اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

حسی و معنوی

حسی و معنوی

این دو خط نیروی حسی و نیروی معنوی در انسان بصورت یک سمبل تجلی و ظهور از حقیقت جسم و روح سرچشمه می‌گیرند، آن حقیقتی که ما دوگونگی (ازدواج طبیعت) بشریت را براساس آن بنا کردیم، گرچه باید در ذهن ما همیشه اینطور ثابت باشد که انسان علی رغم این دوگونگی (ازدواج طبیعت) یک موجود تفکیک ناپذیر است.

نیروی حسی همان نیروی جسم است که وصل بحواس و اعصاب و مواد شیمیائی و بیولوژی‌ها و فیزیولوژی‌ها است، اما نیروی معنوی را کسی بطور تحقیق نمیداند و نمی‌تواند بداند که کجاست، و ماهیتش چیست؟ اما بطور کلی و سربسته عبارت است از: آن نیروی فکری تصوری بسیط که کلیات و معنویات را درک می‌کند فضایل و اصول عالی انسانیت را درک می‌کند، عدل، حق، جمال، و کمال را درک می‌کند و بطور کلی با معنویات و مجردات سر و کار دارد و بس.

چولیان هکسلی در کتابش (انسان در عالم جدید) در بخش تفرد و امتیاز انسان می‌گوید: نخستین، بی‌نظیرترین، و بزرگترین خاصیت انسان این است که او قدرت تفکر و تصور دارد، و این خاصیت اساسی در او دارای نتیجه‌های فراوان است، و ارزنده‌ترین آن‌ها نمو و گسترش آداب و رسوم روزافزون است.

و در جای دیگر از همین بخش می‌گوید: این خاصیتها که انسان بوسیله آن‌ها دارای امتیاز است، خاصیتهائی هستند قبل از آنکه آن‌ها را جسمانی بنامیم، ممکن است روانی بدانیم، همه از یک و یا بیش از یکی از این خواص سه گانه زیر پدید می‌آید:

1-   قدرت انسان بر تفکر خصوصی و یا عمومی.

2-   قدرت او بر هم آهنگی و توحید نسبی عملیات عقلی خود بعکس حیوان که عقل و سلوک در آن از یکدیگر جدا هستند.

3-  وجود واحدهای اجتماعی، مانند قبیله، ملت، حزب، و کلیسا (تشکیلات اجتماعی و دینی) و بستگی هر یک از آن‌ها بفرهنگ و آداب و رسوم خود.

و در اینجا نتایج ثانوی بسیاری برای تطور عقل در مرحلة قبل از انسان به مرحلة انسان وجود دارد، و این نتایج بدون تردید از ناحیة بیولوژی در انسان بی‌نظیر است، و باید از جملة آن‌ها یاد کرد، علوم ریاضی، قوانین موسیقی، چشیدن طعمها، بوجود آوردن هنرمندان و دین...! بدیهی است که نیروی حسی همان نیروی جسم است که در خوردن و آشامیدن، و غریزة جنسی و در نیروی متحرک و سازندة عضله ای در عالم حس و عالم ماده و بطور عموم در نیروی کار نمایان است، و این اولین نیروئی است که در انسان پیدا می‌شود، و همانست که در غیر از نیروی غریزه جنسی بطور وضوح نمو می‌کند و گسترش مییابد، قبل از آنکه نیروی معنوی بکار افتد بطور محسوس پیش می‌رود.

معنای این سخن آن نیست، (چنانکه در سابق اشاره کردیم) که انسان متولد می‌شود، در صورتیکه فقط یک پارچه نیروی حسی است، یعنی: جسم محض است و یا حیوان محض، بلکه در داخل وجود او از روز ولادت نیروی معنوی در برابر نیروی حسی پیدا می‌شود، و مکمل نیروی حسی است، اما همانطور که قبلاً بیان کردیم در داخل هستی او نهفته است، مانند نیروی دیدچشم که بکار نمیافتد، مگر پس از گذشتن زمان معینی از ولادت کودک، کودک متولد می‌شود با یک رشته حواسی که بتدریج قوی می‌گردد و با عضلاتی که بتدریج نیرومند می‌گردند، و با دستگاه‌های متعددی که میخورند و می‌آشامند و فضولات از بدن خارج می‌سازند، و این همان هستی انسان است باین صورت.

و فقط در میان این نیروها نروی غریزة جنسی بعد از همه بکار می‌افتد، و بعد از همه ظاهر می‌گردد، زیرا در داخل جسم بانتظار می‌ماند تا دوران مأموریتش فرا رسد، و برای این هم حکمتی است در پیشگاه خالق توانا و سازنده و بدیع، زیرا تولید جنسی (حتی در حیوان) مستلزم آنست که باندازة معینی جسم و نفس نمو بکند تا این موجد (نر و یا ماده) بتواند بدرستی وظیفة جنسی را انجام بدهد، و به زحمات و فشار حرکات آن دوام بیاورد، و سپس بتواند بخوبی مأموریت خود را در پرورش فرزند و رسانیدن غذا و تهیه میکن و حفاظت... انجام بدهد.

و از اینجا است که باید این موجود در میدان جسم و روان آنقدر نضج بگیرد تا برای انجام این مأموریت صلاحیت پیدا بکند. بلی، هرگز صلاح نیست که کودک در اوان طفولیت پدر گردد، در حالیکه سرپرستی خود او را دیگران بعهده دارند، و در امور جسمی و روانی محتاج بدیگران است، و هنوز نمی‌تواند مشکلات را هموار سازد.

و بخاطر همین معنا ظهور نیروی غریزة جنسی در ابتدای کودکی امری است بی‌ارزش و بی‌معنا و بدون مقتضی، زیرا در این هنگام هیچ وظیفه ای را نمی‌تواند انجام بدهد، و خالق حکیم و توانا هرچیزی را در جای خود قرار می‌دهد، آن طور که حکمت عالی خالقیتش ایجاب می‌کند، حکمتی که نه علم بر آن سبقت گرفته و نه بالا دست آن می‌تواند به نشیند، حکمتی است که از خطا و بیهودگی و اسراف بدور است، اینک قرآنکریم می‌گوید: ﴿إِنَّا کُلَّ شَیۡءٍ خَلَقۡنَٰهُ بِقَدَرٖ ٤٩[القمر: 49] «ما هر چیزی را باندازه خلق کردیم».

این دقت دقیق و منظم که در این عالم دورپایان است، این دقتیکه از اول تا آخر آن منظم و موزون است، بطوریکه نه در توازن آن خللی دیده می‌شود و نه باندازه ای سرموئی از مدارش خارج می‌گردد، و نه باندازه ای یک وجب از شعاع حرکتش پس و پیش می‌رود، این دقت است که همه چیز را در جای صحیح قرار می‌دهد و نیروی غریزه جنسی را هم در نهاد انسان در جای صحیح خود قرار می‌دهد، و در وقت معین از زندگی بمأموریت وادار می‌کند.

و بهمین دلیل سخت شگفت آور است آنچه که فروید خیال کرده که هستی جنسی در کمال نشاط با کودک متولد می‌گردد، و بتدریج صورتهای گوناگونی بخود میگیرد تا به مرحلة طبیعی برسد، و آن میل بجنس دیگر است در حد بلوغ.

همة آن دلیل‌هائی که فروید برانگیخت تا صحت گفتار خود را ثابت کند همه آن‌ها دلیل‌های مردودند، زیرا تفسیر فروید نه یک تفسیری است که دومی نداشته باشد، و نه یک تفسیر صحیح و رشید است، بلکه صحیح‌ترین تفسیر آنست که شامل ظواهر بیشتر باشد، و هرچه بیشتر با نوامیس عالم هستی هم آهنگ و سازگار باشد، و همة این‌ها اشاره بر این است که ظهور نیروی غریزة جنسی در تمام مراحل طفولیت بی‌ارزش و بی‌جا است، ما بزودی در بخش آینده از نیروی جنسی بتفصیل سخن خواهیم گفت، وقتیکه از (دوافع و ضوابط بحث می‌کنیم). بنابراین، اینجا همین اندازه بس که بگوئیم: آن نیروئی است که بعد از همة نیروها ظهور می‌کند، هم در میدان حسی و هم در میدان روانی، برای اینکه دوران مأموریتش در زندگی انسان بعد از مرحلة طفولیت آغاز می‌گردد، پس قبل از رسیدن ایام مأموریت ظهورش ارزشی ندارد.

و این سخن منافات ندارد با این که کودک نابالغ کم کم در جسمش با اعضاء جنسی در ایام کودکی آشنائی پیدا می‌کند، اما این عمل چنانکه روانشناسان می‌گویند: نمی‌تواند وظیفة غریزه جنسی را انجام بدهد، بلکه فقط آشنائی است همانطور که گفتیم، و حتی هنگامیکه کودک در همان بازیهای کودکانه‌اش کشف می‌کند که این منطقه از جسمش دارای حساسیت مخصوصی است، در اثر آن بازی را ادامه می‌دهد تا این حساسیت بیشتر تحریک شود و او لذتی ببرد، زیرا آن یک مسئله ایست که در این مرحله بمشاعر جنسی که کودک هنوز معنای جنس را نمیداند بستگی ندارد.

و حتی وقتیکه کودک از حال طبیعی منحرف گردد و تحت تأثیر راهنمائی بزرگ سالان و یا همسالان منحرف خود قرار بگیرد، و قبل از وقت با عملیات جنسی آشنا شود، و اعضائی را که در این کار باید استخدام شود کاملاً بشناسد، و در گفتار و حرکاتش بآنها اشاره کند، همة این‌ها بازیهای انتظاری کودکانه ایست که حقیقت ندارد، انتظار آینده نزدیک است با بازیها سوارکاری کودکانه فرقی ندارد، و آن بازی است که کودک چوب دستی خود را سوار می‌شود و احساس می‌کند که یک اسب تندرو است، و حال آنکه از معنای سوارکاری واقعی هنوز خبر ندارد، و فقط بانتظار اینکه در آینده اسب سواری کند، امروز چوب سواری می‌کند.

و معنای این سخن آن نیست که کودک تا زمان بلوغ از مشاعر جنسی چیزی را درک نمی‌کند، زیرا خالق توانا و حکیم همة عملیات را تدریجی و کم سرعت آفریده، بسیار کم و نادر است که نموی بطور ناگهانی و یکباره ظهور کند، و از اینجا است که کودک بتدریج در اوقات متوالی با مشاعر جنسی آشنا می‌گردد، اما نه آنطور که فروید می‌گوید، و هرچیزی را بمشاعر جنسی نسبت می‌دهد، می‌گوید: شیرخوردن، انگشت مکیدن، حرکات عضله ای و دوستی مادرناشی از این نیرو است.

و حرام است که بگذاریم او اینگونه بی‌دلیل سخن بگوید، و ما جواب ندهیم، بدیهی است که کودک توأم با نیروی حسی متولد می‌شود، و غیر از نیروی غریزة جنسی همه نیروها استعداد عمل دارند، یا مستقیم و بدون یاری دیگران و یا حد اکثر در ایام و هفته‌های آینده نزدیک، و از طریق این استعداد بستگی با زندگی پیدا می‌کند و تمرین زندگی می‌کند و تمرین زندگی را آغاز می‌نماید، و بتدریج از تجربه‌ها بهره میگیرد، زیرا آرام آرام اشیاء را می‌بیند و صداها را میشنود، بوها را حس می‌کند و طعم خوردنی‌ها را میچشد، و گاهی نیز هرچیزی را استشمام می‌کند که آشنا شود، بشناسد تا خبرگی پیدا کند. سپس این آشنائی او را طوری قرار می‌دهد که بتدریج و آرام آرام انواع رابطه‌ها را در میان اشیاء می‌شناسد.

و از این نقطه نیروی معنوی آغاز فعالیت می‌کند و از نیروی حسی کمک میگیرد، و این همان نقطة حساس است، نقطة تحول است، و یا بگو: پلی است که کودک از آن میگذرد و بساحل دیگر می‌رسد، بساحل معنویات قدم میگذارد.

ما اندکی پیش از این آنجا که از خوف و رجا و دوستی و دشمنی سخن میگفتیم، از این معنا سخن گفتیم، و بیان کردیم که بعضی انواع نمو چگونه از طریق بساحل معنوی می‌رسد؟!

و اینجا نیز می‌گوئیم: آن یک ظهور و تجلی جامع و همگانی است، اختصاص بیکی از خطوط متقابل ندارد، بلکه همة نشاط بشری را دربر میگیرد، اول از منطقة حس آغاز فعالیت می‌کند، و سپس با آمادگی کامل از این پل پیروزی میگذرد و بساحل معنوی قدم میگذارد، و بعد از آن در میدان زندگی انسان بتحقیق می‌پردازد، و همه جا را می‌گردد مرتب از این نقطه بآن نقطه قدم میگذارد تا خوبها را انتخاب کند و مورد نظرش را برگزیند، و مرتب باین طرف و آن طرف می‌رود و در لحظه‌های طلوع و غروبش که در هستی بشریت دائم در حال گردش است آن نیز می‌گردد، اما هرگز این گردش حسی خالص و یا معنوی محض نیست، مگر در ظاهر، و لکن در واقع و حقیقت یک قماش مخصوص است که تار و پود و اشکال و انواع متعدد دارد، آنچنان بهم آمیخته است که گوئی یک حقیقت است، و هیچ وقت تغییر بردار نیست که بتوانیم بگوئیم: از دو عنصر مخلوط پدید آمده و باید دو عمل جداگانه انجام بدهد!. نه نه، هرگز، جدائی در کار نیست!.

طعام که نزدیک‌ترین چیزها است به نیروی محض از این پل پیروزی میگذرد، و سرانجام تبدیل بمهمانی دوستان و آداب و رسوم پذیرائی و معانی گوناگون می‌گردد، آن هم با اختیار و شرکت دوستانه و جستجوی طعام پاک و حلال و گوارا.

و همچنین غریزة حسی نیز نزدیک‌ترین چیزها است به نیروی حسی وقتیکه از این پل گذشت، خودبخود بر می‌گردد تبدیل می‌شود بمشاعر و عواطف و اشکال روانی و عاطفی و فکری و اجتماعی و اقتصادی، و این همان معجزة بی‌نظیر این موجود بشری است! او همة انواع نشاط حسی حیوان را بکار می‌بندد، اما نه مانند حیوان و از راه حیوانیت، بلکه مانند انسان و بشیوة انسانیت، و لکن آن معجز بزرگی که چولیان هکسلی بآن اشاره کرده، چنانکه در سابق اشاره شد، آن عبارت است از: ارتقاء انسان به مرحلة تفکر و سازندگی و هرآنچه بفکر بستگی دارد، مانند عقاید و افکار، و علوم و فنون، مشاعر و وجدان، تنظیمات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی و تمدنی.

و همچنین عبارتست از: ارتقاء انسان به مرحلة ادراک اصول عالی انسان و فضایل انسانیت و التزام به آن‌ها.

حقاً که این فرازترین قلة بشریت است، و آن بدیع‌ترین معجزات است در هستی انسان، و ما چیزی را از اصل و ماهیت آن نمی‌توانیم بدانیم که چگونه بوجود می‌آید؟ و چگونه عمل می‌کند؟ و در کجای هستی بشریت جای دارد؟!

و این جهل باعث شده که بعضی مکتب‌های روانشناسی مانند (مکتب‌های تجربی و مکانیکی و اخلاقی) و بعضی مذاهب تمدن شناسی آن را بغفلت بسپارد، و یا با تفسیر مادی تفسیر بکند.

اما همانطور که در سابق اشاره کردیم: چیزی در هستی انسان معلوم نیست که لغوش کنیم، برای اینکه هنوز ماهیت آن مجهول است، آیا چیزی در دستگاه گوارش و دستگاه تنفس معلوم هست؟ آیا این معلوم می‌تواند از عالم ظاهر تجاوز کند و بحقیقت هستی انسان برسد؟! آیا یک سلول تنها (حتی قبل از آنکه مخصوص بعضوی باشد مانند دهان و معده و یا عصاره هاضمه...) برای ما معروف و معلوم است؟! چرا فقط از ظاهر؟ اما در حقیقت و واقع آیا میدانیم که چگونه بوجود می‌آید؟! و چگونه بفعالیت می‌پردازد؟ و چه سری در نشاط آن هست؟ آیا از سری که آن را در اوضاع طبیعی و شیمائی معینی قرار می‌دهد که دائم تولید نشاط و حرکت می‌کند خبر داریم؟! هرگز هرگز، ما نمی‌دانیم و نمی‌توانیم هم بدانیم.

پس بنابراین، وقتیکه باین ترتیب در شناختن ماهیت نیروی معنوی نادان باشیم، پس برای چه و چرا این جهل را با آن جهل فرق بگذاریم؟ و سرانجام در یک ناحیه جاهلیت (این وجود را) نفی کنیم، و در همان وقت در ناحیة دیگری که بازهم جاهلیم اثبات کنیم، و حال آنکه اندازه جهل در هردو صورت یکی است؟!

هرگز هرگز! تنها کاری که ما می‌توانیم بکنیم این است (وقتیکه خسته بشویم) از بحث در ماهیت این اشیاء دست برداریم و به بررسی ظاهر آن‌ها قناعت کنیم، و در این هنگام مظاهر نیروی معنوی را آشکار شده می‌یابیم، حتی برای مادیون مانند چولیان هکسلی و دیگران از دانشمندان (واقع بین)! بلکه فقط تنها چیزی که برای ما در این بحث جائز اهمیت است، این است که ثابت کنیم که این دو نیرو در نهاد هستی انسان باهم پیوند ناگسستنی دارند، و این دو نیرو هستند که با یاری یکدیگر انسان را از دو طرف مادی و معنوی نگهمیدارند، و یا بگو: زیربالش را می‌گیرند و راهش می‌برند که سرانجام با جسمش در روی زمین راه می‌رود، و با روحش در آسمان‌ها بپرواز است...


ایمان به محسوسات و ایمان به غیب

ایمان به محسوسات و ایمان به غیب

یا چیزیکه حواس آن را درک می‌کند و چیزی که از درک آن حواس عاجز است، این‌ها هم خطوط دیگری هستند از خطوط متقابل در نفس و روان بشریت، یکی ایمان دارد بچیزهائیکه حواس درک می‌کند، مانند گوش و چشم و لمس کردن و استشمام نمودن و چشیدن، و دیگری ایمان بماوراء حواس دارد از چیزهائیکه با حواس پنجگانه درک نمی‌شوند، و آن‌ها خطوطی هستند متقابل و خیلی نزدیک بخطوط حسی و معنوی، اما اشتباه نشود یکی نیستند، بلکه شبیه یکدیگرند، زیرا در آنجا از نیروهای حسی و معنوی بحث می‌کردیم، از نیروهای عضله ای و جسمی، و از نیروهای فکری و معنوی سخن میگفتیم، و از میدان فعالیت و اندازه کار آن‌ها گفتگو داشتیم، و در اینجا از ایمان بمحسوسات و ایمان بغیب سخن می‌گوئیم.

حقاً که خود ایمان از جهت شکل و قیافه داخل در منطقة نیروی معنوی است، زیرا نیروی حسی بنشاط می‌پردازد، اما با ایمان کاری ندارد متکی بایمان نیست، اما من حیث الموضوع هردو بالش را باهم حرکت می‌دهد که سرانجام هم چیزهائی را دربر مییگرد که با حواس درک می‌شوند، و هم بچیزهائی شامل است که حواس از درک آن‌ها ناتوان است، و همین معنا در گسترده‌ترین صورت ممکن توضیح و بیان میزان پیچیدگی و آمیختگی و هم بستگی متقابل است در هستی روانی بشریت، و بخصوص در خطوط متقابل آن باین ترتیب که واقعاً هیچ چیزی از تمامی این‌ها یافت نمی‌شود که تنها و جدا از دیگری باشد، بستگی و آمیختگی با سایر خطوط نداشته باشد و یا بتنهائی فعالیت بکند، بلکه همه باهم بطور همگام و هم آهنگ بشیوة پیچیده و درهم بفعالیت می‌پردازند، همانطوریکه همة جسم با هم آهنگ و همگامی همة اعضاء بطور تعاون بفعالیت می‌پردازد، گرچه در عمل برای ما خیلی سهل و آسان است که میان عضوی با عضو دیگر فرق بگذاریم و همه را جدا جدا بشناسیم، و لکن این عمل براساس هم آهنگی و همگامی است نه براساس انفصال و انفراد، حتی اعمال اعضاء متخصص نیز اعضائیکه همیشه فعالیت ندارند، مانند دستگاه دفع فضولات بدن حتی این عضو هم غذای خود را لحظه بلحظه میگیرد و هرمون‌های خود را لحظه بلحظه در خون میریزد، در نتیجه هیچ لحظه ای از بقیة جسم جدا نیست، گرچه در پارة اوقات ظاهراً در نشاط بزرگ و گسترده ای خود شرکت نمی‌کند!

و نفس و روان بشر هم مانند جسم است در این میدان، و لکن بصورت شدیدتر و پیچیده تر و هم آهنگ تر و همگام تر.

انسان ایمان میآورد بچیزهائیکه حواسش آن‌ها را درک می‌کند فطرتش اینطور است، زیرا او بدون زحمت و بدون بحث و پرسش ایمان دارد، آنچه که میبیند و میشنود و لمس می‌کند، میچشد و استشمام می‌کند موجود است، هرگز تردید بخود راه نمی‌دهد، مگر در مسائل فلسفی که دائم در برجهای عاج خیالی قرار دارند و با حقیقت و واقع سر و کار ندارند.

هرگز تردید ندارد در ایمان بوجود این اشیاء که حواسش آن‌ها را درک می‌کند ایمان بچیزهائیکه در قاموس او بنام عالم مادی شناخته شده.

بلی، گاهی بحث و جدال در میزان و حد انضباط حواس دور میزند، آنهم در حال برخورد حواس با مدرکات خود و آیا هرآنچه که حواس با آن برخورد می‌کند، آن (حقیقت) است، همانطوریکه در واقع مطلق موجود است، و یا آن یک صورتی است که بحکم طبیعت حواس و بصورت مدرکات خیالی تشکیل یافته؟! و لکن برای انسان جز در مسائل فلسفی که دائم در برجهای نورانی خیال دور می‌زنند، در وجود اشیاء موجود و حاضر شکی عارض نمی‌شود، حتی اگر در وجود فارق میان وجود حقیقی آن‌ها و میان وجود ذاتی نسبی آن‌ها، چنانکه در داخل حواس تشکیل مییابد شکی باو دست بدهد.

و برای ما لازم نیست (و هرگز نمی‌توانیم در این راه بدلیل قطعی دست بیابیم) که در کیفیت ادراک انسان بحث کنیم، و در کیفیت ایمان بمدرکات حواس او گفتگو نمائیم، بما مربوط نیست که انسان چگونه درک می‌کند و چگونه ایمان بدرکش میآورد؟ زیرا آخرین حدی که ما می‌توانیم بآن برسیم این است که این ظهور را مسجل سازیم و مظاهر آن را بررسی کنیم، و اما اصل و ماهیت آن امری است که هنوز علم در آن بجائی نرسیده است، و گمان نمی‌رود بعد از این هم بتواند برسد، در صورتیکه این علم هنوز از ماهیت ماده و از ماهیت نیروی اطلاع است، فقط برای ما لازم و حائز اهمیت این است که ثابت کنیم که در فطرت انسان این معنا هست که ایمان بیاورد بوجود چیزهائیکه از راه حواسش بآنها می‌رسد.

و همچنین در فطرت اوست که ایمان بیاورد بوجود اشیائیکه از راه حواس نمی‌تواند آن‌ها را درک کند، و این بزرگترین امتیاز انسان بر حیوان است.

حیوان با هستی فقط تنها با حواسش بکار می‌پردازد. (البته تا آنجا که ما از مظاهر زندگی حیوان تاکنون فهمیده ایم) و در ماوراء حس هیچ کاری با حواس خود ندارد، و ای بسا! ممکن است حیوان یک نوع دستگاه‌های حسی داشته باشد که ما از آن‌ها بی‌خبریم که با آن‌ها از وقوع زلزله‌ها و طوفان‌ها و انفجار آتش فشانها باخبر باشد، قبل از آنکه انسان از آن‌ها کوچکترین اطلاعی داشته باشد، دستگاه‌هائی داشته باشد با امواج الکتریکی با این حادثه‌ها برخورد بکند و بیک صورتی آن‌ها را ترجمه کند، چنانکه چشم امواج نور را و گوش امواج صوت را ترجمه می‌کند.

اما در این حال نیز این ادراک حسی است، گرچه این نیروی حسی با آن نیروی حسی که انسان در نفس خود می‌شناسد فرق فاحش دارد، و لکن انسان بعد از این مرحله با حیوان امتیاز دارد که درک می‌کند وجود چیزهائی را که حواسش از درک آن‌ها عاجز است، و از روی شعور ایمان پیدا می‌کند که آن‌ها موجود هستند، و قرآنکریم هم برای این مفهوم لفظ ایمان (بغیب را) بکار می‌برد، باین ترتیب: ﴿ذَٰلِکَ ٱلۡکِتَٰبُ لَا رَیۡبَۛ فِیهِۛ هُدٗى لِّلۡمُتَّقِینَ ٢ ٱلَّذِینَ یُؤۡمِنُونَ بِٱلۡغَیۡبِ[البقرة: 2- 3] «این کتاب است که شکّى در آن [روا] نیست. براى پرهیزگاران رهنماست * کسانى که به غیب ایمان مى‏آورند». ﴿لِیَعۡلَمَ ٱللَّهُ مَن یَخَافُهُۥ بِٱلۡغَیۡبِ[المائدة: 94] «تا معلوم شود چه کسى باایمان به غیب، از خدا مى‏ترسد». ﴿جَنَّٰتِ عَدۡنٍ ٱلَّتِی وَعَدَ ٱلرَّحۡمَٰنُ عِبَادَهُۥ بِٱلۡغَیۡبِ[مریم: 61] «وارد باغهایى جاودانى مى‏شوند که خداوند رحمان بندگانش را به آن وعده داده است هر چند آن را ندیده‏اند». ﴿وَلِیَعۡلَمَ ٱللَّهُ مَن یَنصُرُهُۥ وَرُسُلَهُۥ بِٱلۡغَیۡبِ[الحدید: 25] «و تا خداوند کسى را که [دین‏] او و رسولش را در غیب و نهان یارى مى‏کند، معلوم بدارد».

و فرازترین قلة ایمان بغیب ایمان بخداست، و بزودی در فصل (دین و فطرت) از دلائلی که نشان می‌دهد که خود فطرت بوجود خدا راه می‌یابد سخن خواهیم گفت، و لکن وجود این دلائل نیست که این نیرو را نیروی ایمان بغیب را که ما از آن بحث می‌کنیم ایجاد می‌کند، زیرا اگر اینطور بود همة مردم در آن بصورت آلی اجباری برابر میشدند و دیگر ایمان بغیب دارای درجات نبود، و حال آنکه واقع امر غیر از این است، زیرا بدیهی است که کسانی هستند که ایمان بغیب در آن‌ها خیلی قوی است، و کسانی هم هستند که خیلی ضعیف است، کسانی هستند که در این ایمان براه راست رفته‌اند، و کسانی هم هستند که گمراه گشته‌اند.

پس بنابراین، نیروی ایمان بغیب بستگی بوجود این دلائل ندارد خواه حسی باشد و خواه معنوی، بلکه آن خود نیروئی است در داخل هستی بشری، خواه این دلائل موجود باشند و یا نباشند، و همچنین این نیرو گاهی براه است، و گاهی گمراه خواه این دلایل موجود باشند و یا نباشند، آن واقعاً یک نیروی فطری است در انسان در هر انسانی، اما مانند سایر نیروها در بعضی اشخاص قوی است و در بعضی دیگر ضعیف است، براه راست است، آن کس بوجود خدا ایمان دارد و این با الطبع ایمان بغیب است، زیرا خدا را نه چشم‌ها می‌توانند درک کنند و نه سایر حواس، و گمراه می‌گردد آن کس که عاقبت ایمان بطبیعت و یا سایر نیروهای موجود پیدا می‌کند که در گردش جهان مؤثرند.

و در هردو صورت آن یک نیروی فطری است که در وجود هر انسانی موجود است و او را وادار می‌کند که مؤمن بچیزهائی باشد که حواسش از درک آن‌ها عاجز است، و همچنین عقلش از درک آن‌ها ناتوان است مگر تا حدودی که خدایش اجازه داده.

حقاً بعضی از مکتب‌ها و نظام‌ها به این نیرو کافر شدند، ایمان بغیب را انکار کردند، اما فراموش کردند که آن یک نیروی فطری است، و فراموش کردند که آن وقتیکه بایمان خدا توجه نکند که بزرگترین و گسترده‌ترین میدانش است، بناچار باید بجهات دیگر توجه کند، بجهات انحرافی توجه یابد و گمراه گردد.!

اما در هر صورت هرگز سرکوب نمی‌شود هرگز نمی‌میرد، اگرچه با مقاومت دولتها روبرو گردد، و چند صباحی خرافات و یاوه‌ها از پیشرفت آن جلوگیری نماید.

آخ! خیلی بطول انجامید که اروپائیان از خدا فرار کردند و بسوی طبیعت روی آوردند! و یا بهتر بگوئیم: از کلیسا، کلیسائی که سرشار از استبداد و ذلت و اهانت بود، و نیروهای فکری و روحی و مادی را پایمال می‌کرد، فرار کردن و بسوی طبیعت روی آوردند!! خیلی بطول انجامید که از فکر خدای کلیسائی فرار کردند و به فکر طبیعت رسیدند، و فراموش کردند که خود طبیعت هم غیب است و ایمان بآن هم ایمان بغیب است، و اگر جز این است، پس طبیعت چیست؟ و کجا است؟ و چگونه فعالیت می‌کند؟! و نیروئی که آن را دربر میگیرد چیست؟ ماهیت و حقیقت قوانین طبیعت چیست؟! چگونه پیدا شد؟ و چگونه این عالم برای اجرای این قوانین خود را ملزم ساخت؟! آیا این طبیعت یک نیروی مسلط و پیروز است؟ و یا نیروئی است تحت فرمان نیروی دیگر؟...

همة این‌ها غیب است، غیب گمراه است، غیب منحرف است، اما بازهم غیب است، حقیقتش قابل درک نیست، و لکن آثارش قابل درک است.

و از اینجا است که این ایمان منحرف، ایمان به طبیعت از حیث گوهر خود ایمان بغیبت است، و از طریق این نیروی فطری پدید آمده که ایمان بچیزهائی دارد که حواسش از درک آن‌ها عاجز است، و باین ترتیب اروپا خیال می‌کند که از (غیبیات) فرار می‌کند، و سرانجام در این فرار با غیبیات دیگری برخورد می‌کند، اما در صورت انحراف، انحرافی که مناسب حال بشر اروپائی است.

بنابراین، با این نیروی فطری است که انسان بوجود خدا ایمان میآورد، و سپس او را پرستش می‌کند و یا نمی‌کند، این یک گام دیگری است.

و همچنین ایمان بروزقیامت و روزحساب و کتاب میآورد، وقتیکه چشم دلش با ایمان بخدا باز شد، بلکه بهردو ایمان دارد، حتی در حال انحراف از راه عبادت پروردگار، و نیز ایمان بوجود موجودات مخفی از حواس خود میآورد، مانند جن و ملک و شیاطین و نظیر آن‌ها از موجودات قطع نظر از این پیشرفت کنونی در جهان غرب، پیشرفتی که دائم می‌خواهد که انسان را فقط در چهارچوب حواس ظاهری زندانی کند، یعنی: در جهت مادی حیوانی نگهدارد، زیرا بشریت در تمامی عصرهای زندگی بوجود موجودات مخفی که حواس از درک آن‌ها ناتوان است، ایمان داشته و با قیافه‌های گوناگون آن‌ها را تصور کرده که آن را خیال مینامند، برای ما همین اندازه بس است که ثابت کنیم که خود این پیشرفت تاکنون نتوانسته ایمان به موجودات نادیده را از دست انسان بگیرد، وقتیکه خود این پیشرفت ایمان به طبیعت و یا ایمان بنیروهای غیبی که جهان هستی را اداره می‌کند آورد، در حقیقت بازهم بیک نوعی از ایمان بغیب پناه برده تا از این راه خلاء ناشی از عدم ایمان بخدا را پر کند.

در آن حال که خطوط متقابل در نفس و روان بشریت را بررسی می‌کنیم، برای ما بس است که فقط در اینجا ثابت کنیم که این نیروهای متقابل در هستی انسان وجود دارند و ثابت کنیم که هردو بهم وصلند، زیرا ما ایمان بچیزهائیکه حواس آن‌ها را درک نمی‌کند میآوریم، و سپس در تفسیر و یا تصور آن در قیافه‌ایکه حواس درک کند می‌کوشیم!! باین ترتیب که برای فرشته و شیطان یک قیافة حسی تصور می‌کنیم، و برای روزقیامت و عالم آخرت و حساب و جزا قیافه‌هائی در نظر میگیرم. بلی، در میدان تهذیب مطلق انسان از این تصور خودداری می‌کند، و لکن بسختی و زحمت، باین ترتیب: هر قیافه و سیمائی را که برای ذات خدا تصور کند از خیال خود دور می‌سازد، و می‌گوید: ﴿سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا یَصِفُونَ ١٠٠[الأنعام: 100] «منزّه است خدا، و برتر است از آنچه توصیف مى‏کنند!» ﴿لَیۡسَ کَمِثۡلِهِۦ شَیۡءٞ[الشوری: 11] «هیچ چیز همانند او نیست‏».

پس در اینجا می‌بینیم که از این جهت هردو نیرو بهم متصلند و با یک پلی اتصال دارند که همة خطوط متقابل نفس بشریت از آن عبور می‌کنند. بنابراین، عالم حواس اول بوجود می‌آید و سپس می‌آید از این پل که ساختمانش از حسی و معنوی بنا شده میگذرد و بعالم غیب می‌رسد، و همچنین هردو نیرو باهم متصلند، باین ترتیب که با هم آهنگی و همراهی کامل بعالم هستی انسان میرسند، همان هستی که از هر طرف درهم پیچیده و درهم آمیخته است، از حسیات و معنویات بافته شده که سرانجام عالم بزرگ و جامع انسان از آن‌ها تشکیل یافته است...


واقع و خیال

واقع و خیال

این دو نیز خطوط متقابلی هستند در داخل نفس بشریت، و در ظاهر خیلی بخطوط حسی و معنوی و ایمان بمحسوس و ایمان بغیب نزدیکند، و با این وصف هر یک از این سه زوج دارای هستی ممتازند، در فقرة گذشته دیدیم که فرق است میان خطوط حسی و معنوی، و ایمان بمحسوس و ایمان بغیب، و در اینجا نیز فرق میان این سه زوج متقابل را بیان می‌کنیم، دو خط نخستین دو نیروی متقابلند در هستی انسان، یکی نیروی حسی که در جسم خودنمائی می‌کند، مانند طعام و شراب و غریزة جنسی و آن یک نیروی عضله ای سازنده و ثمربخشی است، یعنی: نیروی کار و کوشش است، و دیگری نیروی معنوی است، نیروئی است که معانی کلی و معانی مجرد را درک می‌کند، فضیلت و اصول عالی انسانیت و حق و عدالت را درک می‌کند، و بتفکر و تصور می‌پردازد.

و دومین دسته خطوط ایمان بمحسوسات و ایمان بغیب است، ایمان بهرچه که از راه حواس بنفس بشریت می‌رسد در عالم حقیقت موجود است، و نیز ایمان بهرچه که از طریق ماورا حواس می‌رسد بازهم در واقع موجود است.

و سومین دسته خطوطی که ما در این فقره می‌خواهیم بیان کنیم، عبارت است از: نیروئی که بواقعیت همین زمین محسوس اتصال دارد و در آن  عمل می‌کند، و نتیجة واقعی محسوس می‌دهد.

و همچنین عبارت است از: نیروئی که از متن خیال بر میخیزد و چیزهای دیگر را غیر از آنچه که با چشم دیده می‌شود در خیال می‌پروراند، و در عین حال میداند که خیال است، و بدون شک و تردید در این سه مرحله تداخل و درهم رفتگی و آمیزش عجیبی سخت پیچیده در جریانست، اما من خیلی دوست دارم بیان کنم که علی رغم این تداخل و پیچیده گیها بازهم هر یک از دیگری ممتاز است، زیرا گاهی چنان بنظر می‌رسد که نیروی واقع همان نیروی حسی است، (در زوج اول)، و در عین حال ایمان بحسوس است، در (زوج دوم)، و نیز چنین بنظر می‌رسد که نیروی خیال همان نیروی معنوی است، در (زوج اول) و نیروی ایمان بغیب است در (زوج دوم)، و حال آنکه حقیقت غیر از این است.

پس بنابراین، نیروی واقع با امتیازی که دارد بهمة خطوط چهارگانة ردیف اول شامل است، نیروی حسی کاملاً در نیروی واقع فرو رفته، بدلیل اینکه خود جزئی از همین واقع است.

و همچنین نیروی معنوی که براساس تفکر و تصور پایدار است، بهمین ترتیب: در نیروی واقع فرو رفته است، زیرا وقتیکه انسان در بارة عدالت، در بارة حق، درستی، فضیلت، و شجاعت و... فکر می‌کند، او گرچه این فکر را بطور بسیط و کلی انجام می‌دهد، اما براساس واقع، براساس اینکه عدالت در روی زمین واقع است، و بهمین ترتیب: هم حق و فضیلت و درستی و امانت و شجاعت...

دیگر فکر نمی‌کند که این‌ها یک رشته خیالات است، بلکه در حقیقت این صورت بسیط و مجرد در ذهن بوجود نیامده، مگر از همین واقع که او می‌بیند و تمرین می‌کند، و بعضی از آن‌ها را جمع می‌کند و باهم ارتباط می‌دهد و از آن‌ها یک صورت بسیط و مجرد می‌سازد.

بلی، اگرچه او همین صورت کلی را در خیال می‌پروراند، اما وظیفه و مأموریت خیال این نیست که این صورت را در خود از خیال ایجاد کند، بلکه وظیفه خیال این است که آن را از واقع جمع آورد و بهم وصل کند و همة اجراء را در کنار یکدیگر قرار بدهد تا از این مجموع یک فکر کلی و جامع بوجود آید.

و هنگامیکه از مردم در روی زمین عدالت و یا فضیلت خواسته شود، و هنگامیکه مردم از یکدیگر بخواهند که همه شجاع و دلیر و یا راستگو و دارای اخلاق نیک باشند، این خواسته‌های آنان فقط با خیالات خالی از حقیقت نیست، چون همه از اول می‌دانند خیالات هرگز در عالم واقع تحقق پیدا نمی‌کند و یا می‌دانند که اصلاً در روی زمین وجود خارجی ندارد، بلکه آنان چیزی را میخواهند که معتقدند حقیقت دارد و قابل اجرا است، و نیز بخوبی می‌دانند که همة مردم در این فضایل و در این اصول یکسان نیستند، و می‌دانند که افراد هرگز در آن‌ها ثابت و پا برجا نمی‌مانند، بلکه گاهی در این راه سقوط می‌کنند و بی‌راهه می‌روند و بلغزش گرفتار می‌گردند، اما بهمین ترتیب: همه می‌دانند که هر انسانی دارای مقداری از فضیلت است، گاهی کم می‌شود و گاهی زیاد، و در هر صورت این فضایل موجود است، و روی همین حساب همة این امر اعم از حسی و معنوی در منطقة واقعیت قرار میگیرد، نه در منطقة خیال، و همینطور هم هست ایمان بمحسوب و ایمان بغیب هردو داخل در منطقة واقعیت است.

و خیال نیز در عالم تصور ماوراء حواس کار می‌کند، و اما ماموریتش فقط این است که دائم بکوشد تصور کند و از حد تصور تجاوز ننماید که بخواهد چیزی در عالم خیال ایجاد کند و بحقیقت در آن وجود بخشد.

و هنگامیکه انسان ایمان بخدا (بغیب) میآورد، او مؤمن است که خدایی هست و حقیقتی است موجود در عالم واقع.

و هنگامیکه ایمان بوجود ملائیکه دارد، مؤمن است که ملک حقیقتاً در عالم واقع موجود است، اگرچه حواس او این وجود را نمی‌تواند درک کند، و حتی از درک آثارش نیز ناتوان است، و همچنین هرچیزی که انسان خارج از حواس بآن ایمان بیاورد، آن ایمان بواقع است نه ایمان بخیال.

اما خود خیال پس آن در منطقة دیگر کار می‌کند، خود میداند که خیال است و با واقع ارتباطی ندارد.

انسان ابتدا بخیال می‌پردازد، یعنی: قیافه‌هائی را ایجاد می‌کند که در عالم واقع وجود ندارند، نه در عالم محسوسات وجود دارند و نه در عالم بیرون از حواس، نه در منطقة نیروی حسی و نه در منطقة نیروی معنوی، (اگرچه با همة این‌ها اتصال دارد، چنانکه پس از اندکی خواهیم دید)، و در اثناء این تخیل میداند که این قیافه‌ها را فقط خود او در عالم خیال آفریده است و درک می‌کند که حقیقت ندارند، و ممکن است که تا ابد هم بوجود نیایند.

هم اکنون من معتقد ام که فرق‌های میان این سه زوج شبیه هم کاملاً روشن گردید.

بنابراین، حال که داستان این است، ما هم اکنون بر می‌گردیم که بیان کنیم در میان این سه دسته خطوط متقابل چه اندازه تداخل و پیچیدگی وجود دارد؟

ما قبلاً گفتیم که همة خطوط چهارگانة اولی نیروی حسی و نیروی معنوی، ایمان بغیب و ایمان بمحسوس، همگی داخل در منطقة واقع هستند، و الان هم می‌گوئیم که همة این‌ها بهمین ترتیب: با نیروی خیال اتصال دارند.

حقاً که خیال چیزی را از عدم نمی‌تواند بوجود آورد، گرچه آن چیز خیال هم باشد، چون آن قیافه‌هائی را که خیال می‌کند اساساً آن‌ها را بیک موجودی که در عالم واقع هست تکیه می‌دهد، و بعد از آن یا چیزی بر آن اضافه می‌کند و یا کم می‌کند، و یا تعدیل و شکل می‌دهد تا بتواند قیافه‌های خیالی ساخت خود را ایجاد کند، اما هرگز از عدم ایجاد نمی‌کند، آن هم مانند سایر نیروهای معنوی از عالم حس کار خود را آغاز می‌کند، و سپس از این پل حسی میگذرد و بساحل معنویات قدم میگذارد، وقتیکه کودک خیال می‌کند که چوب دستی او اسب است، و او این اسب را سوار می‌شود و راه می‌رود، پس او این خیال را از صورت یک اسب واقعی میگیرد که حواس او آن را درک می‌کند، و آن اسب حقیقی و اسب سواری حقیقی است.

و نیز وقتیکه او قیافة جن یا غول و یا عفریت را تصور می‌کند، پس او اول این قیافه‌ها را از یک صورت واقعی ایجاد می‌کند، و سپس چیزی بر آن افزایش می‌دهد و یا کم می‌کند، باین ترتیب: مثلاً: چشم‌های درشت و خوفناکی را برای آن فرض می‌کند، و خود آن یک چشم حقیقی است که در واقع موجود است، و یا موی درازی را فرض می‌کند و یا جثة بسیار بزرگی را تصور می‌کند، اما این مو و این جثه از یک واقعیت موجود گرفته می‌شود.

و هنگامیکه جوانی را تصور می‌کند که در حال پرواز است و یا سخن می‌گوید، و یا اعمال دیگری انجام می‌دهد، پس او قیافه‌های جدید را از قیافه‌های قدیم در خیال خود باهم ترکیب می‌دهد که در عالم او موجود و محسوسند.

سپس این کودک آرام آرام بزرگ می‌شود و یک انسان کامل می‌گردد و تخیلاتش بتدریج تغییر مییابد، مثلاً: در خیالش یک عالم خیالی بی‌نظیری می‌سازد که هرچه در آن هست کامل است، و همه چیز در آن زیبا است، و لکن طریقه عمل خیال تغییر نیافته است. بنابراین، او دائم قیافه‌های جدیدی که از قیافه‌های قدیم موجود و محسوس میگیرد باهم ترکیب می‌دهد، و دائم آن‌ها را بیک موجود در عالم واقع تکیه می‌دهد، چیزی در خیال خود اضافه می‌کند و یا کم، و یا تعدیل در آن می‌دهد، و لکن در هر صورت چیزی از عدم بوجود نمیآورد، و بهمین ترتیب: واقع و خیال یکی با دیگری اتصال پیدا می‌کند، مانند دو خط مقابل هم.

سپس باتفاق هم با سایر خطوط روانی با کمال پیچیدگی و آمیختگی اتصال پیدا می‌کنند و درهم می‌پیچند، و این اتصال و هم پیچیدگی در نقطة اتصال این دو خط توقف نمی‌کند، بلکه در طول زندگی انسان ادامه دارد تا انسان، انسان است، این اتصال هم برقرار است، زیرا بخوبی پیداست که نیروی واقع نیروئی است که با عالم مادی محسوس و با عالم واقع در یک منطقة وسیعی پیچیده است که همة اصول معنوی و ایمان بغیب بعنوان یک واقعیت در آن قرار دارند، و آن عبارت است از: نیروی عمل و نیروی تولید واقعی، خواه این تولید در عالم ماده باشد و یا در عالم روح.

همان نیروئی است که عالم مادی واقع را دربر میگیرد، و سرانجام آن را از مادة خام بمادة ساخته شده تبدیل می‌کند، همان نیروئی است که زمین خشک را به باغهای سرسبز و کشت زارهای پربرکت تبدیل می‌کند، همان نیروئی است که دائم می‌کوشد تا با اسرار و عناصر و نیروهای این جهان بزرگ آشنا شود تا بتواند آن‌ها را در عمران و آبادی روی زمین بکار اندازد، و همچنین نیروئی که بهمین ترتیب: واقعیت عالم روحی و معنوی را دربر میگیرد که در نتیجه نظام‌های اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی را ایجاد می‌کند و روابط مردم را در روی زمین منظم و برقرار می‌سازد، و زندگی اولاد آدم را براساس یک رشته اصول معین پایه گذاری می‌کند و در دنیای واقع همة آن‌ها را بکار می‌بندد، و خلاصه آن همان نیروی بزرگی است که انسان بوسیله آن خلافت خود را از جانب خدا در روی زمین اجرا می‌کند، اما با این وصف نیروی خیال از هیچکدام این‌ها دور و بیگانه نیست، حقیقتاً انسانی که خیال می‌کند (و خود میداند که خیال می‌کند)، هرگز با عالم واقع قطع ارتباط نکرده است، زیرا وقتیکه انسان کمال مطلق را در خیال می‌پروراند. (البته باندازه قدرت خیالش) پس او از این راه برای تصور حقیقت خدایی که کمال مطلق در آن نمایان است استمداد میجوید، و از اینجا است که تخیل در شعاع عقیده قرار میگیرد که خود جزئی از واقع است.

و نیز وقتیکه آدمی کمال را در عالم انسان بخیال میسپارد، پس او یک قیافة شایسته و بایسته ای را که باید در عالم واقع موجود باشد در نظر میگیرد، و بوسیله این خیال استمداد میجوید که برای بحقیقت رساندن این قیافة خیالی بکوشد تا بلکه چیزی از آن تحقق یابد و موجود باشد، و بشریت باندازه‌ایکه قدرت خیالش اجازه می‌دهد ترقی کند.

و حتی وقتیکه انسان در خیال مطلق فرو می‌رود، مثلاً: در لذت هنر و یا در ساعات استراحت که در روی زمین دراز کشیده یا در لحظه هائیکه می‌خواهد از عالم واقع فرار بکند، پس او در عالم نفس خود بیک نتیجة عملی می‌رسد، او مرزهای عالم خود را که در آن زندگی می‌کند گسترش می‌دهد.

پس بنابراین، در احساس روانی انسان امتیازی نیست میان خیال و واقع، وقتیکه هردو در نفس انسان پیدا می‌شوند، روی این حساب هر خیالی که بالفعل در نفس پیدا شود، آن یک حقیقت شعوری و روانی است که عاقبت به نتیجة فعلی می‌رسد، غم میآورد، شادی میآورد، نشاط می‌دهد، و یا سستی ایجاد می‌کند، و از اینجا است که می‌بینیم انسان از طریق خیال در عالمی وسیع تر از عالم واقع محدود خود زندگی می‌کند.

و وقتیکه این معنا بدست آمد، دیگر احتیاجی نداریم از خیالی گفتگو کنیم که باعث پیدایش کشفیات علمی و اختراعات سودمند می‌گردد، زیرا اتصال و ارتباط این خیال با واقع خیلی روشن است، احتیاج بشرح و بیان ندارد، بلکه چیزیکه محتاج بشرح و بیان است، این است که حتی این خیال بی‌پایان، خیالی که ظاهراً هرگز بآخر نمی‌رسد عاقبت با واقع پیوند میخورد و با یکدیگر آمیخته و ممزوج می‌گردد، و حال آنکه نیروی واقع از جهت پیدایش از هر نیروئی در ظهور مقدم تر است، زیرا کودک شیرخوار در ماه‌های اول زندگی در عالم واقع زندگی می‌کند، در عالم واقع زندگی می‌کند که در آن با واقعیت پستان و آغوش سر و کار دارد.

و هنوز ما با این دستگاه‌های علمی امروز نتوانسته ایم بعالم روانی کودک قدم بگذاریم تا بدانیم که آیا او هم در این ایام زندگی بخیال می‌پردازد یا نه؟! اگرچه از بدیهیات است که او در عالم خواب خیالهائی دارد، خواب می‌بیند و در حال خواب لبهای خود را بحرکت درمیآورد، مانند اینکه پستان مادر را می‌مکد، آیا در حال بیداری هم بخیال می‌پردازد؟ مثلاً: پستان مادر را یک عالم بسیار وسیع تصور کند که نه ابتدا دارد و نه انتها و نه حد و مرزی.!

و نیز آیا آغوش مادر را جزئی از هستی خود تصور می‌کند که هرگز از آن جدا نخواهد شد یا نه؟! امری است بس دقیق و برای کشف حقیقت آن احتیاج بیک تلویزیون الکترونی داریم که بتواند افکار را از داخل نفوس به بیرون انتقال بدهد و روی صفحه تلویزیون بیاورد، و لکن با این وصف نیروی خیال خیلی بسرعت نمو می‌کند و گسترش مییابد، حتی در نفس و روان کودک هم نیروی واقع را دربر میگیرد، زیرا خیال کودک در سال‌های اول کودکی آنقدر وسیع است که بآسانی می‌تواند هرچیزی را در خیالش بپروراند، در مجموعة خیالات خود آنچنان زندگی می‌کند که گوئی عالم واقع همین است، بلکه آن خود یک عالم واقعی است که کودک بیش از عالم واقع بزرگ سالان که دارای شعاع محدود است انس میگیرد، و این خیال کودکانه در این مرحله مأموریت مهمی را انجام می‌دهد، زیرا کودک از همین طریق خیال مدارک ذهنی خود را می‌پروراند، درست مانند اینکه اساس آینده زندگی را پی ریزی می‌کند که زیربنای واقعیت آینده اوست.

بنابراین، هر خیالی در نفس کودک مانند یک مرغ پرنده ایست دائم پرواز می‌کند، و در ذهن کودک برای خود آشیانه می‌سازد که ممکن است در آینده در آن زندگی کند، و آرام آرام حقایق عالم واقع در این دریای دورکرانه غوطه ور می‌گردد و امواج خیال آن‌ها را درهم میکوبد، و سرانجام برای زندگی جزیرة کوچکی پیدا می‌شود و بیرون از این طوفان قرار میگیرد، و از عالم خارج از عالم خود الهام می‌رسد که دائم رفتار کودک را رو بافزایش می‌برد، و واقعیت محسوس او را در فکر و حس و مشاعرش رو بافزایش سوق می‌دهد، همانطوریکه با تلقین و تعلیم بزرگ سالان رو بافزایش می‌رود.

و در اثناء عملیات این اشتیاق دائمی برای کسب معرفت که در نهاد کودک است این جزیره در محیط خیال آشکار می‌گردد و پیوسته نمو می‌کند، و گسترش مییابد تا تبدیل بجنگ‌های وسیع و انبوه می‌گردد، و لکن هیچ وقت بعد از این، این محیط پر نمی‌شود، مرتب این واقع نمو می‌کند و گسترش مییابد، و هرچه نگاه کنی عالمی را پر از خیال میبینی، و هرچه که آن گسترش یابد خیالی پشت سر خیال پدید می‌آید و بپایان نمی‌رسد.

سپس کودک در اوان بلوغ و ابتدای جوانی بر می‌گردد و با امواج نوظهوری از خیال روبرو می‌شود، بعد از آنکه پیش از چندسال بواقعیت موجود عشق پیدا کرده بود، اما در اینجا خیالی است از نوع دیگر، چیز جدیدی است که سابقه نداشت، دیگر خیال جن و شیاطین و غولهای بیابانی و مرغان سخن گو و حیوانات درنده و درندگان تعلیم یافته نیست، بلکه خیالی است شیرین پر از عاطفه شاعرانه و عاشقانه و وجدانی که پیوسته با اصول عالی و عواطف و احساسات انسانی اتصال دارد.

اگرچه آن جنبش اولی خیال مأموریت خود را برای پرورش دادن قوای ذهنی کودک بخوبی انجام میداد، اما این جنبش دوم همان مأموریت را برای پروراندن قوای عاطفی و وجدانی انجام می‌دهد که بعد از این براساس آن عملیات معنوی میان فرزندان انسان پایدار می‌گردد.

و سپس امواج دیگری از واقعیت در مرحلة جوانی پیدا میوشد تا با واقعیت و دشواریهای زندگی روبرو گردد، آرام آرام و بتدریج امواج خیال سابق فرو می‌نشیند و آرام میگیرد، و صخره هائیکه در این دریای آرام و راکد خوابیده‌اند سر بیرون میآورند، صخره‌های مشکلات زندگی، صخره‌های سختیها، رنج‌ها، ناراحتیها، و مصیبت‌ها و... اما تا زندگی برقرار است آب این دریا هرگز خشک نمی‌شود، این دریا پرآب است تا آدمی زنده است، زیرا هنگامیکه این آب خشک شود نفس آدمی میمیرد، و دیگر با زندگی اتصالی ندارد، و نیروی آن پیش بعضی از مردم تا آخر عمر بحال خود باقی می‌ماند و مادام العمر آن را بکار می‌برند، و این قوم هنرمندانند، و اما بقیة مردم پس هرچه خیال در نفس‌ها آنان رو بسستی رود، آنان نیز برای اینکه باقی مانده خیال را تا حد ممکن بکار ببندند.

و می‌بینیم که خیال و واقع از اول تا آخر یکی بر دیگری متصل است و با سایر خطوط نفس درهم آمخیته‌اند.


مسئولیت و آزادی از مسئولیت

مسئولیت و آزادی از مسئولیت

در این موجود بشری دو خط متناقض روبروی هم هستند که انسان در اول کار تعجب می‌کند که چگونه آن‌ها با این تناقض در جوار هم در نفس پیدا می‌شوند؟ و حقیقت امر این است که دوگونگی یک شیوة عمومی هستی بشریت است، همان شیوة عمومی که در اصل از دوگونگی طبیعت انسان ناشی می‌شود، یعنی: از آمیزش مشتی خاک و دمی از شراره روح الهی، و بهمین حساب دیگر برای این تعجب علتی نمیاند که چرا انسان در سرشت خود این همه دارای تناقضات آشکار است؟!

در انسان عشق بانجام وظیفه هست، باین معنا: در نهادش عشقی هست که خود را مقید و ملزم بداند بکارهائی و اجرا بکند، و اگر روزی خود را از هرگونه تعهدی آزاد ببیند هیچ کاری نباشد که انجام بدهد، بازهم برای خود برنامه‌های معینی فرض می‌کند و خود را در اجرای آن‌ها مقید می‌سازد تا از این راه آن عشقی را که در طبیعت او هست خوشنود و راضی نگهدارد، و از اینجا است که می‌بینیم هرج و مرج و خودسری مطلق اصلاً در قاموس انسان وجود ندارد، و ممکن هم نیست وجود داشته باشد، بدلیل اینکه آن جزئی از سرشت انسان نیست، و با ریشه داربودن این عشق در طبع بشری، بازهم در آن عشق دیگری هست که احساس می‌کند نباید مقید بچیزی باشد، نباید ملزم بانجام کاری باشد، و احساس می‌کند او کارهائی را که انجام می‌دهد، با ارادة خود انجام می‌دهد، خودش می‌خواهد نه اینکه از خارج مأموریت دارد، و فشار می‌دهد برای انجام آن.

هر دو خط در نهادش اصیلند، و هردو عمیق و ریشه دارند، و هردو مأموریت خود را در فطرت نفس و واقعیت زندگی بخوبی انجام می‌دهند.

هردو وظیفه خود را در زندگی بشریت بنحو شایسته انجام می‌دهند، هیچ چیزی را خدا در نهاد انسان عبث و بدون حکمت و هدف بوریعت ننهاده است، قرآنکریم با زبان رسا خطاب بانسان می‌گوید: ﴿مَّا تَرَىٰ فِی خَلۡقِ ٱلرَّحۡمَٰنِ مِن تَفَٰوُتٖ[الملک: 3] «در خلقت و آفرینش خدا کوچکترین تفاوتی نمی‌بینی» و نیز از طرفی، انسان این ندا را می‌دهد: ﴿رَبَّنَا مَا خَلَقۡتَ هَٰذَا بَٰطِلٗا[آل عمران: 191] «پاک خدایا! این عالم را بیهوده نیافریدی» و از جانب خداوند اعلام می‌دهد: ﴿وَمَا خَلَقۡنَا ٱلسَّمَآءَ وَٱلۡأَرۡضَ وَمَا بَیۡنَهُمَا بَٰطِلٗا[ص: 27] ﴿وَمَا خَلَقۡنَا ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَمَا بَیۡنَهُمَا لَٰعِبِینَ ٣٨[الدخان: 38] «آسمان و زمین و هرچه در میان آن‌ها است بیهوده نیافریدیم، ما این‌ها را ببازی خلق نکردیم»، حکمتی، غرضی، هدفی در کار است.

و این قید و التزام (عشق بانجام وظیفه) است که زندگی بشریت را تنظیم می‌کند، زیرا بدیهی است که زندگی هیچ فردی تنظیم بردار نیست، مگر اینکه او خود را بنظامی مقید و ملزم بسازد و زندگی را اداره نماید، نظامی را باید انتخاب کند که همه کارش و همه رفتارش را دربر بگیرد، بیداریش با نظم باشد، خوابش تحت قانون باشد، غذاخوردنش نظمی داشته باشد، وقت کارش مشخص باشد، و وقت استراحتش نیز بی‌قاعده نباشد، نظامی باشد که شیوة انجام هر یک از این اعمال را دربر گیرد و ایجاد روابط منظم افراد خانواده و افراد اجتماع را دربر گیرد، مسئولیت و التزام برقرار ساختن این روابط را ایجاب کند.

و زندگی اجتماعی نیز پایدار نمی‌گردد، مگر اینکه آدمی خود را بنظام معینی پای بند بداند که روابط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و اخلاقی را دربر بگیرد، و چون در زندگی بشریت این‌ها یک رشته امور بدیهی است انسان ارزش و قدرت آن‌ها را احساس نمی‌کند.

اما وظیفه آدمی است (برای اینکه حقیقت آن‌ها را احساس کند) باید اول زندگی را بدون قید و التزام تصور کند، مثلاً: باید زندگی فردی را تصور کند که هیچ قانوی و نظامی در کارش نباشد. خوابش، بیداریش، خوراک و پوشاکش، مسکن و مأوایش، کار و روابطش با دیگران دارای مقرراتی نباشد، گاهی شب میخوابد و گاهی روز، گاهی سر کارش می‌رود و گاهی نمیورد، گاهی میخورد و گاهی خودداری می‌کند، گاهی برای خود مسکن اختیار می‌کند و گاهی سر به بیابان میزند، گاهی رفقایش را دوست دارد و گاهی بدون علت بر آن‌ها میتازد، گاهی خدا را میپرستد و گاهی نمی‌پرستد، گاهی او امر دولت را محترم میشمارد و گاهی بدون سبب آن‌ها را زیرپا میگذارد...

در این صورت قیافه ای زندگی نسبت باین فرد چگونه بود؟!

و همچنین باید انسان اجتماعی را تصور کند که نه دارای نظام است و نه دارای روابط منظم اجتماعی، گاهی نظامی را برای ازدواج تصویب می‌کند و گاهی همین نظام را بهم میزند، و مردم را در قضاء حوائج جنسی آزاد میگذارد که بدون قانون هر عملی را انجام بدهند، گاهی حکومتی تشکیل می‌دهد و گاهی درهم میکوبد، و روابط سیاسی را لغو می‌کند و هر انسانی را بدلخواه خود رها می‌سازد، گاهی روابط کار و اقتصاد تنظیم می‌کند، و گاهی مردم را بدون نظم و قانون رها می‌کند که خون یکدیگر را بخورند و برادرکشی را شیوة خود سازند.

در این حال سیمای زندگی نسبت باین اجتماع چگونه خواهد بود؟!

و واقعاً هم مقداری از این هرج و مرج هم اکنون در زندگی بعضی افراد و بعضی اجتماعات دیده می‌شود، اما این یک رشته حالات انحرافی است، (اندکی بعد از این در این باره سخن خواهیم داشت)، و لکن مسلم است، قابل هیچگونه بحث نیست، آن فرد و یا آن اجتماعی که در زندگی گرفتار چنین بلائی باشد حتماً محکوم بفنا است، و این هم بدیهی است که این محکومیت باندازه ای قدرت تخریب این هرج و مرج خواهد شد.

پس بنابراین، قید و التزام بانجام وظیفه مأموریت بسیار خطیری در تنظیم برنامه‌های زندگی انجام می‌دهد، و همچنین عشق بآزادی نیز در زندگی دارای چنین مأموریت هست، و این یک مأموریت نیست که انجام بگیرد و بگذرد، بلکه یک رشته مأموریتهائی هستند که مرتب و پشت سر هم باید انجام بگیرد و تا زندگی زندگی است، این مأموریتها نیز برقرار است.

در درجه اول هردو مأموریت خود را در این کار انجام می‌دهند که مانع شود، میان التزام بانجام وظیفه و آزادی ایده آلی خشک و خالی، همان آزادی که زندگی را بتدریج بجمود و بی‌حرکتی تبدیل می‌کند که تصرفات و اعمال و مشاعر انسان قدرت حیاتی و دلالت خود را از دست می‌دهد، و عاقبت بشر را بابزار مکانیکی خود کار تبدیل می‌کند، (چنانکه این تمدن مادی عصرحاضر این کار را کرد، وقتیکه جانب روحی را در انسان کشت، و آن همانست که عشق بآزادی و فرار از انجام وظیفه از آن پدید می‌آید).

و در درجه دوم این مأموریت را در پیش بردن و دگرگون ساختن زندگی انجام می‌دهند، زیرا التزام دائمی و در انتظار انجام وظیفه بودن همیشگی زندگی را در یک نقطه توقف می‌دهد و نمی‌گذارد پیش برود، چنانکه در عالم ماده و در عالم حیوان این طور است، و حال آنکه خدا از انسان چنین نخواسته، انسانیکه در روی زمین خلیفه اوست، انسانیکه مأموریت دارد روی زمین را آباد کند و زندگی را دائم بحرکت درآورد.

پس بناچار باید در مقابل التزام بانجام وظیفه عنصر دیگری هم باشد که از این توقف ویرانگر جلوگیری کند، و زندگی را بحرکت استمراری وادارد تا بتواند پیوسته در عالم تولیدات مادی بچیزهای تازه ای دست یابد، و در عالم فکر و روح فکر جدیدی و نیروی جدیدی بدست آورد، و پیوسته نیروئی را بر نیروی موجود اضافه کند و دائم در حال افزایش نگهدارد، و دائم پایگاه جدیدی در جنب پایگاه موجود بسازد، و زندگی و سرمایه زندگی را همیشه بگردش وادارد، و عالمی را سرشار از خیر و برکت و لذت و نشاط و منفعت بگرداند، و دنیا را بهشت برین سازد.

و بار سوم این مأموریت را در این زمین انجام می‌دهند که تطور بخشیدن بزندگی بآن جان می‌دهد و بسازندگی و تحرک وامیدارد، و هر لحظه از لحظه ای پیش زنده تر و سازنده تر و شکوفاتر می‌گردد، و این تحرک تضمین می‌کند که چراغ زندگی هرگز خاموش نگردد و تا ابد شکوفا و شکوفاتر بماند. پس بنابراین، باین نباید کفایت کرد که هر روز در زندگی انسان چیزی جدیدی پدید آید، بلکه باید این جدید با حفظ سمت دارای قدرت و حرکت و نشاط هم باشد تا در عالم هستی همیشه شکوفا و خرم بماند.

و بهمین ترتیب: این دو خط، خط التزام بانجام وظیفه و خط آزادی خواهی در داخل نفس آدمی و در واقعیت میدان زندگی بهم میرسند و اتصال مییابند، و باتفاق هم و با همکاری و همیاری یکدیگر این مأموریت مشترک را بانجام میرسانند، اگرچه در دید اول چنین بنظر می‌رسد که ضد یکدیگرند و دشمن هم.

عشق و علاقه بالتزام اول در نفس کودک پدید می‌آید، زیرا عالم کودک عالم ضرورت و احتیاج است، و احتیاج هم دائم او را ملزم باین معنا می‌کند، احتیاج بغذا، احتیاج به شیر مادر، احتیاج بیاری دیگران، و احتیاج بخواب و دفع فضولات بدن.

همه و همه ضرورتها و احتیاجاتی هستند که کودک بآنها ملزم است، و باین الزام عادت می‌کند، زیرا دستگاه عصبی طوری تشکیل یافته که هر عملی در آن اثر مخصوصی میگذارد، و با تراکم این آثار عادت بوجود می‌آید که دستگاه عصبی خود را در مقابل آن ملزم میداند، از انجام آن خوشحال و از تغییرش ناراحت می‌گردد، اما این قید و التزام بعمل دائم نمی‌تواند در عالم کودک فرمان روائی کند و مسلط گردد، زیرا تا کودک قدرت بحرکت پیدا می‌کند و آغاز حرکت می‌نماید، فوراً احساس می‌کند که عشق بآزادی نیز در نهادش بیدار گشته، دست‌ها را حرکت می‌دهد، پاها را بحرکت میآورد، و دوست دارد که هرچه زودتر از قید ناتوانیش آزاد گردد، از ناتوانی که نمی‌گذارد دستش بچیزی برسد، و پاهایش در اثر آن از راه رفتن و از حرکت دلخواهش باز می‌ماند.

بلی، در اینجا نیز ملاحظه می‌شود، همانطوریکه در سایر خطوط سابقاً دیدیم که هردو التزام بعمل و آزادی از آن در عالم حس آغاز بکار می‌کنند. سپس از این پل عبور می‌کنند و بعالم معنویت قدم میگذارند.

التزام بعمل در اول کار جسمانی است. سپس از آن عادت‌هائی متولد می‌شوند که دارای دو جنبه است، هم جسمانی و هم روحانی، و پس از آن در آخر خط بتدریج بعادت‌های روانی محض تبدیل می‌گردند، مانند عادت، صدق، امانت، شجاعت، و فداکاری، و یا عادت‌های خلاف آن‌ها، مانند دروغ، نادرستی، ترس، و خودستائی و خودپسندی، و آزادی هم اول از عضلات جسم آغاز می‌شود. سپس گسترش مییابد تا در آخر خط تبدیل بآزادی روحی و فکری می‌گردد که همة معنویات را دربر میگیرد.

و از اینجا است که این دو خط نیز با خطوط حسی و معنوی بهم میرسند، چنانکه بار دیگر هم با خطوط واقع و خیال بهم میرسند، در نتیجه خط التزام بانجام عمل با واقع برخورد می‌کند، و خط آزادی خواهی با خیال برخورد می‌کند. سپس همة خطوط بر می‌گردند درهم می‌پیچند، و در لابلای هم فرو می‌روند، و داخل در حوزه یکدیگر می‌شوند، سرانجام التزام بعمل و آزادی هردو در دنیای واقع داخل می‌گردند، از یک طرف آن را تنظیم می‌کنند، و از طرف دیگر وادار بزندگی و تطور و پیشرفت می‌کنند.

و همچنین هردو در عالم خیال داخل می‌شوند که سرانجام در این صورت خود خیال بحکم عادت خود را بیک رشته خیالهای معینی از یک جهت ملزم می‌سازد، و از جهت دیگر دل بآزادی می‌دهد و خود را از هرگونه قیدی آزاد میداند، چنانکه در کارهای هنرمندان این معنا بخوبی نمایان است، آنجا که صورتها با خیالها ملازم می‌گردند، و در نتیجه در کار هر هنرمندی تکرار می‌شوند، و از طرف دیگر خیالهای مخصوص دیگری میآورد که هرگز مانند خیالهای دیگران نیست، بدلیل اینکه از تقلید دیگران آزاد است، و این یک نوعی است از تداخل و درهم شدن و پیچیدن در هستی هر انسانی.


مثبت و منفی

مثبت و منفی

دو خط متقابل هستند در نفس بشریت، و خیلی شبیه و نزدیکند بخطوط التزام بعمل و آزادی، اما همه جا باهم مطابقت ندارند، زیرا التزام بعمل گاهی منفی است، (ایده آل است) و گاهی مثبت است در نتیجة تصمیم و اصرار افراد، چنانکه آزادی خواهی (گرچه صفت مثبت بر آن غلبه دارد) گاهی آزادی از هر قید است در ظاهر، یعنی: بسوی منفی گرائیدن است، و بدنبال شهوات روان گردیدن است.

و بهمین ترتیب: همة این خطوط در داخل نفس آدمی داخل در حوزة یکدیگر و درهم پیچیده‌اند که جدا گشتن یکی از دیگری بسیار مشکل است، و نزدیک بظن این است که جنبه ای منفی از حقیقت جسم سرچشمه میگیرد و جنبه ای مثبت از حقیقت روح، زیرا خود این مشتی خاک تیره منفی است که پیوسته در مقابل قوانین مادی نرمش نشان می‌دهد و سر تعظیم فرود میآورد، (مگر اینکه خدا غیر از این اراده کند) و هرگز نه در خود می‌تواند تغییر بدهد و نه دارای قدرت تفکر است.

و این دمی از شراره روح مثبت است، زیرا آن پاره ای از روح خالق حکیم با تدبیر و صانع با اراده است که پیوسته بسوی انسان مظاهر اراده، ابداع، انشاء، حریت، اختیار، پیشرفت، و سازندگی و فعالیت را روانه می‌سازد، بآن اندازه که خدا برای انسان مقدر فرموده.

و با این حال بازهم در هستی انسان چیزی بحالت (خام) ابتدائی دست نخورده باقی نمانده است، بلکه همه چیز باهم مخلوط است و درهم پیچیده و باهم آمیخته.

هر خطی در ظاهر از اینجا و یا از آنجا سرچشمه میگیرد، اما هنوز حتی یک قدم بر نداشته با خطوط دیگر که از سوی دیگر و جای دیگر سر درآورده‌اند، مخلوط و آمیخته می‌گردد، زیرا در هیچ قسمتی از انسان چیزی یافت نمی‌شود که بتنهائی عمل کند، نه در این خط و نه در آن، بلکه همة این خطوط از هر طرف که باشد باهم کار می‌کنند، و مجموع این‌ها با این همکاری تفکیک ناپذیر یک موجود را نشان می‌دهد.

و من از این دو خط مثبت و منفی در کتاب (منهج التربیة الإسلامیة) سخنها گفته‌ام که اینک میخوانید، آنجا گفتم: اگر نبود که در اینجا مشغول بحث‌های تربیتی هستیم و کاری با بحث‌های روانی و جسمانی نداریم، حتماً در مقابل این حقیقت شگفت انگیز عالم آفرینش بسیار توقف مکردیم، و آن این است که همه میدانیم که جنین از برخورد دو سلول (از زن و مردی) بوجود می‌آید، و بازهم همه میدانیم که هر یک از این دو سلول در رفتار و حرکت مخالف با دیگری است، زیرا بدیهی است که تخمک زن در مسیرش از تخمدان حرکت می‌کند و بسوی رحم می‌آید، و حال آنکه سلولی که از مرد است در مسیرش از دهانه ای رحم بسوی بافت‌های داخل حرکت می‌کند تا با آن تخمک ملاقات کند و عمل تلقیح انجام بدهد، و بدیهی است که امواج این برخلاف امواج آنست، و در فطرتش فشار و غلبه و چیرگی و برخلاف جریان تخمک زن حرکت کردن نهفته است تا مأموریت خود را کاملاً انجام بدهد، و جنین فشرده و خلاصه ای این دو نیرو است، فشردة این دو قدرت مثبت و منفی است باهم در آن واحد، و واقعاً که آن یک حقیقت شگفت انگیز است در عالم آفرینش، و چنان بنظر می‌رسد که آن معنا سرمنشاء این دو استعداد روانی متناقض است، و حال آنکه خدا بآفریدة خود داناتر است، زیرا او لطیف است و خبیر و توانا.

بلی، فعلاً آن که جلب نظر می‌کند همین حقیقت است، و صاحب نظران را بخود مشغول ساخته است.

و هیچ مانعی نیست که حقیقت مثبت و منفی از حقیقت جسم و روح سرچشمه بگیرد. سپس حقیقت این دو سلول (تخمک زن و نطفه مرد) نمایشگر دیگری باشد، برای آن حقیقتی که در داخل خود یک حقیقت مخلوطی از جسم و روح را حمل می‌کند، زیرا آن ریشه ایست برای حقیقت انسان که از یک مشت خاک تیره و یک دمی از روح تشکیل یافته، انسانیکه هرگز فقط از برخورد تخمک زن و نطفه مرد بوجود نمیآید، بلکه با حفظ سمت هر جسمی خصوصیات خود و طبیعت خود را با خود حمل می‌کند، گرچه در ظاهر یکی بر دیگری غلبه می‌کند و بصورت انجام عمل غریزه جنسی درمیآید، و آن یکی ساکت و آرام بصورت جنینی خود باقی می‌ماند و فقط بحقیقت تکوین اشاره می‌کند: خدا داناتر است که چه آفریده است!!

ما که راهی بیقین قاطع نداریم، بلکه ما ظواهر را بررسی می‌کنیم، آن هم باندازه‌ایکه برای ادراک محدود بشری کشف می‌شود، نیروی مثبت و منفی دو رشته استعداد فطری هستند که هر یک برای زندگی بشریت مأموریت مخصوصی انجام می‌دهند، و ما در بحث خود در اینجا از آن صورت فطری سخن می‌گوئیم که سالم و معتدل است و با انحرافات کاری نداریم، انحرافاتیکه بزودی بحث جداگانه ای برای آن باز خواهیم کرد.

همة خطوط متقابل و هرچیزی که در نفس و روان بشریت هست قابل انحراف است، بهمین ترتیب که قابل اعتدال است، (و این معنا نیز یکی دیگر از مظاهر روشن این طبیعت دوگونه است در هستی انسان)، و لکن ما هر وقت از مأموریتی بحث می‌کنیم که هر یک از خطوط و هر یک از نیروهای نهفته در نفس بشریت انجام می‌دهند، خودبخود این بحث از صورت صحیح و سالم و معتدل است، برای اینکه اصل در آفرینش انسان اعتدال است نه انحراف، و روی همین میزان است که می‌گوئیم: نیروی منفی نیز مانند نیروی مثبت مأموریت خود را انجام می‌دهد بدون فرق و امتیاز، منفی گری به معنای اطاعت در بست، در زندگی کودکی یک چیز ضروری و اجتناب ناپذیر است تا بتواند برای راهنمائی بزرگ سالان آماده گردد، راهنمائی‌هائی که بدون آن‌ها ممکن نیست اصول عالی گوناگون در نفس و روان کودک نمو کند و پرورش یابد، و اگر جز این باشد سرانجام این کودک بزرگ می‌شود در حالیکه خودستایی و خودپسندی و پذیرش سریع جهش‌های حسی و معنوی بر او غلبه می‌کند، یعنی: بزرگ می‌شود و پرورش مییابد، اما نزدیک بعالم حیوان و دور از عالم انسان.

و همچنین منفی گری بازهم به معنای اطاعت در بست در زندگی انسان بالغ یک چیز ضروری و اجتناب ناپذیر است تا بتواند در اجتماعی که دارای اوضاع منظم و قواعد ثابت و پایدار و اساس محکم است زندگی کند، و اگر جز این باشد بر می‌گردد و یک فرد نافرمان می‌شود که نه از نظامی پیروی می‌کند و نه قانونی را برسمیت می‌شناسد، و سرانجام کارها در اجتماع درهم میریزد و آشفته می‌گردد، و عاقبت بنابودی می‌انجامد.

و بازهم منفی گری بمعنای عشق بکرنش و تسلیم شدن در بست، هم در زندگی کودکی، هم در زندگی انسان بالغ یک امر ضروری و اجتناب ناپذیر است تا قلبش برای دیگران نرم گردد، و نرم که سرانجام آن‌ها را دوست بدارد، و عواطف پاک خود را تسلیم کند که سرانجام یک رشته روابط اجباری میان او و دیگران پدید می‌آید، روابطی که بدون آن‌ها زندگی پایدار نمی‌ماند.

و اما مثبت گرائی به معنای اراده و اقدام و فعالیت و ایجاد و انشاء و توجه که مأموریت خود را در زندگی انجام می‌دهد، بترتیبی که خیلی شبیه (بآزادی خواهی است) که قبل از این اشاره کردیم، اگرچه هم در اصل موضوع و هم در راه انجام وظیفه از آن ممتاز است.

نخستین مأموریت‌های آن این است که نیروی منفی را در حال توازن نگهمیدارد تا بناتوانی ویرانگر و نابودی شخصیت نیانجامد، یعنی: از انحراف باز بدارد.

و دومین مأموریت‌های آن این است که هم در داخل نفس و روان انسانیت و هم در میان اجتماع با شر و فساد به مقاومت و مبارزه برخیزد و پایداری نماید، زیرا انسان همه جا و همه وقت و در مقابل هرچیزی منفی باشد، بطور حتم و یقین بیماریهای گوناگون و شر و فساد ویرانگر عالم را فرا خواهد گرفت، بدون اینکه انسان بتواند با آن‌ها به مقاومت برخیزد و یا ویرانیها را آبادی تبدیل نماید، و نفوس افراد در مقابل ظلم و فساد آنقدر رام و رامتر می‌گردد که کار بنابودی و هلاکت می‌انجامد.

و سومین مأموریتش این است که نظام‌های جدیدی ایجاد می‌کند، نظام‌هائی ایجاد می‌کند که بشریت را بسوی پیشرفت بسیج دهد، بدون اینکه از انقلاب و طغیان علیه نظام دلخواه مردم بترسد، بترسد از اینکه وضع دلخواه مردم بهم بخورد و کار بفساد و تباهی بکشد، و همة این‌ها یک رشته اموری است که هم برای فرد و هم برای اجتماع و هم برای زندگی ارزش حیاتی دارد.

و این دو خط از هردو جانب با خطوط التزام به مسئولیت و آزادی عمل برخورد می‌کند، گرچه در هر یک از آن‌ها یک نوع تخصصی وجود دارد که آن‌ها را دو استعداد جداگانه و ممتاز نشان می‌دهد، زیرا التزام و احساس مسئولیت چنانکه سابق هم گفتیم: گاهی منفی است و گاهی هم از روی رضا و رغبت و تصمیم است، و آزادی و احساس عدم مسئولیت هم گاهی منفی است، وقتیکه انسان بدون اراده بدنبال شهوات حرکت کند، و گاهی نیز از روی اراده و تصمیم و غوطه خوردن است بصورت مثبت.

و التزام و احساس مسئولیت عبارت است از: عشق و علاقه باتخاذ یک روشن معین و محدود و مکرر، و در مقابل نیروی منفی هم عبارت است از: عشق و علاقه در عدم مقاومت و ناپایداری در برابر نیروی خارجی (یا داخلی) نیروئی که وجود خود را بر نفس آدمی تحمیل می‌کند.

و آزادی از مسئولیت عبارت است از: عشق و علاقه برهائی از هر قید و مسئولیت، و حال آنکه در مقابل آن نیروی مثبت عبارت است از: عشق بیرون تاختن بسوی پیش، پیش رفتن در هر امری.

و همین اندازه امتیاز در میان این خطوط مشابه برای ما کفایت می‌کند، اگرچه بعد از این امتیاز بازهم همة این خطوط درهم فرو رفته و باهم بافته، و در کمال پیچیدگی قرار می‌گیرند، نیروی منفی نخستین جهش است از جهش‌های نفس بشریت، زیرا کودک در روزهای اول مسلوب الاراده است، هیچگونه اراده ای از خود ندارد، در برابر هرچیزی که از داخل و یا از خارج برای وی دیکته شود نرم و خاضع است، گرسنه می‌شود پستان بدهانش میگذارند، این یک عمل منفی است از جا بلند می‌کنند، و یا می‌خوابانند یک امر منفی است، زیرا او در این حال مالک هیچ کاری نیست و قدرت بانجام کاری ندارد.

اما پس از اندک زمانی نیروی مثبتی که در نهادش نهفته بود و یا عاجز بود نمو می‌کند و اظهار وجود می‌نماید، مثلاً: گرسنه می‌شود خود بدنبال پستان و یا بدنبال غذا می‌گردد، و هنگامیکه خواسته‌اش بر آورده نشود فریاد میزند از جایش بلند می‌کنند و یا می‌خوابانند، اگر نخواهد مقاومت نشان می‌دهد و به مبارزه بر میخیزد.

و در این مرحله هردو نیرو هم مثبت و هم منفی در منطقه ای محسوسات قرار دارند، و سپس از این پل میگذرند و بساحل دیگر قدم میگذارند.

حالا دیگر همین کودک منفی است در اطاعت از فرمان‌هائی که از طرف بزرگ سالان صادر می‌شود، و مثبت است در تصرف در چیزهائی که فکرش او را رهبری می‌کند، و ما در آخر همین فصل آینده از تهذیب لازم و ضروری برای این دو خط مثبت و منفی و برای همة خطوط و نیروهای بشریت سخن خواهیم گفت، و فقط در اینجا این اندازه بس که بگوئیم: مثبت و منفی هم دو خط فطری هستند در آفرینش انسان، و در حال اعتدال یک مأموریت ضروری در زندگی انجام می‌دهند.