اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

فردیت و اجتماعیت

فردیت و اجتماعیت

این دو خط از با ارزش‌ترین و بهترین خطوط است در زندگی بشریت، زیرا براساس آن‌ها (در صورت صحیح بودن و منحرف بودن) همة نظام‌های زندگی پایدار و استوار می‌گردد، نظام‌های سالم و نظام‌های فاسد و همة روابط زندگی معتدل و یا منحرف و همة روشهای افراد و جماعتها با این دو خط استوار و برقرار است.

و از آن‌ها و در اطراف آن‌ها مناقشات و مباحثات فلسفی، اجتماعی و روانی فراوانی دور میزند، و همة مذاهب فکری و مکتب‌های سیاسی و اقتصادی بوجود می‌آید، بلکه با تأثیر آن‌ها در بشریت، جنگ‌ها، خونریزیها، برخوردها، آشوبها، و انقلابات در جهان پدید می‌آید.

و این دو خط هم فطری هستند، زیرا در هر نفس معتدلی عشقی است برای درک فردیت و شخصیت ممتاز، و علاقه ایست برای درک هستی ذاتی و در مقابل آن عشقی است در فرورفتن در جمعیت، و زندگی کردن با اجتماع و در داخل اجتماع.

و از این دو عشق متقابل است که زندگی بوجود می‌آید، و از اینجا است که انسان هرگز فرد محض نمی‌شود، و همچنین جزء بی‌اثری در هستی اجتماع نمی‌گردد، زیرا فرد بدون تردید فردیت خود را احساس می‌کند، حدود هستی خود را احساس می‌کند، کلمة (من را) درک می‌کند که همة زندگی او را دربر میگیرد، خواسته‌ها، علاقه‌ها و احتیاجات خود را احساس می‌کند، آن هم بطور واضح و روشن که هیچگونه ابهامی و اشتباهی در آن نباشد.

بخاطر اینکه هنگام گرسنگی او گرسنه است، و هنگام ناراحتی او ناراحت است، وقتیکه شاد است او شاد است، و هنگامیکه کاری انجام می‌دهد خود او با شخصیت خود، با فکر خود، با عضلات خود، و با هستی مخصوص خود انجام می‌دهد، و در هر حالتی دو موج مخالف از مشاعر و افکار پدید می‌آید، از انسان بسوی خارج و از خارج بسوی انسان، چنانکه دو موج مخالف هم در اعصاب پدید می‌آید، یکی از مغز و دیگری بسوی مغز، و در اثر این دو موج احساس در وجود انسان بوجود می‌آید، و در یک لحظه ای کوتاه در میدان زندگیش همة فکر و شعور و عمل را دربر میگیرد.

و این همان هستی فردی محدود و مشخص است و با این حال بازهم آن همة انسان نیست، بلکه فقط یکی از دو جانب اوست، و جانب دیگرش این است که او از اعماق این فردیت و این شخصیت روشن و محدود که هیچگونه ابهامی در کار نیست بسوی دیگران میل دارد، همیشه می‌خواهد که با دیگران و در میان دیگران زندگی کند، بفرمان غریزة جنسی میل بسوی جنس دیگر دارد، عشق بفرزند و تولید نسل دارد، عشق بدوستان و رفیقان دارد، دلش می‌خواهد که در جمع حریفان باشد، بلکه بهمین ترتیب: میل دارد که دشمنانی هم داشته باشد، رقیبانی هم داشته باشد که با آنان زور آزمائی کند و بر آنان پیروز گردد.

همه این‌ها یک رشته روابط اجتماعی هستند که نمایشگر عشق انسان در ارتباط با دیگران است، با انواع گوناگون ارتباط.

و آن بشدت یک میل اصیل و یک عشق عمیق است در باطن نفس بشریت که از هستی ممتاز و متشخص انسان سرچشمه میگیرد، و سرانجام همانست که اجتماع را تشکیل می‌دهد و روابط اجتماع را منظم می‌سازد و نظام‌ها را بوجود میآورد، و از اینجا است که فرد و اجتماع در هستی روانی و در هستی زندگی درهم آمیزند.

هیچ لحظه ای بر انسان نمیگذرد که او در آن لحظه فرد محض باشد، فرد تمام عیار باشد و قائم بذات باشد، و نیز هیچ لحظه ای بر انسان نمیگذرد که اجتماعی تمام عیار باشد، مانند گوسفندی در گله باشد، هستی ممتاز نداشته باشد و وجودش در میان اجتماع ذوب گردد و قابلیت هیچ چیزی را دارا نباشد، بلکه در سخت‌ترین لحظه‌های فردیت انسان در ضمیر خود دارای مشاعری است که او را با دیگران ارتباط می‌دهند، و همچنین در شدیدترین لحظه‌های اجتماعی انسان بازهم احساس می‌کند که حد اقل او موجود است که خواسته‌های اجتماع را در خود اجرا می‌کند و با هستی فردیش آن‌ها را نشان می‌دهد، و عاقبت آنچه که در کار است این است که این جنبش و یا آن عشق درونی در یک لحظه آشکار و یا راه آشکارشدن برای آن هموار می‌گردد، بطوریکه سرانجام آن دیگری خود را پنهان می‌کند تا در فرصت از نو خود را نمایان سازد، و این عمل بطور استمرار میان طلوع و غروب در جریان است، و انسان هم با این فطرتش، با این طبیعت دوگونه‌اش، با این شخصیت دوجانبه‌اش زندگی می‌کند، با یک زندگی معتدل و طبیعی و مسالمت آمیز و سرشار از خیر و برکت عمر خود را بسر می‌برد.

انسان از این جنبش فردی خود، از عشق بابراز هستی خود، از عشق بجلب خیر بسوی خود، ﴿وَإِنَّهُۥ لِحُبِّ ٱلۡخَیۡرِ لَشَدِیدٌ ٨[العادیات: 8] استمداد میجوید، و از او حرص به نفس خود، از کوشش برای برآوردن خواسته‌ها و اثباب وجود خود استمداد میجوید، و از همة این‌ها کمک میگیرد تا یک عاملی در درون خود ایجاد کند که او را بحرکت و نشاط و سازندگی و کار کوشش وادارد.

و همچنین استمداد میگیرد از جنبش اجتماعی خود، از عشق با بودن با دیگران و احیاناً از عشق بفداکاری در راه دیگران، از وجود احتیاج بانس و یاری دیگران، از همة این‌ها کمک میگیرد تا راه وحشتناک زندگی را بپیماید و کارهائی را که بتنهائی نمی‌تواند انجام بدهد، انجام دهد و زندگی را در همة حالات به پیشرفت وادارد.

آری، اگر هر انسانی به تنهائی و گوشه گیری زندگی می‌کرد، حقاً که این زندگی یک صحرای وحشتناکی بود.

و از اینجا است که هردو این جنبش فطری (فردیت و اجتماعیت) مأموریت خود را باتفاق هم در زندگی بشریت انجام می‌دهند، و هردو باهم دو جنبش ضروری می‌شوند برای هستی انسان، و حقاً که تاکنون بسیاری از نظام‌ها و فلسفه‌ها میان این دو جنبش فطری باظطراب و آشوب گرفتار شده‌اند، بعضی‌ها دایره ای فردیت را آنقدر گسترش می‌دهند که بخودستائی و خودپرستی می‌انجامد که در نتیجه روابط اجتماع از هم گسیخته و نیروهایش بهدر می‌رود، و بعضی‌ها دایره ای اجتماع را آنقدر گسترش می‌دهند تا بر هستی فردی خاتمه بدهد و وجودش را لغو کند، زیرا فرد را بمنزله یک ذره ای بی‌مقدار حساب می‌کند که هرگز نمی‌تواند از هستی خود بهره بردارد، مگر بهمان اندازه که خود را جزئی از یک گله بشمارد.

و ما هم اکنون در روی زمین دو مذهب مخالف می‌بینیم که هر یک از دیگری نفرت دارد و هر کدام بسوئی می‌رود، رژیم سرمایه داری در جهان غرب براساس فردیت انسان پایدار است، و پیوسته او را در حدود فردیت گسترش می‌دهد، و آزادی عمل را در بسیاری از امور بحال خود وامیگذارد، و در این کار آنقدر پافشاری می‌کند تا بخود آزاری و مردم آزاری برسد، زیرا بشر غربی در اثر این تربیت خودسرانه هرگز از نشاط بیش از حد ناراحت نمی‌شود و هرگز نمی‌خواهد در حد معقولی توقف کند، عنان شهوات و لجام هوا و هوس را همه جا بدست فرد میسپارد، و سازمان آداب و رسوم را ویران می‌سازد، و در مسیر اعمال و کردارش حقی هیچ کس را مراعات نمی‌کند، و همه جا ثروت و اموال را تبدیل می‌کند بوسایل استعمار دیگران، و کاری می‌کند که دائم بتواند شیره ای سعی و کوشش و خون دیگران را بمکد و عالمی را بعیاشی و لذتهای حسی شخصی خود مبدل گرداند، هم سیاست حکومت و هم سیاست اجتماع را فاسد کند و تصور زندگی را در نهاد مردم تباه بسازد، و با همه این اوصاف بازهم این مکتب شیطانی آزادی شخصیت خود را همه جا و همه وقت تمرین می‌کند و کسی حق ندارد بگوید: بالای چشمت ابرو است!

و سیستم کمونیستی هم در جهان شرق براساس اجتماعیت برقرار و پایدار است که در نتیجه دائم دایره ای اجتماع را یا بگو: در حقیقت دایره ای دولت را گسترش می‌دهد و همة نشاط افراد را پایمال می‌گرداند، جز نشاطی جنسی که آن را در بهره برداری از این نیروی شیطانی آزاد میگذارد که بخود مشغول گردد و چیزی نفهمد، جز شهوت و شهوت پرستی، زیرا می‌بینیم که دائم مانع از شرکت مردم در سیاست حکومت و سیاست اجتماع است، و پیوسته برای آنان قانون و نظم و ترتیب وضع می‌کند، بدلیل اینکه بهتر از خود آن‌ها صلاح کارشان را میداند، و سرانجام اعمال و کردار افراد را آن تعیین می‌کند، محل اقامت و کیفیت آن را معین می‌سازد، همانطوریکه افکار و مشاعر و طریقه احساس آن‌ها را تعیین می‌کند، و هرگز راه اراده و اختیار را برای افراد باز نمی‌گذارد، و دائم با آهن و آتش و تفتیش عقاید بر آن حکومت میراند، و هرگونه نصیحتی را بدولت و یا هرگونه قیامی را علیه دولت خیانت میشمارد که فوراً باید تعقب شود و تصفیه گردد، بدلیل اینکه آن یک جنبش فردی طغیانگر است که علیه جماعت (مقدس) از یک فرد (نامقدس) سر زده است، فردی که در ذاتش ارزشی ندارد، هستی ارزنده ای ندارد، و بسیاری از فلسفه‌ها نیز غالباً در این امور راه را گم کرده‌اند، و اکثر آن‌ها نتوانسته‌اند راه به حقیقت ببرند که واقعیت مشهود آن را تائید کند.

جداً که این فلسفه‌ها چنان فرض می‌کنند که اگر انسان دارای جنبش فردی اصیل باشد، پس اجتماع یک چیزی است که از خارج بر او تحمیل گردیده، و بدون اینکه او اراده کند بر او حکومت میراند، و دائم بر هستی او فشار میآورد، شخصیتش را پایمال می‌کند، و از این لحاظ است که اجتماع برای فرد خوش آیند نیست و بلکه مکروه است، ویران کردنش، تفکیک نمودنش حلال است.

و یا فرض می‌کنند که جنبش اجتماعی در انسان اصیل است، زیرا کودک که بدنیا می‌آید بسیار ضعیف و ناتوان است، نه نیروئی دارد و نه قدرتی، و نه هستی ارزشمندی، و اگر نبود که وجودش در میان اجتماع است، هرگز نمی‌توانست نمو بکند و زندگی نماید، در صورتیکه او دائم بجماعت محتاج است تا هستی خود را ادامه بدهد، پس روی این حساب جنبش فردی چیز پلیدی است، باید در برابرش ایستادگی کرد، باید پایمال گردد، باید از بین برود و نابود شود، آخر چرا؟ و برای چه؟.

برای این است که این فلسفه‌ها هنوز در هستی بشریت این طبیعت دوگونه را درک نمی‌کنند، نمی‌دانند که انسان دارای شخصیت دوجانبه است، دارای طبیعت دوتابه است که در وهله اول در نگاه سطحی متناقض دیده می‌شود، و لکن با این وصف بهم مربوط است، و این طبیعت در زندگی این موجود بشری با این تناقض و با این ارتباط مأموریت خطیر خود را انجام می‌دهد، همانطوریکه نیروهای دوستی و دشمنی، بیم و امید، مثبت و منفی، حسی و معنوی، ایمان بواقع و ایمان بماوراء واقع وظیفه و مأموریت خود را انجام می‌دهند، و عاقبت برای ما یک مخلوقی دارای جوانب متعدد و هستی بسیط و فشرده بیرون می‌آید بنام انسان.

آری، این دو خط در صمیم فطرت انسان هردو حقیقی هستند و هردو اصیلند، و این تناقض در باطن نفس حادث می‌شود، همانسان که اضطراب و تشویش در واقع زندگی هنگامیکه نسبت مقرر برای هر یک از حد معمول و معقول افزایش یابد که عاقبت از مسیرش منحرف شود، و بر مسیر دیگری تجاوز نماید و راه را بر آن تنگ بگیرد.

اما وقتیکه هر یک در مسیر صحیح خود قرار بگیرد در میان فرد و اجتماع، نه عداوتی بروز می‌کند و نه نفرتی حادث می‌گردد.

بلی، و این فطرت انسان است که فرد داخل در اجتماع است، فردیتش اصیل است و عشق باجتماعش نیز اصیل و عمیق است، زندگی اجتماعی را از جان و دل دوست دارد، و او دائم در میان این دو جنبش متناقض فطری از این پهلو بآن پهلو غلطان است، همانطوری که در خوابش از پهلوئی به پهلوئی می‌غلطد تا بتواند باستراحت کامل برسد، اما در هردو لحظه بهردو جانب انسان باهم شامل است، با اینکه در نسبت و مقدار اختلاف دارند.

و نزدیک بعقل این است که فردیت در انسان اولین احساس است که در نفس و روان بشریت جریان می‌یابد، زیرا کودک (در آغاز احساسش) احساس می‌کند که او هم مانند یک فرد معین انسان موجودی است و هستی محدودی دارد.

و آن در اول کار جداً یک احساس مبهم است، زیرا همة دستگاه‌های احساس در روز ولادت در وجود کودک تکمیل نیست، اما او احساس می‌کند که گرسنه است، و این گرسنگی در داخل هستی محدود اوست، وقتیکه شیر میخورد از خوردنش احساس لذت می‌کند، احساس خوشنودی می‌کند، احساس می‌کند که شیرخوردن از غذاخوردن بی‌نیازش می‌کند، و نیز دردها را در جسمش احساس می‌کند، یا از تأثیر جوی و یا از تأثیر یک وضع ناراحت کننده، و سرانجام ناله سر می‌دهد و گریه می‌کند تا آنچه می‌خواهد باو داده شود، و بهمین ترتیب: هستی فردی او اندک اندک روشن می‌گردد و حدود معلوماتش آشکار می‌شود.

و با این حال کودک در لحظه ای اول زندگیش از هستی فردی استقلالی عاجز است، احتیاج شدیدی بکمک خارجی دارد که بصورت پستان و آغوش بیاریش بشتابد و در آن لحظه از معنای مادر جز پستان و آغوش چیزی نمی‌شناسد.

پس بنابراین، او بحکم ضرورت در شخص مادر سخت محتاج باجتماع خارجی است، و احساس کردن این احتیاج در بدو امر بسیار مبهم است، مانند همان احساس موجودیت خود، زیرا گاهی چنان بخیالش می‌رسد که پستان مادر قطعه ای از اوست نه از شخص دیگر، گاهی در اثر پیدایش اسبابی از او جدا مگیردد و گاهی متصل می‌شود، اما در هر صورت مکمل هستی اوست و از او جدا نیست، و بهمین ترتیب: گاهی چنان بخیالش می‌آید که آغوش مادر یک میدان خارجی است برای هستی او فقط، نه برای هستی دیگران، و اجتماعیکه در شخص مادر نمایان است پاره ای از تن اوست، حقیقتاً نه یک چیز جدا و منفصل و بعد از این کم کم ادراکش بزرگ می‌شود و گسترش مییابد، و سرانجام احساس می‌کند که مادر یک وجود منفصل است و می‌رود و می‌آید، نزدیک می‌شود و دور می‌گردد، و لکن دلبستگی او باجتماعیکه در شخص مادر نمایان بود بشدت خود باقی می‌ماند.

سپس عشق بدیدار دیگران و انس گرفتن با آن‌ها در نهادش هر آن افزون تر می‌شود تا روزی که پاهایش قوی گردد و بتواند روی پای خود بایستد، و سرانجام آرام آرام بسوی دیگران حرکت می‌کند تا بفهماند که وجود او نیز با آن‌ها است، و آن هم یک موجود اجتماعی است، و در اینجا است که دیگر هستی فردیش با هستی اجتماعیش آمیخته می‌گردد، بطوریکه دیگر امتیازدادن آن‌ها از یکدیگر ممکن نباشد.

بازی که عبارت است از: نشاط کودکی یک نمایشگاه بازی است در نهاد کودک برای آمیزش فردی و اجتماعی بودن، زیرا او با دیگران بازی می‌کند که شخصیت خود را ثابت کند و وجود فردی خود را با وجود آن‌ها بکمال برساند، و حتی وقتیکه خودش به تنهائی بازی می‌کند باز بهمین ترتیب است، زیرا او در خیال خود اجتماعی را از مردم تشکیل می‌دهد و با آن‌ها سخن می‌گوید، و خیال می‌کند که آن‌ها نیز با وی سخن می‌گویند، و در مشاعر و افکارش با او شریکند.

بنابراین، در همه وقت و در همه جا او دائم در میان اجتماع است، و حتی یک لحظه هم بیرون نیست، و وقتیکه احساس بوجود فردی خود در او شدت مییابد و هنگامیکه با پدر و مادر و با دیگران عناد میورزد تا خود را ثابت کند، و ساعتیکه (احیاناً) کار بخودستائی و خودپسندی شدید می‌رسد مرتب می‌گوید: من، من چنین می‌خواهم، من چنان خواستم، باید چنین و چنان باشد چون که من می‌خواهم، حتی در این قسمت از عمر هم میان این دو جنبش کودک که نمایشگر دو جنبش انسان بزرگسالیست انفصالی نیست، بلکه فقط در اینجا یکی از جنبشها آشکار شده که هردو باهم بآن رنگ می‌دهند، بخاطر اینکه وقتیکه جنبش فردیت آشکار می‌شود آن که جنبش اجتماعی را نابود نمی‌کند، بلکه برنگ مبارزه درمیآورد، زیرا او در این حال اجتماع را می‌خواهد، اما می‌خواهد که تحت فرمانش باشد، می‌خواهد که خواسته‌های او را انجام بدهد، و هرگز نمی‌خواهد از این اجتماع بیرون باشد و بی‌دوست و بی‌آشنا بماند، و یا بدون دشمنان و مخالفان زندگی کند، و این مرحله در نهاد کودک کاملاً طبیعی است، اگرچه سخت محتاج به مراعات دائمی است، محتاج براهنمائی و سرپرستی است تا از حد نگذرد و تا کودک در آن حال ثابت نماند که سرانجام منحرف گردد و با یک بال پرواز کند و نتواند.

آری، این مرحله مأموریت خود را در زندگی کودک کاملاً انجام می‌دهد، زیرا بهمین ترتیب که قبل از این ملاحظه کردیم که کودک نیروی حسی و معنوی را در زندگی خود مرتب دست بدست می‌گرداند تا هر جانبی از آن‌ها در یک وقت معین نمو کند و بزندگی آینده ای او استعداد بخشد.

و نیز همین ترتیب که قبل از این دیدیم که خطوط دوستی و دشمنی و بیم و امید را هم در وجودش گردش می‌دهد تا هر یک از آن‌ها بوقت معین نمو کند و بزندگی آیندة او استعداد بخشد.

و نیز دیدیم با خطوط واقع و خیال، و مثبت و منفی هم همین معامله را انجام داد، و هر یک از آن‌ها در یک زمان معینی آشکار گردید تا کودک برای آینده تجربه‌ها کسب کند و ذخیره نماید.

و بهمین ترتیب است: خطوط فردیت و اجتماعیت بروز را در هستی او بنوبت دست بدست می‌گردانند، یکبار این نمود می‌کند و آشکار می‌شود و بار دیگر آن، گاهی آن سر میکشد و گاهی این تا کودک وقتیکه آغاز کمال گرفت و بزرگ شد، با همه مشاعر و افکار و با همة راه‌های ترقی و پیشرفت آزمایش دیده باشد.

بنابراین، همین کودک در زمان بلوغش بصورت آشکار اجتماعی بار می‌آید، بعد از آنکه در ایام کودکی با فردیت مخصوص خود زندگی کرده باشد، اگرچه ما در سابق هم گفتیم: هیچ وقت یکی از این دو عنصر را با آشکارشدن دیگری رها نکرده است، و فقط تنها چیزی که هست این است که مانند دو ستاره ای درخشان، یکی طلوع می‌کند و دیگری موقتاً غروب، اما از بین نمی‌رود.

سپس در مرحله ای جوانی و ابتدای کمال بر می‌گردد، در وضع طبیعی متعادل قرار میگیرد و بقیه ای زندگی را بپایان می‌برد، پس از آنکه قبلاً همه جوانب آن را آزمایش کرده است، و در این وضع طبیعی است که هردو جنبش باتفاق هم عمل می‌کنند، اما با آن قیافة طبیعی خود که گاهی این طرف را بروز میداد و گاهی آن طرف را، و این طلوع و غروب بهمین ترتیب: ادامه دارد تا آفتاب عمر غروب کند و سازمان انسان در تاریکی مطلق فرو ماند، و در تمام شئون زندگی انسان با این کار با تمام وجودش روبرو می‌گردد، با هر طرف که بروز کند و در هر لحظه ای که بروز کند، و هرگز حتی یکبار هم با یک جزء از هستی خود روبرو نمی‌شود، زیرا همانطوریکه گفته شد: این چیزی است محال و غیرممکن.

انسان بتدریج بزرگ می‌شود، ازدواج می‌کند، خانواده تشکیل می‌دهد، در پیش برد اجتماع شرکت می‌کند، از نظر اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی، و فکری، و روحی با آن حرکت می‌کند، و او در همة این حالات انسان است که دو جنبش فردی و اجتماعی درهم آمیخته و باهم هم آهنگ شده، و هرگز یکی از دیگری جدا نمی‌شود، و مادام که زندگی برقرار است کار همین است، و بهمین جهت بسیار شگفت آور است آنچه که فروید و پیروان روانشناسش بآن معتقد شدند که فرد قربانی دائمی اجتماع است، و اجتماع چیزی است که بزور از خارج هستی فرد بروی تحمیل شده و فشارش می‌دهد و خواسته هایش را سرکوب می‌کند، و او را از نمو اصیل خود باز میدارد.

آری، این عقیده سخت تعجب آور است! و حال آنکه ما قبلاً بروشنی بدست آوردیم که اجتماع چگونه از داخل هستی فرد سر میزند؟! و از اعماق وجودش سرچشمه میگیرد، از عشق باجتماع با دیگران آغاز می‌شود.

پوشیده نماند که در اینجا از اجتماع منحرف سخن نمی‌گوئیم که دائم هستی فرد را زیرفشار بیرون از اندازه قرار می‌دهد، (و فروید نیز از اجتماع منحرف سخن نمیگوید، بلکه از هر اجتماعی، از اجتماعی مطلق حرف میزند) بلکه ما گفتگو می‌کنیم از اجتماع (طبیعی) از اجتماعیکه از برخورد افراد با یکدیگر بوجود می‌آید، از اجتماعیکه فرد در آن باندازه و در حد معقول زندگی می‌کند و از آزادی طبیعی برخوردار است، (در حدودی زندگی می‌کند که اجتماع را ویران نسازد، چون ویرانی اجتماع سرانجام نابودی خود فرد است،) این چنین اجتماعی از خارج بر انسان تحمیل نگردید، قاتل او نیست، مانع از نمو طبیعی او نیست، بلکه کمال طبیعی فرد است، سازندة شخصیت فرد است، (مادام که از داخل وجود فرد سر میزند) و آن یک خط هموار و ممتد طبیعی است که فرد وجود بکمال رسیده و سالم خود را در آن مییابد.

و بازهم سخت تعجب آور است آن عقیده‌ایکه دانشمندان اجتماع دارند! مانند (درکیم و پیروانش) آنان که اجتماع را یک اصل قائم بذات می‌دانند، نیروی خودرو و خودکار می‌دانند، خارج از هستی افراد و مؤثر در آن می‌دانند، و می‌گویند: ارادة فرد هیچگونه اثری در آن ندارد!! واقعاً که شگفت اور است!

پس بنابراین، اگر این سخن درست باشد باید پرسید: این نیرو کجا یافت می‌شود؟! در کدام فضای آزاد تشکیل مییابد؟! و در فضائی در زندگی و پیشرفت افراد اثر می‌کند؟! اینان و آنان هردو قوم در این تصور بانحراف افتاده‌اند، بخاطر اینکه انسان را دائم از یک طرف بررسی می‌کنند و طرف دیگرش را مهمل میگذارند، و بزندگی نیز از زاویة یک رصد خانة منحرف می‌نگرند که جز یک طرف را نمی‌تواند ببیند، اگر اینان انسان را بحال طبیعی میدیدند فردیت و اجتماعیت را در آن واحد بررسی می‌کردند، و اگر ملاحظه می‌کردند که دوگونگی این طبیعت عمومیت دارد و همة این خطوط متقابل نفس بشریت را دربر میگیرد، مانند تابش خورشید بهمه جا یکسان میتابد، بطور یقین آگاه میشدند که فرد هم اصیل است مانند اجتماع بدون فرق.

آری، آری! این خطوط متقابل که قبل ز این بیان کردیم همه در وجود انسان باهم اجتماع کرده‌اند، و در زندگی بشریت باتفاق هم یک مأموریت انجام می‌دهند.

این خطوط بطور متقابل از دو جانب نفس و روان انسان امتداد یافته‌اند، و در داخل وجودش درهم آمیخته و باهم تابیده شده‌اند، همانطوریکه رگها و مورگها باهم پیچ خورده و درهم فرو رفته‌اند، و در اطراف و داخل جسم از اول تا آخر امتداد دارند تا در داخل وجود انسان مأموریتی مانند مأمورت اعصاب در داخل جسم انجام بدهند.

بلی، امتداد اعصاب در جسم و پیچیدگی و شبکه بندی هم آهنگ آن‌ها یک مأموریتی است که حس و درک و شعور را از مغز بهمة اجزاء بدن و از همة اجزاء بدن بمغز برسانند که در اثر آن انسان هرچیزی را که در شعاع حس او قرار بگیرد احساس کند، و از این راه هرچه برای او مسیر است درک کند.

و اعصاب روانی (اگر اجازه بفرمائید این لفظ را در اینجا بکار ببریم) که عبارت است از: بیم و امید، دوستی و دشمنی، حسی و معنوی، مثبت و منفی، احساس مسئولیت و آزادی از آن... بهر جزئی از اجزاء نفس و روان امتداد یافته است، و سپس در مرکز هستی بسیط نفس اجتماع دارند که اشارات بس لطیف و دقیق را از این مرکز بسایر اجزاء انتقال بدهند، و از این اجزاء هم دوباره به مرکز هستی مخابره کنند که سرانجام آدمی زاد هرچه در شعاع شعورش قرار بگیرد احساس بکند، و از این راه هراندازه که برای وی اجازه داده شده درک نماید، و این مأموریت اعصاب روانی است...

و از اینجا معلوم است که با تعدد و اختلاف انواع و امتداد و آمیزش و گسترش آن‌ها چه وسعت بی‌پایانی در نفس و روان انسانیت پدید می‌آید که آن هم یکی از مظاهر درخشان قدرتی است که خدا برای انسان برای اشرف مخلوقاتش ارزانی داشته!! و اوست که خلافت روی زمین را در اختیار بشر قرار داده: ﴿وَإِذۡ قَالَ رَبُّکَ لِلۡمَلَٰٓئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٞ فِی ٱلۡأَرۡضِ خَلِیفَةٗ[البقرة: 30].

ما در اثناء بحث تفصیلی خود از هر زوجی از این خطوط اشاره کردیم که آن‌ها همه باهم پیچیده و درهم فرو رفته‌اند، و از این پیچیدگی و شبکه بندی یک معجون جدیدی غیر از آن معجون اصلی هر یک از این زوجها پدید می‌آید.

بیم و امید دو خطی هستند از این خطوط که (بتنهائی) رنگ مخصوصی بشعور انسان می‌دهند. سپس همان بیم و امید با خطوط حسی و معنوی مخلوط می‌گردند که در اثر آن خوف حسی پدید می‌آید که با جسم و با محسوس اتصال مییابد، و خوف معنوی پدید می‌آید که با اصول و مشاعر و افکار اتصال مییابد، و همچنین امید حسی پدید می‌آید که با نعمت‌ها و لزتهای جسم پیوند میخورد، و امید معنوی پدید می‌آید که با سعادت شعوری و فکری و روحی پیوند میخورد، و نیز با خطوط دوستی و دشمنی آمیخته می‌گردند که در اثر آن یکباره خوف مکروه و خوف محبوب پدید می‌آید، خوف مکروهی که انسان میترسد و دوست ندارد که بترسد، چنانکه از مرگ میترسد و دوست ندارد که بیاید، از درد میترسد و دوست ندارد که دردش بیاید، و خوف محبوبی است مانند کارهای خطرناک و جبهه‌های جنگ و ستیز که انسان از آن‌ها میترسد و با این حال دوست دارد و استقبال می‌کند، بلکه گاهی خود را در آن‌ها میاندازد، اگرچه بقیمت جان هم تمام شود، و بازهم یکباره می‌بینیم امید و مکروه و امید محبوب هست، امید محبوبی است که انسان امید دارد و دوست دارد که امیدوار باشد، چنانکه بامید نعمت و لذت است، و این امید خود لذت بخش و دوست داشتنی است، و چنانکه ملاقات دوستان را امیدوار است و دوست دارد این امید را، و نیز امید مکروهی است، چنانکه انسان امید نجات و امنیت دارد، و احیاناً با گذشتن مقداری از آبرو و شخصیت و انسانیت و آزادی خود، پس او نجات و امنیت را دوست دارد، اما ناراحت است که با این قیمت گران بدست می‌آید، و این دو شعور باهم آمیخته می‌گردند که ناگهان یک امید مکروه از آن‌ها سر میزند.

و همچنین با خطوط واقع و خیال آمیخته می‌گردند که یکباره می‌بینی خوف واقعی که ناشی از یک چیز موجود در عالم واقع است پدید می‌آید، و نیز خوف خیالی ناشی از یک چیزهای خیالی و یا موهومی است بوجو می‌آید، می‌بینی که در اینجا یک امید واقعی است که بیک امر واقعی وصل است، و یک امید خیالی است که در عالم و هم و خیال پرورش مییابد.

و با خطوط ایمان به محسوس و ایمان بغیب آمیخته می‌گردند که سرانجام یکباره می‌بینی که در پیش پایت خوفی است، متصل بعالم محسوس و خوف دیگری است، متصل بعالم غیب، خوفی است که با خدا اتصال دارد و با تقوی هم آهنگ است، امیدی است که بعالم خاکی اتصال دارد، و امید دیگری است بعالم غیب وصل است، و با خدا رابطه ای ناگسستنی دارد.

و با خطوط مثبت و منفی آمیخته می‌گردند که ناگهان خوف منفی پدید می‌آید که انسان را در جای خود میخکوب می‌سازد و خشک می‌کند، و خوف مثبتی پدید می‌آید که انسان را وادار می‌سازد که در کارهای خطرناک غوطه ور گردد.

و نیز امید منفی پدید می‌آید امید، سستی، امید بخود بالیدن، و خودپسندیدن، امید مثبتی پدید می‌آید که می‌کوشد آنچه را می‌خواهد بدست آورد، و در این راه از هیچ کوششی باز نماند و با خطوط فردیت و اجتماعیت آمیخته مگردد که سرانجام خوف فردی پیدا می‌شود که بذات یک انسان منفرد متصل است، و خوف اجتماعی پیدا می‌شود که با احساس اجتماعی انسان پیوند دارد، اجتماعی که او در آن زندگی می‌کند و از آن میترسد که مبادا آسیبی به موجودیت آن وارد آید.

و نیز امید فردی است که متصل بذات یک فرد انسان است، و امید اجتماعی است، و آن هنگامی است که آدمی خیرخواه اجتماع باشد، خیرخواه اجتماعی باشد که در آن زندگی می‌کند، و همینطور و بهمین ترتیب: در هر بار که این آمیزش انجام میگیرد، یک معجون جدیدی پدید می‌آید، هر بار که خطوط بیم و امید با سایر خطوط تماس می‌گیرند که معجون دیگری از نفس و روان بشریت ساخته می‌شود.

و این یک مثال است با برخورد هر یک از این خطوط زوج تکرار می‌شود که از یکی آغاز می‌کنیم و سایر خطوط را با آن مقیاس میگیریم، و آن یک مثال خیلی ساده است که هیچ پیچیدگی در آن نیست، و در هر بار از آمیزش و اختلاط هر یک از خطوط زوج بوجود می‌آید.

و ممکن است که ما بتدریج سه زوج از این خطوط متقابل را باهم آمیخته کنیم و یک معجون جدیدی بسازیم، چنانکه خطوط بیم و امید با خطوط فردیت و اجتماعیت و با خطوط حسی و معنوی آمیخته می‌کردند که سرانجام انسان برای حفظ خود بحال فردی در یک محیط محسوس میترسد، و در شعاع معنویات برای حفظ موجودیت خود میترسد.

سپس برای ناراحتی اجتماع در محیط محسوس میترسد، و همچنین برای ناراحتی آن در محیط معنویات میترسد، و سپس بتدریج و آرام آرام ترقی می‌کنیم تا برسیم بآنجا که (اگر بتوانیم) بتصور همة خطوط که درهم آمیخته می‌گردند و در یک وقت و یکجا یک عمل انجام می‌دهند بپردازیم.

پس اگر چنین تصوری بتوانیم انجام بدهیم، می‌توانیم بگوئیم این است همان نفس و روان بشریت، و این است انسان.

و با این اعصاب روانی درهم آمیخته و شبکه بندی شده و متعدد و گوناگون انسان طعم تعداد بی‌شماری از مشاعر وجود خود را میچشد، و میداند که در عالم انسانیت چه چیزها و چه خبرها است، و این یکی از نعمت‌های بی‌پایان خالق حکیم است، یکی از مواهب عالی است که خدا بوسیلة آن انسان را بسایر مخلوق خود برتری و فضیلت بخشیده، و اعلان داده که ﴿۞وَلَقَدۡ کَرَّمۡنَا بَنِیٓ ءَادَمَ وَحَمَلۡنَٰهُمۡ فِی ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَرَزَقۡنَٰهُم مِّنَ ٱلطَّیِّبَٰتِ وَفَضَّلۡنَٰهُمۡ عَلَىٰ کَثِیرٖ مِّمَّنۡ خَلَقۡنَا تَفۡضِیلٗا ٧٠[الإسراء: 70] «و به راستى فرزندان آدم را گرامى داشتیم و در بیابان و دریا آنان را [بر مرکب و غیر آن‏] سوار کردیم و از پاکیزه‏ها به آنان روزى دادیم و آنان را بر بسیارى از آفریدگان خویش چنان که باید برترى دادیم‏» این همان گسترش روانی است، گسترش روانی بی‌نظیر است در هر آنچه که ما از خلق خدا میدانیم، این همان است که بزندگی انسانیت این همه وسعت و عظمت بخشیده، و این همه تنوع و گسترش داده که بوسیله آن‌ها زندگی انسان از زندگی سایر مخلوق ممتاز گردیده.

این همان گسترش روانی است که برای انسان این موهبت زندگی را در سطح‌های عالی و متعدد و پیشرفت اقتصادی فراوان حسی و معنوی، مادی و روحی، فردی و اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و فکری، فنی و علمی و عملی بخشیده.

این همان وسعت روانی است که انسان را طوری می‌سازد که تمدنها را ایجاد می‌کند، تمدنها را ایجاد می‌کند که این همه تولید را در عالم ماده و در عالم فکر و در عالم روح بدنیا عرضه کرده است.

این همان است که بانسان اجازه می‌دهد تا دست‌هایش در عالم ماده کار کند، و نفس و روانش در اصول عالی انسانیت، و روحش در میدان عقیده و ایمان.

این همانست که بانسان فرصت می‌دهد تا در عالم محسوسات بخورد و بیاشامد و همة احتیاجات خود را برطرف سازد، و سپس با روح و روانش در عالم ملکوت بی‌پایان بسیر و سیاحت مشغول گردد، و سپس مشاعرش بتحریک احساسات فنی بپردازد و آن‌ها را در سرودن قصیده ای، و کشیدن تابلوی، و تنظیم آوازی، و یا در هر فنی که می‌خواهد نمایش بدهد.

این همانست که انسان را طوری می‌سازد که در میدانهای نبرد بجنگد و پیمانهای صلح را امضاء کند، انسان‌ها را بکشد و خون‌ها را بریزد، و سپس روحش با انسان دوستی روبرو گردد و مانند شعله ای از انسانیت بهمه جا و بتابد، این همانست بانسان اجازه می‌دهد که کشف کند و دست باختراع بزند و هر روز بیک کشف جدیدی توفیق یابد، و آن یک موهبت بزرگی است که از جانب خدا بانسان عطا شده است، بخاطر حکمتی که او اراده کرده روزی که آسمان‌ها و زمین را بوجود آورده، و دومین مأموریت این خطوط (غیر از توسعه و تنوع زندگی و غیر از متعددساختن فایده و لذتهای گوناگون آن) عبارتست از: انشاء روابط گوناگون و متعدد میان انسان و زندگی، زیرا که خالق بزرگ و آفریننده ای عالم‌های بی‌پایان، در حالیکه می‌خواهد انسان دوران درخشان خود را در زندگی در این جهان گسترده و دورپایان انجام بدهد، خواسته است که او را با زندگی ارتباط بدهد، قبل از آنکه او می‌خواهد و ما بزودی در فصل آنیده (نیروهای دافعه و ضابطه) از بسیاری از این ارتباطات سخن خواهم گفت، و لکن در اینجا برای ما این اندازه بس که بگوئیم: این خطوط متعدد را نقطه ای اتصالی هست، شبکه بندیهائی هست که نفس بشریت از طریق آن‌ها با زندگی آمیخته می‌گردد و اتصال مییابد، و از جهت خوف و رجاء، دوستی و دشمنی، حسی و معنوی، واقعیت و خیال، فردیت و اجتماعیت... نمایان می‌گردد که سرانجام زندگی را از این منافذ متعدد بداخل نفس انسانیت نفوذ می‌دهد و نفس را هم از همین منافذ بهمین ترتیب: بسوی زندگی بیرون میکشد، در نتیجه بترتیب و تدریج رابطه‌ها میان انسان و زندگی، انسان و جهان پیوسته عمیق و عمیق تر می‌شود، و عاقبت این روابط عمیق و وثیق بطور جمعی یکی از ابزار خلافت خدا در روی زمین می‌گردد، زیرا باید (در علم خدا) این روابط جدا عمیق و عمیق تر و متعدد و مربوط تر گردد، و با محکم‌ترین و متین‌ترین رشته‌ها باهم اتصال یابد تا انسان و توانائی پیدا کند که در مقابل مشکلات فراوان راه خود پایداری کند، و در معرکه ای گرم مشتقت‌های دائمی که نمایشگر زندگی هستند پیروز درآید.

اینک قرآنکریم است که بزبان از این معنا حکایت می‌کند: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدۡحٗا[الإنشقاق: 6] «اى انسان، تو تا [زمان لقاى‏] پروردگارت در تلاشى سخت خواهى بود». و باز هم می‌گوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِی کَبَدٍ ٤[البلد: 4] «همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفریدیم». و باندازه ای این شبکه بندی نفس انسانی با زندگی و جهان باین ترتیب ارزش انسان در میدان زندگی بالا می‌رود و دوران مأموریتش وسیع و وسیع تر می‌گردد.

و باندازه ای که این ارتباط‌ها سست و ناتوان می‌گردد، دوران رسالت او نیز در زندگی ارزش خود را از دست می‌دهد، و مرتب کم ارزش و کم ارزش تر می‌گردد، و اما آن مأموریت بزرگ که در صف آرایی و تقابل این خطوط در دو طرف نفس منظور گردیده است، این است که توازن و تعادل در هستی انسان ایجاد کند نظم مرتبی برقرار سازد، زیرا هردو خطی که روبروی هم قرار دارند، آن‌ها ارتباط‌هائی هستند که هستی روانی را از دو طرف بهم وصل می‌کنند، و باندازه ای تعداد خطوط این ارتباط‌ها نیز متعدد می‌شود، و مانند همین خطوط روبروی هم قرار می‌گیرند، و ما از آن خطوط هشت و یا نه زوج که در همین بخش شمردیم، و ممکن است بیش از این هم باشد.

اگر ما هشت جفت رشتة همکار و مربوط بهم را در خیال خود مجسم کنیم، باین ترتیب که هشت رشته از یک طرف، و هشت رشتة دیگر از طرف مقابل از نقاط متفرق برسم هندسی دقیق بکشیم، آنگاه می‌توانیم این هستی را که بوسیله این رشته‌ها بطور دقیق و متوازن و متعادل و کاملاً بهم مربوط است در خیال بپرورانیم و مجسم کنیم.

و این همان خواست و اراده ای خداست برای این اشرف مخلوقات، این همان توازن و تعادل است که انسان را در «صراط مستقیم» قرار می‌دهد تا راه خود را بآسانی طی کند و بسر منزل مقصود برسد، واقعاً که توازن برنامه ای عمومی و درخشان این جهان پهناور است که خدا آفریده، در آسمان‌ها و زمین، در کواکب و نجوم و کهکشان‌ها، در ماده و در آن نوری که در دل آن جای گزیده و در هرچیزی که در عالم آفرینش است، این توازن و این نظم و ترتیب دقیق مراعات گردیده است، توازنی است که همة افلاک و کهکشان‌ها را در این فضای دورپایان در مدارهای خود بطور منظم و دقیق نگهمیدارد و نمی‌گذارد بهم بخورند، و از خط سیر خود خارج گردند، و باندازه ای حتی یک سر موئی در این فضا از این نظام بیرون بروند.

و در این زمین، در این سیاره‌ای خاکی نیز همین توازن بطور دقیق مراعات گردیده است، در عناصرش، در صحرا و دریایش، در جو وسیعش، در موجودات زنده‌اش، و در همه چیزش بدقت تمام ملاحظه شده است، قرآنکریم از گوشه ای این توازن چنین گزارش می‌دهد: ﴿وَٱلۡأَرۡضَ مَدَدۡنَٰهَا وَأَلۡقَیۡنَا فِیهَا رَوَٰسِیَ وَأَنۢبَتۡنَا فِیهَا مِن کُلِّ شَیۡءٖ مَّوۡزُونٖ ١٩[الحجر: 19] «ما در آن زمین از کوه‌های بلند و ریشه دار لنگر انداختیم، و در آن از هرچیزی به میزان و موزون بیرون آوردیم»، و انسان هم جزئی از این عالم است که محکوم بنوامیس آنست در فطرت او هم همان توازن برقرار است. در اینجا هم همین خطوط متقابل در سرشت بشریت این توازن را ایجاد می‌کند، و هنگامیکه همة آن‌ها در وضع صحیح و در نسبت صحیح قرار بگیرند، و از هردو طرف با نسبت‌های متساوی بطور دقیق و محکم بهمه وصل شوند، و سرانجام طوری قرارش بدهد که در نقطه ای وسط بماند و به میزان درآید.

این پاره ای از اسراری است که در این نفس پیچیده و درهم آمیخته و بدقت شبکه بندی شده نهفته است.

ما گمان نمی‌کنیم، و هیچ کس گمان نمی‌کند که کسی بتواند بتمامی اسرار نفس انسان احاطه ای کامل داشته باشد و بهمة تاریک‌های آن قدم بگذارد، بلکه فقط می‌توانیم بفرمان خدا گوش بدهیم، و اطاعت کنیم، آنگاه که می‌گوید: ﴿وَفِیٓ أَنفُسِکُمۡۚ أَفَلَا تُبۡصِرُونَ ٢١[الذاریات: 21] «و [نیز] در وجود شما [نشانه‏هایى است‏] آیا نمى‏بینید؟» تا بکوشیم باندازه ای قدرت دید چشم و بصیرت دل ما از آن باخبر باشیم.

سپس از بحث در این خطوط متقابل و از چیزهائیکه از آن کشف کردیم بگذریم، و براه‌های قدم بگذاریم که نظام‌های تربیت را در تهذیب این نیروها و این استعدادها و این خطوط بدنبال دارد، زیرا واقعاً در درجه اول بتهذیب این نفس سخت نیازمندیم، بناچار باید تهذیب گردد.

و واقعاً آن راه‌ها همه فطری هستند، و بطور فطری سرانجام بتوازن و نظم و ترتیب صحیح می‌انجامند، و لکن از صمیم فطرت بهمین ترتیب: احتیاج مبرم بتربیت و تعلیم دارند، انسان در هیچ یک از شئون زندگی خود تکرو نیست، دارای جنبش یک جانبه نیست، و از انواع و الوان این دوگونگی که در طبیعت او هست، این است که در هستی او، در سرشت او استعدادی هم برای اعتدال و هم برای انحراف نهفته است.

و از این لحاظ است که محتاج بتهذیب و تقویم است تا پایدار و مستقیم بماند، و اگر غیر از این باشد با استعداد دیگر، با استعداد انحراف حرکت خواهد کرد، و منحرف خواهد گردید، و ما در فصل بیماریهای حادروانی و انحراف از بعضی از این رنگ‌های این بیماری سخن خواهیم داشت، بعد از آنکه از نفس معتدل سخن را بپایان برسانیم.

اما در اینجا (در چیزهائی که بخطوط متقابل تعلق دارند)، تذکر میدهیم که در اثناء بحث در آن‌ها ملاحظه کردیم که شیوه ای نمو آن‌ها از اوان کودکی تا ایام بلوغ چگونه بوده است؟ و سرانجام دیدیم که این نمو بتدریج و بدفعات انجام میگیرد، و هر دفعه چنان می‌نماید که بیکی از طرفین اختصاص دارد، و این شیوه ادامه دارد تا اینکه هردو خط آخر کار باهم بکمال برسند، مثلاً: گاهی خط دوستی آشکار می‌گردد تا نضج بگیرد، و گاهی دگر خط دشمنی آشکار می‌شود که بکمال برسد، گاهی خوف و گاهی رجاء، گاهی حسی و گاهی معنوی، یک بار واقع و بار دیگر خیال، یکبار فردیت و بار دیگر اجتماعیت...

و سرانجام هر دو طرف در یک سطح نضج می‌گیرند، و هردو در یک سطح بکمال میرسند، و این طلوع و غروب بهمین ترتیب: در داخل نفس بشریت ادامه پیدا می‌کند، یکی آشکار می‌گردد و دیگری نهان، و حال آنکه هردو موجودند، هردو معتدلند، و هردو رو بکمال.

آری، این مرحله ای طولانی در هر بار از نمو بآسانی در معرض انحراف است، اگر پشت سرش تهذیب و تصحیح و تقویم نباشد، مثلاً: کودک در معرض این است که جانب منفی در آن نضج بگیرد، و جانب مثبت بحال خود باقی بماند که در نتیجه این کودک بزرگ می‌شود، اما با شخصیت ضعیف و هستی خاموش و خمود، و همچنین در معرض این است که جانب حسی در آن نمو کند و جانب معنوی بحال خود باقی بماند که پیوسته او را به میزان اعتدال نگهمیدارد، در نتیجه این کودک بزرگ می‌شود، اما غرق در لذتهای محسوس و هرگز بسوی عالم اصول انسانیت و ارزشهای معنوی و بسوی افکار و عقاید قدمی بر نمیدارد، و همیشه نزدیک بعالم حیوان زندگی را ادامه می‌دهد.

و نیز کودک در معرض این است که جانب واقع در آن نمو بکند، و جانب خیال خاموش و راکد بماند، و بعکس که در نتیجه بزرگ می‌شود، اما در یکی از دو جانب اسراف میورزد و در جانب دیگر ناقص می‌ماند، در یک افق تنگ و تاریک زندانی می‌گردد که نتواند جز در آن عالم واقع ناقص و کوچک که شخصیت و یا اجتماع او را دربر گرفته فکر بکند، و یا در آن عالم خیال ناقص که نتواند با زندگی و مشکلات آن برخورد نماید و با سختیها روبرو گردد.

و نیز کودک در معرض این خطر است که جانب فردیت در آن نمو بکند، در نتیجه سرکش و طغیانگر گردد و ستمکار ببار آید، در نفس و روان او مشاعر و وجدان انسانیت و مودت و برادری زیر رسوب فردیت بماند، و یا بعکس جانب اجتماعیت در آن بیش از اندازه نمو کند که در نتیجه هستی او در هستی دیگران به تجلیل برود و بدون شخصیت و بی‌ارزش بماند، و این یک مرحله حساس است.

سپس کودک در معرض این انحراف است که این مشاعر و این نیروها در اثر نمویافتن بعضی از این خطوط زوج و نمونکردن بعضی دیگر با غذای غلط تغذیه گردد.

گاهی در آن دو زوج فردیت و اجتماعیت توأم و بطور مساوی نمو می‌کند که یکی بر دیگری مقدم نیست، اما نمو می‌کند فقط در محیط ایمان به محسوس، بدون اینکه از ایمان بغیب خبری باشد.

و در اینجا نیز اختلالی و انحرافی از نوع دیگر سر میزند، زیرا منشاء اختلال این نیست که جنبش فردیت بر جنبش اجتماعیت غلبه کرده و یا بعکس، بلکه منشاء آن این است که این توازن میان فردیت و اجتماعیت کاملاً مختل شده، بخاطر اینکه در محیط ایمان به محسوس پیش تاخته و از ایمان بغیب بی‌خبر است.

نزدیکترین مثال برای این موضوع دموکراسی‌های موجود در جهان غرب است، حتی آن‌ها که ظاهراً خیلی مرتب و موزون بنظر میرسند، همان دموکراسی موزونی که هم برای فرد و هم برای اجتماع مجال فعالیت معقول میبخشد.

اما همین دموکراسی موزون غربی در همین وقت زندگی می‌کند، (زندگی فردی و زندگی اجتماعی) در سطح حیوان، نه در سطح انسان، در سطح لذائذ محسوس و منافع نزدیک و زودگذر و دور از اصول عالی انسانیت و دور از خدا!.

و برای ما همین اندازه بس که توانستیم برای فکرکردن در باره ای انحراف موجود در این خطوط راه باز کنیم، و آن شیوه ای که نظامهای تربیت و تهذیب را بدنبال دارد خط سیر انسان در مرحله ای نمو و کمال موقوف بر آن‌ها است نشان بدهیم، و بسیاری از بی‌نظمی‌هائی که بشریت امروز در شرق و غرب با آن‌ها زندگی می‌کند علتش بی‌نظمی و اختلال در شیوه ای تهذیب و تربیت است، زیرا پیوسته بناچار با نوعی از تهذیب ممارست و تمرین دارد، در این معنا غارنشینان و کاخ نشینان که در مترقی‌ترین تمدنها زندگی می‌کنند یکسانند، بدلیل اینکه تهذیب و تربیت از لوازم اولی بشریت است، و از بدیهیاتی است که انسان را از حیوان ممتاز می‌گرداند.

و لکن نظام‌های تهذیب و تربیت از یکدیگر فرقهای فراوان دارند که فاصله ای آن‌ها از زمین تا آسمان است، و این جهان غربی که تمدنش امروز روی زمین را فرا گرفته هم اکنون با تهذیب و تربیت گوناگونی تمرین می‌کند، و الحق که در بعضی جزئیات بسیار روان و شیرین است، اما من حیث المجموع که حساب کنیم سرشار از انحرافات است، و علتش هم چنانکه مکرر گفتیم: اهمیت دادن به بعضی خطوط بشریت و بی‌ارزش شمردن بعضی دیگر است، و یا بگوئیم: غذای فاسددادن به بعضی دیگر است.

و بدیهی است که فطرت پایدار و متوازن نخواهد شد، مگر هنگامیکه همة خطوط آن در آن واحد تهذیب و تربیت ببیند و با غذای سالم و گوارا تغذیه گردد.

و این همان برنامه ای درخشان است که اسلام آن را می‌سازد، دین فطرت آن را ارائه می‌دهد: ﴿فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِی فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَیۡهَاۚ لَا تَبۡدِیلَ لِخَلۡقِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِکَ ٱلدِّینُ ٱلۡقَیِّمُ[الروم: 30] «این فطرتى است که خداوند، انسان‌ها را بر آن آفریده دگرگونى در آفرینش الهى نیست این است آیین استوار ولى اکثر مردم نمى‏دانند!».

و من در کتاب (منهج التربیة الإسلامیة) از شیوة معالجه اسلام در این خطوط متقابل در نفس بشریت بتفصیل سخن گفتم، باندازه ای کافی سخن گفتم که دیگر نمی‌توانم همه را در اینجا تکرار کنم، و لکن مانعی نیست که بعضی فقرات آن را بازگو نمایم در آنجا گفتم.

و بزرگترین مزیت اسلام (در هم آهنگی با فطرت) این است که هرگز نمی‌گذارد، حتی یکی از تارهای نفس بیکار و مهمل بماند، و سپس نه بیش از اندازه قدرت و کشش بر آن تحمیل می‌کند و نه یکی را بر دیگری ترجیح می‌دهد که سرانجام هردو نغمه ای ناموزون سر بدهند، و اسلام بهمین ترتیب: همة هستی انسان را دربر میگیرد، و بالاتر از این در داخل نفس توازن بس عالی برقرار می‌سازد، و این خطوط را بدقت و محکم بهم می‌بندد، و ارتباط می‌دهد که دیگر بسوی چپ و راست متمایل نمی‌شود و همه ای خطوط را باهم و یکباره بکار میزند، و نمی‌گذارد که از یک طرف نغمه ناموزون درآید و طرف دیگر بی‌نغمه بماند، مثلاً: اسلام سر میزند بخطوط خوف و رجاء در درجه اول هر خوف فاسد و هر رجاء فاسد را بیرون میراند، و سپس بار دوم بآنها سر میزند و نوای صحیحی را در آن‌ها میدمد، نوائی که از نفس و روان بشریت معتدل بیرون می‌آید، بشریتی که باید امیدوار باشد و باید بترسد، و باصطلاح در میان خوف و رجاء زندگی کند، اولاً از تار خوف هرچیزی که بر دوش بشریت سنگینی می‌کند برمی‌دارد، از قبیل خوفهای فاسد و ناروا، فاسد و نارواست بخاطر اینکه بی‌خاصیت است، نه پیش می‌برد و نه پس میزند، و نه چیزی را از واقع امر تغییر می‌دهد.

و همچنین از داخل نفس خوف از مرگ را بیرون میراند، زیرا این ترس چه ارزشی دارد؟ آیا مرگ را می‌تواند بتأخیر بیاندازد؟ یا سرنوشتی را می‌تواند تغییر بدهد؟ هرگز هرگز! پس مادام که کاری از آن ساخته نیست برازنده انسان نیست، چون نیرو بهدر دادن است، هستی ویران کردن است، آن هم بدون نتیجه.

و بهمین مناسبت است که قرآنکریم این حقیقت را مرتب تکرار می‌کند: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نُحۡیِۦ وَنُمِیتُ وَإِلَیۡنَا ٱلۡمَصِیرُ ٤٣[ق: 43] «ماییم که زنده مى‏کنیم و مى‏میرانیم، و بازگشت تنها بسوى ماست!».

و خوف از نرسیدن و از دست رفتن روزی نیز همینطور است، بی‌فایده و بی‌نتیجه است، قرآنکریم مرتب از آن یاد می‌کند: ﴿قُلۡ مَن یَرۡزُقُکُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ أَمَّن یَمۡلِکُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَمَن یُخۡرِجُ ٱلۡحَیَّ مِنَ ٱلۡمَیِّتِ وَیُخۡرِجُ ٱلۡمَیِّتَ مِنَ ٱلۡحَیِّ وَمَن یُدَبِّرُ ٱلۡأَمۡرَۚ فَسَیَقُولُونَ ٱللَّهُ[یونس: 31] «بگو کی شما را از آسمان و زمین روزی می‌دهد، یا کیست که گوشها و چشمها در اختیار اوست؟ و آن کیست که زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون میآورد؟ و آن کیست که کار این عالم آفرینش را تنظیم و اداره می‌کند؟ بزودی خواهند گفت: خداوند».

و بهمین ترتیب است: خوف از آزار مردم و از هر آزاری که از طرف نیروهای زمینی بآدم می‌رسد، و خوف از نتایج آینده ای نامعلوم که بستگی دارد، بزندگی حاضر و معلوم مانند ترس از عواقب سفر و یا تنها راه رفتن در بیابان...

و همینطور قرآنکریم همه اسباب خوف بشریت را که ارزش ندارد یکی پس از دیگری از سر راه بر میدارد، و سرانجام همه را از نفس و روان بشریت دور می‌سازد، و سنگینی آن‌ها را از دوش انسان بر میدارد تا بشر را آزاد سازد که بتواند با نیروی جوشان و خروشان با زندگی روبرو گردد، با نیروئی که در نهادش نهفته و منتظر فرصت است بکار بپردازد، و با آرامش کامل بسوی خدای خود روی آورد، و بمقدرات تن در دهد.

سپس اسلام رشته تار خوف را خوف فطری را که در نفس بشریت است بدست میگیرد و نغمه ای خوف را در آن میدمد، نغمه ای که صحیح و اصیل است و باید از این هستی صحیح بیرون آید، زیرا همه نیروهای زمین که خوفناک نیست، و یا شایسته خوف نیست، بدلیل اینکه یک رشته نیروهائی هستند در اختیار انسان، و انسان بر آن‌ها کاملاً تسلط دارد و از خود هیچگونه قدرتی برای جلب منفعت و یا دفع ضرر ندارند، و تنها قدرتی که باید از آن ترسید آن قدرتی است که همه چیز در دست اوست، بهر طرف روی کنی او بالای سر است، جدا بهمه چیز احاطه دارد، و از هرچیزی باخبر است.

بنابراین، این خوف خوف واجب و لازم است و تنها راه نجات راستی هم باید خوف از خدا باشد و بس، و از چیزهائیکه خدا آدمی را از آن‌ها بر حذر داشته است باید خوف از نافرمانی خدا سرمشق زندگی باشد و بس، و دیگر هیچ...

و برای همین است اسلام ضوابطی و برنامه‌های کنترلی برای مهارکردن شهوت دوستی و دشمنی وضع می‌کند، ضوابطی که با روح اتصال دارد، ضوابطی که با عقل پیوند میخورد، و همه آن‌ها نیز با خدا اتصال دارد، ضوابطی که با عقل پیوند میخورد و همه ای آن‌ها نیز با خدا اتصال دارند، و برای اینکه اسلام باین هدف عالی برسد تار رشته ای دوستی را طوری مینوازد که نغمه‌های زیبا و دلنشین و موزون از آن‌ها بیرون آید، و سرانجام بآنجا برسد که خود را در وضع صحیح دوست بدارد، و براساس فطرت قرار بدهد.

در درجه اول آهنگ خدا دوستی را در آن مینوازد، و آن واقعاً خوش آوازی است، و شیوه‌های گوناگون دارد، و آهنگ جهان دوستی را در آن مینوازد، جهانی که خدا آفریده، زیرا اسلام چنانکه قبل از این هم گفتیم: میان انسان و جهان پیمان صداقت استوار می‌سازد، و سپس آهنگ انسان دوستی و نوع دوستی را در آن مینوازد که عالمی را دریائی از محبت می‌کند، و هنگامیکه اسلام این نوازنده ای فطرت، این همه نغمه‌ها را در این تارها مینوازد، خودبخود آن‌ها در انسان خوددوستی را میزان می‌کنند و آن را در وضع صحیح قرار می‌دهند که انسان نه ظلم می‌کند و نه از مرز خود تجاوز می‌نماید، و حقوق دیگران را محترم میشمارد و بخود اختصاص نمی‌دهد، و اما نیروی دشمنی را بسوی قوای شر و فساد در روی زمین روانه می‌سازد که با آن‌ها بجنگد و پیروز شود، و ریشه ای فساد را از روی زمین براندازد.

آری، اسلام همه جا و همه وقت با دو بال فطرت حرکت می‌کند که سرانجام به نیروی حسی غذای لازم را میرساند، و به نیروی معنوی نیز میدان عمل و سازندگی می‌دهد.

همة لذتهای حسی مباح و گوارا است، مادام که در دایردة امنی و نظیفی قرار بگیرند که نه بفرد و نه باجتماع زیانی ندارد، لذا طعام و شراب و لباس و مسکن و غریزه ای جنسی و هرچه که انسان اختراع کند از قبیل وسائلی که زندگی را آسان بگرداند و سعی و کوشش را وسعت بدهد، و آدمی را از لذتهای حلال بهره مند بسازد، در همة این‌ها غذای کامل است برای نیروی حسی.

اما نیروی معنوی که عبارت است از: انسانیت اصیل، نیروئی است که انسان بوسیله ای آن از حیوان ممتاز می‌گردد.

اسلام همة آن نیروها را بطور کامل ذخیره می‌کند و آن‌ها را اساس زندگی قرار می‌دهد، بعنوان اینکه آن‌ها زیربنای انسانیت انسان است.

اولین کاری که می‌کند باین نیروها عقیده تزریق می‌کند، عقیده ای که بهمه چیز شامل است و در همه جا گسترده و آزاد است، عقیده ای که به معنای ایمان بخدا و ایمان بوحدانیت خداست، و به معنای عبادت خدا و اخلاص دین است، و به معنای تصور عالم هستی و زندگی است براساس ایمان بخدا، و به معنای ایمان بحق است که بوسیله ای آن خدا آسمان‌ها و زمین را آفریده، و به معنای احقاق همان حق است در روی زمین، و به معنای پایدارساختن اجتماع انسانی است، براساس همان حق الهی که قرآنکریم را بحق نازل کرده، و به معنای جهاد در راه خدا و در راه حق و در راه اسلام است، جهاد در راه پاینده ساختن اجتماع پاک و نظیف و متوازن است که ایمان باحکام و ایمان باجرای احکام خدا داشته باشد.

و این همان عقیده ایست که اسلام تخم آن را در دل‌ها میکارد و با غذاهای معنوی که در سرشت انسان است پرورش می‌دهد و آبیاری می‌کند، اسلام این دو نیروی مثبت و منفی را دائم زیرنظر میگیرد، و هر یک را در جای صحیح خود قرار می‌دهد، و در اینجا است که نفس انسانی با بنیان صحیح و هستی نیرومند و پایدار آزادانه در فضای درخشان انسانیت دور میزند، همانگونه که ساعت در یک لحظه اگر دستگاه داخلی آن صحیح کار کند صفحه را دور میزند، اسلام انسان را در مقابل خدا منفی کامل قرار می‌دهد، و در مقابل نیروهای جهان مثبت کامل، و بدین وسیله نفس و روان آدمی سالم و زندگیش پایدار می‌گردد.

منفی کامل در مقابل خدا برای اینکه خدا خالق است، خدا مدبر است، اوست که مالک ملک عالم وجود است، اوست که تمام کارها را انجام می‌دهد، اوست که زنده می‌کند و می‌میراند، اوست که روزی می‌دهد فراوان بهر کس که بخواهد از بندگانش، و بهر کس که بخواهد سخت میگیرد، اوست که دستش بالای دست بندگان است، اوست که فعال مایشاء و مایرید است، اوست که مالک حقیقی، اوست که هرچه بخواهد بدون رقیب انجام می‌دهد، هیچ بشری در مقابل او قادر نیست که جلب منفعتی و یا دفع ضرری از خود بکند، هرچه می‌خواهد باشد، کجا رسد که مالکیت دیگران را ادعا کند؟!!.

و این تسلیم بدوستی و محبت است، نه تسلیم به قهر و اجبار، زیرا فقط خداست که بر بندگان خود قاهر و غالب است، و اوست که همة وسایل قهر و غلبه را مالک است، در دست اوست فرمان روائی هر آفریده ای، و ﴿بِیَدِهِۦ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیۡءٖ[المؤمنون: 88] و لکن خداست که بندگان خود را دوست دارد، و اوست که از آنان راضی و خوشنود می‌شود و همه را بدوستی خود می‌خواند، و بسوی خود دعوت می‌کند که از او خوشنود گردند.

واین هم قرآنکریم است که این معنا را اعلام ﴿قُلۡ إِن کُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِی یُحۡبِبۡکُمُ ٱللَّهُ[آل عمران: 31] «بگو: (ای رسول گرامی!) اگر شما خدا را دوست میدارید، از من پیروی کنید که خدا پیوسته شما را دوست میدارد». بازهم گزارش دیگر: ﴿رَّضِیَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُۚ ذَٰلِکَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِیمُ ١١٩[المائدة: 119] «خدا از آنان راضی و آنان از خدا خوشنودند، و این است فضل بزرگ، (این است موفقیت بی‌پایان)».

و این تسلیم شدن باطمینان است، تسیلم شدن بآرامش و آسایش است، قرآنکریم چه شیرین می‌گوید: ﴿هُوَ رَبِّی لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَیۡهِ تَوَکَّلۡتُ وَإِلَیۡهِ مَتَابِ ٣٠[الرعد: 30] «او پروردگار من است، معبودى جز او نیست، فقط بر او توکل کردم و بازگشتم فقط به سوى اوست».

و از این تسلیم خالص و بی‌ریا بخدا انسان استمداد میجوید، و در برابر همة موجودات اعم از اشیاء و اشخاص و حوادث روزگار یک نیروی مثبت کامل عیار می‌گردد، از هیچ چیزی و از هیچ کسی و از هیچ حادثه ای نمی‌ترسد.

واقعاً که یک اعجوبه ایست که در نفس با ایمان و در نفس با اطمینان پدید می‌آید، اعجوبة ایمان است که این نفس را فرا میگیرد و سرشار از ایمانش می‌کند، و پس از آن آزادش می‌سازد که خودسازنده و ایجادکننده و راهبر باشد، راه‌های تاریک را بشکافد، همه جا عزت و احترام بزرگی را جلب کند، و در راه پیشبرد انسانیت پایدار بکشود و پیش برود، و برسد بجائی که جز خدا نبیند، و اینک قرآنکریم از این اعجوبة هستی خبر می‌دهد: ﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِینَ[المنافقون: 8] «عزت از آنِ خدا و پیامبر و مؤمنین است». ﴿وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن کُنتُم مُّؤۡمِنِینَ ١٣٩ إِن یَمۡسَسۡکُمۡ قَرۡحٞ فَقَدۡ مَسَّ ٱلۡقَوۡمَ قَرۡحٞ مِّثۡلُهُۥۚ وَتِلۡکَ ٱلۡأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیۡنَ ٱلنَّاسِ[آل عمران: 139- 140] «و سست مشوید و اندوهگین مباشید که اگر مؤمن باشید، شما برترید  * اگر به شما زخمى رسد، به راستى به گروه [کافران نیز] زخمى مانند آن رسیده است. و این روزها [ى شکست و پیروزى را] در میان مردم مى‏گردانیم»، (گاهی این ناراحت است و گاهی آن) و این همان عزت و بزرگواری است در مقابل حوادث ناگوار است. بازهم سخنی از قرآنکریم: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ[الجاثیة: 13] «خدا هرآنچه در آسمان‌ها و زمین است همه را برای شما مسخر و رام گردانید»، و این هم عزت و بزرگواری در مقابل اشیاء است، یک عزت کامل و تمام عیار است در تمامی جبهه‌های زندگی.

و این معجزه ای ایمان است، تسلیم کامل بخداشدن این نیروی عجیب و شکست ناپذیر را بر نفس و روان انسان می‌دهد که با آن در مقابل هرچیزی پایداری و پافشاری می‌کند، و بر هرچیزی پیروز می‌گردد و هرچه را که می‌خواهد ایجاد می‌کند.

جداً اینکه بندگی به نیروی ماده نیست، بندگی نیروی اقتصاد نیست، بندگی نیروی دولت نیست، بندگی اجتماع نیست، بندگی عادت و آداب و رسوم نیست.

هیچ نیروئی در روی زمین دارای قهر و اجبار و صمیمیت نیست، جز سنت پایدار و شکست ناپذیر الهی، و هرگز این سنت را متغیر نخواهی یافت، ﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ ٱللَّهِ تَبۡدِیلٗا[فاطر: 43] و از پاره ای از سنت الهی است که این نفس مؤمن خود یک نیروی سازندی جهانی و قادر بر همه چیز باشد، و همه جا و همه وقت با ناموس اکبر گردش عالم سیر کند و اسرار آن را بفهمد، و نیروهای آن را در خدمت خود بکار بگمارد، بخاطر اینکه این قوا و این نیروها با اجازه پروردگار همه و همه در خدمت انسان رامند، ذلیلند، و فرمان برند.

و از اینجا است که مسلمانان صدر اسلام آنانکه دل‌هایشان جداً پر از ایمان بود، یک نظامی را در عالم انشاء کردند که تا آن روز در این سیاره ای خاکی سابقه نداشت، نظامی بود سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فکری، و روحی هیچ ضرورتی از ضرورت‌های دنیا بر آن حاکم نبود، و نتیجه حتمی هیچ یک از علل و اسباب روی زمین نبود، فقط انشاء بود، اراده بود، سازندگی بود، و قدرت بود، آن هم با فرمان ایمان، ایمانی که میان زمین و آسمان را پر کرده بود و همه جا را روشن!.

و این‌ها نمونه‌های گوناگونی است از معالجه اسلام در این خطوط متقابل نفس و روان بشریت، برای روشن ساختن راه بس است، برای هدایت انسانیت کافی است، و عاقبت خلاصة آن‌ها این است که همه جا با فطرت حرکت می‌کنند، فطرتی که شامل بر همه چیز است، و دائم رو بتکامل است، فطرتی که دارای طبیعت دوگونه و هستی بسیط است، و از اینجا است که این راه در هستی انسان بتوازن مرسد، توازنی که آن خود نشانة بزرگی است از نشانه‌های هستی و زندگی، همانطوری که بریشه دارساختن زندگی در نفس و روان این موجود بشری می‌رسد، و آن را سرشار از مشاعر گوناگون و افکار سازنده می‌سازد، و لذتهای فراوان بکامش میریزد! ﴿فِطۡرَتَ ٱللَّهِ ٱلَّتِی فَطَرَ ٱلنَّاسَ عَلَیۡهَا[الروم: 30] «این فطرتى است که خداوند، انسان‌ها را بر آن آفریده‏».


نیروهای حکم‌کننده و بازدارنده

نیروهای حکم‌کننده و بازدارنده

در فصل گذشته از (اعصاب روانی) یا بگو: از خطوط متقابل در نفس و روان بشریت سخن گتفیم، و گفتیم: آن‌ها یک رشته کانال‌های متعدد و درهم و شبکه بندی شده است که زندگی خارجی بوسیله آن‌ها بداخل نفس نفوذ می‌کند، درست مانند مأموریت اعصاب است در جسم، پس اگر این اعصاب احساس‌ها را از همة اجزاء بدن تحویل می‌گیرند و به مغز میرسانند و یا بعکس، آن کانال‌ها نیز مشاعر را از همة اجزاء نفس بهستی روانی مجتمع (به مرکز وجدان هرکجا که باشد) میرسانند، و از این هستی مجتمع نیز بتمامی اجزاء روان میرسانند، و از لابلای این کانال‌ها نیروی زندگانی انسان می‌آید، یعنی: نیروی حکم کننده، و سرانجام هم با رنگ همان کانال رنگ می‌پذیرد، همانگونه که احساسات رنگ همان اعصاب را می‌پذیرد که از آن عبور می‌کند که در نتیجه بر می‌گردد احساس بدرد، یا لذت، یا حرارت، و یا برودت و... می‌شود و باقتضای نوع عصبی که از آن میگذرد، و سپس در مرکز احساس در مغز سر با احساس‌های مختلف در آن واحد باهم آمیخته و یک معجونی بس عجیب و غریب تشکیل می‌دهد، و همینطور هم نیروی حکم کننده (دافعه) برنگ همان (عصب روانی) درمیآید که از آن میگذرد، و عاقبت شعوردوستی و یا شعوردشمنی، یا شعورخوف و یا شعوررجا و... می‌گردد، و سپس در هستی مجتمع انسان در آن واحد یک معجونی مخلوط از مشاعر مختلف می‌گردد که در مجموع خود از منفردات مختلف تشکیل یافته است.

اما باید دید خود این نیروی زندگی چیست؟ آیا آن فعل و انفعالات شیمیائی است؟ و یا الکتریکی است؟ آیا یک نیروئی است مانند نیروی ماده؟ آخر خود ماده چیست؟ و کجا است؟ آیا در میان اعضای بدن و در لابلای سلولها است؟ آیا در چیزی است که نامش نفس و روان است؟ مرکزش کجا است؟ مغز است؟ یا دستگاه روانی است که در مقابل مغز قرار دارد؟!

و اگر جسم همان مرکزی باشد که نیروی زندگانی از آن بیرون می‌آید، پس ارتباط میان جسم و جان چیست؟! چه ارتباطی است میان عضو و یا غده و میان شعور و درک؟! همان شعوریکه دائم با این عضو و این غده همگام است؟! چگونه این یکی از آن دیگری بوجود می‌آید؟! آیا مانند بوجود آمدن نور است از ماده؟!

مثلاً: شعورجنسی، «کشانده شدن» «بسوی جنس دیگر» «عشق به نزدیک شدن بآن» و «خوشحالی» که همگام این نزدیکی است، و دردی که از این محرومیت پدید می‌آید و... و احساسیکه باین جمال و آن شادکامی از دیدار آن دست می‌دهد، و آن انسی که پیدا می‌شود و همه و همه از کجا است؟ و بچه کیفیت است؟!

این همه مشاعر از کجا است؟! از هرمون‌های جنسی است؟ از عصارة شیمیائی است که غده‌های جنسی آن‌ها را در لابلای سلول‌های جسم میریزد؟ و چگونه این شعورها بوجود می‌آید؟

از وضع این «شیمایی» است؟ و چگونه این «نفس و روان» از «این جسم» بوجود می‌آید؟ آیا آن‌ها دو نیروی متوازی و متصل بهمند؟ یکی از جسم بیرون می‌آید و دیگری از «نفس» سرچشمه میگیرد، و در یک مسیر حرکت می‌کنند و لازم و ملزوم یکدیگرند؟

و عشق بمالکیت مثلاً: از کجای هستی جسم سرچشمه میگیرد؟ آیا در کدام عضو است؟ و در کدام یک از غذه‌ها این عشق نهفته است؟

آیا این عشق فقط در خود «نفس» است؟ آخر نفس چیست؟ حدودش کجا است؟!.

و چگونه این عشق روانی بحرکت جسمانی تبدیل می‌گردد؟ بحرکت جمع کردن و حفظ کردن تبدیل می‌گردد؟ و هنگامیکه مغز از کار میافتد، وظایف روانی نیز از قبیل درک و شعور و هوش و میلها و عشق‌های درونی از کار می‌افتند، پس آیا معنای آن این است که مغز همان نفس است؟ و یا نفس در مغز قرار دارد؟ و یا نفس از طریق مغز کار می‌کند؟ صدها از این قبیل سوال‌ها هست که انسان نمی‌تواند در آن‌ها بیقین برسد! و علم فلسفه هم از قدیم موضوع جسم و روان را بررسی کرده، اما بجای اینکه بهدف برسد در بیابان ضلالت حیران مانده است! و نتوانسته چیزی بدست آورد!.

سپس بحث‌های روانی از فلسفه فاصله گرفت، (فلسفه ای که مدتها جز و آن بود) و آرام آرام رو بسوی بحث تجربی گذاشت و آخر سر بآزمایشگاه رفت و در آنجا قرار گرفت، و این موضوع دارای آراء و نظریات مختلف گردید، بازهم بیقین نزدیک نشد، هیچ یک از این آراء قطعی نگردید.

مکتب تجربی (آزمایشگاه) گفت که نفس و روان انعکاسی از نشاط جسم است، و همة نشاط زندگی و شعوری که جسمانی است، شیمیائی و الکتریکی است، و آنچه که ما مشاعرش مینامیم، نتیجة فعل و انفعال شیمیائی است که از غذه‌ها و اعضاء بدن حادث می‌گردد، و نتیجة نشاط الکتریکی است که در مغز حادث می‌گردد، و مکتب‌های نظری روانشناسی گفتند که در اینجا ((غرائزی)) و یا ((دوافع)) یعنی: نیروهای حکم کننده فطری و بهر نامی که بنامیم وجود دارند، و آن‌ها در اصل غریزه‌های روانی هستند، و برای آن‌ها مظاهرجسمی فراوان هست که آن‌ها را نیروی روانی اصیل مینامند، و در میان این دو نظریه نیز آرائی در جریان است، و بازهم ما نمی‌توانیم در این باره بیقین برسیم.

آری، در اینجا مظاهری (نمایشگاه هائی) هست که هردو نظریه را تائید می‌کند و مظاهری هم هست که برخلاف هردو نظریه اظهار وجود می‌کند.

همة نشاط جنسی با همة چیزهائی که بدنبال دارد، از قبیل مشاعر و احساسات و خواسته‌ها (و خیال‌های خام) و آزادی‌ها و پیش تازیها و هرآنچه با این‌ها همراه است، از قبیل عشق‌های فنی و احساسات زیبائی، همه و همه یکباره از کار می‌افتند، وقتیکه هرمون‌های جنسی در وقت نمو طبیعی از کار میافتند، و جوان اعم از پسر و دختر بدون نیروی حکم کننده (بدون دوافع) و بدون میل و خواسته‌های درونی بزرگ مشود، مانند این است که همة این مشاعر از این هرمون‌ها سرچشمه می‌گرفته، و عقیدة بخدا و آن مشاعری که این عقیده در نفس و روان ایجاد می‌کند، و آن نهال‌های اصول عالی انسانیت و مبادی آدمیت که در آن میکارد، و آن شیوة خاص در زندگی که این عقیده آدمی را بسوی آن حرکت می‌دهد، همه و همه هم با جسم سالم یافته مشوند، و هم با جسم ناسالم، با جسمی که همه اعضایش کامل و فعال است، و با جسمی که اعضایش بیمار است، با جسمی که نمو کرده و با جسمی که هنوز نمو نکرده یافته می‌شود، و همینطور هراندازه که جسم هوشیار و مدرک است آن هم موجود است، یعنی: مادام که انسان نیروی درک و هوش را از دست نداده با او هستند، اما وقتیکه این نیرو را از دست داد دیگر هیچ چیزی درک نمی‌کند، اگرچه از داخل خود هم باشد، و عاقبت هم از وجود عقیده نیز بی‌خبر است، نه برای اینکه عقیده موجود نیست، بلکه برای این است که او درک نمی‌کند.

بنابراین، مثل اینکه جسم هوشیار و مدرک ظرفی است برای عقیده، اما خود عقیده و آن سرچشمه ای که عقیده از آن بیرون می‌آید با جسم هیچگونه ارتباطی ندارد، مگر مانند ارتباط آب با ظرف، و در میان این طرف و آن طرف الوان گوناگونی از مشاعر و احساسات وجود دارد، بعضی از آن‌ها از جسم سرچشمه میگیرد و در نفس و روان اثر می‌کند، و بعضی بعکس از نفس سرچشمه میگیرد و در جسم اثر میگذارد، و بعضی هم در آن واحد از هردو سر میزند و در هردو اثر میگذارد.

و ممکن است در آینده نزدیک تلویزیون الکترونی بتواند تصویری از جریان داخل نفس را بیرون بکشاند، و نشاط‌های روانی را بصورت دیدنی در بیرون نمایش دهد تا بشر بداند که این مشاعر از کجا سرچشمه میگیرد و چگونه میگیرد؟ اما حالا نه ما که یقین نداریم از کجاست و چگونه است؟ چرا؟ ای بسا! ممکن است نظیری یافته شود، (اگرچه فقط تشبیه است، و نمی‌توانیم بگوئیم: صحیح است) و آن عبارت است از: ماده و انرژی و این یک حقیقتی است از حقایق این عالم بزرگ که ماده مرتب تبدیل بانرژی می‌شود و انرژی تبدیل بماده ([1])، و سلول هستی جهانی که عبارت است از: ذرات اتم تا آنجا که میدانیم از ماده و انرژی تشکیل یافته، و لکن در یک زمان فقط یکی از این دو شکل را می‌تواند بخود بگیرد، یا ماده باشد و یا تبدیل بانرژی گردد، و اما اجسامیکه دارای انرژی هستند مانند رادیوم، اورانیوم، پلوتونیوم، و استرنسیوم، و امثال آن‌ها که در ظاهر ماده و انرژی را در یک جا جمع کرده‌اند، حقیقت امر این است که در آن‌ها اجزائی از ماده مرتب و بطور استمرار تبدیل بانرژی می‌شود، و قدرت مادی خود را از دست می‌دهد و اشتباه دید ما باعث می‌شود که ماده و انرژی را در یکجا ببینیم.

اما انسان انسانیکه دارای طبیعت دوگونه است او موجود بی‌نظیر است، (تا آنجا که ما میدانیم) موجودی است که شامل ماده و انرژی است باهم، هردو بهم وصلند و هردو مخلوط و درهم آمیخته و هم آهنگ و همکار و همگام در آن واحد، بدون اینکه یکی نابود گردد و به دیگری تبدیل شود.

شامل هرمون‌ها جنسی است که از مواد شیمیائی تشکیل شده، و همانست که با مشاعرروانی جنسی همراه است، از قبیل سوزش دل، دوستی، عشق، سرور، شادکامی، شکوفائی، و احساس بجمال و زیبائی.

و شامل عقیدة روحانی است، و همانست که با حرکات جسمانی همراه است، مانند ستایش و عبادت و رفتار و سلوک، و این یک نمایشگاهی است از نمایشگاه‌های ازدواج و دوگونگی در طبیعت انسان، و ناشی از یک حقیقت بسیار بزرگی است که در هستی اوست، زیرا او از مشتی از خاک است، و شراره ای از نور خدا، و همة نیروهای حکم کننده را (دوافع را) ممکن است در یک کلمه خلاصه کرد، و آن عبارت است از: حب حیات، خوددوستی و خودخواهی، و این یک عنوانی است که همة نیروهای حکم کننده را در یکجا جمع می‌کند، اما بعد از این فرع‌ها و شعبه‌های فراوان باز می‌شود و در اکثر و بلکه در همة روزنه‌های پیشرفت پیش میتازند، و سرانجام تبدیل به نیروی محرک حفظ ذات، حفظ نوع، محرک دفاع از نوع، و دفاع از ذات، و فداکاری و دفاع از حریم خود و یا از حریم نوع می‌گردد، و همچنین محرک دفاع از مالکیت و امتیاز و خودنمائی می‌گردد، و همة این‌ها نمایشگاه‌های حب حیات است، و نگهداری و دفاع از زندگی است، و همة این‌ها نمایشگر بیش تر و طولانی تر و بهتر زیستن است.

و ما بزودی در هر یک از نیروهای حکم کننده (نیروی دافعه) بتفصیل سخن خواهم داشت، و از مأموریت دسته جمعی آن‌ها گفتگو خواهیم داشت، چنانکه در باره خطوط متقابل در نفس و روان بشریت داشتیم.

اما اینجا (در مقدمة همین بخش) می‌خواهیم سخن کوتاهی از دستگاهی که در نفس و روان است بگوئیم، و بگذریم: همان دستگاهی که در مقابل نیروی حکم کننده در هستی انسان قرار دارد، و آن دستگاه ضبط و کنترل است، دستگاه (فرمول‌هائی است) در مقابل (قوای محرک)، بعبارت دیگر: دستگاه مهار و نظارت، زیرا دستگاه نیروی محکم کننده بتنهائی نیروئی نیست که بتواند زیربنای نفس و روان انسانیت را پی ریزی کند، و ممکن هم نیست که اینطور باشد.

حقاً که خود انسان (در صورتیکه خود مخترع و سازنده ای ابزار محرک است) بخوبی میداند که این ابراز بناچار باید دارای دو دستگاه و دو نیرو باشد، یکی حکم کننده که حرکت ایجاد کند و دیگری بازدارنده که از حرکت باز دارد که بتواند هر وقت خواست حرکت کند، و هر وقت خواست باز دارد، مانند (گاز و ترمز). سپس همین انسان این چنین حقیقتی را در ترکیب نفس خود ملاحظه می‌کند، در زیربنای خود هم می‌بیند که در نتیجه وجود دو نیروی مختلف را در داخل هستی خود درک می‌کند، یکی نیروی حکم کننده و پیش تاز که او را در جهت پیشرفت‌های فراوان حرکت می‌دهد، و دیگری نیروی کنترل کننده (ضابطه) که این حرکت را مهار و کنترل می‌کند، و در وقت لزوم باز میدارد، و هردو نیرو از صمیم فطرت است، یکی اصیل و دیگری تحمیل شده از خارج نیست، چنانکه روانشناسی تحلیلی خیال کرده، همان روانشناسی که پیوسته با روش و مبنای مخصوص خود فقط به نیروهائی حکم کننده نظر دارد، و هرگز نیروهای کنترل و بازدارنده (نیروی ضابطه) را نمی‌بیند و یا نمی‌خواهد و یا نمی‌تواند به بیند.

اجتماع، دین، اخلاق، آداب و رسوم، و یا دیکتاتوری و حکومت پدر نیست که این نیروهای کنترل (ضوابط) را در نفس و روان انسان ایجاد می‌کند، آن‌ها چنانکه در بحث آینده خواهیم دید، یک رشته استعدادهای فطری هستند که با کودک بدنیا می‌آید، اما در نهاد او نهفته می‌ماند، چنانکه دید در دستگاه دید در نخستین روزهای زندگی کودک که هنوز چشم درست باز نشده نهفته می‌ماند، و لکن بتدریج چشم نضج میگیرد، و آرام آرام دیده باز می‌شود و بعد از چند صباحی او هم مانند همه، همه جا را میبیند، و چنانکه استعداد حرکت در روزهای و ماه‌های اول در عضلات و اطراف جسم نهفته می‌ماند، مثلاً: (کودک نمی‌تواند راه برود، مگر پس از یکسال از ولادت) و محتاج بیاری دیگران است تا این نیروی نهفته بیدار شود و ظهور بکند، و لکن سرانجام ظهور می‌کند، و بهمین ترتیب: هم راهنمائی و ارشاد و مراعات نیروی ضابطه را در هستی کودک از خارج پرورش می‌دهد و بکمال میرساند، اما از عدم بوجود نمیآورد، چنانکه مساعدت از خارج راه رفتن را در کودک از عدم بوجود نمیآورد.

و وجود نیروهای بازدارنده (ضوابط) با نیروی‌های حکم کننده (دوافع) بیش از این نیست که آن هم یکی دیگر از مظاهر دوگونگی طبیعت در هستی انسان است که در هرچیزی که این هستی بر آن شامل است مراعات گردیده است.

نیروهای حکم‌کننده

﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآۚ أَن تَقُولُواْ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنۡ هَٰذَا غَٰفِلِینَ ١٧٢[الأعراف: 172] «و هنگامى که پروردگارت از پشتهاى بنى آدم، فرزندانشان را بر گرفت و آنان را بر خودشان گواه ساخت [و فرمود:] آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: چرا [هستى.] گواهى دادیم. که [مبادا] روز قیامت بگویید، ما از این [حقیقت‏] بى خبر بودیم».

خواستن و عشق بزندگی و بهره برداری از آن بزرگترین نیروی حکم کننده است در هستی انسان، و آن چنانکه در اول در مقدمة این فصل بیان کردیم، شامل نیروهای حکم کنندة جزئی و فرعی است، و علی الدوام با حرکت آن فرع‌ها و شعبه‌ها باز می‌شود تا برسد به نیروهای فرعی بس دقیق و باریک و ریشه دار، و همة این‌ها سرانجام باعصاب روانی که سابقاً اشاره کردیم منتهی می‌گردد، گفتیم که این اعصاب روانی مانند اعصاب جسم آنچنان فشره و درهم فرو رفته و پیچیده است که آدمی در مقابل آن حیران می‌ماند، و سرانجام همه باهم یک رسالت انجام می‌دهند.

و این نیروی حکم کنندة بزرگ دارای دو فرع فطری بزرگ و اساسی است که عبارتند از: حفظ ذات و حفظ نوع (خوددوستی و نوع دوستی) و سپس از هر یک از آن‌ها و یا بگو: (از هردوی آن‌ها باهم) فرع‌ها و شعبه‌های دیگری باز می‌شود، زیرا طعام، شراب، لباس، مسکن، عشق بمالکیت، عشق بظهور و خودنمائی، عشق بامتیاز، و دفاع از حریم خود، همه و همه یک رشته اموری است که پیوند و اتصال محکمی بعشق در حفظ ذات و بهره برداری از آن دارد.

و اما حفظ نوع بزرگترین ابزارش نیروی غریزه ای جنسی است، و لکن همة آن فرع‌های گذشته با این نیرو باهم پیچیده و درهم بافته است، و نتیجه این شده که هر یک از آن‌ها دارای دو شعبه شده است، یکی اتصال بذات آدمی دارد، و دیگری با غریزة جنسی پیوند خورده است، و این دو نیروی محرک باهم با همة فروعی که از آن‌ها انشعاب یافته‌اند، و با همة این پیچیدگی و درهم بافتگی، و همانها که در اصل نمایشگاه‌های حب حیات و بهره برداری از خرمن زندگی هستند، سرانجام با این خصوصیات در زندگی انسان یک مأموریت انجام می‌دهند یک وظیفه دارند.

آری، حکمت خالق بزرگ چنین اقتضا کرده این مخلوق، مخلوقیکه برای خلافت از جانب خدا در روی زمین دعوت شده، باید نیروی باین عظمت را در اختیار داشته باشد تا او را در اداء رسالت خود در روی زمین و در میدان زندگی یاری کند.

نیروئی است که پیوسته فرمان کار می‌دهد، زیرا کار و کوشش در روی زمین و انشاء و آبادکردن و بناکردن و تغییردادن بزرگترین مأموریت این مخلوق بی‌نظیر است، و همان هم معنا و نمایشگر خلافت از جانب خداست در روی زمین تیره.

انسان مشتی از این خاک تیره بود، نه اراده ای داشت و نه توجهی بچیزی، و نه دارای کوچکترین رسالتی بود، همینطور هیکلی بود از گل. سپس خدا شراره ای از روح خود از نور خود در آن دمید تا پاره ای از مظاهر قدرتش را باو عطا کند.

این یک مشت خاک که نمی‌توانست این بارگران امانت را حمل کند و در تقدیر پروردگار دانا و توانا و حکیم هم نبود که این ترتیب مأموریت بزرگ باین هیکل خاکی سپرده شود، و بلکه آن خود بتنهائی قابلیت نداشت.

از دم این روح الهی بود که (انسان) خلیفه الله در روی زمین گردید، و این همه قدرت ایجاد و ابداع و سازندگی و تغییر و پیشرفت در اختیارش قرار گرفت، و این نمونه ایست از اراده خلقت در ذات خالق سازنده و صورتگر و استاد قادر و توانا و حکیم، و باندازه ای که این یک مشت خاک قدرت عمل دارد و استعداد باو داده شده است، و خدا انسان را با آن صفات لازم و ضروریش در خلافت از جانب خود ذخیره کرده است، ذخیر کرده است با صفت (علم) که می‌گوید: ﴿وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ کُلَّهَا[البقرة: 31] و با صفت (ادراک) که می‌گوید: ﴿قُلۡ هُوَ ٱلَّذِیٓ أَنشَأَکُمۡ وَجَعَلَ لَکُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفۡ‍ِٔدَةَ[الملک:23] «بگو: آن همان خدائی است که شما را بوجود آورد و بشما گوش داد و چشم‌ها و دل‌ها داد» و با صفت (اراده و اختیار) ذخیره کرده است که می‌گوید: ﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨  قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠[الشمس: 7- 10] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».

 بازهم می‌گوید: ﴿وَهَدَیۡنَٰهُ ٱلنَّجۡدَیۡنِ ١٠[البلد: 10] «و ما باو هردو راه را نشان دادیم».

و با این ترتیب: انسان با این نیروی سرشار چشم باز کرده و خود آماده بدوران این خلافت در روی زمین گردید، و خود را لایق و سزاوار دید که این بارگران را بدوش بکشد، (آسمان بار امانت نتوانست کشید) و لکن انسان کشید، اما بناچار باید برای روشن کردن این آتش عشق در درون این چنین موجودی هیزمی باشد قابل اشتعال تا حرکت کند، ایجاد کند، بسازد و دست باختراعات بزند، و نیروهائیکه که این دم آسمانی در آن بودیعت نهاده بکار بزند، و برای پایدارساختن دوران خلافت قیام کند و خلیفه الله در روی زمین باشد و سرافراز گردد، و این هیزم قابل اشتعال همان نیروهای حکم کننده است که وجود انسان آن‌ها را دربر گرفته، و همه را در درون خود جای داده است.

ما که نمی‌توانیم بپرسیم: چرا و برای چه اینطور شده؟! ما که نمی‌توانیم بپرسیم: چرا و برای چه فطرت بشریت این است؟! نمی‌توانیم بپرسیم که چرا انسان طوری قرار داده نشده بدون اشتعال و بدون نیروهای حکم کننده کار کند؟ و باجبار کار کند؟ نمی‌توانیم بپرسیم: برای اینکه حق نداریم؟! بپرسیم: وظیفة ما نیست؟! برای اینکه خدا از کردار خود مسئول نیست، ﴿لَا یُسۡ‍َٔلُ عَمَّا یَفۡعَلُ[الأنبیاء: 23] ﴿سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا یَقُولُونَ عُلُوّٗا کَبِیرٗا ٤٣[الإسراء: 43] خدا که در مقابل ما از کارهای خود مسئول نیست، بلکه فقط می‌توانیم در این هستی انسانی آثار و مظاهر ارادة الهی را بشناسیم و بپذیریم و یقین کنیم که بناچار او باید دارای نیروهای حکم کننده باشد که آدمی را بکار وادارد، و او را برای تحمل مشقت‌های توان شکن آماده سازد، ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِی کَبَدٍ ٤[البلد: 4] «حقاً که انسان در میان فشار و سختی آفریده شده»، هر یک از گام‌های او در روی زمین نمایشگر زحمت و مشقت و کوشش است، حرکت جسمانی او در زمین خاصیتش این است که با قوة جاذبة زمین مقاومت کند، و سرانجام در هر حرکتی مقداری زحمت بکشد تا بتواند انگشتان خود را از زمین بلند کند، حتی جریان خون را در داخل اعصاب به حرکت درآورد، و همچنین تبدیل ماده خام که انسان را احاطه کرده بیک ماده متشکل، و تبدیل آن بیک بنائی مدرن و بکشت زار و صنایع روزافزون و... احتیاج بچنین زحمتی دارد.

بناچار باید کار کرد و مدتها ناراحتی کشید تا نتیجه گرفت، آبادکردن روی زمین پدران و مادران ما را با تولید نسل وادار می‌کند که به مشکلات فراوان تن در دهند. البته هر یک در حوزة اختصاصی خود مادر فرزندش را با ناراحتی‌های فراوان ماه‌ها در شکم بهرسو میکشد و تا دوسال از شیره جانش او را روزی میرساند، از یکی آسوده نگشته دیگری را در دل خود جای می‌دهد و خود را برای کشیدن بار زحمت‌های او آماده می‌کند، پدر نیز بنوبة خود بار مشکلات پرورش و تهیه روزی فرزندان را عهده دار می‌گردد، لباس و غذا و مسکن و آسایش آنان را فراهم می‌سازد تا آنجا که آن‌ها نیز مانند پدر بتوانند رسالت خود را انجام بدهند، و پدر نیز دوباره قادر باشد که برنامه را دوباره از سر بگیرد، و بهمین ترتیب: هر حرکتی از حرکتهای خلافت الهی که در اختیار انسان است محتاج بتحمل این مشکلات است.

بنابراین، آن چیست که انسان را باین مشکلات وادار می‌سازد؟ و آن چه نیروئی است که در این باره او را یاری می‌دهد؟! بناچار باید نیروی حکم کننده ای در کار باشد، باید ماده ای قابل اشتعالی در درون او باشد که این حرکت و این کوشش را در او ایجاد کند، بناچار باید جنبشی باشد که با این زحمات به مقابله بپردازد.

اما نه! اگر نیروی حرکت نیروی حکم کننده با مشقت موجود روبرو گردد و نتواند بر مشقت پیروز آید، انسان در نقطه اول متوقف می‌گردد و از صفر تجاوز نمی‌کند، نه حرکتی از او سر میزند، نه کاری می‌کند و نه بسیر می‌پردازد، بدیهی است هر جسمی که در آن دو نیروی متساوی و متضاد روبرو باشد آن جسم ثابت و راکد است، و نمی‌تواند از جای خود تکان بخورد.

پس بناچار باید یکی بر دیگری غلبه کند تا جسم را بحرکت درآورد، براهی بیاندازد که می‌خواهد، بناچار باید نیروی حکم کننده دائم رو بافزایش باشد تا حرکت مطلوب بوجود آید.

از اینجا است که باید نیروهای حکم کننده دائم قوی و قوی تر گردد تا انسان بحرکت درآید و بکار و کوشش بپردازد، و در خط سیر انسانی قدم بردارد، بناچار باید در داخل او یک مادة قابل اشتعالی باشد که هردم شعله ور گردد و حرارت لازم را ایجاد کند، حرکتی ایجاد کند که قدمهای او در این راه خسته نگردد، و از اینجا است که شهوات در وجود انسان باید باشد.

هر نیروی محرکی از نیروهای فطری با خود نیروی حکم کننده ای را حمل می‌کند، اما این نیرو را بشیوة مخصوصی حمل می‌کند، طوری حمل می‌کند که دارای همة ضمانت‌ها است، از هر جهت بیمه شده است، تضمین می‌کند که نگذارد نیروی حکم کننده تعطیل گردد، و یا مشکلات آن را از کار بیاندازد، نیروی حاکم کافی نیست که از پشت سر فرمان حرکت بدهد، بلکه کششی هم از جلو لازم که با آن همگام باشد، حتی اگر یکی از این دو نیرو بخاطر پاره ای پیش آمدها ناتوان گردد، دیگری بجای آن کار کند و رسالت آن را انجام بدهد.

جذبه ای از پیش رو که عبارت است از: لذت، حرکت و فشاری از پشت سر که عبارت است از: رنج و الم، و این دو کشش و کوشش با هر جنبش فطری که در نهاد انسان است پیوند ناگسستنی دارند.

لذت همان ندای پیشرو است که انسان را بسوی پیش میراند و پایدار می‌سازد که در نتیجه برای بدست آوردن این لذت شیرین بحرکت می‌پردازد، لذتی که در سرشت او ترکیب شده که بندای آن جواب مثبت بدهد، و برای بدست آوردن آن از جان و دل تلاش کند، چنانکه در سرشت آهن گنجیده شده که خودبخود بسوی آهن ربا کشیده شود.

و رنج و الم همان مهمیز است که انسان را از پشت سر حرکت می‌دهد که سرانجام حرکت می‌کند که رنج را از خود دور سازد، زیرا در سرشت او گنجیده است که از رنج فرار کند و دور از درد زندگی نماید، چنانکه در طبیعت دو قطب مخالف و شبیه هم گنجیده شده که دائم در میان آن‌ها نفرت و دوری حادث گردد.

و هر جنبش فطری در انسان با این دو عامل مساعد ذخیر شده است تا حرکت دائم به پیش را در او بیمه نمایند.

مثلاً: طعام و شراب برای حفظ ذات ضروری است، پس بناچار باید با لذت و رنج پیوند داشته باشد که هم از پشت سر و هم از پیشروی فرمان پیشرفت دریافت نماید، گرسنگی و تشنگی همان مهمیز است که انسان را بوسیله رنج حرکت می‌دهد که سرانجام برای بدست آوردن نان و آب می‌کوشد تا این رنج را تسکین بخشد، رنجی که ساکت نمی‌شود مگر با پاسخ مثبت، اما این رنج بتنهائی بس نیست، زیرا در اینجا لذت سیر و سیرآب شدن هست، و این هردو باهم لذت از پیشروی و رنج از پشت سر انسان را به جستجوی نان و آب وامیدارند تا برای حفظ ذات و هستی خود بکشود.

مثلاً: لباس خود یک امر ضروری است، بهمین ترتیب: آن رنجیکه از عوارض جوی پدید می‌آید از قبیل سرما و گرمای شدید و... محرکی هستند از پشت سر مرتب ندا می‌دهند که باید لباس تهیه شود.

و آن لذتی را که دفاع و حفاظت از عوارض جوی ایجاد می‌کند، آن یک نیروی جاذبه ایست از پیشروی که پیوسته از جلو میکشد.

و غریزة جنسی وسیله حفظ نوع است، بناچار بهمین ترتیب: باید دارای لذت و رنجشی باشد تا رسالتی را که برای انجام این وظیفه لازم است تضمین نماید تا مشکلات و سختیهائی که برای تولید نسل مترتب است انسان را از ادای این رسالت باز ندارد، خواه از طرف مرد و خواه از طرف زن، و برای اینکه در این راه جدا مشکلات فراوان است، و سختیها سخت بهم پیچیده، بناچار باید جذبه‌ها نیز سخت و جدی باشد، و رنج طاقت فرسا شود که در مقابل آن عنان صبر از دست برود تا تضمین کافی برای اجرای این رسالت پیدا شود.

آری، برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع باید یک رشته چیزهائی را حفظ کرد، از قبیل خوردنیها و آشامیدنیها و پوشیدنیها و سایر احتیاجات ضروری که مبادا آن‌ها از بین برود و انسان عزیز بهلاکت نزدیک شود.

و بهمین ترتیب: نیز باید از پیشروی ندائی و از پشت سر فرمان زجری باشد، ندائی باشد بسوی لذت که به ملک و مالکیت مترتب است، لذت دیدن اشیاء و لمس کردن و پوشیدن و چشیدن و جمع کردن مادیات و زجر و ناراحتی از عدم تملک از محرومیت و تهی دستی.

و برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع، بناچار باید در مقابل خطرات از آن‌ها دفاع کرد، یعنی: جنگید و فداکاری کرد، و بناچار باید برای این فداکاری و این جنگیدن دو نوع پایگاهی باشد از پیشروی و از پشت سر، از پشت سر رنج تجاوز دشمن بر حریم هستی انسان، خواه انسان فردی و خواه انسان اجتماعی، تجاوز بذات و یا تجاوز بحریم مالکیت آن و حوزة زندگانیش، و از پیشروی لذت پیروزی بر دشمن و دفاع از حریم.

بازهم برای تضمین حفظ ذات و حفظ نوع، بناچار باید بهمین ترتیب: محرکی برای امتیازجوئی و محرکی هم برای مبارزه و خودنمائی باشد، مانند یک عامل مساعد که هر انسانی را مغرور می‌سازد که پیش بتازد و وظیفة خود را انجام بدهد، و بعقب بر نگردد، و از میدان فرار نکند، و بناچار باید برای محرک این مبارزه دو نوع پایگاه باشد، یکی دردی که از تخلف از وظیفه مبارزه و مبارزه دیگران برعلیه خود احساس می‌کند، و دیگری لذتی که احساس می‌کند بر دیگران پیشی گرفته و بر دشمن پیروز می‌گردد، و این‌ها همان محرک‌های فطری هستند، و این هم مأموریت آن‌ها است در هستی انسان، و دوران آن‌ها است در میدان زندگی.

هیچ یک از آن‌ها در هستی انسان بیهوده نیست، و هیچ یک بتنهائی کار نمی‌کند، بلکه همه باهم بطور دسته جمعی کار می‌کنند تا در ستاد بزرگ هستی همة خدمات را رویهم بریزند، در نیروی محرک اول که عبارت است از: حب حیات و بهره برداری از خرمن زندگی همة نیروها را بکار اندازند، و این معنا بدوران خود همان عاملی است که انسان را بکار و کوشش وامیدارد، و بتولید و ابداع و انشاء و سازندگی و عمران و آبادی وادار می‌سازد، و این همان مأموریت مهم خلافت انسان است از جانب خدا در روی زمین، و اینجا است که نشان خلیفه اللهی بسینة انسان نصب می‌گردد.

و هر تفسیری برای نفس و روان انسانیت که با یکی از نیروهای حکم کننده زندگی انجام بگیرد آن یک تفسیر ناقص است، تفسیر کوتاه نظرانه ایست، ناتوان از تفسیر و بیان است، تفسیر جنسی رفتار و سلوک بشر که فروید عنوان کرده است، تفسیرمادی تاریخ که می‌گوید: تاریخ انسان فقط تاریخ بحث و جستجو از خوراک است، و این همانست که مارکس و انگلس و سایر رهبران تفسیرمادی و تفسیراقتصادی دست آویز نموده‌اند.

و تفسیرروانی جزئی که می‌گوید که جنبش و عشق به مبارزه محرک اصلی است در انسان، خواه بصورت عشق به بزرگ بینی و بزرگ اندیشی باشد، چنانکه (آدلر) گفت: و یا بصورت درک نقص و کوچک بینی و کوشش در عوض کردن نقص به کمال باشد، چنانکه (یونگ) گفت که هردو شاگردان (فروید) هستند.

همه این تفسیرها خطای بس بزرگی را مرتکب شدند، و آن عبارت از آن است که انسان را از یک طرف تفسیر کردند، و از یک طرف دیدند و گفتند که انسان این است، انسان همین جزء کوچک است.

و حال آنکه در اینجا برای این چنین زحمت بیهوده در تفسیر انسان هیچگونه عامل محرکی نیست، اگر بحث کننده در هستی بشریت همة انسان را در طبق اخلاص قرار بدهد و همه را بدقت بررسی نماید، و او را آنطور که هست به حقیق کامل و شامل و همگانی و همه جانبه و یکنواخت به بیند، روی حقیقتی به بینند که همة جزئیات را دارا است، و این شبکه بندی و درهم آمیختگی و باهم پیوند خوردگی را نیز بر آن اضافه کند.

و بهمین ترتیب است: هر تفسیری که نیروهای حکم کننده (دوافع) را بحساب بیاورد، اما نیروی بازدارنده و کنترل کننده (ضوابط) را بحساب نگیرد و بالعکس.

نیروهای بازدارنده

﴿وَجَعَلَ لَکُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفۡ‍ِٔدَةَ لَعَلَّکُمۡ تَشۡکُرُونَ ٧٨[النحل: 78] «و براى شما [توان‏] شنوایى و دیدگان و دل‌ها پدید آورد، باشد که سپاس گزارید».

آیا انسان شایستگی دارد با آن نیروهای حکم کننده که قبل از این بیان کردیم خلیفه الله باشد؟ و در روی زمین بکار مشغول شود؟ آیا این همان نیروی حکم کننده ای بر حیوان نیست؟ خوردن، آشامیدن، اشباع غریزه جنسی، و جنگیدن، آیا همة این‌ها از نیروهای حاکم بر حیوان نیست؟ و بعلاوه آن‌ها یک رشته نیروهای حکم کننده ای باز و عنان گسیخته هستند در انسان، زیرا در حیوان این نیروها پیدا می‌شود، اما بصورت بسته و محدود یعنی: غریزة حیوان این است که تا اندازه و ظرفیت پر شد دیگر اعتنا نکند، و یا بحد مناسبی که رسید که غریزه‌اش درک کرد دیگر بدنبال آن نمی‌رود.

اما انسان هرگز فطرتش اینطور نیست، زیرا در فطرت او غریزه اندازه و حد معین ندارد، و می‌تواند اگر خواست با این نیروهای حکم کننده بیش از حد نیاز حرکت کند، و یا بیش از حد مناسبی که غریزه‌اش ایجاب می‌کند حرکت کند، یعنی: همان اندازه که فطرت حیوانیش ایجاب می‌کند قدم بردار.

بنابراین، آیا انسان شایستگی دارد که بدین ترتیب خلیفه الله باشد، محترم باشد، دارای عزت، و دارای فضیلت باشد، دارای شخصیتی باشد که مسئولیت‌ها را بپذیرد یا نه؟

بلکه آیا شایستگی دارد که او یک موجود زنده ای باشد که دوام و بقاء ابدی بنامش ثبت گردد و در باره‌اش گفته شود، ((هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق)) و این نیروهای عنان گسیخته نتوانند او را نابود کنند، نیروهائی که فقط کار آن‌ها حرکت دادن و پیش بردن است بدون مهار و کنترل.

هرگز هرگز! کار خالق حکیم اینگونه نمی‌تواند باشد، خالقیکه انسان را آفرید، آن هم بصورت زیبا و جمیل، و اعلان کرد: ﴿خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ بِٱلۡحَقِّ وَصَوَّرَکُمۡ فَأَحۡسَنَ صُوَرَکُمۡ[التغاین: 3] «آسمانها و زمین را بحق آفرید و صورت‌های شما را صورتگری کرد با بهترین و زیباترین صورتها».

پس بناچار باید یک اصلی باشد، یک مهاری باشد، و آن هم مناسب و سازگار با طبیعت انسان، مناسب با سرشت بشریت، سازگار با فطرت اشرف مخلوقات، اصلی باشد که هرآنچه در طبیعت انسان است نمایان سازد، علمش، درکش، اراده و آزادی و اختیارش را آشکار کند.

و از اینجا است که نیروهای بازدارنده (ضوابط) در هستی انسان قرار گرفته است، این نیروهای بازدارنده (ضوابط) یک رشته قوای فطری هستند که با انسان متولد می‌شوند، بصورت نهفته در هستی او، و لکن در بدو آمر آشکار نمی‌شوند، آنچنان که نیروهای حکم کننده آشکار می‌شوند. سپس آن‌ها به کمک و مساعدت خارجی احتیاج دارند تا نمو و کمال را تکمیل کنند، و اگر این مساعدت خارجی نباشد آنقدر نهفته و ناتوان میمانند تا نتوانند وظیفه خود را آنطور که هست انجام بدهند.

و این احتیاج به مساعدت خارجی بعضی از دانشمندان را فریفته تا خیال کرده‌اند که آن‌ها جزء فطری در هستی انسان نیست، و گمان کردن‌اند که از خارج بروی تحمیل شده است، آن‌ها قوای خارجی هستند که کودک را عادت می‌دهند بعملیات ضبط و کنترل که خود را نگهمیدارد، گاهی با ضبط و کنترل، و گاهی با تشویق و ترغیب و ایجاد دوستی در نهاد او.

سپس این دانشمندان در میان خود اختلاف دارند با اینکه همه باتفاق می‌گویند که نیروهای بازدارنده از عوامل خارجی سرچشمه می‌گیرند، بعضی‌ها لازم می‌دانند که باید آن‌ها را بنمو و گسترش واداشت، و اعتراف کرده‌اند که وجود آن‌ها ضروری است، و بعضی‌ها هم از آن‌ها نفرت دارند و پیوسته میخواهند نابود و ویران سازند، و خودبخود فروید این قهرمان نامی میدان روانشناسی از گروه دوم است، در صفحة 82 کتاب (Three Contributions To The Sexual Theory) تحت عنوان عفت جنسی (التسامی) می‌گوید: اما سومین نوع بیماری‌های جنون غریزه جنسی در نتیجه عملیات عفت جنسی پدید می‌آید، بطوریکه نیروی شهوانی صادر از منابع جنسی فردی را در خارج از میدانهای بهره برداری خود بکار می‌برد، یعنی: (خارج از محیط جنسی) و از آن در این میدان‌های خارج بهره برداری می‌کند.

و بهمین ترتیب: انسان بیک نیروی روانی بزرگی از استعداد روانی دست مییابد که آن بذات خود بسیار بزرگ و با ارزش است، و در صفحة 85 همان کتاب از تعارض میان تمدن و میان نمو آزاد غریزة جنسی گفتگو می‌کند، و در کتاب (The id The Ego And) صفحة 80 می‌گوید: اخلاق به پیروی از قساوت شگفته می‌شود، حتی در درجة طبیعی خود، و لکن هم این‌ها و هم آن‌ها هردو باهم خطا رفته‌اند، زیرا (ضوابط) نیروهای بازدارنده اجنبی نیستند در هستی انسان.

و در اینجا یک حقیقت بدیهی و روشنی است که باید این (دانشمندان) همگی آن را درک نمایند برای اینکه بدیهی است، و آن این است که فشار خارجی هرگز نمی‌تواند در هستی انسان چیزی را بیافریند، مادام که در این میان استعداد فطری برای پذیرش نباشد.

مثلاً: گرسنگی جزئی از هستی انسان است، و با هیچ فشاری از فشارهای خارجی امکان نیست که انسانی را بوجود آورد که ابداً گرسنه نباشد.

بلی، گاهی انسان عادت می‌کند (بوسیله فشارخارجی و یا فشارذاتی) که مدتی از خوردن غذا باز ایستد، (برای اینکه این معنا هم در فطرتش موجود است) و لکن برای همیشه که نمی‌تواند ادامه بدهد، هراندازه هم فشار شدیدتر باشد، (برای اینکه این معنا جزء فطرتش نیست).

و نیروی محرک جنسی هم جزئی از هستی انسان است، و با هیچ فشاری از انواع فشارهای خارجی ممکن نیست، انسان معتدلی آفرید که احساس جنسی نداشته باشد.

(پوشیده نماند که ما از احساس سخن می‌گوئیم، نه از اجرا، زیرا گاهی احساس پیدا می‌شود، اما انسان از عمل خودداری می‌کند) و این احساس تهذیب داده می‌شود، آن اندازه که عفت جنسی عادت می‌گردد، و انسان در اینجا به مرتبه کمال عفت می‌رسد، (برای اینکه این معنا در فطرت انسان هست) اما هرگز نه با تهذیب از بین می‌رود و نه با فشارخارجی، (برای اینکه از بین بردنش از فطرت معتدل انسان نیست).

و همچنین فشارخارجی نمی‌تواند چیزی را که هم اکنون موجود نیست ایجاد کند، و نمی‌تواند چیزی را که هم اکنون موجود است زایل کند، بلکه فقط این فشار وقتی می‌تواند اثر کند که استعداد پذیرش موجود باشد، و به مقدار همان استعداد مؤثر است، و خودبخود این فشار بهدر می‌رود وقتیکه استعدادی در کار نباشد، هر اندازه هم که شدیدتر باشد، زیرا (ضوابط) این نیروهای بازدارنده را نه فشارخارجی ایجاد می‌کند و نه توجیه و تهذیب، و ممکن هم نیست ایجاد کند، چرا فقط می‌تواند به نمو و پرورش آن کمک برساند؟ و نمودادن و آبیاری کردن غیر از کاشتن و ایجادکردن است.

کودک متولد می‌گردد در حالیکه از حرکت عاجز است، و احتیاج مبرمی به کمک‌های خارجی دارد تا بتواند حرکت کند بخصوص حرکت راه رفتن، و هنگامیکه دستش باین کمک نرسد ممکن است بزرگ شود، اما خسته و کسل که نتواند تا آخر عمر با پای خود راه برود.

پس آیا معنای این سخن این است که مساعدت خارجی این راه رفتن را آفرید؟! هرگز هرگز! بلکه معنایش این است که آن یک قدرت نهفته است که برای بیدارشدن احتیاج به کمک دارد تا بیدار گردد و ظهور کند و راه برود.

و نیز کودک متولد می‌شود در حالیکه عاجز از سخن گفتن است، و احتیاج مبرم دارد که با او سخن بگویند و بازی کنند، و دانه دانه سخن بر زبانش بگذارند، حتی بطور ناقص و شکسته که خوشش آید و یاد بگیرد و دلالت لغت را بدست آورد، (و آن یکی از معجزات عالم آفرینش است) که قرآنکریم در خلقت آدم اشاره می‌کند: ﴿وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ کُلَّهَا[البقرة: 31].

سپس بکاربردن لغت می‌پردازد آن مقدار که از دلالت آن یاد گرفته است، و هنگامیکه این مساعدت را نیابد ممکن است تا آخر عمر سخن نگوید، (چنانکه انسان‌های کر که نمی‌توانند لغت را بشنوند و درک کنند و بکار ببرند از ادای سخن عاجزند) یا گاهی نطق او منحصر بیک نوع صدا درآوردن باشد مانند صدای حیوان.

پس آیا معنای آن این است که مساعدت خارجی نطق را ایجاد می‌کند؟! کلاً و هرگز، بلکه معنایش این است که نطق یک نیروی نهفته است در سرشت انسان که احتیاج به مساعدت خارجی دارد تا بیدار گردد و ظهور کند.

پس وقتیکه قدرت‌های جسمانی محض مانند (راه رفتن) و یا قدرت‌های حسی و معنوی مانند (لغت و سخن گفتن) این باشد، خودبخود شأن نیروهای (ضابطه) بازدارنده در هستی انسان نیز همینطور خواهد بود، از طریق فشارخارجی بوجود نمیآید، از طریق توجیه و تهذیب بوجود نمیآید، بلکه بطور فطری در هستی انسان بوجود می‌آید، فشارخارجی یا توجیه و تهذیب عواملی هستند که به نمو و پیشرفت و دگرگونی آن‌ها کمک می‌دهند.

چولیان هکسلی آن دانشمند داروین منش که سابقاً اشاره کردیم در کتاب خود (انسان در عالم جدید) می‌گوید: و بخاطر همین انسان با هوشتر و با ذوق تر از اکثر حیوانات است، برای اینکه ترکیب مغز سرش با نرمش تر و قابل انعطاف تر است.

و برای این نرمش زیاد نتیجه‌های روانی فراوان دیگر است که آن‌ها را رجال فلسفة عقلی (عملاً) فراموش می‌کنند، و انسان در پاره ای از آن‌ها بی‌نظیر است، مثلاً: این نرمش و خوشروئی باعث شده که انسان آن موجود زندة بی‌مانندی باشد که خود را در معرض مبارزه و درگیری روانی قرار می‌دهد، ((و در حقیقت جلوگیری از پیکار میان شیوه‌های متعارض یک عمل تجملی و نمایش عمومی و دارای منفعت جسمانی است، و این نیست مگر خاصیت عقل بشری که بانسان امکان بخشیده تا از این پیکار خود را نجات بدهد)).

و هنگامیکه ما با این سطح عالی انسانی میرسیم با پیچیدگی‌های جدیدی روبرو می‌گردیم، (پیچیدگی‌های بیش از حیوان)، زیرا از خصایص انسان است، چنانکه دیدیم پیروزشدن بر فشار غریزه و آماده کردن وسایل اتصال که بوسیله آن‌ها ممکن است با هرنوع نشاط عقلی اتصال یابد، خواه در دایره معرفت و علم، و یا حس، و یا اراده و یا هر نشاط دیگری که ممکن باشد، و با این شیوه و از این راه انسان بزندگی عقلی بی‌مانندی دست یافته است، اگرچه خود این باب باین ترتیب باز برای تربیت عوامل دیگری است، گاهی که این بی‌نظیری را برهم میزند، و بلکه از بهره برداری از خرمن زندگی جلوگیری می‌نماید، برای اینکه دستگاه عصبی همانطوری که (شرنگتون) می‌گوید: خیلی شبیه به قیف است مدخلش از مخرجش کشادتر است، این مدخل قیف درست مانند اعصاب روبروی حواس است که امواج را بوسیله اعصاب مخصوص از اعضاء حسی بدستگاه عصبی مرکزی میرساند، و مخرج آن هم بوسیله اعصاب نقاله فرعی به عضلات میرساند و... و با این وصف بازهم طبق آراء جدید دستگاه‌هائی پیدا می‌شوند که این نزاع را تا آخرین حد ممکن تقلیل می‌دهند، و این همانست که دانشمندان روانشناس بنام سرکوبی غرائز معرفی می‌کنند، و یا به منزله ای قیف می‌نامند که مایعات را در مدخل جای می‌دهد و به تدریج بدرون ظرف دیگر میفرستد، و بنظر ما دومی با اهمیت تر می‌رسد، و آن عبارت است از: حبس کردن یکی از طرفین نزاع و پیکار در ظلمات عقل باطن (این همانست که فروید سرکوبی غریزه می‌خواند).

و با این وصف بازهم این تشبیه کامل نیست، زیرا زندانی کردن در عقل باطن بآن امکان می‌دهد که بطور دائم در شعاع درک و فهم در شخص مؤثر گردد.

و علاوه بر آن اضطراب و تشویش عصبی عمومی باشد که انسان را به بعضی افکار و اعمال وامیدارد، و بهمین جهت این سرکوبی (باصطلاح فروید) زیان آور است، الا اینکه گاهی بصورت یک ضرورت جسمانی درمیآید تا از نزاع و پیکاری که بناچار در سنین اول زندگی انسان اتفاق می‌افتد جلوگیری نماید، قبل از آنکه آن رأی مبنی بر عقل باطن به نتیجه برسد، و از چیزهای خوب است که انسان بدون قید و شرط بتواند بکاری قیام کند، حتی اگر این قدرت باضطراب و تشویش هم منجر شود و انسان از حرکت باز بماند، مانند خری که میان دو پای بند حیران می‌ماند و نمی‌تواند حرکت کند.

و در سرکوبی غریزه آن باعث شکست خورده فقط بسوی ناخودآگاهی تبعید نمی‌شود، بلکه خود این تبعید یک نوع عمل ناخودآگاهی است، و آن دستگاه هائیکه برای این عمل برپا گردیده بناچار باید به تحول درآید و دگرگون گردد تا از امکاناتی که برای نزاع و پیکار آماده شده‌اند جلوگیری نماید، بخصوص در سال‌های اول زندگی، و این نزاعی است که مانند یک نتیجة دوم برای عقل انسان حساب می‌شود، و در سرکوبی (که ما آن را عملیات ضبط و کنترل مینامیم)، این باعث از روی درک و شعور تبعید می‌گردد، و بهمین دلیل هم احتمال نمی‌رود که اضطراب عصبی ظاهر گردد، و در خاتمه وقتیکه این رأی درست بهدف رسید، یکی از دو طرف متعارض بگوشه ناخودآگاهی رانده می‌شود، اما هردو در شعاع عقل و خبرگی سنجیده می‌شوند، و سپس عمل از روی هوشیاری و آگاهی بانجام می‌رسد، ما این قطعه‌های طولانی را از چولیان هکسلی برای اثبات مطلبی انتخاب کردیم، برای اینکه به نفع ما است، آن هم از یک مرد ملحد و خدانشناسی که ایمان بخدا و اصل اخلاقی ندارد.

اولاً: دستگاه (ضبط) کنترل اعم از خودآگاهی و ناخودآگاهی یک رشته دستگاه جسمانی است که دستگاه‌های روانی از آن سرچشمه می‌گیرند، و معنای جسمانی بودن این است که آن از صمیم فطرت است، زیرا هستی جسمانی انسان فطری است که با او متولد می‌گردد، و از طریق تخمک تلقیح یافته مادر ارثی است، و از عملیات اسباب خارجی بدست نمیآید.

و ثانیاً: از خصایص انسان است که بر فشار غریزه پیروز شود، و این هم در انسان یک خاصیت فطری است، و از صمیم هستی او است، چیزی نیست که از خارج تحمیل گردد.

ثالثاً: عملیات (ضبط) کنترل بطور ناخودآگاه در سنین اول طفولیت انجام میگیرد، و سپس بعد از آن بطور خودآگاه بعمل می‌آید، یعنی: پیرو همان خط سیر نموی است که همة عملیات روانی دیگر و همة قدرتها پیرو آنست.

و این اندازه برای اثبات مطلب ما بس است، و آن این است که همة ضوابط نیروهای بازدارنده کنترل کننده در هستی انسان فطری هستند.

اما خیلی به کمک خارجی احتیاج دارند، و این همان مأموریت توجیه و تهذیب است، و آن یک عمل ضروری است نسبت بزندگی انسان، و لکن بازهم فرض می‌کنیم کودکی در میان کودکان اصلاً تربیت ندیده، و این کودک بفطرت خود واگذار گردیده، آیا این کودک دور از تربیت بدون ضوابط بدون نیروهای کنترل کننده بزرگ می‌شود؟!

هرگز! زیرا کودک بعضی کارها را مانند دفع کردن فضولات غذا از خود بعد از اندک مدتی از عمر خودبخود فرا میگیرد و هیچ کس در این باره باو کمک نمی‌کند، بلکه این کار بتأخیر میافتد، هنگامیکه توجیه و تهذیب در کار نباشد.

و همچنین اگر این کودک را بدون توجیه و تهذیب رها کنیم ظهور همة این ضوابط، همة نیروهای کنترل بتأخیر خواهد افتاد، و بطور ناقص نمو می‌کند و در حال اضطراب و تشویش و بی‌نظمی ظهور می‌نماید، گاهی اتفاق می‌افتد که خیلی از آن‌ها بطور نهفته می‌ماند، اما هرگز و هیچ وقت اتفاق نمی‌افتد که همه موجود نباشد.

فروید می‌گوید که کسالت و سستی یک امر طبیعی است برای انسان، و این حال بانسان هیچ وقت اجازه نمی‌دهد که در یک عمل یا در یک جهت تا آخر عمر پیش برود، بلکه او را دائم بکار جدید و یا پیشروی در یک جهت جدید وادار می‌سازد، (عملی انجام نگرفته، عمل دیگری را آغاز می‌کند و راهی بپایان نرسیده، راه دیگری در پیش میگیرد).

و این کسالت و خستگی بتدریج نمو می‌کند، زیرا کودک صغیر از تکرار یک کار یا یک لفظ کمتر خسته و ملول می‌گردد، اما هراندازه که بزرگ می‌شود این خستگی در آن بسرعت رو بافزایش میگذارد، و هرچه زودتر می‌خواهد در کارش تغییر بدهد، و این یک ملاحظه ای صادقانه است، شایسته بود که فروید با این ملاحظه تا آخرین حد دلالت آن میرسید، زیرا ملال و خستگی باین ترتیب یک فرمول بی‌ارادگی است که از نابسامانی در هر پیشرفتی جلوگیری می‌کند، و آن بتدریج با نمو کودک نمو می‌کند، و توجیه و تهذیب کاری می‌کند که جلوگیری از شکست و نابسامانی یک عمل هوشیارانه باشد، و روی اصول و مبادی انجام گیرد و عاقلانه انجام بگیرد.

اما حتی در حال عدم توجیه و تهذیب نیز در اینجا (دستگاه هائی) وجود دارد، چنانکه چولیان هکسلی گفت که عملیات (ضبط) کنترل را انجام می‌دهد، یعنی: دستگاه‌هائی است از فطرت.

پس بنابراین، در هستی انسان یک نیروی ضابطه بازدارنده هست که عملیات ضبط و کنترل را عهده دار است که از شکست و نابسامانی هرنوع نیروی محرکی از نیروهای فطری جلوگیری می‌کند، و این نیروی ضابط فطری گاهی از خط سیر خود منحرف می‌گردد و از عمل خود باز می‌ماند، و ما در اینجا از این مقوله بحث نمیکنیم، بلکه تاکنون بحث ما از فطرت معتدل و آسیب ندیده است.

و آن هم مأموریت بزرگی را در زندگی انسان انجام می‌دهد، و آن یک مأموریت است که بناچار باید در هستی هر موجود زنده ای باشد، مأموریتی است که دائم از نابودی جلوگیری می‌کند.

آن درست یک عمل هوشیارانه ایست در مقابل غریزه در حیوان، و آن همانست حد خودکفائی را معین می‌سازد.

سپس این نیرو در زندگی انسان بیک مأموریت دیگری هم می‌پردازد که از تعیین مرز خودکفائی که از نابودی باز میدارد کمتر نیست، آن بوسیله توجیه نیروی زندگی بسوی سطح‌های بالاتر و با ارزش تر از مجرد پذیرش نیروی غریزه این مأموریت را انجام می‌دهد.

بدیهی است که نیروی انسان نیروئی بالاتر از ضرورت و احتیاج است، مانند نیروی حیوان نیست که باندازه ای ضرورت و احتیاج است، و همان معنا است که هرگز نمی‌گذارد نیروی ضابط، نیروی بازدارنده در همان محیط ضرورت و احتیاج نابود گردد، و آن را تا بسطح اعلای انسانیت بالا می‌برد تا آنجا بالا می‌برد که تبدیل کند بعمل تولید و انشاء و سازندگی و عمران و آبادی، و تغییر و تبدیل با حسن و تطور، یعنی: تبدیل می‌کند بوظیفه قیام بخلافت از جانب خدا در روی زمین.

و این همان نیروی خروشان است که انسان بوسیله آن تمدنها را ایجاد و در راه پیشبرد عقاید و اصول تلاش می‌کند و بوسیله آن دست بتولیدات مادی میزند، کشفیات، اختراعات، فنون و علوم را نمایش می‌دهد، و آن مجد و عظمت انسان است در روی زمین، عزت و احترام انسان است در این سیاره ای خاکی که خدای بزرگ برای انسان آماده ساخته، و این چنین قدرت و عظمت از هم آهنگی نیروهای حکم کننده (دوافع) و بازدارنده (ضوابط) در زندگی انسان سرچشمه میگیرد، از این دو جویبار هم آهنگ آبیاری می‌گردد.

نیروهای حکم کننده و بازدارنده باهم در زندگی انسان، همانطوریکه انسان با هستی کمال یافته در تمام نشاطی که از او صادر می‌گردد بکار می‌پردازد، با نیروهای حکم کننده و بازدارنده باهم نیز در همان وقت بهمین ترتیب: بکار می‌پردازد.

گاهی با نیروهای بازدارنده (تک تک یا دسته جمعی) پیش میتازد، و لکن در هر لحظه با هردو نیرو کار می‌کند، مادام که در حال اعتدال است، و در ترکیبش شکستی و انحرافی پدید نیامده.

و این هستی ترکیب یافته از این دو دسته نیروی (حکم کننده و بازدارنده) ((ارادی)) همانست که زندگی انسان را از زندگی حیوان جدا می‌سازد، حیوانی که هرگز (ضوابط) نیروهای بازدارنده را ((ارادی)) نمی‌شناسد، و زندگی آن فقط دارای (دوافع) نیروهای حکم کننده و نیروهای (ضوابط) بازدارنده ای غریزه بی‌اراده ایست، همانست که حرکتی ندارد که حیوان بتواند نشاطی برای تولید و سازندگی ذخیره نماید، چنانکه زندگی انسان از زندگی فرشته نیز جدا می‌شود، فرشته ای که نه نیروهای حکم کننده ای بشریت را می‌شناسد و نه حیوانیت را، و در هستی او مواد قابل اشتعالی از خواسته‌های درونی نیست، جز عبادت که او را بکار یا تولیدی وادارد، و آن عبادتی است به معنای ملکی ﴿یُسَبِّحُونَ ٱلَّیۡلَ وَٱلنَّهَارَ لَا یَفۡتُرُونَ ٢٠[الأنبیاء: 20] «شب و روز بدون سستی و خستگی در تسبیح و تهلیل هستند».

و این هستی تشکیل شده از این دوسته نیرو (حکم کننده و بازدارنده باهم) همانست که بوجود هدفی برای زندگی انسانیت انتخاب شده، یک هدفی هوشیارانه و دراکة باشد که نیروی حکم کننده را تک تک و بطور دسته جمعی دربر گیرد، بلکه این گونه هدف نیز یک نوعی از ((ضوابط)) نیروهای بازدارنده است که حد پیروی از نیروهای حکم کننده و یا بگو: شهوات را تعیین می‌کند، و آن همانست که (حب حیات را) پیش انسان طوری قرار می‌دهد که در ادوار و اشکال مختلف بکار می‌پردازد، و از حب حیات سایر موجودات دیگر جدا می‌سازد.

حفظ ذات (خودپائیدن) هدف هر موجود زنده ایست، بوسیله ای محرک غریزه آن را انجام می‌دهد، اما انسان باین هدف هوشیاری و ادراک را اضافه می‌کند که سرانجام چیز دیگری غیر از حفظ ذات در حیوان می‌گردد که در شیوه و هدف از حیوان جدا می‌شود، زیرا حیوان میخورد و می‌آشامد، و از سرما و گرما پرهیز می‌کند، مسکن انتخاب می‌کند، می‌جنگد، و پیروزی و مبارزه را دوست میدارد.

انسان هم بهمین ترتیب میخورد و می‌آشامد، مسکن انتخاب می‌کند، می‌جنگد و پیروزی و مبارزه را دوست دارد.

پس فرق انسان و حیوان چیست؟! فشار گرسنگی حیوان را تحریک می‌کند که غذائی بدست آورد، و سرانجام بهر طریقی که شد خود را بغذا برساند، و انواع معینی از غذا را میخورد و تا آخر عمر آن را تغییر نمی‌دهد، (در حالتیکه آن را آزادانه برای خود اختیار نکرده است) و آنقدر میخورد که غریزه‌اش بگوید که دیگر بس است که دست از خوردن باز دارد، و حیوان با یک طریقه غذا میخورد، و هرگز آن را تغییر نمی‌دهد، و آن یک طریقه است که با هر فرد حیوان مکرر است، با یک رشته فرق‌های بس ساده و جزئی که نمی‌توان گفت: اختلاف در سلوک است.

فشار گرسنگی انسان را هم بسوی طعام تحریک می‌کند، و ای بسا! عصرهائی از عمر بشریت گذشت که در سلوک و رفتار خود نزدیک بحیوان زیست، و لکن بازهم هیچوقت مانند حیوان نبود.

نخستین اختلاف ((از روز اول)) در وسعت میدانی بود که انسان در آن غذای خود را اختیار می‌کند، قرآنکریم خطاب بآدم و حوا - علیهما السلام- می‌گوید: ﴿وَکُلَا مِنۡهَا رَغَدًا حَیۡثُ شِئۡتُمَا[البقرة: 35] «و از (نعمتهاى) آن، از هر جا مى‏خواهید، گوارا بخورید» و همچنین قابلیت انسان است برای تنوع در غذا، و این یک نظام و نتاسق عجیبی است در فطرت انسان، زیرا هرچیزی در زندگی انسان متعدد و متنوع است حتی مادیات، و حتی احتیاجات و ضروریات، تنها مشاعر و افکار نیست، بلکه همه چیز است!!

دومین اختلاف این است که او همان موجود بی‌نظیری است که برای خود حد کفایت و اندازه معین می‌کند، زیرا در سرشت او هیچ ضابطه ای غریزه ای نیست که باو فرمان ایست بدهد، بلکه بجای آن یک ضابطه ای درک کننده و آگاه و دارای اراده و اختیار و تصرف پیدا می‌شود که می‌تواند محل توقف را از ابتدای کار از صفر تا آن طرف مرز توقف و کفایت معقول خودش تعیین کند، ((اگرچه در زمان کوتاهی هم باشد)) (و آن همان اسراف و زیاده روی است که جز انسان هیچ موجودی بر آن قادر نیست!!).

سومین اختلاف این است که انسان در خوردن غذا بآن صورت خامی که پیدا کرد قناعت نکرد، بلکه مرتب در تهیه و تنظیم آن دخالت کرد و در آماده ساختن آن صنعت و هنر بکار برد، زیرا تا آتش پیدا شد شروع کرد به پختن غذا و انواع آن. سپس آتش بروی او درهای فراوانی را گشود که بی‌نهایت است از صورت غذای بسیط و ساده گرفته تا بصورت غذای ترکیب شده از چیزهای متعدد و رنگین، آتش بر او قدرت داد تا توانست در غذا طعامهای جدیدی و مزه‌های گوناگونی بوجود آورد، و این پذیرش و پاسخگوئی بهمان فرمانی بود که در فطرتش نهفته بود، از قبیل نوسازی و به سازی و تنوع بخشیدن، و این یک معنای همگانی است برای انسان که شامل همه چیز است در زندگی او، مربوط بغذای تنها نیست!!

چهارمین اختلاف این است که انسان در تهیه و تنظیم غذا فقط یک روش انتخاب نکرد، زیرا تنها این نیست که فرد فرد در این کار اختلاف سلیقه دارند، بلکه یک فرد در هر بار که غذا تهیه می‌کند یکنوع روش و سلیقه دارند، بلکه یک فرد در هر بار که غذا تهیه می‌کند یکنوع روش و سلیقه می‌تواند بکار ببرد که برخلاف سلیقه ای سابق اوست!! زیرا گاهی با شتاب و عجله میخورد با دندان پاره پاره می‌کند، و گاهی دیگر آرام آرام و با کمال نرمی و آهستگی، گاهی سلیقه‌های مخصوصی بکار می‌برد با ابزار مخصوص، با ظروف و سفره‌های رنگین، و با نظم و نسق مخصوص میخورد، عنایت بخصوصی زاید از حد بکار می‌برد، وسایل غذا را خوب و پاکیزه میشوید، و خوب تهیه و آماده می‌کند، و بطرز مخصوصی میچیند...!!

بطوریکه این کار یک فن مخصوصی می‌شود که در باره ای آن کتابها نوشته می‌شود و مکتب‌ها باز می‌گردد!!

پنجمین اختلاف این است که انسان برای غذای خود هدفی قرار می‌دهد، و سپس آن را متعدد قرار می‌دهد، نه اینکه تا آخر با یک هدف می‌ماند، بلکه مردم در هدف‌ها باهم فرق دارند، زیرا بعضی‌ها غذا را باندازه ای ضرورت و فقط برای حفظ ذات تناول می‌کنند، و آنقدر میخورند که زندگی کنند، و بعضی‌ها خود غذا را هدف قرار می‌دهند، زندگی می‌کنند برای خوردن، و بعضی‌ها میخورند که از گرسنگی جلوگیری نمایند، و بعضی‌ها برای لذت بردن از هرنوع غذا میخورند، گاهی این هدف‌ها مختلف است، و گاهی یک فرد از یک حالتی بحالت دیگر منتقل می‌شود، فقط بخاطر حفظ ذات میخورد، اما در عین حال از غذای خود لذات هم می‌برد، و گاهی هم خود غذا را هدف قرار می‌دهد، و لکن برای اینکه شکم پرست و شتاب زده است، طوری با عجله میخورد که لذت غذا را نمی‌فهمد، و لذت تفنن را از دست می‌دهد، سفره ای رنگین و غذاهای الوان فراموشش می‌گردد.

سپس این هدف‌ها بار دیگر مختلف می‌شوند، باین ترتیب که آیا هدف لذت فردی و خودپسندی است که در نتیجه انسان تنها میخورد؟ و از اطعام دیگران بخل میورزند؟ و یا لذت اجتماعی است که با دیگران میخورد؟ و مردم را بر سفره دعوت می‌کند؟ و برای آنان نیز حقی قرار می‌دهد؟.

و سپس بار دیگر هم هدف‌ها مختلف است، باین ترتیب: آیا نظافت حسی و معنوی در آن مراعات می‌گردد؟ نظافت مأخذ از کجا بدست می‌آید؟ نمیخورد مگر پاک و نظیف و حلال را؟ یا نه، آدم لاابالی است نظافت نمی‌فهمد که چیست؟ هرچه برایش پیش آید خوش آید، پاک و ناپاک در نظرش یکسان است، از راه نامشروع میخورد، شخصیت و کرامت خود را در راه شکم فدا می‌کند، یا دست غصب و تجاوز و دزدی بمال مردم دراز می‌کند و حلال و حرام برای او معنا ندارد.

ششمین اختلاف این است که انسان در مقابل غذا فشار کامل احساس نمی‌کند، درست است که سرانجام انسان بناچار باید بندای گرسنگی جواب مثبت بگوید، زیرا حکمت بی‌پایان پروردگار خواسته، (همان حکمتی که طعام را برای حفظ هستی آدمی ضروری قرار داده) که نوع محرکی را از لذت و الم، از شدت و اصرار طوری قرار بدهد که آدمی نتواند پاسخ مثبت نگوید، و لکن در اینجا (مسافتی) است ذهنی و شعوری و سلوکی میان محرک و پذیرش، مسافتی است کوتاه یا بلند، اما نمایشگر یک نوع اختیار آزاد است که آن نشان انسان است، و درست است که این اختیار در اینجا محدود است، زیرا برای انسان که آزادی مطلق داده نشده، آزادی که نمایان نمی‌گردد، مگر در ذات خالق عالم فقط، بلکه مقداری از آزادی در اختیارش هست، به اندازه‌ای که مشتی خاک و دمی از روح الهی طاقت کشش آن را دارد، و لکن همین اندازه‌ای محدود او را از حیوان ممتاز ساخته، و او را آزاد نسبی قرار داده که روش و رفتار خود را در مقابل محرک پرفشاری که سرانجام بناچار باید اطاعتش کند آزادانه اختیار می‌کند.

و از اینجا است که انسان می‌تواند با اراده خود جواب این محرک اندرونی را فوراً بدهد، و یا بعد از گذشتن زمانی می‌تواند اوقات غذا را با آزادی و اختیار تنظیم نماید، و از خوردن انواع معینی از غذا خودداری کند، و مقداری از وقت را روزه بگیرد، هر وقت که بخواهد همة این فرقها که میان پذیرش انسان و حیوان در مقابل ندای محرک گرسنگی هست، از لحظه ای اول انسان را از حیوان ممتاز می‌سازد، و از روز اول تاریخ او را از تاریخ حیوان جدا کرده است، و آن را وسیع تر از بحث و جستجو از طعام و شراب قرار داده است!!.

حقاً آن تفسیرمادی تاریخی که گمان می‌کند تاریخ بشریت فقط عبارت است از: تاریخ جستجو از غدا یک تفسیرنادان است، و یا مغالطه کار حقایق را می‌بیند، اما بخاطر شهوت مذهبی خود آن را نادیده میگیرد تا بهدف معینی که قبلاً تهیه کرده است برسد، زیرا به فرض اینکه بحث از طعام تاریخ بشریت باشد، (و حال آنکه این یک مغالطه و سفسطه ای روشنی است) بدلیل اینکه قطع نظر از ((همه ای اصول عالی انسانیت)) از نیروی جنسی غفلت دارد، و از اندازه‌ای دخالت آن در تاریخ بشریت غافل است، آخر دست کم غریزه ای جنسی باندازه ای تولید نسل که اجتماع از آن بوجود می‌آید و آنچه را که این اجتماع اقتضا می‌کند، از قبیل تنظیمات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فکری، و روحی و... در تاریخ بشیت دخالت دارد، زیرا در این بحث عناصر دیگری هم دخالت کرده که نمی‌گذارد آن فقط جستجوی خالص از طعام باشد، با حفظ سمت جستجو از اصول نیز قرار داده است.

آیا مردم در جستجوی طعام باهم تعاون نشان می‌دهند؟ با یکدیگر می‌جنگند و مبارزه می‌کنند؟ آیا هر انسانی باندازه ای کفایت روزانه غذا تهیه می‌کند؟ و یا اجازه دارد که بیش از احتیاج ذخیره نماید؟ آیا غذا را بقانون مالکیت فردی مالک است و یا مالکیت اجتماعی؟ آیا غذا را بتساوی توزیع می‌کند و یا باندازه احتیاج؟ و میزان این احتیاج چیست؟ همة این‌ها اصول ارزشمندی است، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فکری و روحی و... که در اثناء بحث و جستجو از طعام پدید آمده، علی رغم اینکه آن یگانه بحثی و جستجوئی نیست که انسان تاکنون انجام داده، ((و حال آنکه حقیقت تنها نیست)) و بهمین جهت است بحث و جستجو از طعام تنها چیزی نیست که تاریخ بشریت از آنجا نوشته گردد، (حتی اگر تنها محرک فقط آن هم باشد)، بلکه همة این اصول باهم بطور دسته جمعی یگانه عاملی است که تاریخ بشریت از آنجا آغاز می‌گردد، و این نتیجه ای طبیعی ((حتمی)) تعدد جوانب انسان است، و نتیجه ای هم بستگی و هم بافتگی تمام نیروها و تار و پودها و عدم انفراد جوانب و یا عدم انفکاک نیروی عمل اوست، حتی در یک لحظه ای از لحظه‌های زندگی او.

و از اینجا است که (انسان) بر می‌گردد، همان موجود بی‌نظیر می‌شود که خود تاریخ انسان را با همة وجودش می‌نویسد، خود انسان با خصوصیات انسانیت مبداء تاریخ انسان می‌شود.

و این یک امر بدیهی است که نشاید و نباید در فهم آن شیفتگان تفسیرمادی تاریخ تا این حد خود را بزحمت بیاندازند.

و حیوان هم بشیوه ای غریزة خود که خدایش عطا کرده خود را از سرما و گرما حفظ می‌کند، زیرا بعضی از حیوانات (بدون درک و اراده آن) موی بدنش میریزد، وقتیکه گرما می‌رسد، و وقتیکه سرما می‌رسد موهای نرم فراوان (کرک) در پوست بدن آن میروید، بعضی از حیوانات سرتاسر زمستان را بخواب می‌رود، بطوریکه سرتاسر فصل سرما از جای خود حرکت نمی‌کند تا هستیش از سرما محفوظ بماند، بعضی‌ها بغارها پناه می‌برند، بعضی‌ها از آب‌های سرد بآب‌های گرم انتقال می‌یابند، هر نوعی بشیوه ای خود این کار را انجام می‌دهد، نه اراده ای دارد و نه اختیاری، و نه دارای تنوع است در میان افرادش.

انسان هم با وسایل گوناگون و گسترده و در شعاع باز خود را از سرما و گرما حفظ می‌کند، روز اول از پوشیدن و تهیه کردن لباس آغاز می‌گردد، و امروز بآنجا رسیده که هوا را در اماکن مسکونی محدود عوض می‌کند، و فردا ممکن است در جوهای نامحدود انجام بدهد، و در همة این‌ها همان صفات ششگانه که قبل از این در تهیه و تنظیم غذا گفته شد بخوبی نمایان می‌گردد، زیرا می‌بینیم در اینجا اولاً وسعت میدان و راه‌های گوناگونی هست، و ثانیاً انسان موجودی است که حد اکتفا تعیین می‌کند، ما بین لخت و نیمه لخت زیستن، و لباس پوشیدن رویهم یکی بالای دیگری انتخاب می‌کند، و ثالثاً این کارها را بحالت خام انجام نمی‌دهد، بلکه آن‌ها را از مواد خام می‌سازد، خواه در قسمت لباس و خواه در ابزار و وسایل زندگی.

و رابعاً شیوه و رفتار انسان در میان احتیاط خارج از حد و بی‌باکی و بی‌احتیاطی مختلف است، و خامساً وجود هدف، و سپس اختلاف هدف میان فردی و فرد دیگر، و بلکه اختلاف هدف در یک فرد در میان حالات مختلف خود امتیازی است برای انسان، و در مرحله ای ششم انسان در مقابل ضرورت فشار کامل احساس نمی‌کند، زیرا او تا اندازه‌ای می‌تواند فشار را بپذیرد و یا نپذیرد، و می‌تواند شیوة این پذیرش را انتخاب کند، و همه ای این‌ها صفات بر جسته ای انسان است که در هر کاری ملازم او است، و نشاط زندگی او را از نشاط زندگی حیوان ممتاز می‌گرداند.

و حیوان برای خود مسکن و پناه گاه انتخاب می‌کند، آنگونه که غریزه‌اش ایجاب می‌کند، و این انتخاب مسکن در حیوان همیشه تکرار می‌گردد، و هیچگونه اختیاری در آن نیست، و انسان هم مسکن پناه گاه انتخاب می‌کند، با آن شیوه ای (انسانی) که دارای صفات ششگانه ایست که گذشت، همان صفاتی که نمایشگر همة نشاط انسان است، زیرا تعدد شیوه‌های و طریقه‌ها از کوخ تا کاخ، تا دژ، و از آنجا تا وسایل ما فوق ابرها (و گاهی هم همة این‌ها در یک کشور و در یک زمان پیدا می‌شود)، و انسان برای خود حد کفایت معین می‌کند، زیرا بعضی‌ها بکوخ قناعت می‌کنند، و بعضی‌ها کاخ‌ها را کوچک میشمارند! و هرگز این امور را با آن حال ابتدائی خامی که پیدا شده انجام نمی‌دهد، (مثلا: آن عبارت است از: غارها و شکاف سنگ‌ها در روز اول).

بلکه هر حدی که می‌خواهد و هراندازه که امکانات مادی و عقلی و وسایل موجودش ایجاب می‌کند، برای خود مسکن مأوا می‌سازد، و روش و سلوکش در میان حد کفایت باندازه احتیاجات معمولی روزانه و میان تفنن و تنوع و اظهار سلیقه دور میزند، و در این میان یک هدف روشن هست که از فردی بفردی مختلف است، هر کس باندازه ای ذوق و سلیقه خود هدف اختیار می‌کند، و او هرگز در مقابل ضرورت احساس فشار کامل نمی‌کند، زیرا می‌بینیم اگر بخواهد در بیابان بخوابد میخوابد، و اگر بخواهد مسکن و مأوا بسازد می‌سازد.

و در همة این‌ها با هستی کمال یافته از اجزاء مربوط و مجتمع و هم آهنگ که یکی از دیگری جدا نمی‌شود انجام می‌دهد، و حیوان می‌جنگد بفرمان غریزه‌اش که اراده و اختیاری در کار نیست، طوری است که نمی‌تواند خودداری کند و با یک طریقه تکراری در هر فردی از نوع حیوان این پیکار انجام میگرید، و سپس در پیکارش هدف روشنی در احساس حیوان نیست، حتی اگر این پیکار را در دفاع از خود و یا فرزندان خود و یا در دفاع از (جمع) انجام بدهد، زیرا در هیچ یک از این امور فکر نمی‌کند، بلکه فقط این یک حرکت غریزه است بدون اختیار حرکت می‌کند، نه تدبیر وسایل در کار است و نه انتخاب هدف.

انسان هم می‌جنگد، اما با همان امتیازهای ششگانه که گفتیم از حیوان جدا می‌شود، زیرا می‌بینیم که فنون پیکار در عالم انسان چه اندازه وسیع و گسترده است، از سنگ نوک تیز گرفته بسنگ‌های پرتاب فلاخون رسیده، و از آنجا به تیر و نیزه و شمشیر و از آن‌ها به بمب‌های اتم و هیدروژنی و اشعه ای خواب آور و بمبهای مکروبی و... سپس انسان موجودی است در این باره برای خود حد کفایت انتخاب می‌کند، از صفر گرفته تا آن طرف مرز (معقول). بنابراین، هر وقت بخواهد و هر طور بخواهد صلح می‌کند، و این چیزی است که اصناف حیوان آن را نمی‌شناسد، و هر وقت بخواهد از حد خود تجاوز می‌کند، انسانیت را زیرپا میگذارد و عالمی را بخاک و خون میکشد، و بخاطر شفای درد اندرونش جهانی را میسوزاند، و این هم چیزی است که حیوان از آن خبر ندارد.

و او این جنگ را با همان حالت خام ابتدائی انجام نمی‌دهد، همیشه جنگ تن بتن نمی‌کند به شیوه ای حیوان، بلکه ابزار و وسایل جنگی (می‌سازد) و فنونی بکار می‌برد، و قوانین استراتژی نظامی پیاده می‌کند، جبهه بندی و سنگربندی می‌کند، و آنقدر مهارت بخرج می‌دهد که گوئی جز جنگ چیزی بلد نیست، و روش و رفتارش در آن گوناگون است، گاهی با نظم و ترتیب و مراعات فنون جنگی و تاکتیکی اقدام می‌کند، و گاهی دیگر بی‌نظم و ترتیب و پارتیزانی و...

انسان برای جنگ هدف روشنی قرار داده، و بعد از آن در هدف‌ها سلیقه‌های گوناگون بکار برده، زیرا از پیکار تن بتن که بر دیگری غلبه کند، آغاز شده تا به نزاع و کشمکش‌های ملکی رسیده، از توسعه و جاه طلبی خصوصی شروع شده تا به مبارزات عقیده ای رسیده، و از آنجا هم به جنگ‌های خونین برای بهتر زیستن و...

سپس در برابر همه این‌ها انسان هرگز فشار کامل احساس نمی‌کند که حتماً باید بجنگد بخلاف حیوان، زیرا هر وقت دو نوعی از حیوان می‌جنگد، چاره جز جنگیدن نیست تا آنجا که یکی از میدان فرار کند و یا کشته شود، و یا طوری زخمدار گردد که قدرت برای جنگیدن نماند، اما انسان چنین ناچاری را در جنگ احساس نمی‌کند، زیرا می‌تواند به جنگ ادامه بدهد، و می‌تواند اعلان صلح بدهد، می‌تواند وقت و روز و شیوة جنگ را انتخاب کند، پیش برود و عقب بنشیند، بهر ترتیبی که شرایط زمان و مکان ایجاب کند، و در اینجا جنگ جنگ انسانی می‌شود نه حیوانی.

حیوان هم بسوی اظهار شخصیت و خودنمائی تحریک می‌شود، دست کم بعضی از حیوانات، اما با یک شیوه و با یک هدف مکرر در تمام عصرها، زیرا یا اظهار شخصیت می‌کند که ریاست گله را بعهده بگیرد، یا ماده ای را مخصوص خود گرداند، و یا می‌خواهد بیش از سایر حیوانات از غذا و علف استفاده نماید، و در هر بار یک شیوه پیش میگیرد و یک رشته قوانین ثابت دارد، زیرا حیواناتی که دارای رهبریت منظم هستند، مانند گلة آهوان و گاوان وحشی و میمونها در وقت جنگ میجنگند تا آنجا که هر یک از نظر جسم و حجم قوی تر است پیروز گردد، و سرانجام رهبری گله را بعهده بگیرد، دیگر بعد از آن هیچ یک از حیوانات گله با آن کار ندارد تا آنکه پیر شود و ناتوان گردد، و در اینجا معرکه از نو گرم می‌شود، و پیکار برای بدست آوردن رهبری آغاز می‌گردد، و هنگامیکه پیکار برای کام گرفتن از ماده را آغاز می‌کند، با یک رشته حرکت معین و محدود و مکرر این مبارزه را انجام می‌دهد. سپس این مبارزه در میان حیوانات نر اغلب اوقات برپا می‌گردد تا یکی پیروز شود، و دیگری یا بمیرد و کنار برود.

و وقتیکه حیوانی با حیوان دیگر در سر غذا و یا مسکن می‌جنگد خودبخود هردو عضلات جسم را بکار می‌برند، و در هر بار نه سلوک آن از روی اراده است، و نه هدف از روی اختیار است در هستی حیوان.

اما انسان از درون خود فرمانی بسوی امتیازجوئی و ابراز شخصیت دریافت می‌کند، آن هم با شیوه‌های گوناگون و هدف‌های بی‌شمار و حالات مختلف، زیرا گاهی اظهار وجود می‌کند با عضلات جسم و کمال استقامت، گاهی با نیروی فکر و شخصیت زهنی، باری با نیروی اخلاق‌اش و بار دیگر با نیروی روح و اندازه‌ای تأثیر آن در دیگران یا گاهی با جذبه ای شخصیت و یا با زیبائی جمال و کمال، گاهی دیگر با لطف و زیبائی لباس، گاهی با خباثت طینت و مکر و تزویرش، و گاه دیگر هم در حالات بیماری و جنون و انحراف بوسیله عداوت و راه زنی و ارتکاب جرم‌های فراوان و...

و خلاصه انسان در میدان‌های مختلف و برای رسیدن بهدفهای گوناگون اظهار شخصیت می‌کند، در میدان رهبریت، در میدان غریزه جنسی، در میدان جنگ و ستیز، در میدان بدست آوردن غذا و مسکن، در میدان خیر و شر خود را نمایان می‌سازد که شخصیت خود را بکرسی بنشاند، یا شخصیت خود را ثابت کند و شخصیت دیگران را پایمال نماید، و با پایمال کردن آنان خود را ثابت و پایدار بدارد و...

گاهی انسان خودنمائی (معقول دارد) و گاهی هم اسراف می‌کند و از حد میگذرد، یا در حالات مرض و انحراف گوشه نشینی انتخاب می‌کند که یک نوع خودنمائی و خودخواهی است، و بلکه بدترین نوع آنست.

خودنمائی می‌کند بطور جدی برای رسیدن بهدفهای جدی و معقول، گاهی هم برخلاف آن با بازیهای بیهوده و غیرمعقول، (چنانکه با خوش پوشی و شیک پوشی و مدسازی و مدپرستی و تقلید از این و آن) ((چه مرد و چه زن))، و همینطور انواع و اقسام و اشکال گوناگون اظهار شخصیت به تعداد سلیقه‌های افراد پشت سر هم فرا می‌رسد.

و حب خودنمائی و اظهار وجود جدا یک نیروی محرک بسیار قوی است در زندگی انسان، نیروئی است که با همة نیروهای دیگر درهم آمیخته و باهم پیچیده و همه را بکار وامیدارد، و در همان حال همه را با رنگ خود رنگین و هم آهنگ می‌سازد، و بهمة آن‌ها نصیبی از طبیعت خود می‌بخشد، و تا اندازه‌ای ((آدلر و یونگ)) در ابرازکردن و معتبردانستن این نیرو در زندگی انسان شاید حق داشته باشند، اما خطای آن‌ها (مانند هر خطای جزئی گری)، در اینجا است که هردو (دانشمند بزرگ) یکی از نیروهای را برسمیت شناختند، و هرچه غیر از آن بود بدور انداختند، و این یک نوع اسراف بی‌رحمانه ایست که همة آن حقایق جزئی را که (این آقایان) بدلالت واقعی آن‌ها پی برده‌اند فاسد می‌سازد، و صورت و سیمای انسان را که خود آن‌ها ترسیم می‌کنند و ارونه نشان می‌دهد!

جان، سخن این است که حب خودنمائی و اظهار شخصیت یک نیروی محرک بسیار قوی و ریشه دار است در نهاد بشر، و مأموریت بسیار ارزنده ای در زندگی انسان دارد، زیرا خودستائی و خودپسندی انسان و ارزش دادن او بهستی خود و عشق و علاقه ای او بابراز شخصیت خود، همان نیروی محرک چشم گیری است که با نیروهای دیگر او دست بدست می‌دهد تا بنشاط می‌پردازد، کار می‌کند، تولید می‌کند، می‌کوشد، و مشقتها را متحمل می‌گردد، و در راه رسیدن بهدف مقصود خود را بهرگونه سختی آماده می‌سازد، و این نیروی محرک مانند همة نیروهای دیگر احتیاج به تهذیب دارد تا منحرف نگردد، و از (صراط مستقیم) بیرون نرود، اما مهم این است که آن در زندگی انسان دارای هدف و سرحد ضرورت است، بطوریکه آن انسانیکه این نیرو در آن ناتوان گردد منحرف و بیمار حساب می‌شود. سپس همین نیرو با همین ترتیب در حال اعتدال سیما و نشان انسان بخود میگیرد، همان سیمائی که فرق اساسی انسان و حیوان است.

همة این‌ها یک رشته نیروهائی هستند که با نیروی حفظ ذات پیوند ناگسستنی دارند، و انسان و حیوان در همة آن‌ها شریکند.

سپس برای انسان یک نیرو باقی می‌ماند که عبارت است از: عشق به مالکیت، حیوان در آن یا اصلاً شرکت ندارد و یا حد اقل در تمامی حالات و صورت‌ها شریک نیست، چون بعضی از حیوانات (مالکیت) ماده خود را در اختیار میگیرد، زیرا هرگز قبول نمی‌کند که سایر حیوانات نر در آن تصرف عدوانی بعمل آرند، و بعضی‌ها هم لانه و آشیانه خود را مخصوص خود میداند که دخالت حیوان دیگر را در آن نمی‌پذیرد.

و حیوان بر سر مالکیت غذا می‌جنگد، و اما هرگز غذا را مانند انسان ذخیره نمی‌کند، جداً خیلی کم است حیوانی که روزی خود را ذخیره نماید، مانند مورچه و زنبور عسل، و اما انسان پیوسته با مالکیت تماس دارد و دائم تمرین می‌کند، آن هم در شعاعی گسترده و دورپایان که در سایر موجودات نظیر ندارد، زیرا او روی زمین را مالک می‌شود، و هرآنچه از زمین بیرون می‌آید از طریق کشاورزی و مواد خام دیگر، و گاهی هم مردم موجود روی زمین را مالک می‌گردد، مالک منزل و مأوا و زن و فرزند خویش می‌شود، طلا و نقره را در اختیار دارد، و خلاصه هرچه و هر کس که در روی زمین هست قابل تملک است در نظر انسان.

و مالکیت جدا یک عشق دردآوری است در درون انسان، زیرا بزرگترین لذت را می‌برد در اینکه مالک شود، خواه این مالکیت حسی باشد یا معنوی، زمینی باشد یا آسمانی، انسان باشد، حیوانات باشد، معادن باشد، یا علمی، یا فکری یا قدرتی و نفوذی باشد.

چنانکه درد شدیدی در درون خود احساس می‌کند در محرومیت، خواه حسی باشد و خواه معنوی، محرومیت از زمین باشد یا از مال و آدمی، و یا محرومیت از قدرت و علم و نفوذ باشد. آری، کمونیستی (فقط بخاطر شهوت کمونیستی) خواست در اینکه عشق مالکیت فردی یک عشق فطریست، بجدال و ستیز سختی بپردازد، و خیال کرد که دگرگونیهای اقتصادی و مادی علتهائی هستند که جنبش مالکیت فردی را به انسان آموختند، و یا در درون او ایجاد کردند، و حال آنکه قبلاً موجود نبود، و روزی که پیدا شد هر انسانی با اندازه‌ای احتیاج از آن استفاده کرد.

و من امر مالکیت فردی را در کتاب (شبهات حول الإسلام) ((در فصل اسلام و مالکیت فردی)) بررسی نمودم و در آنجا گفتم: با تسلیم شدن بدشمن در این فرض نظری و شخصی او، و آن عبارت از این است که روزگاری از عمر انسان گذشت، و افراد بشر دارای مالکیت نبودند، معنای آن این است که عشق به مالکیت که در سرشت انسان نهفته بود، هنوز فرصتی و علتی پیدا نکرده بود که بیرون آید و آغاز بکار کند، و لکن در آن لحظه که فرصت و علت پیدا شد، و آن عبارت است از: پیدایش کشاورزی بنا بفلسفه ای مادی جدلی کمونیستی، عشق مالکیت هم سر زد و بر عالم بشریت حاکم شد، و در آنجا نیز گفتم که حتی اگر بر فرض اینکه عشق مالکیت خود یک جنبش فطری مستقل نباشد، از ساعتی که پیدا شد بازهم با یک جنبش فطری بسیار قوی و چشم گیری در هستی انسان پیوند ناگسستنی دارد، و آن عبارت است از: عشق خودنمائی و خودآرائی و امتیازجوئی، و این مالکیت یکی از نزدیکترین وسایل امتیازجوئی است در عالم انسانیت، و در اینجا نکته ای را که قبلاً بآن اشاره کردم اضافه می‌کنم: و آن این است که علل خارجی هرگز نمی‌تواند چیزی را در فطرت انسان ایجاد کند که قبلاً نبوده است، بلکه آخرین کارش این است چیزی که هم اکنون موجود است، اگرچه در کمین هم نهفته باشد بیدار کند و به نمو و گسترش وادارد.

مالکیت نیز مانند همة نیروهای محرک انسانی سیمای انسانیت بخود میگیرد، و صفات ششگانه ای انسانی را که قبلاً گفته شد در خود نمایان می‌سازد، زیرا جداً این نیرو دارای میدان وسیع و گسترده ایست، هم به انسان شامل است و هم بغیر انسان، همه موجودات را دربر دارد، و انسان تنها موجودی است که مرز و حد کفایت برای آن تعیین می‌کند، او چیزهائی را که مالک می‌شود بصورت خام از آن‌ها بهره برداری نمی‌کند، بلکه از آن‌ها چیزهای جدیدی می‌سازد، و در این کار شیوه و سلوکش میان حرص و آزو اعتدال و انحراف مختلف است، انسان برای مالکیت خود هدفی قرار می‌دهد. سپس هدف‌های او میان اوج و سقوط مختلف است، و در مقابل مالکیت هرگز احساس فشار کامل نمی‌کند، بلکه باختیار خود در آن تصرف می‌کند، و این تصرف نیز در میان اوج و سقوط تنزل و ترقی مختلف است، و میان شدت و ضعف دور میزند.

و در تمامی این حالات امر مالکیت را با هستی انسانی مجتمع و فشرده شده و هم آهنگ و محکم تمرین می‌کند، و غریزه ای جنسی یک نیروی بزرگی است از نیروهای انسان، و یکی از بزرگترین محرک‌های اوست، و در حقیقت بعد از حب ذات و حفظ ذات در درجة دوم قرار دارد، و آن بهمین ترتیب: مأموریت چشم گیری در زندگی انسان انجام می‌دهد. آری، به مقتضای یک حکمت بس عالی تری این نیرو آفریده شده، و به مقتضای یک حکمت با ارزش تری باین شدت و قدرت در هستی بشریت گنجیده، و با این وسعت و عظمت همه جا را گرفته است.

سنت لایزال خدا در ساختمان این بنای محکم اقتضا کرده است که زیربنای این عالم هستی همه زوج زوج باشند، حتی در جمادات! ﴿سُبۡحَٰنَ ٱلَّذِی خَلَقَ ٱلۡأَزۡوَٰجَ کُلَّهَا مِمَّا تُنۢبِتُ ٱلۡأَرۡضُ وَمِنۡ أَنفُسِهِمۡ وَمِمَّا لَا یَعۡلَمُونَ ٣٦[یس: 36] «وه! پاک منزه خدای که همة ازواج را آفرید، از نباتات زمین و از نفوس بشر، و از چیزهائی که هنوز نمی‌دانند».

و هم اکنون علم جدید اندکی از گوشه و کنار مجهولاتی را که در ساختمان این عالم بزرگ کشف کرده است بخود میبالد، (و هنوزهم مشغول کشف است، و هنوزهم دارد پرده‌های بسیاری را عقب میزند و پیش می‌رود، و از میان کشفیات آن این نکتة جالب است که ساختمان اتم از الکتریسته‌های مثبت و منفی تشکیل یافته است)، یعنی: در خلقت آن ازواج متقابل بکار رفته، و فعل و انفعال الکتریسیته در این جهان بصورت ازواج انجام میگیرد.

پس بنابراین، در اصل هر عنصری هسته‌های مثبتی است بنام (پروتون) و حلقه‌های زنجیری است از (الکترون‌های منفی) همه حلقه‌های این زنجیر کمال یافته است، مگر حلقة آخری از الکترونها تا یکی تکمیل شد، یکی دیگر بر سر آن افزوده می‌گردد، یعنی: یک نوع جفت گیری در انفعالات الکتریکی در (ماده) انجام میگیرد، مانند جفت گیریهائی که در عالم نباتات و حیوانات انجام میگیرد.

و انسان قله ای بلند زندگی است، و خلاصة بنیان عالم هستی است، بطریقه ای همان ناموسی سیر می‌کند که این عالم سیر می‌کند، و دائم وجود او نمایشگر این ((ازواج)) است با آن همه دلالت و عمیق بودن آن‌ها، زیرا همة زندگی با تمام مظاهرش در موجودیت خود بغریزه جنسی متصل است و تا آخرین ریشه‌های وجود آدمی با آن پیوند خورده است، طوری که دیگر بی‌یاد فروید یادی از غریزه نمی‌شود.

واقعاً فروید بدون تردید در اشاره به عمق ظهور این غریزه در زندگی انسان حق گفته که تا چه اندازه ریشه دار و گسترده و پرشعاع است، و راست گفته تا حدی با همة نشاط و مشاعر و افکار درهم پیچیده و باهم آمیخته است.

اما سفسطه گوئی او باطل می‌کند هرآنچه که بر آن پی برده و یا اشاره کرده است، زیرا انحراف او یک سیمای آشفته ای از حقیقت انسان نشان می‌دهد، سیمائی را نشان می‌دهد که هرگز با حقیقت او تطبیق نمی‌کند.

آخر یکی از بدیهیاتی که هیچگونه جای بحث و جدال نیست، این است که انسان غریزه ای جنسی نیست، بلکه غریزه جنسی جزئی از انسان است، فروید هم گاهی (بطور ترانزیتی) اعتراف کرده که نیروی جنسی اولین نیرو در هستی انسان نیست، و لکن این نکته را گفته که این (تمدنها) انسان را بخود متکی می‌سازد که عاقبت بر ذات خود اطمینان پیدا می‌کند، و دیگر بر نمی‌گردد بحفظ ذات مشغول شود، (حفظ ذاتی که شاغل اول اوست) و از اینجا است که شعاع غریزه جنسی در زندگی او گسترده تر می‌گردد، و سرانجام مقام اول را بدست میآورد، و این یک بررسی و ملاحظه با ارزش است، و دلالت بسیار روشنی دارد، و لکن فروید فراموش کرده که چه حدی عنان گسیخته تاخته که زندگی را با رنگ غریزه ای جنسی آلوده بسازد، فراموش کرده که گفته است که در این میان عملیات حلول دادن جنس است، در زندگی انسان که آن را تمدن گرائی او انجام می‌دهد، همان تمدن گرائی که انسان آن را بر ذات خود تعمیم می‌دهد که در نتیجه همة همتش و همة نشاطش بسوی غریزه ای جنسی متوجه می‌شود و در آن تمرکز مییابد، باین معنا که این کار کار فطرت داخلی انسان نیست، بلکه نتیجه ای یک علت عارضی است که گاهی در زندگی انسان پیدا می‌شود و گاهی نمی‌شود، گاهی مردم بر ذات خود اطمینان پیدا می‌کنند که سرانجام همگی بر می‌گردند و بسوی جنس می‌روند، و از همه چیز صرف نظر می‌کنند و یا این اطمینان را پیدا نمی‌کنند که در نتیجه شاغل اول برای آن‌ها رسیدگی بخود و حفظ ذات خود می‌باشد.

فروید همة این گفته‌های خود را فراموش کرده و مرتب در یک حماسه ای جنون آمیز پافشاری می‌کند که جنس ترکیب اصلی فطرت انسان است، زیرا در نظرش خود نفس و روان انسانی مولود جنسی است، و همه جا با رنگ غریزه جنسی رنگ آمیزی شده است، و همة نشاط زندگانی (libido) نشاط جنسی است حتی خوردن و آشامیدن، حتی بول کردن و فضولات غذا را از خود دفع نمودن، حتی حرکات غضله ای، حتی تنظیمات اجتماعی، حتی دین، حتی فکرکردن، و در تمامی این‌ها کودک و جوان و پیر و آدم متمدن و متوحش به مرور عصرها تا انقراض عالم باهم مساویند، و بدون فرق همه بیک درد مبتلا هستند.

ما دیگر احتیاج نداریم که خود را به پاسخ دادن باین سفاهت مشغول سازیم تا حقیقت و دلالت و عمق جنس را در هستی انسان ثابت کنیم، زیرا بدیهی است که آن یک حقیقت عمیق و گسترده و آمیخته با هستی انسان است، اما همة هستی او نیست، بلکه جزئی از آنست.

و اما این درهم آمیختگی و این شبکه بندی آن یک ظهور و تجلی گاه همگانی است در ساختمان نفس و روان انسان، مخصوص بغریزه ای جنسی تنها نیست تا بگوئیم که جنس یک تجلی بی‌مانندی است و احتیاج به بررسی ویژه ای دارد، و ما در بحث از خطوط متقابل بیان کردیم، و در اینجا نیز بار دیگر در همین بحث از نیروی حکم کننده و بازدارنده بار دیگر بیان خوهیم کرد که هرچیزی در داخل هستی انسان باهم مربوط و درهم پچیده است، آن هم در کمال پیچیدگی، بطوریکه هنوز بسیاری از راز این معجون برای ما روشن نگردیده است.

بنابراین، غریزة جنسی چه گناهی کرده است که فروید این همه با آن بازی کرده، و آن را شایسته اختصاص و امتیاز دانسته است؟!

هرگز هرگز! اینطور نیست، هیچ عاقلی نمی‌تواند بگوید که اهتمام اول برای انسان ذات او نیست، و هیچ خردمندی منکر این معنا نمی‌تواند باشد که از لابلای ذات سایر اهتمامات بیرون می‌آید، و از آن جمله است مشاعر جنسی، و همچنین از آن جمله است مشاعر اجتماعی زیستن که پیوسته آدمی را با اجتماع و ارتباط برقرارساختن با دیگران سوق می‌دهد، اما اینکه بگوئیم: انسان، همة انسان از یکی از نیروهای خود متولد شده، این تصور عجیبی است که بخاطر هیچ دانشمندی خطور نمی‌کند، (مگر دانشمند بزرگی، مانند فروید).

آری، نیروی غریزه جنسی با همة نشاط انسانی درهم آمیخته است، اما هرگز این نشاط را برنگ خود رنگین نمی‌کند، نه تنها آن، بلکه هیچ یک از نیروهای انسان در هستی او چنین کار خودسرانه انجام نمیدهند، زیرا هرگز ممکن نیست که دین غریزه جنسی گردد، و نظام اقتصادی غریزه جنسی باشد! خوردن و آشامیدن و سنگ تراشیدن برای ساختمان‌ها غریزه جنسی باشد!

بررسی افلاک و ستاره شناسی غریزه جنسی باشد، و همة این‌ها در دایره ناخودآگاهی انجام بگیرد!! بلکه ممکن است (بنرمی بگوئیم:) حقیقت جنس این است که زوجیت و تناسل و بقاء نسل از آن سر میزند، و در عالم شکوفان می‌گردد که سرانجام (مردم) و اجتماعات از آن بوجود می‌آید، اینک قرآنکریم این ندا را بگوش اهل جهان میرساند: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ ٱتَّقُواْ رَبَّکُمُ ٱلَّذِی خَلَقَکُم مِّن نَّفۡسٖ وَٰحِدَةٖ وَخَلَقَ مِنۡهَا زَوۡجَهَا وَبَثَّ مِنۡهُمَا رِجَالٗا کَثِیرٗا وَنِسَآءٗ[النساء: 1] «ای مردم از پروردگارتان بپرهیزید که شما را از یک نفس آفرید، و از جنس همان نفس برای او همسر آفرید، و از آن دو همسر مردان بسیار و زنان فراوان در پهنة عالم پراکنده ساخت».

بنابراین، این مجتمع انسانی احتیاج مبرمی به تنظیم اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فکری، و روحی دارد که در نتیجه قوانین زندگی، نظامها، افکار و عقاید، فلسفه‌ها و... همه از اینجا سرچشمه میگیرد، و انسان هم محتاج می‌گردد که بساختمان و سازمان تولیدکنندگان حقیقت غریزة جنسی یاری کند، و جز و آن سازمان گردد که در نتیجه برای رساندن غذا و لباس و تهیة مسکن فرزندان آدم و حوا تلاش کند، همانطوریکه برای خود تلاش می‌کند، و عاقبت بدنبال روزی، کار، آبادی، و عمران روی زمین و پیدایش علم روان گردد، علمی که انسان به وسیلة آن در خزائن آسمان‌ها و زمین بکاوش می‌پردازد، و دائم تلاش می‌کند که اسرار آن‌ها را بدست آورد تا بتواند همه را تسخیر کند.

و لکن همه این‌ها (با اینکه یک حقیقت مشهود و روشن است) باین معنا نیست که فقط غریزة جنسی زندگی بشریت است!! چرا غریزة جنسی هم مانند یک شعور یا مانند یک نیروی فعال جنسی به ملاقات و زیارت و اتصال جنس دیگر تحریک می‌کند؟!

بلکه باین معنا است، (و آن همان حقیقت روشن است) که انسان بنشاط جنسی می‌پردازد، اما با تمام هستی خود، نه فقط با نیروی جنسی محدود و محصور، چنانکه بهمه نشاط خود می‌پردازد با همة هستی خود، زیرا او که فقط بفرمان شکم بدنبال غذا نمی‌رود، بلکه با تمام وجودش این کار را انجام می‌دهد، خواه از این عمل خود او راضی باشد یا ناراضی! برای اینکه او در این راه احتیاج دارد که تمام جسم و روح و فکرش را مشغول سازد.

سپس با وجود دیگران در روی زمین برخورد کند که آن‌ها هم برای بدست آوردن غذا در تلاشند که در نتیجه با همة انسان‌ها با هردو جهت وجودش، فردی و اجتماعی بکار و کوشش و همیاری بپردازد، و (اصولی) را از تعاون و همکاری بوجود آورد، و (نظامهای) اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، روحی، و فکری و... ترتیب بدهد.

و بهمین ترتیب است: همة امور، زیرا از ساعتی که انسان بفرمان محرک گرسنگی، یا بفرمان محرک مالکیت، یا بفرمان خودنمائی و اظهار وجود آغاز بکار می‌کند، پس آخر کار او بآنجا می‌رسد که زندگی با تمام هستی هم آهنگ و فشردة او ملاقات می‌کند، و او نیز زندگی را از لابلای این هستی زیارت می‌کند، و غریزة جنسی (در این میان) در میان نیروهای انسان ارمغان تازه ای نیست که امتیازی داشته باشد.

در بحث سابق ما که از نیروهای حکم کننده ای انسان (دوافع) بحث می‌کردیم، بیان کردیم که چگونه این (دوافع) نیروهای انسان از نیروهای حیوان جدا می‌گردد؟! و اینجا در میدان غریزة جنسی بزودی و آسانی همان فرقها را که نشاط انسان را از نشاط حیوان جدا می‌سازد خواهیم دید، و خواهیم دید که همه ای آن فارقها و آن امتیازات موبمو در نشاط جنسی هم اجرا می‌شوند، بلکه در اینجا بیشتر و چشم گیرتر و آسانتر است.

بنابراین، بس غریب و عجیب است، این نیروئی که در اول کار چنین می‌نماید که نزدیک‌ترین نیروها است، در شباهت انسان بحیوان آن (بصورت انسانیت خود) به انسان نزدیکتر چسبنده تر است تا حیوان.

و فروید (در حالیکه در شئون غریزه ای جنسی این بحث مخصوص را شروع کرد، بحثی که تمام زندگی خود را در آن بپایان برد) از این نکته غفلت نکرد که درک نماید چه مزیتی در نشاط انسان هست؟ و چه امتیازهایی روشنی بر نشاط حیوان دارد؟.

اما در آن حماسه جنون آمیزی که سخت تلاش می‌کند تا حیوانیت انسان را بیان و ثابت کند، هرگز چیزی از نشاط انسان بر او خوش آیند نبود، و هرگز نخواست امتیاز انسان بر حیوان را خوب بفهمد، نتیجة این سوء فهم این شد که نام آن‌ها را بیماری و جنون نهاد، و ما آن فقره ای که در سابق از کتاب بنام (Three Contributions to the Sexual Theory) نقل کردیم، و آن همانست که گفته است: عفت و بلندهمتی در خودداری از غریزة جنسی نوعی از انواع این بیماری است که در آن نیروی شهوانی که از منابع جنسی سرچشمه میگیرد، در میدان‌های دیگری غیر از میدان جنسی بکار می‌رود، و در خارج از محل مصرف خود به مصرف می‌رسد، یعنی: بعقیده ای فروید انسان یا باید حیوان باشد، و یا آدم گرفتار جنون غریزه ای جنسی! و این نظریه ای (دانشمندی است) از بزرگان علما، یعنی: فروید قهرمان شکست ناپذیر غریزه جنسی.

اولین فرقی که میان نشاط جنسی حیوان و انسان هست، این است که انسان وقت و موسم این نشاط را بطول سال بدون حد و حصر امتداد می‌دهد، و این نخستین نشانه ایست از نشانه‌های آزادی در ساختمان غریزة جنسی انسان که در عالم حیوان نظیرش یافت نمی‌شود، برای اینکه در عالم حیوان این نیروها بهار محدودی دارد، و جنبش جنسی نه در نر و نه در ماده پیدا نمی‌شود، مگر در آن بهار محدود، و بعد از گذشتن وقت معین نر و ماده هردو خودداری می‌کنند، بطوریکه دیگر نزدیکی و پیوندی حادث نمی‌گردد، بلکه هردو طرف و یا حد اقل ماده وقتیکه بهره برداری بحد کافی رسید خودداری می‌کند.

و بهمین حقیقت درخشان این معنا مترتب است که غریزه ای جنسی نزد انسان بصورت مشاعر دائمی درآمده که دیگر محدود بحدود اتصال و انجام عمل جنسی نیست، بلکه قبل از اتصال و بعد از اتصال و در هنگام اتصال موجود است، و از اینجا است که غریزه جنسی در زندگی انسان وسیع تر و گسترده تر از اتصال اجساد در ساعتی از ساعات گردیده، و از بارزترین فرقها یکی هم این است که مشاعرجنسی در انسان با این توسعه و گسترش بی‌نظیر دارای تنوع است و تکراری نیست.

و من پیش از این در این باره در کتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) سخن گفتم، ارزش دارد که همان گفته را در اینجا بار دیگر تکرار بگویم: اینجا است آن شهوت لگام گسیخته ای که در جسم پرخروش و در اعضاء و جوارح تشنه کام و در چشم هایی که عشق پرشور و دیوانه کننده از آن‌ها میبارد.

و در اینجا است که آن شهوت هدایت کننده و پر تدبیر نیروها را با نظم و ترتیب بسیج می‌کند تا بنرمی و آرامی آنچه را که می‌خواهد انجام بدهد.

و در اینجا است که آن شوقهای سوزان و شعله ور که از این جسم خاکی سر میزند، و لکن در سر راه خود از قلب میگذرد، و سرانجام قلب آن را تصفیه می‌کند و بعضی از ناراحتی‌ها را از آن بیرون میراند، و مقداری عاطفه انسانیت بر آن اضافه می‌کند که با ناله و آشوب این جسم پرشور مخلوط می‌گردد و سوزش آن را آرام می‌سازد.

و در اینجا است آن شوقها که از قلب بیرون می‌آید و در فضای عشق پرواز می‌کند، اما در سر راه خود از جسم میگذرد و پاره ای از شراره‌های خود را بآن میبخشد، و مقداری از فشار خود را با آن آمیخته می‌سازد، اما بازهم پیوسته صفای فراوانی را ذخیره می‌کند تا آرامش و اعتدال برقرار سازد.

و در اینجا است آن نورانیت روح نرم و نمکین که همة فشارها و ناراحتی‌های صفا یافته بر گشته خود یک پارچه صفا گردیده که دیگر جسم را فراموش کرده، و بر گشته یک پارچه نور شده که حدود و قیود را نمی‌شناسد، فقط و فقط عاشق جمال و کمال است، حتی در آن میدانی که خود در آن فرود می‌آید.

و در اینجا است انواع نکته‌های باریک دیگری که بقالب الفاظ نمی‌گنجد، و تفسیر و بیان از شرح آن عاجز است.

و در میان این نکته‌های باریک و مختلف صدها نوع احساس نهفته که در اصل مشترکند، اما در میان خود سخت در اختلافند.

و این وسعت و تنوع در میدان غریزه جنسی یک امتیاز بی‌نظیری است که فقط انسان آن را دارد.

و فرق دوم این است که انسان تنها موجودی است که می‌تواند برای خود حد کفایت تعیین کند، زیرا در نهاد انسان هیچگونه قید غریزه ای وجود ندارد که در یک لحظه ای معین همة درها را ببندد و نگذارد چیزی وارد شود، بلکه در اینجا آزادی مطلق همیشه موجود است که از حد توقف کامل آغاز می‌گردد تا پشت دیوار حد کفایت کشیده می‌شود، یعنی: از حد معقول تا حد اسراف میدان این آزادی است.

و فرق سوم این است که انسان غریزه ای جنسی را با همان حالت ابتدائی (خام) بکار نمیبرد، یعنی: بصورت جسمانی خالص که در یک رشته حرکات معینی خلاصه گردد و بطور مسقتیم بسوی هدف حرکت کند بکار نمیبرد، زیرا این حال انسان نیست در هیچ یک از نشاط‌های انسانی و غریزه ای جنسی هم از این حال بیرون نیست.

پس بنابراین، کما اینکه تاکنون نخواسته غذا را با همان حالت خام و ابتدائی به مصرف برساند، بلکه انواع و اقسام رنگارنگ و اشکال گوناگون و طعم‌های مختلف از غذا ساخته، و نیز کما اینکه در تهیة لباس و مسکن و مالکیت بتفنن پرداخته، در باره ای غریزة جنسی هم لطیف تر و شیرین تر از همة آن‌ها همان سلیقه را بکار می‌برد.

بنابراین، انسان در اینجا نیز نمی‌خواهد در همان حالات خام ابتدائی جسمانی توقف کند، بلکه از آن صنعتهای گوناگون و گسترده در میدانهای وسیعی ایجاد می‌کند.

وقتیکه انسان در طعام و شراب و لباس و مسکن به (تفنن) می‌پردازد، پس بزرگترین (هنرهای) او که هنرهای جنسی است باید در آن زودتر و بهتر بتفنن بپردازد، هنرهای جنسی که جدا میدان وسیعی دارد، در ادب، در موسیقی، در آوازخواندن، در آداب و رسوم، در رقص، و در اجرای برنامه‌های فراوان و... و در هرآنچه از خاطر انسان خطور می‌کند!

و این گسترش هنری در میدان غریزة جنسی یا بگو: (این گسترش جنسی در میدان هنر) فروید را مغرور ساخت.

آری، مغرور ساخت که بگوید: هنر همه جا و همه وقت و همة هنر غریزة جنسی است! و حال آنکه خودبخود این سخن درست نیست، زیرا هنر یک نیروی (انسانی) همگانی است، چنانکه دیدیم شامل خوردن و آشامیدن و لباس و مسکن و مالکیت و عشق بخودنمائی و... می‌شود، شامل غریزه ای جنسی هم هست بدون فرق، و اگر می‌بینیم که میدان عملش در غریزه ای جنسی وسیع تر است، برای این است که خود نیروی جنسی وسیع تر است، و لکن عمل این هنر در عالم غریزه جنسی فقط امتداددادن هنر است در تمامی میدان‌های نشاط زندگی انسان، و از خود نمی‌تواند چیزی را ایجاد کند.

فرق چهارم این است بهمان ترتیب که از گفتار خود در کتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) نقل کردیم.

هرگز انسان در عمل غریزة جنسی روش و شیوة مخصوصی پیش نگرفت، بلکه هر فردی با فرد دیگر اختلاف سلیقه دارند، و بلکه یک فرد در حالات مختلف سلیقه‌های مختلف بکار می‌برد.

فرق پنچم این است که انسان برای غریزه ای جنسی هدف‌های فراوان قرار داده، زیرا دسته ای از مردم آن را در شعاع ضرورت می‌دانند و در شعاع همان ضرورت انجام می‌دهند، و گروهی هم آن را همة زندگی می‌دانند، و می‌دانند، و دستة دیگری در آن آرامش روان و راحت جان می‌طلبند، و گروه دیگری پیدا می‌شود که همة این هدف‌ها را در یک لحظه در آن جمع می‌دانند، و خلاصه (هر کس بقدر همت خود خانه ساخته).

فرق ششم این است که انسان در مقابل دیوغریزه جنسی هرگز بطور کامل و دائم مغلوب و مقهور نیست، زیرا علی رغم اینکه این غریزه این همه دارای گسترش و تنوع و تعمق، و احیاناً (ارتفاع) است، بازهم انسان در مقابل آن بخوبی می‌تواند ایستادگی کند، دارای نیروهای فراوان است، (گرچه زودگذر هم باشند) خودداری می‌کند روی اصل عقیده ای، ایمان بقانونی، یا از روی ضرورت اجباری، از روی (عفت) غریزة جنسی که فروید آن را نوعی جنون میداند، یا از روی اختیار شیوه ای که در پیش میگیرد، و یا از روی تعیین هدفی که انتخاب می‌کند، همه و همه نمایشگر یک رشته اختیارات وسیعی است در مقابل نیروی قهر و اجبار و فشار غریزه ای جنسی.

و این نیروهای بازدارنده ای فطری (ضوابط) چنانکه دیدیم یک نوع نیست، بلکه انواع و اقسام است، و هرگز متوجه منع کردن نیستند، بلکه به تنظیم و کنترل و مهار نزدیک تر است تا منع و پیشگیری کنترول‌هائی هستند که در راه امواج خروشان غریزه جنسی قرار دارند، اما نه برای اینکه مانعش باشند و سرکوبش کنند، بلکه برای اینکه آزادی و عنان گسیختگی آن را مهار کنند، حتی اگر در جائی از پیشرفت آن جلوگیری می‌کنند، بخاطر این است که سطح آن را بالا بیاورند تا در افق روشن تر و بالاتر و بهتری بکار بپردازد.

اینها مانند سدها و پل‌ها هستند که در مجرای آبها قرار می‌گیرند تا آب رسانی را تنظیم کنند، و عبور و مرور را آسان سازند، در درجه اول کمی مانع جریان آب می‌شود تا سطحش بالا بیاید، و بعد از آن قسمتی از آن را بیک طرف از مجرای اصلی خود اجازة جریات می‌دهند تا استفاده ای بیشتر و بهتر در شعاع دیگری به عمل آید که اگر نبود این سدها و پل‌ها ممکن نبود بآنجا برسد، و گاهی در یک جانب آن کنترل شدیدی قرار می‌دهد که فشار بیشتری داشته باشد تا از آن استفاده الکتریکی بکنند، و عالمی را پر از نور و روشنائی سازند!

و این نیروهای بازدارنده (ضوابط) که دیدیم نیروهای است میان نشاط انسان، و نشاط حیوان را امتیاز میبخشید، نیروهای حکم کنندة فطری را اندکی از جریان باز میدارد تا سطح آن‌ها بالا بیاید، درست مانند سدی که در مجرای آب قرار میگیرد، و سپس باندازه ای که لازم است اجازه می‌دهد تا در مجرای اصلی خود جریان یابد، در میدان طعام و شراب و مسکن و لباس و غریزه ای جنسی و در میدان جنگ و ستیز و مالکیت و خودنمائی اگرچه در سطح بالاتری از منبع اصلی خود جریان مییابد و مقداری از آن بعد از آنکه در میدانهای جدیدی غیر از میدانهای اصلی خود جریان مییابد، و این همان عملیات عفت و خودداری غریزه ای جنسی است که فروید آن را جنون جنسی مینامد، و حال آنکه آن فطرتی است که هیچگونه جنونی در آن راه نیافته، مگر از زاویة نظر (حیوانیت) که فروید از آنجا بسوی (انسان) نگریسته است!!

سپس این نیروهای بازدارنده (ضوابط) در مهارکردن یک طرف آنقدر شدت عمل نشان می‌دهد تا از آن یک نیروی پرفشاری مانند نیروی برق بسازد، همانطوری که در پشت سدها آب می‌سازند تا از آن بهره برداری کنند، و آن همان نیروی متصل به مبارزه و جهاد در راه عقیده و اصول عالی انسانیت است.

این عملیات سه گانه که فورمولهای تنظیم کنندة جریان شهوات با آن‌ها پایدار است، در آن واحد هم بطور انفراد و هم بطور اجتماع در همان وقت عمل می‌کند، همانطور که نیروهای حکم کننده بهمین ترتیب عمل می‌کنند.

پس بنابراین، این نیروهای بازدارنده (ضوابط) بطور دسته جمعی از فشار امواج نیروهای حکم کننده (دوافع) اندکی میکاهد که آن‌ها نتوانند از اول سیمای آزادی حیوان را بخود بگیرند.

سپس پاره ای از آن‌ها بجریان دادن نیروهای حکم کننده می‌پردازد، همان نیروهائی که سطح آن‌ها با کنترل و مهار از جریان اصلی خود بالا آمده، اما دیگر با تنوع دادن و گسترش منطقة جریان بکار می‌پردازند.

پس بنابراین، فرمول تنوع همان است که طعام را بانواع رنگارنگ تقسیم نموده و برفتار انسان هم نسبت بآن تنوع بخشیده است، و آن همانست که بلباس تنوع داده و در تهیه و پوشش آن بفنون مختلف پرداخته، و همانست که در باره ای مسکن و مشاعرجنسی و در آفاق مبارزه و قهرمانی و اظهار وجود این عمل را انجام داده و می‌دهد، زیرا کارش تنوع بخشیدن و قسمت کردن است، و آن عبارت است از: ملاقات و برخورد با حرکات نیروی زندگی و توزیع آن از دریچه‌های مختلف و بر سطح‌های مختلف، و این همانست که با هنر در عالم انسان اتصال ناگسستنی دارد.

و فرمول تکوین هدف همان فرمولی که نیروهای حکم کننده را (دوافع) را از مجرای اصلی باز می‌گرداند، بعد از آنکه سطحش را بالا آورد و بمیدانهای جدیدی جریان می‌دهد که اگر در مجرا و سطح اصلی قرار داشت، هرگز بآنها نمی‌رسید.

این فرمول همانست که طعام را از شهوت شکم پرستی باز می‌گرداند که آن همان صورت حیوانیت اصلی است، و در مجرای اصول عالی انسانیت رها می‌کند و جاری می‌سازد.

و از این اصول است تعاون، ایثار، گذشت، رحمت، مهربانی، عطوفت و... و این کار وقتی انجام گرفت که این فرمول در میدان طعام به انسان فرمان داد که در بدست آوردن آن با برادران خود همیاری کن. سپس با شرکت دادن برادر در طعام بدست آمده مهربان باش و پرعاطفه، و بدین وسیله نظام‌های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فکری، روحی و... بوجود آورد.

و این فرمول همان است که غریزة جنسی را از شهوت رانی خالص جسمی بیرون آورد که (صورت حیوانیت اصلی آنست) و باصول عالی دیگری تبدیل ساخت که از آن‌ها است، رحمت، مودت، دوستی، امنیت و آرامش، قرآنکریم چه تفسیر خوبی در این باره دارد، و از آیات اوست: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَکُم مِّنۡ أَنفُسِکُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡکُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَکُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةًۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَتَفَکَّرُونَ ٢١[الروم: 21] «خداوند که برای شما از جنس خودتان همسران آفرید تا در آغوش آنان بآرامش درآئید، و در میان شما دو همسر (دریائی از) مودت و رحمت قرار داد که پایانی ندارد». و از آن اصول عالی است ازدواج و مواصلت، و از آن‌ها است تنظیمات اجتماعی و اقتصادی و... و بهمین ترتیب: در مجرای همة نیروهای محرک فطری دخالت کرده، و همه را باصول عالی انسانیت و تنظیمات با ارزش انسانی تبدیل نمود.

و فرمول اختیار آزاد این هردو عمل را (عمل تنویع و عمل تکوین هدف) یکجا و در بست در اختیار دارد، اگرچه بعد از این در افق بالاتری بکار می‌پردازد، زیرا این همانست که مهارها و کنترل‌ها را در اختیار دارد، و در کار آن‌ها نظارت کامل می‌کند تا بعد از این نظارت نیروی مولد برقی از آن‌ها بوجود آورد.

و این نیروهای بازدارنده (ضوابط) که بطور دسته جمعی همه باهم در کارهای یکدیگر دخالت دارند، همانست که انسان را (انسان) می‌سازد! و زندگی او را زندگی انسان!!

و این همانست تا آنجا که ما میدانیم فقط انسان را در میان اصناف مخلوقات ممتاز گردانیده، بطوریکه فقط او می‌تواند ایجاد کند و بنا کند و بعمران و آبادی می‌پردازد، و در پست خلافت الهی جای بگیرد و نماینده او در روی زمین باشد!

این همانست که حب حیات را که انسان در آن با همة موجودات زنده شریک است، تبدیل به زیباساختن زندگی می‌کند که انسان زندگی را دوست میدارد که سرانجام آن را زیبا و زیباتر می‌سازد و با زیبائی آن خود نیز زیبا می‌گردد، در عالم ماده، و در عالم روح، در میدان محسوسات، و در منطقة معنویات بآن جمال میبخشد، زیبایش می‌سازد که کنزهای نهفته‌اش را استخراج کند، و از آن‌ها صنعت‌ها را بوجود آورد که زندگی را آسان و آسانتر بسازد، مسکن‌های آرامش بخش بسازد، و ابزار تولیدی بوجود آورد، قطارهای سریع السیر، اتومبیلهای لوکس، هواپیماهای غول پیکر، موشک‌های قاره پیما بسازد، منسوجات الوان و گوناگون بسازد که خود را با پوشیدن آن آرایش دهد، غذاهای لذیذ و الوان بسازد که بخورد و لذت ببرد، باغها و بوستان‌ها بسازد تا در سایة آن‌ها آرامش یابد و استراحت، و این برنامه را در همة این شئون اجرا می‌کند که در آن‌ها اصول زیبای انسانیت را ایجاد کند، عدل و داد و حق و حقیقت و برادری و مساوات و نظام‌ها و تنظیمات را بوجود آورد و اجرا نماید.

و در اثناء زیبائی آن‌ها خود نیز دارای جمال و کمال بگردد، دارای جمال گردد در عالم ماده و در عالم روح، در شعاع محسوسات و در شعاع معنویات، با لباس و آرایش، با طعام و شراب و مسکن، با اخلاق نیک و مشاعر و افکار و عقاید دارای جمال انسانیت بگردد.

همه این‌ها الوان گوناگونی است از جمال حسی و معنوی که انسان آن را در وجود خود و در زندگی خود در اثر وجود این نیروهای بازدارنده (ضوابط فطری) که در هستی او است بدست میآورد، نیروهائی که پیوسته سطح نیروهای حکم کننده (دوافع) را بالا میآورد و آن‌ها را در آفاق زندگی امتداد می‌بخشد، و آن‌ها نیروی بشریت را حفظ می‌کنند تا در سطح حیوانیت بهدر نرود و پایمال نگردد.

آری، حیوان همیشه نیروهای خود را در شهوات بپایان می‌برد، دیگر نیروی خروشانی باقی نمی‌گذارد و دارای هیچ سرمایه ای نمی‌باشد که آن را بتولید و سازندگی وادارد، چرا تنها تولیدی که حکمت خدا اقتضا کرده که حیوان داشته باشد؟ فقط تولید جنس است، تولید نسل جدید است که وقتی یکی مرد دیگری جایگزین آن گردد، یعنی: حیوان تولید نسل می‌کند فقط بخاطر استمرار نسل، نه تولید حقیقی که حجم زندگی را زیاد کند.

اما انسان بیقین خدا او را برای غیر از این کار آفریده است، خدا او را نیافریده است که همة نشاط خود را بدون نتیجه بپایان ببرد، بلکه آفریده است که تولید کند، ایجاد کند، ابداع کند، بوسیله آن قدرتهائی که خدایش در نهاد او بودیعت نهاده است، بوسیلة آن قدرت خلاقه ای که خدایش باو داده، هنگامیکه از روح بی‌پایان خود در آن یک مشت خاک تیره دمید، باندازه ای که این خاک قدرت عمل دارد، و باندازه ای که خدای حکیم با حکمت و دانائی خود صلاح میداند که انسان شایستة انجام مأموریتی باشد که بعهده‌اش واگذار گردیده.

و برای اینکه انسان تولید کند، بناچار باید یک قسمت از نیروی خود را کنترل و مهار کند تا در نشاط حیوان بهدر برود، و با این فرمولهای مختلف این کنترل را انجام بدهد، و این نیروی خروشان را بکار ببندد که سرانجام بسوی تولید باز گرداند، تولید در عالم ماده و عالم روح، تولید در زراعت و صنعت و سازندگی و پی ریزی، تولید در مشاعر و افکار و هنرهای گوناگون و فراوان، این یک تولیدی است که زندگی را زیبا می‌سازد، و خود انسان را هم با زیبائی زندگی جمیل و زیبا می‌گرداند، و بدین وسیله انسان را طوری قرار می‌دهد که همیشه قلبش با این عالم هستی بی‌پایان و نوامیس بزرگ آن اتصال مییابد، و با آن جمال و زیبائی که این نوامیس دارای آنست پیوند ناگسستنی دارد، و از این راه او لایق و شایسته می‌گردد که خلیفه الله در روی زمین باشد، و سزاوار احترام و بزرگی باشد که خدایش باو داده است.

پس بخوبی پیداست که این ضوابط (نیروهای بازدارنده) برای این نیست که کمال نمو انسان را بتعویق بیاندازد، و یا او را از زندگی باز دارد.

و فروید سخت کوشیده تا بلکه سیمای این ضوابط (نیروهای بازدارنده) را با هر وسیله ای که شد زشت بسازد.

و ما پیش از این در همین فصل گفتة او را ثابت کردیم که در بارة اخلاق چه گفت که اخلاق همیشه با یک نوع قساوت نمایان است، حتی در صورت طبیعی خود، و بازهم بیان کردیم که او می‌گوید: میان تمدن و نمو آزاد نیروی جنسی دائم تعارض است، و سخن او را در بارة عفت و خودداری از غریزة جنسی بیان کردیم که می‌گوید: آن هم یک نوع جنون و دیوانگی جنسی است.

فروید سال‌ها عمر عزیزش را بپایان برد تا ثابت کند که در اینجا جز یکی از این دو راه راهی نیست، یا آزادی مطلق شهوت جنسی که از اصل و اساس آزادی حیوانی کامل است و دیوانگی را در آن راهی نیست، یعنی: فطرت حیوان همین است، و یا سرکوبی مطلق که ویرانگر سازمان اعصاب و بهدر دهنده ای نیروها و فاسدکنندة زندگی است، و راه سومی وجود ندارد، و تو ای بشریت بلادیده! سرانجام مختاری یکی از این دو راه را انتخاب کنی، یا آزادی مطلق حیوانی و یا شقاوت و فساد اعصاب.

و اما عملیات ضبط و کنترل فروید هیچگونه اشاره ای بآن نکرده است، گویا: در قاموس جناب فروید ضوابطی نیست؟! هرچه هست سرکوبی است!! هرچه هست جنون و فساد اعصاب است!!.

سپس سرکوبی (و آن تنها صورت صحیح است در اصطلاح فروید برای ضبط و کنترل) یک رشته عملیاتی است که از خارج بر انسان تحمیل گردیده است، بعقیده ای او تا انسان قدم بروی زمین گذاشت با عشق جنسی ملوث است، عشقی که کودک نسبت به مادر در خود احساس می‌کند، و سپس پدر را بزرگ‌ترین مانع تشخیص می‌دهد تا چشم باز می‌کند، می‌بیند که پدر حاکم بر اوست، و حکومت او سدی است در میان او و عشقش تا پدر زنده است او نمی‌تواند بمقصود برسد، و این اندیشه سرانجام این عشق را در نهادش سرکوب می‌کند، و وقتیکه سرکوبش کرد، یعنی: نگذاشت بسوی مقصود خود حرکت کند، خودبخود تبدیل می‌گردد باصول و عقاید و مبادی اخلاق و دین، و پیش از این افسانه ای عشق جنسی فروید را در زندگی کودک مورد بحث و انتقاد قرار دادیم، احتیاج نداریم که بار دیگر تکرارش کنیم، زیرا یک افسانه ای بیش نیست.

اما اینجا می‌گوئیم که همه عملیات ضبط و کنترل چنانکه دیدیم منع نیست، بلکه به تنظیم و ترتیب و مهار نزدیکتر است تا منع، و آن قسمتی که جلوگیری می‌شود تا از نتیجه آن مبادی و اصول عالی انسانیت بوجود آید، آن یک قسمت از نیرو است، و آن نه باعث فساد و فرسودگی اعصاب می‌گردد، و نه سازمان زندگی را ویران می‌سازد، مادام که قسمت دیگر با آزادی طبیعی در مجرای اصلی جریان دارد.

و همچنین بهمین ترتیب: اینجا می‌گوئیم که عمل ضبط یک عمل فطری و طبیعی و داخلی است، چون پیوسته دستگاه‌های فطری و استعدادهای فطری را استخدام می‌کند، زیرا تنوع دادن و بوجودآوردن هدف‌ها و داشتن اختیار آزاد، و آن عبارت است از: یک مجموعه ای سه گانة بزرگی از ضوابط استعدادها و نیروهائی که از داخل هستی روانی سر میزند، و از هیچ فشار خارجی بوجود نمیآید و نمی‌تواند هم بیاید، و انسان همة آن‌ها را آزادانه در تمام میدانهای نشاط زندگی بکار می‌برد، مانند خوردن، آشامیدن، لباس پوشیدن، و مسکن گزیدن و غریزة جنسی.

سپس آن‌ها علاوه بر این عبارت است از: نیروی هوشیار و مدرک و فکرکننده در مقابل اصول غریزه ای که حیوان دارد، زیرا آن با طبیعت انسان سازگار است، همانطوریکه اصول غریزه ای با طبیعت حیوان سازگار است، بلکه فروید می‌خواهد که اصلاً انسان بدون ضوابط باشد، حتی مانند حیوان هم نباشد که دارای اصول غریزه ای است، و از آن تجاوز نمی‌کند! و بعد از همة این‌ها آن کیست که بگوید که عملیات تولید باین عظمت که از وجود ضوابط فطری در هستی انسان سرچشمه میگیرد، و تولید مادی و روحی که در ایجاد و سازندگی و عمران و آبادی و ساختن تمدنها نمودار می‌گردد، و در فنون و هنر و افکار دیده می‌شود، و کی می‌تواند بگوید: همة این‌ها فاسدساختن زندگی بشریت و ویران کردن سازمان هستی انسانیت است؟ و لکن این ضوابط (نیروهای بازدارنده) با فطری بودنش و با اینکه دارای این رسالت بزرگ است در زندگی انسانیت، بخودی خود بدون احتیاج بیک کمک خارجی نمو نمی‌کند، و در سابق بیان کردیم که این بآن معنا نیست که این نیروها از خارج بر هستی بشری تحمیل شده است، بلکه کار آن‌ها در نمو درست کار نیروئی است که آدمی را براه رفتن و سخن گفتن وامیدارد، مادام که این دو از خارج آبیاری نشوند، به نمو طبیعی خود نمی‌پردازند، با اینکه آن‌ها در اصل هردو طبیعی و هردو فطری هستند.

بلی، حکمت بی‌پایان خدا اینطور ایجاب کرده که انسان سرپرستی فرزندان و کودکان خود را عهده دار گردد و تا این وظیفه را انجام ندهد، آن‌ها بصورت متعادل و کامل پرورش نمی‌یابند.

چنانکه حکمت بی‌پایانش ایجاب کرده که خود او پرورش همة بشریت را بعهده بگیرد تا بدین وسیله پیامبران و کتابهای آسمانی همة این ضوابط (نیورهای بازدارنده) را در نهاد انسان پرورش بدهند، و اگر این برنامه نبود بشریت نمی‌توانست بطور متعادل و کامل براه خود ادامه بدهد، با اینکه همه در اصل فطرت بشری موجودند.

و هنگامیکه این ضوابط (نیروهای بازدارنده) نمو نکنند، نتیجه ای حتمی این خواهد شد که دیوشهوات بدون قاعده و قانون آزادانه بهرسو روان گردد، و انسان از سطح عالی انسانیت پائین آید که برای آن خلق شده است، یعنی: از سطح مقام خلیفه اللهی و از مقام و منزلت احترام و بزرگواری سقوط کند، و در مقام حیوانیت جای بگیرد.

ما بزودی در بخشهای آینده از کیفیت نمو اصول عالی انسانیت و از انحراف و جنون جنسی و از و خیر و شر سخن خواهیم گفت، و خواهیم گفت که همة این‌ها با ضوابط و عملیات ضوابط در هستی انسان پیوند ناگسستنی دارند.

و از مصیبت و فسادیکه (در صورت عدم نمو طبیعی این ضوابط آنطور که خدا آفریده است) گریبان اولاد آدم و حوا را خواهد گرفت، سخن خواهیم داشت.

و در اینجا فقط به بیان این حقیقت قناعت می‌کنیم، و آن این است که تربیت و پرورش و تهذیب و توجیه و راهنمائی ارکان اساسی زندگی انسانیت است، کار انسان سامان نمی‌پذیرد، مگر با اجرای این برنامه، و بهمین جهت آن را خود پروردگار عالم نسبت بهمة بشریت بطور مستقیم عهده دار است، و افراد بشر را مأمور ساخته که آنان نیز همین برنامه را در بارة یکدیگر اجرا کنند و کودکان خود را به پرورانند! ﴿وَلَوۡلَا دَفۡعُ ٱللَّهِ ٱلنَّاسَ بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لَّفَسَدَتِ ٱلۡأَرۡضُ[البقرة: 251] «و اگر خداوند، بعضى از مردم را به وسیله بعضى دیگر دفع نمى‏کرد، زمین را فساد فرامى‏گرفت».




[1]- و این کار ادامه دارد تا انرژی خاموش شود، و تبدیل بماده گردد که دیگر انرژی ندارد که بسوزد و خاکستر گردد و یک عنصر سومی بوجود آید، چنانکه رادیوم تبدیل بسرب بی‌انرژی میگردد.

دین و فطرت

دین و فطرت

﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآۚ أَن تَقُولُواْ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنۡ هَٰذَا غَٰفِلِینَ ١٧٢[الأعراف: 172].

«و هنگامى که پروردگارت از پشتهاى بنى آدم، فرزندانشان را بر گرفت و آنان را بر خودشان گواه ساخت [و فرمود:] آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: چرا [هستى.] گواهى دادیم».

دین از صمیم فطرت است، زیرا در اصل فطرت این معنا نهفته است که بنحوی خدا را احساس کنی، و ای بسا! ممکن است که دایم بعقیده ای صحیح توفیق نیابی، ممکن است در این راه خرافات فراوان و افسانه‌های زیادی درهم آمیزی، گاهی حقیقت الهی بانحراف تصور شود، بلکه گاهی با انکار و الحاد و اصرار در کفر تصور می‌گردد، با این حال بازهم در صمیم فطرت دائم ادراکی بوجود خالقی برای این عالم بزرگ وجود دارد، خالقی که باید بسیار قوی و شکست ناپذیر باشد که باین هستی بی‌پایان نیرو بدهد، و این عالم بی‌پایان فطرتاً خداشناس و خداپرست است، و تفسیر (علمی) برای یکی از مظاهر این خداپرستی این است که می‌گویند: این جهان با عظمت مطیع قوانینی است که خدا برای پیدایش و حرکت و ابتدا و انتهایش تصویب کرده است، و هرگز روی یکی از قوانین حرکت نمی‌کند که قوانین دیگر را مهمل بگذارد، و هیچگاه برخلاف همة آن‌ها توجه ندارد که تابع هیچ قانونی نباشد، اتم در اصل تشکیل خود از ماده و انرژی با آن ترتیب خاص و با آن شکل معین و با آنچه را که داراست و در لابلای خود حمل می‌کند، از قبیل حرکت و نظام و جاذبیت غیر از اتم چیز دیگری نیست، همان اتم است و نمی‌تواند هم غیر از این باشد، و هرگز نمی‌تواند از چیزهای دیگر غیر از آنکه هم اکنون بوجود آمده تشکیل یابد، و هرگز نمی‌تواند نظام خود را عوض کند که خدایش روی آن قرارش داده، و این اتم باین ترتیب خدا را (پرستش) می‌کند.

و این جهان در تکوین خود از این اتمها از ماده و انرژی با این ترتیب خاص و با این شکل معین و با هرآنچه در هستی آن بکار رفته، از قبیل حرکت و جاذبیت و نظام و با هرآنچه در لابلای اجرام آنست، از قبیل ابعاد و نسبت‌ها و مسافت‌ها همین جهان است و بس، و هرگز نمی‌تواند غیر از این باشد، هرگز نمی‌تواند گوشه ای از نظام خود را تغییر بدهد که در نتیجه بعضی قسمت هایش دور باشد، و بعضی نزدیک یا بعضی قسمت هایش پراکنده و بعضی دیگر دور هم جمع گردد، هیچ حرکتی نمی‌تواند بکند، مگر بهمین ترتیب که خدایش آفریده، و روی همان نظام فطری قرار داده است.

آری، این جهان پهناور با این ترتیب خدا را (عبادت) می‌کند، و این زمین در تکوین خود از مجموع این عناصریکه آن را دربر گرفته، براساس نظام ویژه و خاص، و براساس هرآنچه در دل خود حمل می‌کند، از قبیل نیروی الکتریکی و مغناطیسی که جای آن را در میان این منظومه شمسی تعیین می‌کند و طریق حرکت و گردش آن را کنترل می‌نماید، و براساس هرآنچه که این زمین دارای آنست، از قبیل امکانات زندگی خواه در باطن آن و خواه در ظاهرش، و یا براساس هرآنچه در اطراف این زمین وجود دارد، از قبیل غلاف جوی و هرآنچه با این زمین برخورد می‌کند، از قبیل نورها که از همة عالم و بخصوص از خورشید بآن میتابد، این همان زمین است و هرگز نمی‌تواند غیر از آن باشد، و بهیچ وجهی نمی‌تواند چیزی را از صفات و امکانات خود تغییر بدهد، و این زمین با این ترتیب خدا را عبادت می‌کند.

و زندگی در روی همین زمین از یک موجود کوچک، از یک سلول گرفته تا نباتات و تا حیوانات در صورت‌های مختلف و در حالات گوناگون و در عادات و رفتار و سلوک خود هرگز نمی‌تواند غیر از آنچه هست باشد، و بهیچ وجهی نمی‌تواند غیر از آن مأموریتی را انجام دهد که خدایش برای آن ترتیب داده است، و همچنین بهیچ عنوانی نمی‌تواند بیرون از دایره ای قوانین که بر آن حکومت دارند حرکت کند، و این زندگی با این ترتیب خدا را می‌پرستد، و علم امروز هم می‌گوید که زندگی در روی زمین به طوفان تطور گرفتار گردیده که در نتیجه ترقی کرده و پیچیده تر شده و در آن وظایف و اعضاء جدید پیدا شده، و نیز وسایل و هدف‌های نوظهور پدید آمده، پس اگر این سخن درست باشد، این زندگی نیز براساس همان ناموسی که خدا برای همة موجودات معین کرده جریان دارد، و خدا چنین قرار داده که با قانون ویژة خود در ترقی و پیشرفت و پیچیدگی و هرآنچه که مربوط بآنست حرکت کند، و این تطور هم باید از همان عبادت باشد که بوسیله ای آن بسوی خالق خود توجه دارد، و لبیک گویان و اطاعت کنان با آن نیروهائی که در فطرتش نهفته است، بسوی خالق خود روان است.

و این همان تفسیر (علمی) است برای یکی از معانی این کلام خدای بزرگ جهان که می‌گوید: ﴿ثُمَّ ٱسۡتَوَىٰٓ إِلَى ٱلسَّمَآءِ وَهِیَ دُخَانٞ فَقَالَ لَهَا وَلِلۡأَرۡضِ ٱئۡتِیَا طَوۡعًا أَوۡ کَرۡهٗا قَالَتَآ أَتَیۡنَا طَآئِعِینَ ١١[فصلت: 11] «آن گاه به آسمان پرداخت و آن چون دود بود، سپس به آن و زمین گفت: خواسته یا ناخواسته [پیش‏] آیید [و به فرمان من گردن نهید] گفتند: به دلخواه آمده‏ایم‏».

سپس دوران مأموریت انسان فرا می‌رسد، و این انسان یک موجود بی‌نظیری است در میان همة خلق خدا که هیچ یک از موجودات مانند او نیست، و هیچ یک در این مأموریت با وی شریک نمی‌تواند باشد، او چنانکه ما قبل از این دیدیم، مشتی از خاک زمین و دمی از روح الهی است، و او با این شخصیت استثنائی خدا را عبادت می‌کند، به طریقه ای که از عبادت سایر مخلوقات ممتاز است، اگرچه در توجه بسوی خدا بازهم با سایر عبادتها برخورد می‌کند، عبادت به معنای اعم کلمه اطاعت یکی از مظاهر عالم هستی است، و در آن جماد و نبات و حیوان با یکدیگر فرقی ندارند، و انسان هم داخل در ناموس این عالم است، و هرگز از فرمان آن بیرون نمی‌رود، باستثنای اینکه همین ناموس نسبت به انسان در دو امر بسیار بزرگ شخصیت بس ممتازی عطا کرده است که بوسیله آن دو امر در میان خلق خدا دارای امتیاز است.

امر اول این است که با این دم رحمانی که روح الله آن را دربر گرفته است، انسان یک موجودی شده که هم خود را درک می‌کند و هم هر آنچه که در اطراف اوست.

امر دوم این است که با این دم رحمانی او دارای اراده گردیده، هر عملی را که انجام می‌دهد از روی اراده است.

و این دو عنصر یعنی: اراده و ادراک که از این دم آسمانی کمک می‌گیرند در انسان محدود بحدودی هستند، و این محدودیت را پروردگار بزرگ باندازه ای که با مأموریت انسان سازگار باشد مقدر ساخته، و آن مأموریت عبارت است از: خلافت او در روی زمین، بدون اینکه سر موئی از اندازه خود کم و یا زیاد بشود، زیرا او حکیم است هراندازه که خود بخواهد خلق می‌کند، و با این دو صفت همة اعمال انسان از اعمال سایر موجودات ممتاز می‌گردد، باین ترتیب که اعمال انسان آگاهانه و از روی درک و شعور است، هدف و عاقبت کار را خود انسان میسنجد، و همچنین از روی اراده است انسان خود اراده می‌کند و خود قصد می‌کند.

و از میان همین اعمال است عبادت، زیرا عبادت انسان دائم از روی اراده و درک و شعور است، و اگر بتمامی معنی هم نباشد دست کم در یک طرف هست بخلاف سایر موجودات. بلی، در اینجا جانب دیگری هم هست که از روی اراده و آگاهی نیست، و آن خضوع انسان است در برابر قوانین فطرت، در حال حیات و ممات، در حال صحت و مرض خوردن و تنفس و هضم غذای لازم و... و در این قسمت انسان با سایر عالم شریک و شبیه است، اما در قسمت اراده و ادراک و آنچه که از روی اراده و ادراک از وی سر میزند ممتاز است.

پس بنابراین، این وقتیکه اتم خدا را عبادت می‌کند، یعنی: از فرمان افرینش فرمان می‌برد، بدون اینکه اراده و ادراکی در کار باشد، و وقتیکه این جهان پهناور و این زمین و هرچه در آنست از نبات و حیوان، بهمین ترتیب: خدا را میپرستد، انسان هم یکی از آن‌ها است، و بعلاوه دو طریق دیگر هم در اختیارش قرار گرفته، طریق اطاعت و فرمانبری، و طریق عصیان و نافرمانی، و قدرت تمیزدادن میان این دو راه نیز در اختیارش قرار گرفته، و انتخاب یکی از این دو راه برای او آسان است، قرآنکریم در این باره گذارش‌های گوناگون دارد: ﴿وَهَدَیۡنَٰهُ ٱلنَّجۡدَیۡنِ ١٠[البلد: 10] «و ما باو هردو راه را نشان دادیم». ﴿إِنَّا هَدَیۡنَٰهُ ٱلسَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرٗا وَإِمَّا کَفُورًا ٣[الإنسان: 3] «ما راه را باو نشان دادیم، یا سپاس گزار است و یا ناسپاس». ﴿وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨  قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠[الشمس: 7- 10] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».

و از اینجا است که انسان در میان مخلوقات خدا یگانه مخلوقی است که از روی شعور و ادراک و فهم خدا را می‌پرستد، و او همینطور یگانه مخلوقی است در روی زمین بخدا نافرمانی می‌کند، وقتیکه از راه هدایت منحرف می‌گردد و راه نافرمانی پیش میگیرد، و او وقتیکه نافرمانی می‌کند و با او امر خدا مخالفت میورزد که باو می‌گوید: راستگار باش، پایدار باش، پاک و نظیف باش، سرفراز باش، اما با این حال انسان هرگز با ناموسی که از جانب خدا برای وی مقرر گردیده مخالفت نمی‌کند، زیرا ناموس مقرر این است که او استعداد دارد، برای رستگاری و گمراهی در اختیار این دو راه مختار است و آزاد، (منتها هر کدام را که انتخاب کند سزای انتخابش را خواهد چشید).

و لکن در هردو حال درک می‌کند که خدائی هست، و با فطرتش او را درک می‌کند، قرآنکریم این چنین گذارش می‌دهد: ﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآۚ أَن تَقُولُواْ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ إِنَّا کُنَّا عَنۡ هَٰذَا غَٰفِلِینَ ١٧٢[الأعراف: 172] «وقتیکه ما از اولاد آدم از پشتهای آنان ذریة آنان را گرفتیم و آن‌ها را بر نفسهای خودشان بشهادت کشیدیم، و گفتیم که آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: بلی، تو پروردگار ما هستی، و ما شاهدیم».

و پوشیده نماند که فطرت را راه بسیار باریک و لطیف و نهانی هست در ادراک وجود خدا و ایمان باو و اتصال و استعانت از او، و ما در اینجا از این راه نهانی سخن نمی‌گوئیم، زیرا هرچه بگوئیم بازهم نمی‌تواند ماهیت او را روشن سازد، مادام که حقیقت مجهول است، مانند حقیقت همه چیزیکه در این عالم دورپایان شگفت انگیز هست، بلکه فقط از بعضی وسایل که قابل درک است و فطرت نهفته را بیدار می‌سازد، و بسوی خدایش توجه می‌دهد سخن می‌گوئیم، و چنانکه گفتیم: قدرت بر نطق در هستی کودک نهفته است، اما احتیاج به کمک خارجی دارد که بیدارش کند و بیرون آورد، همینطور هم قدرت فطرت برای راه بردن بوجود خالقش در داخل فطرت نهفته است، اما امورخارجی فراوانی هست که آن را بیدار کند و به نمو و گسترش وادارد، و یا حد اقل تقدیری هست که باو شعور و اراده می‌بخشد، شعور و اراده ای که بوسیله آن‌ها سایر اعمال انسان نمودار می‌گردد.

انسان پیوسته در مقابل این هستی جهانی که در اطراف او هاله زده احساس عجز و ناتوانی می‌کند، و این ناتوانی از همان لحظه ای اول تولد آغاز می‌گردد و تا لحظه ای مرگ استمرار دارد، و هرگز در میان این دو لحظه قطع نمی‌شود، گرچه در حال استمرار صورت‌های گوناگون بخود میگیرد، در هر سالی از عمر و در هر درجه ای از حالات نمو جسمانی و روانی بیک صورتی درمیآید، و این وضع در کودک یک عجز تمام عیار است بدون کمک و یاری دائمی از کسانی که در اطرافش هستند زندگی برای او دشوار است، با شیردادن و مراعات کردن در هر لحظه از شب و روز باید ادامه یابد، هراندازه که کودک بزرگ می‌شود سطح و میدان این ناتوانی هم بزرگ و بزرگتر می‌گردد، و دیگر عجز از حرکت و راه رفتن حساب نمی‌شود، زیرا دیگر این کودک با توان خود حرکت می‌کند و عجز از خوردن غذا نیست، چون دیگر خود با دست خود غذا میخورد، و عجز از نگهداشتن و حرکت دادن اشیاء حساب نمی‌شود، چون اغلب این کارها را خود انجام می‌دهد، بلکه آن عجزی است در سطح دیگر، زیرا در اینجا او عاجز از این است که آن اندازه و با آن سرعت که خود می‌خواهد نمو بکند و دارای قدرت باشد و عاجز است، مثلاً: آن چیز سنگین و فلان درخت تنومند و یا فلان حیوان، و یا انسان را تحت نفوذ خود درآورد آنطور که دلش می‌خواهد، و عاجز است از پریدن در هوا مانند پرندگان، و عاجز است که خورشید و ماه و ستارگان را با دست بگیرد و نگهدارد و یا متن آسمان را دست بمالد، زیرا دیگر عجز و ناتوانی دائم حسی محض حساب نمی‌شود، چنانکه در مراحل کودکی بود، وقتیکه همة هستی او حسی بود، و بلکه برگشته گاهی حسی شده و گاهی معنوی گردیده، و حسی و معنوی توأم شده در بعضی حالات، و همینطور مرتب انسان بزرگ می‌شود، و با او این عجز و ناتوانی هم دوشادوش بزرگ می‌گردد تا استخوان بندیش محکم گردد، و دائم در میدانهای بزرگتر زندگیش احساس عجز می‌کند، عجز از بدست آوردن هرآنچه را که می‌خواهد، عجز از شناختن هرآنچه را که می‌خواهد بشناسد، و عجز از تسلط یافتن بر هرآنچه که می‌خواهد مسلط شود.

بلی، حتماً انسان خیلی چیزها را بدست میآورد، و خیلی چیزها را می‌شناسد، و بر خیلی چیزها تسلط می‌یابد، اما هرگز این شناخت این اندازه او را بی‌نیاز نمی‌گرداند، و هرگز از خاطرش شعور و درک ناتوانی و عجز را بیرون نمی‌کند، زیرا او دائم می‌خواهد همه چیز را بدست آورد، و همه چیزها را بشناسد، و بر همه ای موجودات تسلط یابد، همت بس بلند است، و لکن دست خیلی کوتاه.

و سخت‌ترین چیزی که در مقابل او قرار دارد در حال ناتوانی و عجز عشق به جاویدماندن است، و عشق به معرفت غیب است که هنوز دریچة آن باز نگشته است، و این هردو عشق عشقی هستند که بآدم ابوالبشر سخت فشار آوردند و از بهشت بیرونش ساختند، و بوسیله آن‌ها شیطان آدم را از کمال باز داشت و فریب داد، قرآنکریم از این معنا گذارش می‌دهد، و گفت: ﴿فَوَسۡوَسَ لَهُمَا ٱلشَّیۡطَٰنُ لِیُبۡدِیَ لَهُمَا مَا وُۥرِیَ عَنۡهُمَا مِن سَوۡءَٰتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَىٰکُمَا رَبُّکُمَا عَنۡ هَٰذِهِ ٱلشَّجَرَةِ إِلَّآ أَن تَکُونَا مَلَکَیۡنِ أَوۡ تَکُونَا مِنَ ٱلۡخَٰلِدِینَ ٢٠[الأعراف: 20] «سپس شیطان آن دو را وسوسه کرد، تا آنچه را از اندامشان پنهان بود، آشکار سازد و گفت: پروردگارتان شما را از این درخت نهى نکرده مگر بخاطر اینکه (اگر از آن بخورید،) فرشته خواهید شد، یا جاودانه (در بهشت) خواهید ماند.

و باز هم گفت: ﴿فَوَسۡوَسَ إِلَیۡهِ ٱلشَّیۡطَٰنُ قَالَ یَٰٓـَٔادَمُ هَلۡ أَدُلُّکَ عَلَىٰ شَجَرَةِ ٱلۡخُلۡدِ وَمُلۡکٖ لَّا یَبۡلَىٰ ١٢٠[طه: 120] «ولى شیطان او را وسوسه کرد و گفت: «اى آدم! آیا مى‏خواهى تو را به درخت زندگى جاوید، و ملکى بى‏زوال راهنمایى کنم؟».

حقاً که انسان در این جهان پهناور معجزات فراوانی انجام داد، اتم را شکافت موشک‌ها را در دل آسمان جای داد، و بوسیله ای آن‌ها آزادانه در فضا بگردش پرداخت، اما آیا می‌توان گفت که چیزی از این دو عقده ای قدیمی که دائم ناراحتش می‌سازند بدست آورد؟ آیا توانست جاویدزیستن در روی زمین را برای خود تثبیت کند؟ توانست که هیچگاه با مرگ دست بگریبان نگردد؟ توانست که هرگز در قمار زندگی نبازد؟ آیا توانست از پس پردة غیب باخبر شود؟ نه غیب دوری که پس از سال‌ها خواهد رسید، بلکه غیبی که پس از لحظه ای خواهد آمد، بلکه در همین لحظه ای که در داخل آن قرار دارد، در همین لحظه ای که همین الان از آن فاصله میگیرد، و با همه ای این نزدیکی‌ها از دانستن و شناختن آن فرسنگها دور است. هرگز هرگز! چنین قدرتی برای انسان هنوز دست نداده است.

آری آری! این عجز بی‌پایان در تاریخ بشریت انسان را بالوان گوناگون عبادت واداشته، خواه در حال هدایت و رستگاری، و خواه در حال ضلالت و گمراهی به عبادت پدر واداشته، به عبادت قوای طبیعت واداشته، به عبادت رب النوع (طوطم) واداشته، به عبادت بتها واداشته، و بالآخره به عبادت خدا واداشته.

کودک ناتوان بسوی پدر با دیده تکریم و احترام مینگرد تا آنجا که بحد تقدیس می‌رسد، و از آنجا بحد عبادت و پرستش پنهانی می‌رسد، و معنای آن این است که کودک جسم خود را نسبت بجسم پدر ناچیز میبیند و قدرت خود را در برابر قدرتهای او بی‌فایده میداند.

بشریت ابتدائی هم (در اوقات گمراهی و ضلالت خود) با حس کودکانه و با مشاعر و ادراکات و تصورات کودکانه می‌زیسته، و از اینجا است که (در پاره ای اوقاتش) به پرستش و تقدیس و احترام پدر روی آورده، و با صورتهای گوناگون او را پرستیده.

و این انسان عاجز در مقابل قوای طبیعت، در مقابل رعد و برق، طوفان‌ها و سیلابها، در این طبیعت پیوسته احساس وحشت و هراس می‌کند، و پیوسته در مقابل آن خود را ناچیز و ناتوان مییابد، و دائم در (عوالم کودکانه) خود می‌کوشد که این طبیعت را از خود خوشنود بگرداند، زیرا او با آن وضع کودکانه برای طبیعت نفس و روح تصور می‌کند، و در خیال خود برای آن مشاعر و وجدان فرض می‌کند که غضب می‌کند، عاطفه نشان می‌دهد، قساوت قلب دارد، نرمش و مدارا دارد، در نتیجه دائم در این فکر است که عاطفه آن را تحریک کند، آن را بر سر لطف بیاورد تا رحمش کند، و آزاری باو نرساند.

آری آری! بشریت نخستین (در بعضی از قسمت‌های انحراف خود) با این محرک کودکانه طبیعت را می‌پرستید! و قربانی‌هائی برای آن پیش میکشید!! برای رعد خدائی و برای برق خدای دیگری تصور مینمود، باران و باد و آتش نیز بخیال این بشر خدایان مستقلی داشتند!. سپس برای هر یک از این خدایان خیالی عبادتگاهی نصب می‌کرد، و در آن معبدها دائم می‌کوشید که بخدای مورد نظر نزدیک شود و او را از خود خوشنود گرداند.

و چون این رمز یکی از مواهب و خصایص بشریت بوده است، و آن همان است که برای آن لغت با آن همه رموز و اصطلاحات که در آن است بوجود آمده.

پس بنابراین، انتقال یافتن از پرستش پدر و از پرستش طبیعت به عبادت رب النوع و عبادت بت یک انتقال بسیار نزدیک است در نفس و روان انسان.

و حال آنکه همة این‌ها یک رشته انحرافاتی بود از راه عبادت حقیقی که بشریت در مراحل مختلف گمراهی خود با آن تمرین مینمود، اگرچه در وسط این بیابان تاریک گاه و بی‌گاهی با دست انبیا و رسالت‌های آسمانی بسوی عبادت پروردگار یکتا روی آورده است.

و آنچه در اینجا (از نظر بررسی روانی) برای ما اهمیت و ارزش دارد، این است که نفس و روان بشریت (خواه در حال ضلالت و خواه در حال هدایت) بطور فطری در مقابل نیروی بزرگتر از خود همیشه احساس عجز و ناتوانی می‌کند، و این ناتوانی در نظرش یک عنصری از عناصر (دین) بشمار می‌آید.

و پیوسته انسان (غیر از این عجز) در مقابل عظمت این عالم احساس ترس و واهمه می‌کند، و این ترس و واهمه او را چنان سخت فشار می‌دهد که سرانجام به جستجوی خالق می‌پردازد، زیرا این عالم آنقدر وسیع و دورپایان و با عظمت است که انسان را باین جستجو وادار می‌سازد.

و روی این حساب است که در حس بشری چنین جای گرفته است که اگر بخواهد از آن فرار کند نمی‌تواند، زیرا آن یک ترس همه جانبه و ریشه داری است که بهر طرف روی آورده و بهر طریقی که روی آورد، و در هر سطحی و میدانی که باشد، بازهم او را احاطه می‌کند!!

آسمان، زمین، خورشید، ماه و ستارگان همه ای این اجرام با عظمت و معلق در فضای بی‌پایان بدون اینکه ستونی داشته باشند، و بازگشت شب و روز نور و ظلمت و گردش قمر از هلال یک شبه ای باریک بمانند یک نخ سفید نورانی و تبدیل آن ببدر کامل، و سپس بازگشتن بتدریج بازهم بحالت اول.

و این ﴿وَرَعۡدٞ وَبَرۡقٞ[البقرة: 19] صاعقه‌های پی درپی باران و ابر، و این زمین و هرآنچه در آن هست، از کوه‌های بلند، دشتها، رودها.

و این موجوداتی بی‌شمار و بی‌حساب که در خشکی‌ها و در دل آب و در وسط آسمان‌ها است، و هر یک با دیگری فرق فاحش دارند.

و این دقت عاجزکننده که در ساختمان مخلوقات بکار رفته در نظم و انتظام و گردش افلاک که باندازه ای سر موئی در این فضای بی‌پایان بی‌نظمی و اختلال در آن دیده نمی‌شود، در آن نرمک گیاهی که از زمین میروید، دل خاک را می‌شکافد که خود را بسوی نور خورشید بکشاند.

و در این مرغکی که هسته ای تخم مرغ را میشکافد و آهسته آهسته حرکت می‌کند و جک جک میزند، و دهان باز می‌کند تا از دهان مادر دانه و روزی خود را میرباید، و در این بال و پر دقیق و ظریفی که با رنگهای خیره کننده و با دقت کامل ترکیب یافته.

و در همه چیز و بازهم در همه چیز که چشم آن را می‌بیند و حواس آن را درک می‌کند، عظمت و مهارتی است که انسان را میگیرد و حیران می‌سازد، و هرچه سطح علم و فرهنگ و تمدن و ترقی انسان بالا و بالاتر برود، بازهم این عالم وسیع و با عظمت در حس او چیزهای گوناگونی را القاء می‌کند که با مدارک و معلوماتش سازگار باشد، و در هر حالتی که باشد او را در مقابل عظمتش وحشت زده و هراسان و لرزان می‌سازد! آنقدر هراسان و ترسان می‌سازد که سرانجام به جستجوی خالق عالم می‌پردازد! آنقدر وحشت زده می‌سازد که خودبخود با تمام وجودش خدا خدا می‌گوید!! و عاقبت هم گاهی بانحراف می‌رود! و بنا بقول خواجه ای شیرین سخن بی‌دلی در همه احوال خدا با او بود، او نمیدیدش و از دور خدایا می‌کرد!!.

آری آری! این یک امر فطری است، و انسان هم فطرتاً اینطور است! او از تجربه‌های خود بالبداهه درک می‌کند که هرچیزی بناچار صانعی سازنده ای دارد، و از این نظر است که از سازنده و صانع این عالم با عظمت و دورپایان با شتاب جستجو می‌کند، و در این جستجوی با شتاب گاهی راه بهدف می‌برد و گاهی گمراه می‌گردد!! گاهی بسوی خدا می‌رود که او سازنده و صانع است، و گاهی دیگر راه گم کرده خود این جهان را می‌پرستد، بجای اینکه خدا را بپرستد، طبیعت را خدا میداند بجای خدای یگانه.

اما در هردو حال عظمت این جهان هستی بزرگ او را دربر می‌گرد، زیرا در فطرت انسان است که در مقابل جمال و جلال و شکوه و عظمت خود را ببازد، چون فطرتاً شیفته ای جمال و کمال و عظمت است! و در هردو حالتش این عظمت و شکوه بی‌پایان در پیش او عنصری است از عناصر (دین).

و همچنین عظمت مرگ انسان را فرا میگیرد و حیرانش می‌سازد، بدلیل اینکه مرگ نسبت به انسان یک حادثة بزرگ ناگوار و ناراحت کننده ایست، کودک برای شدت الفت با زندگی و برای شدت عشق و علاقه با آن دائم حساب می‌کند که تنها حیات قانون طبیعی هستی اوست که او را دربر میگیرد، و تصور می‌کند که این یک امر دائمی است برای همة زنده‌ها، بلکه بخاطر اینکه خیلی زندگی را دوست میدارد، و از هرچیزی بزرگتر و با ارزش تر میداند، آن را بر همه چیز جریان می‌دهد، حتی بر خوابهایش که او را احاطه کرده‌اند، آن‌ها را نیز زنده تصور می‌کند و خیال می‌کند که مانند زنده‌ها دارای حس و حرکت هستند. سپس ناگهان با مرک روبرو می‌گردد، و میبیند یکی در پیش پایش جان می‌دهد و میمیرد.

ناگهان ترس و هراس و وحشت سراپای وجودش را دربر میگیرد، عجباً! این موجود زنده ای که هم اکنون در پیش چشم من غذا میخورد، آب مینوشید، نمو می‌کرد، حرکت داشت، با وی عاطفه نشان میداد، جواب میگفت! این مرغک زیبا، آن حیوان الفت گرفته، این انسان مهربان! چرا باید در یک لحظه ای کوتاه بیفتد و بمیرد و دیگر حرکت نکند؟! ساکت باشد، دهان ببندد، سخن نگوید؟! دیگر قادر بر هیچ کاری نباشد؟! دیگر نه از عاطفه خبری است و نه از مهربانی اثری؟!

در اینجا است که لرزش آزاردهنده و سختی سراسر اعماق وجودش را فرا میگیرد که چه شد؟! معنای این حادثه ناگوار چیست؟! معنای مرگ ناگهانی چیست؟! معنای فنا چیست؟! آخر این وجود عزیز که اندکی قبل از این جلو چشم ما بود! خیلی روشن بود! بهیچ عنوانی قابل پرسش و گفتگو نبود، پس معنای وجود چیست؟ حدود آن تا بکجا است؟! اصلاً چرا محدود است؟! و کیست که این حدود را معین می‌سازد؟!.

هان! اینجا دریچه ایست بسوی خدا! بسوی خالق حکیم! دریچه ایست بسوی قدرتی که خلق می‌کند! و زندگی میبخشد! و سپس آن را میگیرد! و بسوی فنا باز می‌گرداند! چنانکه گویی وجودی در کار نبوده است!!

و گاهی انسان این موجود حیرت زده در میان این لرزش و وحشت بسوی خدا راه می‌برد! و گاهی نیز گمراه می‌گردد! و خیال می‌کند که طبیعت و دهر و مانند آن‌ها قدرتهائی هستند که از موجودات زنده زندگی را سلب می‌کنند!! و یا تصور می‌کند که برای خود مرگ در مقابل خدای زندگی خدای دیگری هست!!

اما در هردو حالتش عظمت و شکوه مرگ او را فرا میگیرد و بسوی دین میکشاند، و همچنین عظمت حادثه‌ها یعنی: بوجودآمدن اشیاء او را سخت فرا میگیرد که چگونه حادث می‌شوند؟! چه نیروی عجیب شکوهمندی آن‌ها را بوجود میآورد؟!

ولادت، مرگ، صحت، مرض، قوت، ضعف، روزی، تمکن، رفتن، آمدن و بسیاری از این قبیل حادثه‌ها که در زندگی به انسان می‌رسد، و یا او در پیش پای تماشگران تماشا می‌کند و میبیند که جلو چشم مردم حادث می‌گردند! آفریننده ای این حادثه‌ها کیست؟! و چگونه می‌آفریند؟! بازهم در اینجا با همان ترتیب سابق دریچه ای روشنائی بسوی خدا باز می‌شود، بسوی آن قدرتی که می‌تواند این حادثه‌ها را بیافریند باز می‌شود قدرتی که کمتر از یک چشم بهم زدن فرمان حدوث می‌دهد و بالا فاصله آن‌ها حادث می‌گردند!!

انسان در اینجا بازهم گاهی بسوی خالق حق و حکیم راه می‌برد، و یا خدایان فراوانی تصور می‌کند که این عالم را بنظم میآورند و اداره می‌کنند، و این حادثه‌ها را خلق می‌کنند، اما در هردو حالتش عظمت حدوث موجودات او را سخت فرا میگیرد و بسوی دین میکشاند.

همة این‌ها یک رشته عواملی هستند که در قلب بشریت روزنه‌هائی را بسوی خدا، بسوی خالق مدیر، حکیم، مدبر و توانا باز می‌کند، و آن عقیده ای را که در صمیم فطرت نهفته است بیدار می‌سازد، بیدارش می‌سازد، اما نمی‌تواند ایجاد کند و از هیچ چیزی بسازد، زیرا عامل خارجی هرگز نمی‌تواند در داخل نفس و روان انسان چیزی را بوجود آورد که در آن نبوده است.

این صداها صداهائیکه در این عالم وسیع حادث می‌گردند عواملی نیستند که قدرت شنوائی را ایجاد کنند، زیرا خود آن‌ها موجودند خواه انسان بشنود و خواه نشنود، و با این حال موجوداتی که گوش ندارند نمی‌توانند بشنوند، این نورها نورهائی که در این عالم پهناور حادث می‌گردند عواملی نیستند که قدرت بینایی را ایجاد کنند، آن‌ها موجودند خواه انسان ببیند و خواه نبیند، آن‌ها موجودند گرچه موجوداتی که چشم ندارند نمی‌توانند ببینند، و بر این قیاس است سایر چیزها.

و لکن هنگامیکه قدرت حساسه پیدا شد می‌تواند بآسانی صداها و نورها را تمیز بدهد و از وجود آن‌ها متأثر گردد. سپس این تأثیرات را بکیفیت‌های گوناگون درآورد که با فطرت و استعدادهایش سازگار است، زیرا حیوان میبیند و انسان هم می‌بیند، و هر یک از آن‌ها از محل دید متأثر می‌گردند، اما هر یک بنحو مخصوصی و از دید در زندگی هر یک اثری بدست می‌آید غیر از اثر دیگری، نتیجه ای هر یک مخصوص بذات خود اوست، و بهمین ترتیب است: امر در فطرت دین.

واقعاً که واقعه‌ها و حادثه‌های جهانی که بدرون حس بشری وارد میآیند، فطرت را بیدار می‌کنند و بسوی خالق حق توجهش می‌دهند، و لکن هرگز نمی‌توانند این توجه را ایجاد کنند، زیرا آن از روز اول در اصل فطرت موجود بوده، منتهی بطور نهفته بازهم قرآنکریم است که در این راه تاریک ندا می‌دهد ﴿وَإِذۡ أَخَذَ رَبُّکَ مِنۢ بَنِیٓ ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمۡ ذُرِّیَّتَهُمۡ وَأَشۡهَدَهُمۡ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ أَلَسۡتُ بِرَبِّکُمۡۖ قَالُواْ بَلَىٰ شَهِدۡنَآ[الأعراف: 172]  «و هنگامیکه پروردگارت از اولاد آدم از پشت آن‌ها ذریه آن‌ها را گرفت، و آنان را بر نفس خودشان گواه گرفت که آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: بلی، هستی و ما گواهیم». و قانون عمومی در اصل زندگی این است که عامل خارجی هرگز نمی‌تواند چیزی را ایجاد کند، مادام که استعدادی قبل از آن در داخل فطرت نهفته نباشد.

و این توجه، توجه بسوی خالق در داخل نفس موجود است، و فقط منتظر است که ندایش دهند، مانند قدرت بر نطق و سخن که منتظر است از خارج ندائی برسد، بهر وسیله ای که باشد تا کودک نو شگفته لب سخن باز کند، و بدیهی است کودک از وقتیکه آغاز ادراک می‌کند با این توجه سر و کار دارد، آغاز بسئوال می‌کند، اصرار میورزد، ده‌ها و صدها بار از صدها امور شکل می‌پرسد، و بهرکه می‌رسد میپرسد که این آسمان را کی ساخت؟ این زمین را کی گسترد؟ خورشید، و ماه، و ستارگان را کی آفرید که به این‌ها نور می‌دهد که تاریک می‌سازد؟ رعد و برق و ابر و باران ساخته و پرداخته ای کیست؟ این مرغک عزیز و خواستنی یا این سگ باوفا و یا آن روباه حلیه گر، و یا این گنجشک شیرین زبان چگونه می‌میرند؟ وسعت این عالم به این عظمت چه قدر است؟! و چرا این اندازه وسیع است؟! و آخرین مرز آن کجاست؟! و کی به این بزرگی شده است؟! من چگونه به این جهان آمدم و کی مرا آورد؟!

سپس همان کودک آغاز رشد و نمو می‌کند و هر آن آشنائی بیشتر کسب می‌کند، و هراندازه که آشنائی آن بیشتر شد، بحث و جستجویش از اسرار این عالم و از زندگی و زندگان بیشتر می‌گردد، و در هر مرحله ای در نفس و روان او تصور جدیدی از تصورات دین پدید می‌آید.

و سرکوبی غرایز و عقده ای (اودیب) و همه ای این افسانه‌هائی که فروید سروده هیچگونه ارتباطی با دین ندارند، زیرا دین که از سرکوبی غرایز بیرون نمیآید، دین که با غریزه ای جنسی و یا بگو: با آن عشق فروید آفرین ارتباطی ندارد، بلکه دین خود چیزی است از صمیم فطرت با فطرت نمو می‌کند، هراندازه که آن نمو کند، پیوسته نمو فطری و طبیعی دارد، بدون اینکه کسی و یا چیزی در کارش دخالت بکند، چرا فقط دخالت خارجی آن را منظم می‌کند؟ و بسوی وجه صحیح رهنمون می‌سازد؟ و براساس صحیح پایدارش میدارد، و جز این هیچ کاری ندارد.

و منع و جلوگیری یا بگو: سرکوبی عزیزه عاملی نیست که تخم دین را در نفوس مردم بکارد، بلکه بهتر و سزاوارتر این است که دین به نمو مهارها (کنترلها) کمک می‌کند، مهارها و کنترلهایی که آزادی نیروی زندگی را بنظم میاورد، و میدانهای پاک و نظیف را برای آن معین می‌کند.

پس بنابراین، دین بطور حتم و یقین باید اصول معینی را بدنبال داشته باشد، قیام عوامل کنترل در درون نفس تابع دین است که سلوک و مشاعر و وجدان آن را کنترل می‌کند، و به انسان هشیار باش می‌دهد که این بد است و آن خوب، این را باید انجام داد و آن را نباید، و ارتباط دین با این عوامل مهار کننده بسیار ریشه دار و قدیم است تا بشر بشر بوده، این ارتباط هم برقرار بوده است، زیرا احساس فطری انسان بناچیزی خود در برابر قدرت خلاقه و احساس او بر اینکه او در برابر مظاهر قدرتهای مختلف قرار گرفته، همه و همه یک رشته عوامل بسیار قوی است که انسان را وادار می‌سازد تا در مقابل خدا بسجده بیفتد و عبادت کند.

پس احساس فطری انسان بناتوانی و ناچیزی خود در برابر نیروی خلاقه و احساس او به عظمت و جلال و احساس او برای اینکه او در مقابل مظاهر قدرت‌های مختلف قرار دارد، یگانه عاملی است که او را وادار می‌سازد که در مقابل عظمت خدا سر بسجده بگذارد و اظهار بندگی بنماید.

پس انسان (بطور فطری بدون اینکه فشارخارجی داشته باشد) احساس می‌کند که باید حرکات معین و افعال و کردار و رفتار معینی را در برابر این قدرت که آن را پرستش می‌کند در پیش گیرد تا بلکه رضایتش را جلب کند، و از خشم و غضبش در امان باشد، او پیوسته در حس خود این غضب و این رضایت را احساس می‌کند، گرچه خیلی مبهم و پیچیده هم باشد، و خوف و رجا بیم و امید در نفس بشریت بزرگترین خطوط متقابل هستند، آن دو همان خطوطی هستند که این التزام و تعهد را در مقابل قوه ای خلاقه تنظیم می‌کنند، و آن را یک برنامه ای از مشاعر و رفتار و اعمال و افعال و شعائر قرار می‌دهند، و با این التزام و تعهد این اصول مختلف پدید میآیند، و یا اصول موجود نورانیت می‌یابند.

و اصول (چنانکه در فصل آینده بیان خواهیم داشت) معنایش این است که در اینجا موانعی کنترل کننده وجود دارند که نیروی خروشان زندگی را مرتب کنترل و مهار می‌کنند تا آزادی‌های خارج از اندازه‌ای آن را ضبط و مهار کنند و تا در افق بالاتر بال ببرند، و از بیهوده رفتن جلوگیری کنند.

و از اینجا است که دین با عشق و علاقة بالتزام و تعهد فطری در نفس بشریت مربوط می‌شود، و سپس با اصول و ضوابط رابطه ای نزدیک و طبیعی فطری برقرار می‌گردد که هیچگونه فشاری از خارج بر آن وارد نمیآید، و بلکه دیانت‌های آسمانی پیوسته آن‌ها را تنظیم کرده و براه صحیح روانه می‌سازند، و آن توجه مبهم بسوی آن قدرت خلاقه را تنظیم نموده، و سرانجام یک توجه گویا و صریح و خالص بسوی خدا قرار می‌دهند.

و همچنین آن التزام و تعهد مبهم را تنظیم می‌کنند، و سرانجام یک التزام گویا و صریح به عبادات و شعائر معین و محدود قرار می‌دهند که فقط حکمتش را خدا میداند تا بر مردم واجب می‌گرداند، و آن اصول عالی انسانی را تنظیم می‌کنند که آن‌ها را یک رشته اصول روشن و دور از هوا و هوس و نقص و انحراف قرار می‌دهند.

و آنچه که دیانت‌های آسمانی واجب می‌گردانند و مردم را بآن ملزم می‌سازند، نه دین است، نه عقیده است، نه التزامات عقیده است، و نه اصول مربوط بعقیده است، بلکه فقط نشان دادن راه صحیح است در همة این امور، و اگر این راه صحیح از طرف دیانت‌های آسمانی نشان داده نشود، قطعاً در اینجا دین، عقیده، اصول و التزامات خواهد بود، اما همه در معرض انحراف و ضلالت همانطوریکه هرچیزی که در فطرت بشریت هست منحرف گردد، اگر با راه صحیح برخورد نکند و نفوس منحرف نیز مانند همه چیز از قبول دین آسمانی فرار می‌کنند، نه برای اینکه دین فطری نیست، بلکه برای اینکه انحرافات این نفوس آن‌ها را کج می‌سازد، و از این جهت است که دائم احساس می‌کنند که (اعتدال، همواری، و پایداری) موجود در دین فشارشان می‌دهد، و هستی آن‌ها را که صبر براستی و استقامت ندارند ناراحت می‌سازد.

و این گروه ملحد در این جاهلیت جدید در جهان آشفته ای غرب که بر خدا تمرد میورزد، بخاطر یک رشته علتها و سبب‌های محلی است که در کلیسای اروپائی بود و مردم را از دین بیزار کرد و فرار داد، زیرا کلیسا قبل از هرچیزی از خود یک سیمای مخلوق کلیسائی بر عقیده ای آسمانی مسیحیت داد که خالی از اوهام بت پرستی محیط نبود، و همچنین خالی از افسانه‌های ملت‌های هم جوار با سرمنشاء عقیده اصیل نبود، مانند کشور روم.

و این وضع از اینجا ناشی شد که اولین داعی برای مسیحیت در این محیط نه رای خود مسیح بود و نه تعایم او را بطور مستقیم شنیده بود، بلکه این تعالیم از کسانی شنیده شده بود که در خلال یک قرن بعد از حضرت مسیح آن را گوش بگوش و دهان بدهان تحویل یکدیگر دادند، بدون اینکه کتابی، شیئی، و ضبطی در کار باشد، و در سایة فشار و خفقان رومیانی که مؤمنین دسته ای اول مسیحیت را از فراگرفتن امور عقیده ای مسیح سخت جلوگیری می‌کردند، و بهیچ کس حق نمیدادند که چیزی را بدقت بررسی کند.

سپس بعد از داخل شدن امپراطوری روم بآئین مسیحیت کلیسا رهبانیت را در عالم مسیحیت سخت ترویج کرد، بقصد اینکه با عیاشی رومیان بت پرست و خوشگذران و انحلال اخلاقی آنان مبارزه کند، اما در این رهبانیت زیاده روی کرد و تا آنجا پیش تاخت که بدرجة تعطیل حرکت و نشاط و جنبش زندگی انجامید، و با فطرت بشریت و محرکهای زنده ای آن به مقاومت و مبارزه برخاست و عاقبت آن را بیک منفی گری ضعیف و ناتوان تبدیل نمود، علاوه بر آنکه حامل با رنکبت و بدبختی شد که اعصاب را فرسوده میساخت، نه تولید داشت، و نه بعمران و آبادی می‌پرداخت و نه پیش میرفت، بلکه از هر جهت که حساب کنی متوقف بود و تعطیل.

سپس خود کلیسا نمایشگر این رهبانیت بی‌اثر نبود که بر مردم تحمیل می‌کرد، زیرا مردم بزودی کشف کردند که رجال دین یعنی: کلیسانشینان که آنان را زجر میدادند و از بهره گیری از لذت‌های روی زمین جلوگیری می‌کردند، (اگرچه حلال و پاک و نظیف هم بود) خود تا گردن در انواع اقسام لذائذ ناپاک و حرام فرو رفته‌اند، کارهای زشت و ناروائی را انجام می‌دهند که مردم بومی و عادی از انجام دادن آن‌ها ننگ دارند تا چه رسد برجال دین و مردان کلیسا نشین، و دیگر کلیساها، و صومعه‌ها، و دخمه‌های ترک دنیا مرگز انجام کارهایی شده بود که حس سالم از آن بیزار است. سپس کلیسا دین خود را آنچنان بازیچه قرار داد که باور نکردنی است، و آن وقتی بود که آغاز کرد بتجارت و فروش برات‌های آزادی به مردم باصطلاح گنهکار، و آن را یک نوع تجارت دین قرار داد که در پشت پرده ای آن باندوختن مال و ثروت مشغول گردید، و سرانجام مردم را بورشکستگی عقیده کشانید.

و بعد از این کلیسای فاسق بهمة این کارها قناعت نکرد، بلکه برای مردم بی‌پناه و ورشکسته ای آن روز یک نفوذ کشنده ای را تحمیل کرد که در همه حال، در خواب، در بیداری آنان را زیرفشار قرار میداد، و وادارشان میساخت که باید در مقابل رجال دین کرنش کنند، و زانوی ذلت بر زمین نهند، مرتب بر آنان مالیات‌های گزاف و زندگی سوز تحمیل مینمود، و خدماتی رایگان که خیلی شباهت داشت بخدمات تیولگران زمان تیول در مزارع کلیسا از مردم میکشید، بالاتر از همة این‌ها یک رشته افسانه‌هائی را بنام کلمه ای آسمانی بر مردم غارت دیده تحمیل مینمود.

حقاً! (بعد از این همه فساد و این همه انحرافات در تصور عقیده ای و روش عملی) قیامت سیاهی برپا گردید، و آن این بود که کلیسا یک رشته نظریات باصطلاح علمی معینی را بخلق الله تحمیل کرد، از شکل زمین و طبیعت عالم و از عمر انسان و... چیزهائی ساخت و گفت: این‌ها حقایق مقدس هستند، برای اینکه کلمات آسمانیند، هر کس برعلیه آن‌ها خروج کند، یاغی است، کافر است، مستوجب عذاب است، و کیفر.

بنابراین، وقتیکه علم استدلالی و تجربی فساد این نظریه‌ها را روشن نمود، و دانشمندان نیز این فساد را اعلام نمودند، قیامت طوفانی کلیسا برپا گردید، کلیسائی که از پرتو علم می‌ترسید، و از برای ضایع شدن جهل و نادانی سینه خود را چاک می‌کرد، جهلی که مردم را پیوسته به بردگی کلیسا وامیداشت، زیرا خیلی حریص بود که این جهل دست نخورده و پایدار بماند و تا ابد دوام یابد تا او حکومت کند و بس.

آری، قیامت سیاه کلیسا برپا شد که از ناراحتی دانشمندان را سوزاند، عذاب کرد، شکنجه داد و کشت، بدلیل اینکه مثلاً: آنان میگفتند: زمین کروی است، و یا می‌گفتند: زمین مرکز عالم نیست، و دانشمندانی مانند گالیه، کوبرنیکوس، و جوردانو برونو، با دست رجال دین آنچنان عذابهائی کشیدند که در نفوس و مشاعر و وجدان مردم ریشه‌های مودت دینی و ریشه‌های محبت رجال دین را سوزاند، و بجای آن تخم عداوت و انتقا مرا در دل‌ها نشاند که دیگر عقل از سرها پرید، و صبر از دل‌ها رفت، هر کس که در این طوفان حرکت می‌کرد اول بار سنگین دین را از دوش خود میانداخت، و هرچه مربوط و منسوب بآن بود زیرپا میگذاشت. آری آری! قیامتی برپا شد و آثار دینی متلاشی و پایمال گردید.

بنابراین، مردم در این نفرت خود از این دین در یک حال آرامش روانی نبودند که به بحث و جستجوی راه حل اجازه بدهد که حق را از باطل جدا سازند، باطل را دور بیاندازد و حق را بگیرند، دیگر این بشر غارت زده مانند مارگزیده از هر ریسمان سیاه و سفید می‌ترسید، و بلکه حق و باطل همه را مارکشنده می‌دیدند و فریاد میزدند و فرار می‌کردند.

و در اثر پیدایش این قطعه تاریخ فاسد و منحرف تمدن غربی پایدار گردید، تمدن جدیدی که براساس عداوت دین پایه گذاری شد، تمدنی که همه جا از دین فرار می‌کند، و آثار عقیده و تصور و رفتار و شعور و فکر دینی را از خود دور می‌سازد.

و این چموشی با این تمدن نوظهور و پیروز در همه جا بسرعت انتشار یافت، هرجا که این تمدن قدم نهاد آن چموشی هم همراه و همگام بود، در نتیجه فرار از دین در این عصرجدید طوری نمایان گردید که گوئی یک تجلی واقعی بشریت است، و حال آنکه در حقیقت یک بیماری جنون آمیزی بیش نیست که یک و یا چندسال از بشریت را گرفتار کرده است و بزودی میگذرد.

و همین بشریت در این روز در راه بازگشت بسوی خداست، کم کم دارد میفهمد که در راه بازگشت بسوی فطرت است و باید برگردد، بعد از آنکه مدتی در کوره راه‌های این جاهلیت منحرف این چنین جولانهای جنون آمیز داد، آنچنان جولان داد که کوچکترین آسایش و آرامش را در خود ندید، بلکه بجای آرامش و آسایش پر از عقده‌های شقاوت روانی، فکری، سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی گردید، عقده هایی که این تاریخ طولانی بشریت تاکنون نظیرش را بخود ندیده است.

و این دینی که خدا بر مردم فرض کرده است دائم با فطرت برخورد کامل دارد، اما این برخورد در صورت اعتدال آن انجام میگیرد، در یک صورت صحیحی انجام میگیرد که باید همانطور باشد. سپس این دین این فطرت را از انحرافات باز میدارد، انحرافاتیکه در اثناء نمو و پرورش و گسترش آن پیش می‌آید.

و در بخشهای گذشته ما خطوط نفس و روان بشریت را بیان کردیم، و در تشکیلات و طبیعت فطرت آن‌ها بسزا سخن گفتیم. پس بنابراین، اینجا باید بیان کنیم: این دینی که خدا بر مردم واجب کرده (اسلام) چگونه با این فطرت برخورد می‌کند؟

در درجه اول قرآنکریم بر حس بشری، حسی که دارای تارهای فراوان است، نغمه‌هائی وارد می‌کند که بوسیله آن نغمه‌ها این حس بطور فطری بسوی عقیده توجه می‌کند.

بنابراین، وقتیکه احساس بقدرت بی‌پایان خالق و احساس بعظمت این جهان پهناور و احساس به مرگ و زندگی، و احساس بحدوث موجودات عبارت باشد از: همین تارهای فطری، یعنی: تجلی بشریت، همان تارهائی که دائم انسان را بسوی عقیده می‌خواند، بطور یقین قرآنکریم هم همین احساس‌ها را بیدار می‌کند و هوشیار باش می‌دهد تا بحکم عادت آن‌ها از کار نیفتند، همان عادتی که این احساس‌ها را از کار می‌اندازد، و من در کتاب «منهج التربیة الإسلامیة» از این تجلی در قرآنکریم در فصل «تربیة الروح» بتفصیل سخن گفتم، دیگر تکرارش نمی‌کنم، زیرا بحثی است که به موضوع تربیت نزدیکتر است تا به بررسی روانی، و در اینجا همین قدر بس که این حقیقت را ثابت کنیم، و سپس اندکی نمونه‌هائی را که از این نغمه‌های متعدد در قرآنکریم آمده نشان بدهیم.

روح همان نیروی ناشناخته ای که نه از حقیقت آن خبر داریم و نه از کیفیت کارش آگاهیم، تنها وسیله ای ارتباط ما با خداست، و آن فطرتاً راه بسوی خدا دارد، زیرا خود شراره ایست از روح الهی که در این یک مشت خاک تیره بودیعت نهاده است، قرآنکریم از این ودیعه این چنین خبر می‌دهد: ﴿فَإِذَا سَوَّیۡتُهُۥ وَنَفَخۡتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُواْ لَهُۥ سَٰجِدِینَ ٧٢[ص: 72] «و سرانجام وقتیکه او را آماده کردم و از روح خود در او دمیدم، در برابرش سر بسجده بگذارید».

و از اینجا است که روح خودبخود بسوی خالقش راه می‌برد، و با خدای خویش اتصال دارد، با فطرت خود مانند همة خلق راه بسوی خدا می‌برد، بدون اینکه خسته و ناراحت گردد و در نیمه ای راه بماند، قرآنکریم از آن هدایت گزارش می‌دهد: ﴿قَالَ رَبُّنَا ٱلَّذِیٓ أَعۡطَىٰ کُلَّ شَیۡءٍ خَلۡقَهُۥ ثُمَّ هَدَىٰ ٥٠[طه: 50] «پروردگار ما همانست که بهمه ای موجودات هستی بخشید، و سپس آن‌ها را بسوی خود هدایت کرد».

و با این وصف بازهم انسان گمراه می‌گردد، گمراه می‌گردد وقتیکه فطرتش منحرف و بیمار می‌شود، آنچنان گمراه می‌گردد که دیگر راه بسوی خدا نمیبرد، نه با روح خود با خدا ارتباط مییابد، و نه از او استمداد میجوید، و نه در حال گرفتاری باو پناه می‌برد.

این انسان ناتوان حتی در حال گمراهی در آن حالی که روحش به تاریکی افتاده و نمی‌تواند بیرون بیاید، حتی پرده‌های شهوت آن را احاطه کرده و مانع از رسیدن نور است، بازهم علی رغم این همه گمراهی در فطرت خود ثابت است، بازهم بهر طریقی که هست بسوی خدا متوجه است، همانطوریکه چشم بیمار بسوی نور توجه دارد، چشم بیمار با اینکه نور را نمی‌تواند ببیند، اما بازهم کاملاً از دیدن و درک آن ناتوان نیست. بنابراین، مردم خدا را می‌پرستند، و دیگری را هم از موجودات شریک او قرار می‌دهند، در این باره قرآنکریم می‌فرماید: ﴿مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِیُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ[الزمر: 3] «ما آن‌ها را نمی‌پرستیم، مگر آنکه ما را بخدا نزدیک سازند».

﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُم مَّنۡ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ لَیَقُولُنَّ ٱللَّهُۚ قُلۡ أَفَرَءَیۡتُم مَّا تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ إِنۡ أَرَادَنِیَ ٱللَّهُ بِضُرٍّ هَلۡ هُنَّ کَٰشِفَٰتُ ضُرِّهِۦٓ أَوۡ أَرَادَنِی بِرَحۡمَةٍ هَلۡ هُنَّ مُمۡسِکَٰتُ رَحۡمَتِهِۦۚ[الزمر: 38] «و اگر از آن‌ها بپرسى: چه کسى آسمان‌ها و زمین را آفریده؟ حتماً مى‏گویند: خدا! بگو: آیا هیچ درباره معبودانى که غیر از خدا مى‏خوانید اندیشه مى‏کنید که اگر خدا زیانى براى من بخواهد، آیا آن‌ها مى‏توانند گزند او را برطرف سازند؟! و یا اگر رحمتى براى من بخواهد، آیا آن‌ها مى‏توانند جلو رحمت او را بگیرند؟!».

و یا نیروی مجهولی را می‌پرستند، بخیال اینکه خداست، اما بازهم آنان جز در حالات دیوانگی که خیلی نادر اتفاق میافتد و در حساب نیاید وجود خدا را انکار نمیکنند، وجود خالق عالم را قبول دارند، خالقی که توانا است، با اراده است، با نفوذ است.

و مأموریت عقیده این است که تکیه گاه فطرت باشد، و آن را براه راست فطری هدایت کند، مأموریتش این است که در رسیدن بخدا یار فطرت باشد، هدایتی که در سرشت آن نهفته است، اگر مرض‌های گوناگون هم در سر راهش قرار گیرند و مانعش شوند، مأموریتش این است که روح را از اسارت رها سازد تا خدایش را ببیند.

و تنها روش اسلام هم در تربیت روح این است که دائم میان روح و خدا ارتباط بدهد، در هر لحظه، در هر عمل، در هر فکر، و در هر درک و شعوری این ارتباط برقرار باشد، اسلام برای اجرای این برنامه وسایل زیادی بکار می‌برد، زیرا از یک طرف حساسیت قلب را با دست توانای خدا بر میانگیزد، خدائی که این همه دقت و صنعت در صفحه ای این عالم پر از اعجوبه‌ها بکار برده است تا دل در درون خود دائم وجود خدا را احساس کند، و احساس کند که قدرت بی‌پایان او حدی و مرزی ندارد.

و از طرف دیگر بازهم حساسیت دل را بر میانگیزد تا احساس کند که خدا دائم او را زیرنظر دارد، احساس کند که خدا همیشه با انسان است هرکجا که باشد، احساس کند که او از راز دل‌ها آگاه هست، اسرارش را میداند، و حتی چیزهائی که لطیف تر از اسراریست میداند.

و بازهم از طرفی در دل وجود تقوی و خوف خدا را بر میانگیزد که دائم بداند که خدا در همه ای حالات و در هر فکر و شعوری مراقب اوست، و از طرفی هم در آن دل تخم دوستی با خدا را میکارد، و نهال جلب رضای او را مینشاند، و از طرفی نیز در آن دل آرامش و وقار ایجاد می‌کند، در همه حال در سختیها و آسانیها با وقار و آرامش رو بسوی خدا بیاورد و تا حد تسلیم و رضایت دل هرچه از طرف خدا باو برسد بپذیرد، و خلاصه هدف یکی است، و آن عبارت است از: پیوند دل بشریت با خدای خویش.

و این پاره ای از نغمه‌هائی است که با دست اسلام بر تار احساس قدرت و عظمت بی‌پایان خدا در همه ای میدانها نوا خسته می‌شود، قرآنکریم می‌گوید: ﴿وَٱللَّهُ أَخۡرَجَکُم مِّنۢ بُطُونِ أُمَّهَٰتِکُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ شَیۡ‍ٔٗا وَجَعَلَ لَکُمُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَٱلۡأَفۡ‍ِٔدَةَ لَعَلَّکُمۡ تَشۡکُرُونَ ٧٨ أَلَمۡ یَرَوۡاْ إِلَى ٱلطَّیۡرِ مُسَخَّرَٰتٖ فِی جَوِّ ٱلسَّمَآءِ مَا یُمۡسِکُهُنَّ إِلَّا ٱللَّهُۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یُؤۡمِنُونَ ٧٩ وَٱللَّهُ جَعَلَ لَکُم مِّنۢ بُیُوتِکُمۡ سَکَنٗا وَجَعَلَ لَکُم مِّن جُلُودِ ٱلۡأَنۡعَٰمِ بُیُوتٗا تَسۡتَخِفُّونَهَا یَوۡمَ ظَعۡنِکُمۡ وَیَوۡمَ إِقَامَتِکُمۡ وَمِنۡ أَصۡوَافِهَا وَأَوۡبَارِهَا وَأَشۡعَارِهَآ أَثَٰثٗا وَمَتَٰعًا إِلَىٰ حِینٖ ٨٠ وَٱللَّهُ جَعَلَ لَکُم مِّمَّا خَلَقَ ظِلَٰلٗا وَجَعَلَ لَکُم مِّنَ ٱلۡجِبَالِ أَکۡنَٰنٗا وَجَعَلَ لَکُمۡ سَرَٰبِیلَ تَقِیکُمُ ٱلۡحَرَّ وَسَرَٰبِیلَ تَقِیکُم بَأۡسَکُمۡۚ کَذَٰلِکَ یُتِمُّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَیۡکُمۡ لَعَلَّکُمۡ تُسۡلِمُونَ ٨[النحل: 78- 81] «خداوند شما را از شکمهاى مادرانتان [در حالى‏] بیرون آورد که چیزى نمى‏دانستید و براى شما [توان‏] شنوایى و دیدگان و دل‌ها پدید آورد، باشد که سپاس گزارید  * آیا به مرغان رام شده در فضاى آسمان ننگریسته‏اند؟ آن‌ها را [کسى‏] جز خداوند نگاه نمى‏دارد. بى گمان در این [امر] براى اهل ایمان [مایه‏هاى‏] عبرت است * و خداوند از خانه‏هایتان براى شما آرامگاه قرار داد. و از پوست چهارپایان خیمه‏هایى [پدید آورد] که آن را روز سفرتان و روز حضرتان سبک مى‏یابید و از پشمهایش و کرکهایش و موهایش اثاثیه و [مایه‏] بهره‏ورى تا مدتى معیّن [برایتان‏] مقرّر نمود  * و خداوند براى شما از آنچه آفریده است سایه‏ها پدید آورد و از کوه‏ها براى شما غارها قرار داد. و برایتان تن‏پوشهایى که شما را از گرمى حفظ مى‏کند و تن پوشهایى که از [آسیب جنگ‏] با همدیگر مصون مى‏دارد، پدید آورد، بدینسان نعمتش را به شما به تمام [و کمال‏] مى‏رساند، باشد که تسلیم شوید».

﴿ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ٱلۡحَیُّ ٱلۡقَیُّومُۚ لَا تَأۡخُذُهُۥ سِنَةٞ وَلَا نَوۡمٞۚ لَّهُۥ مَا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِۗ مَن ذَا ٱلَّذِی یَشۡفَعُ عِندَهُۥٓ إِلَّا بِإِذۡنِهِۦۚ یَعۡلَمُ مَا بَیۡنَ أَیۡدِیهِمۡ وَمَا خَلۡفَهُمۡۖ وَلَا یُحِیطُونَ بِشَیۡءٖ مِّنۡ عِلۡمِهِۦٓ إِلَّا بِمَا شَآءَۚ وَسِعَ کُرۡسِیُّهُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَۖ وَلَا یَ‍ُٔودُهُۥ حِفۡظُهُمَاۚ وَهُوَ ٱلۡعَلِیُّ ٱلۡعَظِیمُ ٢٥[البقرة: 255] و خدا همان خدائی که جز او خدائی حق نیست، او زنده و یابنده است، نه او را پینه گی فرا میگیرد و نه خواب، مخصوص اوست هرآنچه در آسمان‌ها و زمین است، کیست که در پیشگاهش بشفاعت برخیزد؟ مگر با اجازه ای او از آنچه که در پیش روی بندگانش هست آگاه است، و از هرآنچه که در پشت سر آنان انجام می‌پذیرد باخبر است، و هیچ کس بهیچ چیزی از علم او احاطه نمی‌توانند داشته باشند، مگر باندازه ای که خود بخواهد کرسی حکومتش وسیع تر از آسمان‌ها و زمین است، و هرگز حفاظت آن‌ها او را خسته نمی‌گرداند و او علی و عظیم است».

﴿۞وَعِندَهُۥ مَفَاتِحُ ٱلۡغَیۡبِ لَا یَعۡلَمُهَآ إِلَّا هُوَۚ وَیَعۡلَمُ مَا فِی ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِۚ وَمَا تَسۡقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا یَعۡلَمُهَا وَلَا حَبَّةٖ فِی ظُلُمَٰتِ ٱلۡأَرۡضِ وَلَا رَطۡبٖ وَلَا یَابِسٍ إِلَّا فِی کِتَٰبٖ مُّبِینٖ ٥٩ وَهُوَ ٱلَّذِی یَتَوَفَّىٰکُم بِٱلَّیۡلِ وَیَعۡلَمُ مَا جَرَحۡتُم بِٱلنَّهَارِ ثُمَّ یَبۡعَثُکُمۡ فِیهِ لِیُقۡضَىٰٓ أَجَلٞ مُّسَمّٗىۖ ثُمَّ إِلَیۡهِ مَرۡجِعُکُمۡ ثُمَّ یُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ ٦٠[الأنعام: 59- 60]. «و نزد اوست کلیدهای غیبی که جز او کسی از آن آگاه نیست. و آنچه را که در دریا و صحراست میداند، و هیچ برگی از مرکز خود سقوط نمی‌کند، مگر اینکه با علم اوست، و هیچ دانه ای در لابلای ظلمات زمین و هیچ تر و خشکی نیست، مگر آنکه اخبارش در کتابی روشن و آشکار موجود است. و او همان خدائی است که شما را در دل شب بخواب میگیرد، و هرچه در روز انجام داده اید بخوبی میداند، و سپس شما را از عالم خواب بر می‌گرداند تا روزیکه عمرتان بپایانش برسد، و پس از آن هم بازگشت تان بسوی اوست، شما را خبر می‌دهد از هر عملی که انجام داده اید».

این نیز پاره ای از نغمه‌هائی است که بر تار احساس بعظمت جهان نواخته می‌گردد.

بازهم قرآنکریم است که می‌گوید: ﴿إِنَّ فِی خَلۡقِ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَٱخۡتِلَٰفِ ٱلَّیۡلِ وَٱلنَّهَارِ وَٱلۡفُلۡکِ ٱلَّتِی تَجۡرِی فِی ٱلۡبَحۡرِ بِمَا یَنفَعُ ٱلنَّاسَ وَمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ مِنَ ٱلسَّمَآءِ مِن مَّآءٖ فَأَحۡیَا بِهِ ٱلۡأَرۡضَ بَعۡدَ مَوۡتِهَا وَبَثَّ فِیهَا مِن کُلِّ دَآبَّةٖ وَتَصۡرِیفِ ٱلرِّیَٰحِ وَٱلسَّحَابِ ٱلۡمُسَخَّرِ بَیۡنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَعۡقِلُونَ ١٦٤[البقرة: 164] «حقاً که در خلقت آسمان‌ها و زمین و گردش شب و روز و آن کشتی‌هائی که در دل دریا بنفع مردم حرکت می‌کنند، و در آن آبی که خدا از آسمان نازل کرده و زمین مرده را زنده گرداند، و در آن هر جنبنده ای را پخش کرد و در گردش بادها و در ابرهای مسخر میان آسمان و زمین آیات عبرتی است برای مردمی که عاقلند، و با عقل به کار می‌پردازند».

بازهم نغمه ای دیگر از قرآنکریم:

﴿هُوَ ٱلَّذِیٓ أَنزَلَ مِنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗۖ لَّکُم مِّنۡهُ شَرَابٞ وَمِنۡهُ شَجَرٞ فِیهِ تُسِیمُونَ ١٠ یُنۢبِتُ لَکُم بِهِ ٱلزَّرۡعَ وَٱلزَّیۡتُونَ وَٱلنَّخِیلَ وَٱلۡأَعۡنَٰبَ وَمِن کُلِّ ٱلثَّمَرَٰتِۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَةٗ لِّقَوۡمٖ یَتَفَکَّرُونَ ١١ وَسَخَّرَ لَکُمُ ٱلَّیۡلَ وَٱلنَّهَارَ وَٱلشَّمۡسَ وَٱلۡقَمَرَۖ وَٱلنُّجُومُ مُسَخَّرَٰتُۢ بِأَمۡرِهِۦٓۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَعۡقِلُونَ ١٢ وَمَا ذَرَأَ لَکُمۡ فِی ٱلۡأَرۡضِ مُخۡتَلِفًا أَلۡوَٰنُهُۥٓۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَةٗ لِّقَوۡمٖ یَذَّکَّرُونَ ١٣ وَهُوَ ٱلَّذِی سَخَّرَ ٱلۡبَحۡرَ لِتَأۡکُلُواْ مِنۡهُ لَحۡمٗا طَرِیّٗا وَتَسۡتَخۡرِجُواْ مِنۡهُ حِلۡیَةٗ تَلۡبَسُونَهَاۖ وَتَرَى ٱلۡفُلۡکَ مَوَاخِرَ فِیهِ وَلِتَبۡتَغُواْ مِن فَضۡلِهِۦ وَلَعَلَّکُمۡ تَشۡکُرُونَ ١٤ وَأَلۡقَىٰ فِی ٱلۡأَرۡضِ رَوَٰسِیَ أَن تَمِیدَ بِکُمۡ وَأَنۡهَٰرٗا وَسُبُلٗا لَّعَلَّکُمۡ تَهۡتَدُونَ ١٥ وَعَلَٰمَٰتٖۚ وَبِٱلنَّجۡمِ هُمۡ یَهۡتَدُونَ ١٦  أَفَمَن یَخۡلُقُ کَمَن لَّا یَخۡلُقُۚ أَفَلَا تَذَکَّرُونَ ١٧ وَإِن تَعُدُّواْ نِعۡمَةَ ٱللَّهِ لَا تُحۡصُوهَآۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَغَفُورٞ رَّحِیمٞ ١٨ وَٱللَّهُ یَعۡلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَمَا تُعۡلِنُونَ ١٩ وَٱلَّذِینَ یَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ لَا یَخۡلُقُونَ شَیۡ‍ٔٗا وَهُمۡ یُخۡلَقُونَ ٢٠[النحل: 10- 20].

«او آن خدائی است که از آسمان برای شما آب نازل کرد که از آن می‌نوشید، و از آن درخت بوجود می‌آید که شما در سایه ای آن آسایش می‌یابید، و به وسیله ای آن برای شما کشت و زارها سبز کرد، و باغهای زیتون و نخلستان‌های انبوه و تاکستانها بوجود آورد، و از همة میوه‌ها پرورش داد، واقعاً که در همة این‌ها نشانه‌های عبرتی است برای آن مردمی که بفکر می‌پردازند. و شب و روز را برای شما رام ساخت، و خورشید و ماه و ستارگان بفرمانش در کارند، حقاً که در همة این‌ها نشانه‌های عبرتی است برای آن مردمی که با عقل کار می‌کنند، و در آن چیزهائیکه در روی زمین برنگهای گوناگون برای شما آفریده است، حقیقتاً که در این‌ها آیات عبرتی است بس بزرگ برای کسانی که تذکر می‌پذیرند. و او همان خدائی است که دریا را برای شما رام ساخت تا از آن گوشت نرم و لطیف و گوارا بخورید، و از دل آن وسائل آرامش و زیبائی بیرون بیآورید، و از دور کشتی‌ها را می‌بینی که در آن شناورند، و از فضل بی‌پایان او بهره برداری کند، و شاید که شما مردم سپاس بگذارید، و در روی زمین از کوه‌ها لنگرهائی انداخت که زمین شما را نابود نکند و رودهای فراوان جاری کرد، و راه‌های هموار کشید، و علامت‌ها در آن نصب کرد، شاید که شما مردم هدایت یابید، و به وسیله ستارگان آن راه‌ها را تشخیص میدهید، آیا خدائی که این همه مخلوق خلق می‌کند، مانند آن کسی است که نمی‌تواند چیزی را خلق کند؟! آیا این دو برابرند؟! آیا تذکر نمی‌گیرید؟! بازهم بخود نمی‌آیند؟!».

و این پاره ای از نغمه‌هائی است که در تار احساس به مرگ و زندگی نواخته می‌گردد.

﴿یُخۡرِجُ ٱلۡحَیَّ مِنَ ٱلۡمَیِّتِ وَیُخۡرِجُ ٱلۡمَیِّتَ مِنَ ٱلۡحَیِّ وَیُحۡیِ ٱلۡأَرۡضَ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۚ وَکَذَٰلِکَ تُخۡرَجُونَ ١٩ وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَکُم مِّن تُرَابٖ ثُمَّ إِذَآ أَنتُم بَشَرٞ تَنتَشِرُونَ ٢٠[الروم: 19- 20].

«آن خدائی است که زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون میآورد، و زمین را پس از مرگش زنده می‌گرداند، و بهمین ترتیب: شما از خاک بیرون کشانده می‌شوید، و از آیات اوست که شما را از خاک تیره آفرید. سپس یکباره شما بشری هستید که در روی زمین پراکنده اید».

﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ إِن کُنتُمۡ فِی رَیۡبٖ مِّنَ ٱلۡبَعۡثِ فَإِنَّا خَلَقۡنَٰکُم مِّن تُرَابٖ ثُمَّ مِن نُّطۡفَةٖ ثُمَّ مِنۡ عَلَقَةٖ ثُمَّ مِن مُّضۡغَةٖ مُّخَلَّقَةٖ وَغَیۡرِ مُخَلَّقَةٖ لِّنُبَیِّنَ لَکُمۡۚ وَنُقِرُّ فِی ٱلۡأَرۡحَامِ مَا نَشَآءُ إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمّٗى ثُمَّ نُخۡرِجُکُمۡ طِفۡلٗا ثُمَّ لِتَبۡلُغُوٓاْ أَشُدَّکُمۡۖ وَمِنکُم مَّن یُتَوَفَّىٰ وَمِنکُم مَّن یُرَدُّ إِلَىٰٓ أَرۡذَلِ ٱلۡعُمُرِ لِکَیۡلَا یَعۡلَمَ مِنۢ بَعۡدِ عِلۡمٖ شَیۡ‍ٔٗاۚ وَتَرَى ٱلۡأَرۡضَ هَامِدَةٗ فَإِذَآ أَنزَلۡنَا عَلَیۡهَا ٱلۡمَآءَ ٱهۡتَزَّتۡ وَرَبَتۡ وَأَنۢبَتَتۡ مِن کُلِّ زَوۡجِۢ بَهِیجٖ ٥[الحج: 5] «اى مردم، اگر از رستاخیز در شکّ‏اید، [بدانید که‏] ما شما را از خاکى، آن گاه از نطفه‏اى، آن گاه از خونى بسته، سپس از پاره گوشتى نقش یافته و نقش نایافته آفریدیم تا برایتان [حقیقت را] روشن سازیم و هر چه خواهیم تا سر آمدى معین در رحمها قرار مى‏دهیم، سپس شما را که کودکى شده‏اید، بیرون آوریم، آن گاه تا به [نهایت‏] رشدتان برسید. و از شما کسى هست که جانش گرفته مى‏شود و از شما کسى هست که به نهایت فرتوتى باز برده مى‏شود تا آنکه پس از [آن همه‏] دانستن چیزى نداند و زمین را خشکیده مى‏بینى، پس هنگامى که آب را بر آن فرو فرستیم به جنبش در آید و رشد یابد و از همه نوع [گیاهان‏] خرّم برویاند».

﴿وَمَا تَدۡرِی نَفۡسٞ مَّاذَا تَکۡسِبُ غَدٗاۖ وَمَا تَدۡرِی نَفۡسُۢ بِأَیِّ أَرۡضٖ تَمُوتُ[لقمان: 34] «و هیچ نفس نمیداند که فردا چه بدست می‌آورد (و چه از دست می‌دهد) و هیچ نفسی نمیداند که در کدام نقطه از زمین خواهد مرد».

﴿ٱللَّهُ یَتَوَفَّى ٱلۡأَنفُسَ حِینَ مَوۡتِهَا وَٱلَّتِی لَمۡ تَمُتۡ فِی مَنَامِهَاۖ فَیُمۡسِکُ ٱلَّتِی قَضَىٰ عَلَیۡهَا ٱلۡمَوۡتَ وَیُرۡسِلُ ٱلۡأُخۡرَىٰٓ إِلَىٰٓ أَجَلٖ مُّسَمًّىۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَأٓیَٰتٖ لِّقَوۡمٖ یَتَفَکَّرُونَ ٤٢[الزمر: 42].

خداوند جانها را به هنگام مرگشان مى‏ستاند. و نیز [جانى‏] که نمرده است [آن را] هنگام خوابش [مى‏گیرد]. و [جانى را] که بر آن حکم به مرگ کرده است، نگاه مى‏دارد و [آن‏] دیگر را تا هنگامى معین [باقى‏] مى‏گذارد. بى‏گمان در این [امر] براى گروهى که اندیشه مى‏کنند، نشانه‏هایى است».

﴿أَیۡنَمَا تَکُونُواْ یُدۡرِککُّمُ ٱلۡمَوۡتُ وَلَوۡ کُنتُمۡ فِی بُرُوجٖ مُّشَیَّدَةٖ[النساء: 78] «هان! هرکجا که باشید مرگ شما را درک خواهد کرد، اگرچه در کاخهای بسیار محکم و در دژهای شکست ناپذیر مسکن بگیرید».

﴿لَّوۡ کُنتُمۡ فِی بُیُوتِکُمۡ لَبَرَزَ ٱلَّذِینَ کُتِبَ عَلَیۡهِمُ ٱلۡقَتۡلُ إِلَىٰ مَضَاجِعِهِمۡ[آل عمران: 154] «بگو: اگر در خانه‏هایتان [هم‏] بودید، کسانى که کشته شدن بر آنان مقرّر شده بود، به سوى کشتارگاه خود بیرون مى‏آمدند».

و این نیز نغمه‌های دیگر است که بر تار احساس حدوث موجودات نواخته می‌شود.

﴿قُلِ ٱللَّهُمَّ مَٰلِکَ ٱلۡمُلۡکِ تُؤۡتِی ٱلۡمُلۡکَ مَن تَشَآءُ وَتَنزِعُ ٱلۡمُلۡکَ مِمَّن تَشَآءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَآءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَآءُۖ بِیَدِکَ ٱلۡخَیۡرُۖ إِنَّکَ عَلَىٰ کُلِّ شَیۡءٖ قَدِیرٞ ٢٦[آل عمران: 26] «بگو: بار الها! ای مالک ملک عالم آفرینش! توئی که بهر کس می‌خواهی ملک و حکومت و نفوذ میدهی، و میگیری همین ملک و نفوذ را از هر کس که می‌خواهی، هر کس را که می‌خواهی بر تخت عزت مینشانی، و هر کس را که می‌خواهی ذلیل و خوار میسازی، اصول خیر در دست تو است، توئی که بر هرچیزی قادر و توانائی».

﴿سُبۡحَٰنَهُۥٓۚ إِذَا قَضَىٰٓ أَمۡرٗا فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُۥ کُن فَیَکُونُ ٣٥[مریم: 35] «او پاک [و منزه‏] است. چون [اراده‏] انجام کارى نماید، فقط به آن مى‏گوید که موجود شو، آن گاه [بى درنگ‏] موجود مى‏شود».

﴿قُل لَّن یُصِیبَنَآ إِلَّا مَا کَتَبَ ٱللَّهُ لَنَا هُوَ مَوۡلَىٰنَاۚ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡیَتَوَکَّلِ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٥١[التوبة: 51] «بگو: هرگز بما نمی‌رسد مگر آنچه که خدا نصیبمان کرده، او ولی و سرپرست ما است، و بخدا باید توکل کنند مؤمنان».

﴿أَمَّنۡ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَأَنزَلَ لَکُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ فَأَنۢبَتۡنَا بِهِۦ حَدَآئِقَ ذَاتَ بَهۡجَةٖ مَّا کَانَ لَکُمۡ أَن تُنۢبِتُواْ شَجَرَهَآۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ بَلۡ هُمۡ قَوۡمٞ یَعۡدِلُونَ ٦٠ أَمَّن جَعَلَ ٱلۡأَرۡضَ قَرَارٗا وَجَعَلَ خِلَٰلَهَآ أَنۡهَٰرٗا وَجَعَلَ لَهَا رَوَٰسِیَ وَجَعَلَ بَیۡنَ ٱلۡبَحۡرَیۡنِ حَاجِزًاۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ بَلۡ أَکۡثَرُهُمۡ لَا یَعۡلَمُونَ ٦١ أَمَّن یُجِیبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ وَیَجۡعَلُکُمۡ خُلَفَآءَ ٱلۡأَرۡضِۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ قَلِیلٗا مَّا تَذَکَّرُونَ ٦٢ أَمَّن یَهۡدِیکُمۡ فِی ظُلُمَٰتِ ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَمَن یُرۡسِلُ ٱلرِّیَٰحَ بُشۡرَۢا بَیۡنَ یَدَیۡ رَحۡمَتِهِۦٓۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ تَعَٰلَى ٱللَّهُ عَمَّا یُشۡرِکُونَ ٦٣ أَمَّن یَبۡدَؤُاْ ٱلۡخَلۡقَ ثُمَّ یُعِیدُهُۥ وَمَن یَرۡزُقُکُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ قُلۡ هَاتُواْ بُرۡهَٰنَکُمۡ إِن کُنتُمۡ صَٰدِقِینَ ٦٤[النمل: 60- 64].

«نه بلکه [سؤال این است‏] چه کسى آسمان‌ها و زمین را آفریده و برایتان از آسمان آبى فرو فرستاده است؟ آن گاه بدان باغهاى با طراوت [و تازگى‏] رویاندیم. شما را نمى‏رسید که درختانش را برویانید. آیا معبودى غیر از خداوند هست؟ حقّ این است که آنان گروهى کجرو هستند * نه بلکه [سؤال این است‏] چه کسى زمین را قرارگاه گردانده و در لابه‏لایش جویبارانى قرار داده و برایش کوه‏ها پدید آورده و بین دو دریا حجابى آفریده است؟ آیا با خداوند معبودى [دیگر] هست؟ بلکه بیشترشان نمى‏دانند * نه بلکه [سؤال این است‏] چه کسى [دعاى شخص‏] درمانده را، چون او را بخواند، مى‏پذیرد و سختى را بر مى‏دارد و شما را جانشینان زمین مى‏سازد؟ آیا با خداوند معبود [دیگرى‏] هست؟ اندکى پند مى‏پذیرید * نه بلکه [پرسش این است‏] چه کسى شما را در تاریکیهایى بیابان و دریا رهنمون مى‏شود و چه کسى بادها را پیش از رحمتش مژده آور مى‏فرستد؟ آیا با خداوند معبود [دیگرى‏] هست؟ خداوند از آنچه شرک مى‏آورند، برتر است * نه بلکه [پرسش این است‏] چه کسى آفرینش را آغاز مى‏کند، سپس آن را [بار دیگر] باز مى‏گرداند؟ و چه کسى از آسمان و زمین به شما روزى مى‏دهد؟ آیا با خداوند معبود [دیگرى‏] هست. بگو: اگر راست مى‏گویید، دلیل خود را بیاورید * بگو: هر کس که در آسمان‌ها و زمین است- جز خداوند- غیب نمى‏داند و نمى‏دانند که کى برانگیخته مى‏شوند».

و همینطور از این توجیهات فراوان است که پشت سر هم قرآنکریم آن‌ها را ارائه می‌دهد، و از همة وجیهات راه‌هائی میگذرد و بسوی قلب بشری رهنمون می‌گردد، و از آنجا بسوی خدای حق و خالق و مدیر و مدبر و سازنده و با اراده می‌رسد.

وه عجب راه همواری! و شگفتاً عجب غفلت دورپایانی!! بازهم بی‌راهه می‌رود این بشر خیره سر!! بازهم هزار نور دارد و بی‌راهه می‌رود!!.

سپس اسلام با فطرت بشریت قدم دیگری بر میدارد، و سرانجام با طبیعت دوگونه و هستی بسیط و فشرده ای در انسان برخورد می‌کند، زیرا در اینجا جسمی است و روحی و نشاطی است برای جسم و نشاطی هم برای روح، اما سرانجام این هردو باهم برخورد می‌کنند و درهم می‌آمیزند.

اینجا دنیائی است و آخرتی و عمل دنیائی و عمل آخرتی، اما در یک راهند که در آن عمل از عبادت و عبادت از عمل جدا نیست، مادام که هردو رو بسوی خدا دارند، و هردو عبادت است و هردو عمل.

و چون نظام‌های دیگر همه بیراهه می‌روند، و نتیجه این است که در میان نشاط جسم و نشاط روح فاصله می‌دهند، و برای هر یک دستوری و راه مخصوصی غیر از دیگری قرار می‌دهند، و میان دنیا و آخرت جدائی می‌اندازند، و راه هر یک را از دیگری جدا می‌کنند.

پس بنابراین، این اسلام است که با فطرت بشریت و فطرت عالم براساس طبیعت فطرت برخورد می‌کند که سرانجام میان اجزاء هم آهنگ و فشرده ای هستی بشریت فاصله نمی‌دهد، و در همین وقت دوگونگی طبیعت انسان را نیز مراعات می‌کند، زیرا انسان میخورد، می‌آشامد، و دیوغریزه ای جنسی را سیراب مکند و... تا جانب جسد را از هستی خود راضی و خوشنود بگرداند، اما اسلام او را راهنمائی می‌کند که احتیاجات خود را تنها به فرمان جسم انجام ندهد، بلکه با مزاج هم آهنگ از جسم و روح انجام بدهد، (اگرچه جانب جسد نیز در آن آشکارتر گردد).

در نتیجه اسلام خوردن و آشامیدن و اشباع غریزه ای جنسی را عبادت قرار می‌دهد، آنجا که بنام خدا ربط می‌دهد و بنام خدا آغاز می‌کند، و با اصولی آغاز می‌کند که از توجه بسوی خدا سرچشمه میگیرد. آری، اصول نظافت، اصول مهارت، اصول برخواستن و پروازکردن از سطح حیوانیت.

پس دیگر هیچ چیزی از این نشاط بر نمی‌گردد که دوباره ضرورت خالص جسمی شود که انسان آن را دور از نورانیت روح انجام بدهد، نورانیتی که پیوسته روح و روان را نرم و نرم تر می‌سازد، و بآن معنای لطیف و درخشان انسانیت می‌بخشد.

و انسان بعبادت می‌پردازد، و به مقام بندگی و خداشناسی می‌رسد، و بال و پر میگشاید تا جانب روحی را از هستی خود راضی و خوشنود بسازد، و لکن اسلام او را راهنمائی می‌کند که این نشاط روحی را با هستی هم آهنگ و فشرده ای از جسم و روح انجام بدهد.

و روی همین حساب برای او برنامه‌های عبادتی پیاده می‌کند که بر همة هستی او شامل گردد، (گرچه در آن جانب روحی نیز آشکارتر باشد،) مانند نماز، روزه، و حج. پس بنابراین، انسان هیچوقت با روح خود بگوشه گیری نمی‌پردازد، حتی در حال عبادت که از جسم خود دور بماند، و هرگز عبادت را رهبانیت و دور از زندگی قرار نمی‌دهد.

و انسان بزندگی دنیا ادامه می‌دهد، و در عین حال بزندگی آخرت نیز می‌پردازد، اما اسلام او را راهنمائی می‌کند که این هردو راه یکی است، و در حقیقت دو راه وجود ندارد، یک راه است و یک روش.

در اینجا اعمالی نیست که مخصوص دنیا باشد که انسان در آن از آخرت خود را کنار بکشد، حتی خوردن و آشامیدن و اشباع غریزه ای جنسی و جنگ و زورآزمائی و خودنمائی و ملک و حکومت و... و همچنین در اینجا اعمالی نیست که مخصوص آخرت باشد، حتی عبادت و تهجد، بلکه عمل یکی بیش نیست، و آن هم همة عمل در آن واحد هم برای دنیا است و هم برای آخرت، انسان میخورد با نظافت و پاکیزگی و بنام خدا، و در نتیجه نصیب خود را از دنیا بر میدارد، و او در همان حال با این معانی روشن در یک عمل و در یک لحظه بسوی خدای خود توجه دارد.

و همچنین نشاط جنسی خود را تمرین می‌کند، اما با نظافت و پاکی و بنام خدای خود که در نتیجه بهره ای لذت دنیای خود را بر میدارد، و او در همان حال بسوی خدای خود متوجه است، با تعهد به پاکیزگی که در این نشاط با خود دارد، و برای بدست آوردن ملک و قدرت و خودنمائی و جنگ و ستیز می‌کوشد، اما با نظافت و اعتدال و پاکیزگی و بنام خدا و در راه خدا، و در نتیجه با همه ای نشاط دنیای خود تمرین کرده است، و در همان حال رو بسوی آخرت دارد، و با تمام هستی خود برای آخرت کار می‌کند و آن را درک می‌کند، و بعبارت دیگر: قالب وجودش را فکر آخرت پر کرده است.

پس بنابراین، این چنین انسانی با دنیا و آخرت برخورد می‌کند در تمام هستی خود که دارای طبیعت دوگونه و دارای یک راه روشن است، خدا در کتاب کریمش می‌گوید: ﴿وَٱبۡتَغِ فِیمَآ ءَاتَىٰکَ ٱللَّهُ ٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَۖ وَلَا تَنسَ نَصِیبَکَ مِنَ ٱلدُّنۡیَا[القصص: 77] «و در آنچه خداوند به تو داده است [اصلاح‏] سراى آخرت را بجوى و بهره‏ات از دنیا را [نیز] فراموش مکن».

بازهم می‌گوید: ﴿قُلۡ مَنۡ حَرَّمَ زِینَةَ ٱللَّهِ ٱلَّتِیٓ أَخۡرَجَ لِعِبَادِهِۦ وَٱلطَّیِّبَٰتِ مِنَ ٱلرِّزۡقِۚ قُلۡ هِیَ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا خَالِصَةٗ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ[الأعراف: 32] «بگو: چه کسى آن زینت خدا را که براى بندگانش پدید آورده و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟ بگو: «آن [پاکیزه‏ها] در زندگانى دنیا براى مؤمنان است. روز قیامت [هم‏] ویژه [آنان‏] است».

می بینیم که قرآنکریم دنیا و آخرت را در یک آیه و در باره یک عمل در یک جا جمع کرده است.

و پیامبر گرامی اسلام ص می‌گوید: «اگر هم اکنون قیامت برپا گردد و در دست یکی از شما مردم هسته ای خرمائی باشد و بتواند آن را بکارد، باید از جای خود تکان نخورد تا آن را بکارد و پاداش از خدا بگیرد».

می بینیم که پیامبر اسلام ص راه عمل در دنیا را همان راه عمل بسوی آخرت قرار می‌دهد، عمل تا آخرین لحظه از زندگی دنیا تا قیام قیامت.

سپس بازهم اسلام با فطرت بشریت قدم دیگری بر میدارد، و با خطوط متقابل در نفس و روان بشریت برخورد می‌کند، و من به تفصیل در کتاب (منهج التربیة الإسلامیة) بهمین ترتیب از روش معالجه ای اسلام در باره این خطوط سخن گفتم، دیگر نباید تکرارش کنم، بلکه در اینجا همین اندازه بس به این حقیقت را ثابت کنم، و با اشاره ای سریع بروش اسلام در معالجة این خطوط متقابل بگذرم، آنجا اینطور گفتم: یکی از روشن‌ترین امتیاز اسلام در همراهی و هم آهنگی با فطرت این است که هیچ تاری از تارهای نفس و روان انسان را بی‌نغمه رها نمی‌سازد، بلکه همه را یکسان می‌نوازد.

سپس بهر تاری بیش از اندازه‌ای کشش و قدرت آن بار نغمه نمیزند، و همچنین کمتر از ظرفیت بار نمی‌کند که در نتیجه کمتر از استحقاق خود نغمه داشته باشد تا بیهوده ناله سر دهد، و یا بیشتر که تار بگسلد.

اسلام با این عمل حکیمانه بهمه ای هستی انسان شامل است، و بالاتر از همة این‌ها در داخل نفس و روان انسانیت با بستن تارهای آن به مرکز مخصوص آن‌ها توازن و هم آهنگی ایجاد می‌کند که در نتیجه بچپ و راست متمایل نمی‌گردد.

و همچنین امید بخدا و امید بچیزهائی که خدا در آن‌ها روزنه ای امید باز کرده است، آن خدائی که در عالم وجود ﴿ٱلۡمُلۡکِ ٱلۡمُلۡکَ[آل عمران: 26] است، مالک همه چیز است، و در اثناء این نغمه نوازی‌ها هستی سازگار با نفس و روان بشریت را پی ریزی می‌کند، زیرا در این حال خوف غلط و خطا را یعنی: خوف از نیروهای زمین را خواه مادی و خواه معنوی از ساحت نفس دور می‌سازد، و همچنین امید غلط و خطا را از نیروها و یا لذتها و ارزشهای روی زمین که دائم در حال فانی شدن هستند، از ساحت آن دور می‌سازد.

و هنگامیکه اسلام نغمه‌های رسا و سالم خوف از خدا و خوف از غضب و عذاب خدا را در آن بصدا درمیآورد، معنایش این است که نفس بشریت را با حبل متین خدا ارتباط داده، و هوا و هوس و انحراف را از آن دور ساخته است، و در همان حال برای این نفس اصول عالی انسانیت و هدف‌ها و راه‌های نشاط سالم را پی ریزی کرده است.

آری، اسلام بآسانی برای او چیزهائی را بیان می‌کند که خدایش دوست دارد، و چیزهائی را بیان می‌کند که خدایش دشمن دارد، و بیان می‌کند چیزهائی را که از آن‌ها راضی است، و چیزهائی را که از آن‌ها ناراضی است، از قبیل اقوال و افعال و مشاعر و افکار و خوب و بد را بیان و زشت و زیبا را روشن می‌سازد.

اسلام بر خطوط دوستی و دشمنی نغمه پیوند می‌دهد که در نتیجه از هردو خط دور می‌سازد، هر دوستی بی‌جا و هر دشمنی بیهوده و باطل را، و بهردو نغمه‌های دوستی و دشمنی مینوازد، اما نغمه‌هائی را که سازگار با هستی انسان است، زیرا هر دوستی که شر و یاغیگری و فحشا و انحراف باشد، در نظر اسلام آن دوستی باطل است، باید نفس و روان انسانیت از آن پاک باشد، و هر دشمنی با خیر و دشمنی با مردم، عداوت با زندگان، و عداوت با هرچیزی که بدوستی آن فرمان داده است، آن عداوت بی‌جا و باطل است، سزاوار نیست که نفس و روان معتدل انسان بآن آلوده گردد.

و دوستی صحیح باید دوستی خدا و دوستی برای رضای خدا باشد، دوستی عالم، دوستی زندگی، دوستی زندگان و انسانیت و اصول عالی آدمیت باشد که خدا زیربنای آن را ساخته است.

و دشمنی صحیح هم این است که آدمی شر را، طغیان را، فساد را، و انحراف را برای رضای خدا دشمن بدارد، و اسلام هنگامیکه نغمه‌های صحیح را بر این خطوط می‌نوازد، باین معنا است که از طرف دیگر بنای هستی بشریت را پی ریزی می‌کند که سازگار با نفس و روان بشریت است، زیرا وقتیکه نیروی صحیح فطری دوستی و دشمنی بسوی میدانهای صحیح خود می‌رود، معنایش این است که دیگر این نفس معتدل شده و سلوک و رفتار عملی و شعوری آن در راه صحیح پایدار و استوار گردیده و دیگر خیرخواه است، آنچنان که سزاوار انسان کریم است.

اسلام نیروی حسی و نیروی معنوی را بکار می‌بندد، در نتیجه بهر یک از آن‌ها غذای حق می‌دهد، برای نیروی حسی میدان طبیعی آن را آماده می‌کند، از قبیل خوردن، آشامیدن، اشباع غریزه ای جنسی و... و همچنین برای نیروی معنوی میدان طبیعی آن را آماده می‌سازد، از قبیل عقیده، فنون گوناگون، علم، تفکر و... سپس در میان این دو نیرو پیوستگی و هم آهنگی فطری را مراعات می‌کند که در نتیجه میان نشاط حسی و نشاط معنوی ارتباط می‌دهد و هردو را بیک راه روانه می‌سازد.

و نیز اسلام نیروی ایمان به محسوس و ایمان بعالم غیب را بکار می‌بندد که در نتیجه بهتسی مادی حساب کامل خود را عطا می‌کند، و عقیده را در راه خدا و خداشناسی می‌پروراند، عقیده ای که انسان به وسیله ای آن ایمان بعالم غیب پیدا می‌کند، عقیده را بطور کامل چنان پرورش می‌دهد که بر همه نشاط انسان سایه بگستراند، و نیروی واقع و خیال را هم بکار می‌بندد که در نتیجه نشاط بشری را در عالم واقع آزاد میگذارد که کار کند و ایجاد بعمران و آبادی بپردازد، نظام‌های مادی، اجتماعی، سیاسی، فکری، و روحی را پایدار بدارد.

و نیروی خیال را آنطور آزاد میگذارد که در همه جا و در همه حال در باره ای خدا کمال مطلق را در خود بپروراند و زیبائی را در داخل خود تصور نماید، و دیدگاه‌های روزقیامت و روزحساب و کتاب را در نظر بگیرد، و ثواب و عقاب را مجسم سازد، و همة این‌ها را آنچنان محکم و محکم تر باهم ارتباط میبخشد که گوئی با هستی انسان پیوند خورده است که سرانجام انسان غرق در نشاط زمینی خود آزاد می‌گردد، و در حس خود (از جانب دیگر) آنطور که این نشاط شایسته انسان و انسانیت است دور میزند که سرانجام بدین ترتیب نشاطش بکمال می‌رسد، و همین نشاط کامل نمایشگر خلافت حق از جانب خدا در روی زمین است.

و نیروی التزام بوظیفه و عمل و آزادی را بکار می‌برد که (آدمی خود را بیهوده ندارند) در نتیجه از جانب التزام بعمل بر انسان آنچه را که شایسته زندگی اوست واجب می‌گرداند، و آنچه را که باید و شاید بر او وظیفه قرار می‌دهد تا زندگیش در آن سطح پست ابتدائی پایدار نماند، و از جانب دیگر آزادی را بحال خود واگذار می‌کند که آزادانه بیش از حد پست ابتدائی بکار بپردازد، و زندگی را بسوی ارتفاع مطلوب رهنمون سازد، قرآنکریم می‌گوید: ﴿فَمَن تَطَوَّعَ خَیۡرٗا فَهُوَ خَیۡرٞ لَّهُۥ[البقرة: 184] «پس هر کس که به دلخواه خیرى [افزون‏] انجام دهد، آن برایش بهتر است».

نیروی مثبت و منفی را بکار می‌بندد که در نتیجه یک نیروی منفی صحیح در مقابل خدا ایجاد می‌کند، خدائی که ﴿مَٰلِکَ ٱلۡمُلۡکِ[آل عمران: 26] است، زمام هر کاری در این عالم وجود بدست اوست، و همچنین یک نیروی مثبت صحیحی در مقابل همة نیروهای عالم هستی ایجاد می‌کند، قرآنکریم می‌گوید: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ[الجاثیة: 13] «خدا برای شما رام ساخت هرآنچه در آسمان‌ها و زمین است»، و این نیروی کامل را در مقابل عالم هستی و نیروهای آن آنچنان قرار می‌دهد که در مقابل نیروی کامل یاری بگیرد.

جنبش‌های فردی و جنبشهای اجتماعی را بکار می‌بندد که در نتیجه با فرد انسانی بطور مستقیم رفتار می‌کند، او را مخاطب قرار می‌دهد، میان او و خدایش ارتباط دایر می‌کند، آنچنان ارتباط ذاتی و اساسی محکمی دایر می‌سازد، و باو چنان می‌فهماند که گویا: او در این جهان وسیع تنها زندگی می‌کند، و خدا نیز در این میان فقط او را حفظ می‌کند، و جز او و خدای او کسی در کار نیست.

و سپس با همان فرد انسانی آنچنان رفتار می‌کند که گوئی او اجتماع انسانی است، و به تنهائی مسئولیت دارد که بوظیفه ای اجتماعی برخیزد، و حکومتی شایسته بزندگی انسانی را بتنهائی تشکیل بدهد، و حکومتی را تشکیل بدهد که سازگار با عالم اجتماعیش باشد، زندگی بسازد که رشید و راه بر و راه یاب باشد، و مسئولیت مقیاس و میزان اصول اجتماعی و فضائل اخلاقی اجتماع را نیز بعهده بگیرد، و خود را در مقابل هر شر و فساد و هر طغیان و انحراف اجتماعی مسئول بداند، و بهمین ترتیب: و از این راه این جنبش‌های داخلی انسان را در ارتباط با خدا در یکجا جمع می‌کند، و با خدایش مربوط می‌سازد.

سپس اسلام با فطرت انسانیت قدم فراتری بر میدارد که در نتیجه به معالجه انسان می‌پردازد، بعنوان اینکه او مجموعه ای از دوافع و ضوابط (نیروهای حکم کننده و بازدارنده است) و هر یک از این دو دسته پایدار است و اصیل، زیرا اسلام همة دوافع (نیروهای حکم کننده) فطری او را برسمیت می‌شناسد، بلکه همه را پرورش می‌دهد و پایدار میدارد، و همه را مطلوب و خواستنی قرار می‌دهد، او همیشه می‌خواهد که انسان بخورد و بیاشامد، و بخوردن و آشامیدن فرمان هم می‌دهد: ﴿کُلُواْ وَٱشۡرَبُواْ[البقرة: 60]  و فرمان می‌دهد که بشر احتیاجات جنسی را برطرف سازد، هر کس از سنت آئین من اعراض کند از من نیست، و اجازه می‌دهد که انسان مالک باشد، در میدان‌های جنگ و جدال و دفاع و مبارزه حاضر شود، و خلاصه همه ای نیروهای محرک فطری انسان در نظر اسلام مباح است و نظیف و رسمیت دارد، بلکه خود انسان برای پرورش و تقویت آن‌ها مأموریت است، زیرا راه خلافت از جانب پروردگار برای بشر در روی زمین همین است و بس، و اگر جز این باشد هرگز نمی‌تواند بسازندگی و عمران و آبادی بپردازد و در روی زمین قدم بردارد، و نیروهای ذخیره ای آن را بکار بگیرد، و با قوانین عالم هستی آشنا گردد و از آن‌ها بهره برداری کند، مگر اینکه نیروهای این هستی همان محرک فطری باشند، و همه باهم یکباره و هم آهنگ بسوی زندگی روی آورند، و در همین وقت و همین حال نیز همه ای ضوابط (نیروهای بازدارنده) را بپروراند و همه را بطور کامل ببندد، و همه را با عقیده ای خداشناسی مربوط بسازد تا از این طریق جریان همة دوافع (نیروهای حکم کننده) فطری را پاک و نظیف و شایسته ای مقام انسان قرار بدهد، همان انسانی که عزیز و محترم خداست، و این برای این است که اگر این نیروهای محرک (دوافع) بدون قانون کنترل (بدون نیروهای بازدارنده) رها شوند، هر آدمی نمی‌تواند بوظیفه ای خلافت الهی قیام نماید و انجام وظیفه کند، بدلیل اینکه این نیروها اگر بدون کنترل و بدون مهار باشد، بجای اینکه یک نیروی سازنده باشد، بر مگیردد یک نیروی یاغی و ویرانگر می‌گردد، بر می‌گردد ویرانگر ساختمان همان فردی می‌شود که مالک آنست، و ویرانگر سازمان اجتماعی می‌شود که در میان آن رها شده است.

و لکن اسلام هرگز بدون حساب یکی را بر دیگری برتری نمی‌بخشد که در باره ای یکی جفا کند، و هیچگاه یکی را بحساب دیگری پرورش نمی‌دهد که ستمگر حساب شود.

و دوافع (نیروهای حکم کننده) انسانی را طوری پرورش نمی‌دهد که کنترل و مهارکردن آن مشکل و راهنمائی آن مشکل تر باشد، و ضوابط (نیروهای بازدارنده) نیروی کنترل را طوری پرورش نمی‌دهد که بصورت یک نیروی کوبنده و یاغی درآید، و نشاط انسان را سرکوب کند و از آزادی باز دارد، بلکه اسلام هردو را باهم ترکیب می‌دهد، و در نتیجه تضمین می‌کند که هر یک بوظیفه ای خود عمل کند، و در حوزه ای مأموریت خود بکار بپردازد، و بهمین ترتیب: هم سازگاری و هم آهنگی و اعتدال را در میان آن‌ها تأمین می‌کند، و با همه ای این اوصاف بازهم اسلام ضعف و ناتوانی فطرت بشریت را در برابر دیوشهوت پیوسته مراعات و محافظت می‌کند، (علی رغم اینکه ضوابط نیروی کنترل در آن موجود است، و علی رغم اینکه خود اسلام بر تقویت آن‌ها قیام کرده است،) بازهم مراعات و محافظت فطرت را از دست نمی‌دهد، بازهم دیوشهوات را کنترل و مهار می‌کند که تجاوز ننماید، قرآنکریم می‌گوید: ﴿یُرِیدُ ٱللَّهُ أَن یُخَفِّفَ عَنکُمۡۚ وَخُلِقَ ٱلۡإِنسَٰنُ ضَعِیفٗا ٢٨[النساء: 28] «خدا همیشه می‌خواهد که بار سنگین شما را سبک گرداند، و انسان ضعیف و ناتوان آفریده شده است». و اسلام با این بشر ناتوان براساس همین ضعف رفتار می‌کند که سرانجام لغزش هایش را میبخشد، مادام که در آن اصرار نورزد، و لغزش را حرفه‌ای خود قرار ندهد، قرآنکریم با صدای رسا می‌گوید: ﴿وَٱللَّهُ یُحِبُّ ٱلۡمُحۡسِنِینَ ١٣٤ وَٱلَّذِینَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَکَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِمۡ وَمَن یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ إِلَّا ٱللَّهُ وَلَمۡ یُصِرُّواْ عَلَىٰ مَا فَعَلُواْ وَهُمۡ یَعۡلَمُونَ ١٣٥ أُوْلَٰٓئِکَ جَزَآؤُهُم مَّغۡفِرَةٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَجَنَّٰتٞ تَجۡرِی مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِینَ فِیهَاۚ وَنِعۡمَ أَجۡرُ ٱلۡعَٰمِلِینَ ١٣٦[آل عمران: 134- 136] «و خدا نیکوکاران را دوست دارد، و آنان وقتی که کار زشتی انجام می‌دهند، و یا بر خود ستم روا میدارند، ناگهان خدا را بیاد میآورند و از گناهان خود طلب آمرزش می‌کنند و کیست که جز خدا از این گناهان بگذرد؟ و بکردارهای زشت خود اصرار نورزند؟ اینگونه مردم پاداش شان مغفرت پروردگار است، و باغهای خرمی است که از زیردرختانش نهرهای روان جاری می‌گردد، و آنان در آن باغها جاویدان می‌مانند، وه! نیکو پاداشی است پاداش نیکوکاران!».

در خاتمه اسلام با فطرت بشریت در هستی هم آهنگ و همه جانبه و فشرده ای او دائم قدم بر میدارد، بجهت اینکه پیوسته دستورات خود را (دستوراتی که در قرآنکریم و آئین پیامبر به تفصیل آمده) طوری قرار می‌دهد که در همه جا و همه ای حالات بعقیده و بواقع زندگی فردی او با تمام تفصیلاتش شامل گردد، و به زندگی اجتماعی او هم در تمامی جوانب و نواحی اجتماعی اقتصادی، سیاسی، فکری و روحی نظارت کند، طوری قرار می‌دهد، و طوری رفتار می‌نماید که همه ای این‌ها از یک چشمه سار بیرون آید، و همه در یک مسیر قدم بردارد، و دیگر زندگی واقعی دستوری و زندگی تعبدی دستور دیگری مخصوص نخواهد داشت، احوال شخصی قانونی و احوال عمومی قانون مخصوصی نخواهد داشت، بلکه همه یک دستور است و یک قانون، و بر همه ای مراحل یکنواخت شامل و ناظر است، و همه ای فرمانها از یک منبع صادر می‌گردد.

دیگر انسان در میان واقع و خیال خود سرگردان نمی‌ماند، در میان فردیت و اجتماعیت حیران نمی‌ماند، در میان اخلاق و رفتارش، در میان دنیا و آخرتش گرفتار حیرت نمی‌گردد، بلکه یک شخصی است در میان همه ای این مراحل، و این قوانین با همة این نیروها با هستی هم آهنگ و فشرده ای خود رفتار می‌نماید، و همه ای سلوک و رفتارش را بهمین ترتیب انجام می‌دهد.

و بهمین ترتیب: دین از فطرت است، و فطرت از دین، و دین فطرت هم همان اسلام است و بس.


اصول عالی انسانیت

اصول عالی انسانیت

این اصول عالی چگونه بوجود میآیند؟ چه ارتباطی با فطرت بشریت دارند؟ چه مقامی در هستی انسان دارند؟ آیا در هستی بشری آن‌ها اصیلند؟ و یا از خارج بر انسان تحمیل شده‌اند؟ و اگر اصیل باشند چگونه پرورش مییابند؟ و چرا در بعضی نفوس پرورش مییابند؟ و مأموریت آن‌ها در زندگی انسان چیست؟ آیا آن‌ها دارای مأموریت اصیل هستند در متن زندگی انسان یا نه؟ چیزهائی هستند در حاشیه زندگی؟ برای نمایش و بازی نه برای بکاربردن؟!

وقتی مرد انتقادگری با فروید روبرو می‌شود که روان انسان را حقیر میشمارد و او را در سطح حیوانیت نمایش می‌دهد، و اصول عالی انسانیت را از حوزه ای زندگی او دور می‌سازد، با خود می‌گوید که فروید این کار را نکرده است! و هرگز این اصول عالی را از زندگی انسان بیرون نساخته است! و حقاً هم همینطوراست بیرون نساخته است.

و لکن آن‌ها را بگونه ای برسمیت می‌شناسد که بدتر از بیرون راندن است!! زیرا از یک طرف اعتراف کرده است که پیدایش این اصول یک نوع جنون جنسی است، (و ما سخن صریح او را در این باره پیش از این بیان کردیم) و اعتراف می‌کند که وجود آن‌ها در انسان یک نوع قساوت است، و باز اعتراف می‌کند که آن‌ها با نمو آزاد غریزه ای جنسی معارضند، (نمو جنسی که در نظرش محور نیروی زندگی است)!.

و از طرف دیگر اعتراف کرده بر اینکه تنها وسیله برای بوجودآمدن و تشکیل یافتن آن‌ها عبارت است از: سرکوبی غریزه جنسی. سپس همه ای زندگی علمی خود را در این راه بکار برده است، می‌گوید که سرکوبی غریزه زیان آور و ویرانگر ساختمان هستی انسان است!

و در هردو حال فروید این اصول را خارج هستی انسان میداند که بر او تحمیل شده است، و هرگز نمی‌تواند ببیند که در ذات انسان جای داشته باشند!

سپس عنان نفس خود را رها می‌سازد و کیفیت نمو اصول و ارزشهای عالی را تشریح و بیان می‌کند.

دین، اخلاق، ضمیر، آداب و رسوم و... را برخ میکشد، و آن افسانه ای پست و حیوانی خود را که براساس عشق جنسی پایه ریزی شده عنوان می‌کند، باین ترتیب که فرزندان آدم نسبت به مادر در برابر وجود پدر احساس عشق جنسی را در خود احساس می‌کنند!!

و با آب و تاب بیان می‌کند، روزی در گذشته دیرین که بشریت در لابلای نادانی زندگی می‌کرد، فرزندان جرم بزرگی را مرتکب شدند، جرمی که بسیار خطرناک بود!

فرزندان بشریت نسبت به مادر خود احساس عشق جنسی کردند، اما پدر را مانع از انجام این عشق یافتند، در میان خود قرار گذاشتند که مانع را یعنی: پدر را از میان بردارند، او را بشکند تا راه را برای رسیدن بخرمن ناموس مادر باز کنند، و کشتند پدر را!

و هنوز این کار را درست به پایان نرسانده بودند، هنوز پدر در خون خود دست و پا میزد که پشیمان شدند و احساس ناراحتی کردند که چرا پدر را با دست خود کشتند؟ و سرانجام سوگند یاد کردند که یاد او را گرامی بدارند و در نتیجه او را عبادت کردند، و روحش را پرستیدند، و از اینجا جریان نخستین عبادت در روی زمین سر زد، یعنی: عبادت به پدر که بعد از این به عبادت (طوطم) مبدل گردید، و آن حیوانی است که همه ای افراد قبیله عبادتش می‌کردند و اعتقاد داشتند که خونش در خون آنان جریان مییابد، و کشتنش را حرام می‌دانستند، مگر در عیدهای مذهبی مخصوص، در آن روزها همه جمع میشدند و آن را ذبح می‌کردند و همگی از گوشتش میخورند تا خونش از نو در خون آنان قرار بگیرد و مبارک شود.

سپس دیدند که آن‌ها در استفاده از عشق مادر سرانجام کارشان جنگ و ستیز و کشتار خواهد کشید، و نتیجه این خواهد بود که هیچ کس از این باغ استفاده نبرد، دور هم گرد آمدند و صلاح در این دیدند که مادر را بر خود حرام کنند، و از این جریان نخستین تحریم (جنسی) سر زد، و از این روز مادر بر فرزندان حرام شد، و این جریانی بود در بشریت ابتدائی.

و لکن این حادثه از روزی که پیدا شد هیچ روزی بشریت را راحت و آرام نگذاشته، و همه ای دیانت‌ها که بعد از آن آمدند که یک رشته کوشش‌هائی هستند در حل این مشکل (احساس جرم از فرزندان) و این دیانت‌ها به مقتضای سطح تمدنها که پیدا می‌شوند، و به مقتضای برنامة که آن‌ها اجرا می‌کنند با یکدیگر فرق دارند، اما عاقبت همه بسوی یک هدف قدم بر میدارند، و آن از بین بردن آثار شوم این حادثه ای بزرگ است (قتل پدر) حادثه ای که این تمدن‌ها را بوجود آورد، حادثه ای که تا ابد استراحت راحتی باندازه ای یک لحظه برای بشریت باقی نگذاشت، زیرا کودک پسر این حادثه را در مدار تاریخ مرتب تکرار می‌کند، هر پسر بچه ای که متولد می‌شود احساس بکشد، چون کودک است زورش نمی‌رسد، فقط باین قناعت می‌کند که او را دشمن بدارد که در اثر این دشمنی شهوت جنسی او نسبت به مادر در نهادش سرکوب می‌گردد، و از این سرکوبی عقده ای عشق (اودیب) در دل او پدید می‌آید، و ضمیر او نیز از این سرکوبی بوجود می‌آید، زیرا همین کودک بطور ناخودآگاه نمایشگر شخصیت پدر می‌گردد تا جای او را نسبت به مادر بگیرد، (ناخودآگاهانه و در عالم خیال) با خود همان کار را انجام بدهد که پدر با او و با دیگران انجام میداد، خود را منع بکند و زجر بدهد، و از چیزهائی که پدر او را منع می‌کرد خود را منع بکند، و در اثر آن این ضمیر داخلی که انسان را زجر می‌دهد و ناراحت می‌کند بوجود می‌آید، و بدین ترتیب: همة اصول عالی انسانی در زندگی انسان پدید می‌آید حتی دین و آئین.

بلی، این افسانه ای ناپاکی که با پلیدی غریزه ای جنسی آلوده شد، فروید هیچگونه دلیلی بر صحت آن ندارد، و این شگفت آور است که چگونه دانشمندی بخود اجازه می‌دهد که همة تفسرهای زندگی انسان را براساس آن پایدار بسازد؟! و چگونه می‌تواند روی یک افسانه ساختگی آن را استوار نماید؟!!

و با این وصف (بدون اینکه خود متوجه شود) در حالیکه این افسانه را حکایت می‌کند، یک رشته اعترافات ضمنی پرارزشی از دستش در رفته است، اولاً از دست او در رفته است که فرزندان از قتل پدر احساس پشیمانی کردند، و حال آنکه خود این احساس اصلی است از اصول انسانیت که در درون نفس فرزندان از برخورد با خود پیدا شده، و هرگز کسی از خارج بآن اشاره نکردند، و هیچ کس تاکنون فشاری احساس نکرده که از خارج بر او وارد آید، زیرا پشیمانی از انجام کاری معنایش این است که جایز نبوده آن کار انجام بگیرد، معنایش این است که در اینجا کارهائی هست انجام دادنی، و کارهائی هم هست انجام ندادنی، معنایش تمیزدادن میان اعمال است، و درک کردن این معنا است که این کار خوب و آن کار بد است، و واقعاً که در این حال یک اصل اخلاقی است بدون شک و تردید، یک اصل اخلاقی است شایسته مقام انسان!.

و ثانیاً از دست فروید در رفته که فرزندان در میان خود بجای جنگ و ستیز بر سر مادر تعاون برقرار ساختند که دیگر مانند گاوان بر سر مادر نشوریدند، یکدیگر را نکشتند تا نفر آخر تا آنکه قوی تر از همه باشد زنده بماند، و از خرمن ناموس مادر بهره برداری کند، اینان مادر را برخود حرام کردند!

و این تعاون خود اصل دیگری است از اصول انسانیت، خودبخود در درون نفوس فرزندان پیدا شد، پس حالا علی رغم اینکه این افسانه روی هر پایه ای هم که استوار باشد، (و حال آنکه هیچ پایه و اساسی ندارد) بشریت ابتدائی خودبخود بروشنائی فطرت بسوی اصول انسانیت راه یافته است، و معنای آن هم این است که اصول انسانی جزئی اصیل است از هستی انسان. سپس اگر این راه پیدایش ضمیر در اولاد ذکور است، پس این ضمیر در نفوس فرزندان دختر چگونه پیدا می‌شود؟!

دختر، بچه در نظر فروید گرفتار سرکوبی عشق پدر می‌گردد، (عقده ای الکترا) بخاطر اینکه می‌خواهد جای مادر را نیز پدر بگیرد، و لکن مادر را مانع می‌بیند، و این عشق در اثر وجود مادر در نهاد‌اش سرکوب می‌شود، و سرانجام مادر را دشمن میدارد!!.

و اما ضمیر پسر بچه از جای گرفتن شخصیت پدر که در خانه و اجتماع دارای ریاست و امر و نهی است پدید می‌آید، دختر که شخصیت مادر احراز می‌کند، پس این ضمیر در نفس او چگونه پدید می‌آید؟ یا بلکه اصولاً بدون ضمیر پرورش مییابد؟!

آری، بهمین ترتیب: و با این فکر افسانه پرداز یک رشته نظریات باصطلاح کاملی در روانشناسی سر میزند و گفته می‌شود که آن‌ها نظریات (علمی) هستند که براساس بحث و دقت و بررسی پایه گذاری شده است.

و نفس و روان انسان دوران خود را آغاز می‌کند، و سرانجام در عقول یک و یا چند نسل پیاپی از بشریت جای میگیرد، و در بسیاری از فروع معرفت و انواع فنون و هنر داخل می‌شود، و تردیدی نیست که یک رشته حقایق جزئی در اثناء اینگونه تفکر از دریچه ای افکار وارد می‌شود، اما در لابلای آلودگی جنسی آلوده می‌ماند، و در میان امواج فشارهای سخت تفسیرها و تصورهای منحرف مدفون می‌گردد، زیرا کنترل و مهار دوافع (نیروهای بازدارنده) فطری یک نیروئی است که به پرورش اصول عالی انسانیت کمک می‌کند، این حقیقتی است، و لکن حقیقتی است برخلاف آنکه فروید می‌گوید، و افسانه‌های خود را از آن می‌سازد، چون این نیروهای (دوافع) فطری فقط غریزه ای جنسی محض نیستند، همانگونه که او می‌گوید:

و کنترل و یا بگو: ضبط کاری است غیر از سرکوبی غرایز، و افسانه ای عشق جنسی افسانه ایست که روی دلیل پایدار نیست، و چسبیدن پسر بچه و یا دختر بچه بمادر در ایام شیرخوارگی و بعد از آن کاری است یکنواخت و نظیر هم بناچار بایستی با یک تفسیر بیان گردد که از حسابش بیرون است، یعنی: آن افسانه ای عشق جنسی که گاهی بسوی پدر و گاه دیگر بسوی مادر متوجه است، و آن‌ها را در وضع مختلف زندگی قرار می‌دهد.

آری، اصول عالی آنست که در انسان بجانب روحی سخت پیوند خورده است، آن یک شگفتگی طبیعی است برای جانب روحی، و عبارت است از: تحقیق واقعی در هستی انسان، و از اینجا است که اصیل و باز اصیل است در اعماق دل این هستی.

آخر این خوابها در انسان از کجا میآیند؟! این خوابهای کمال احساس جمال و زیبائی از کجا پیدا می‌شوند؟! این خوابها کودک را فریفته و شیفته ای خود می‌سازد، همانطوریکه انسان رشید را! و از قدیم بشریت را در کودکی فریفته ساخته، و هنوزهم بشریت امروز را فریفته می‌سازد!! اگرچه میزان آن از عمری به عمری و از عصری به عصری مختلف است.

و این یک مسئله ای بسیار روشنی است که هیچگونه ابهامی ندارد، زیرا این قهرمان حتی در آن صورت حسی خود در آن صورتیکه کودک صغیر را فریفتة خود می‌سازد و بشریت صغیر را شیفته می‌گرداند، در آن صورت قدرت جسمی بگونه ای برافروخته که نه مغلوب می‌گرد و نه شکست می‌پذیرد، و بلکه در هر معرکه ای به آسانی پیروز می‌آید، این صورت در این وضع و حال یک صورت حسی محض نیست، زیرا دائم بر این قوه ای جسمی برافروخته صفت شجاعت را اضافه می‌کند، و آن یک صفت برجسته ای روانی است که هرگز با صفت جسمی اشتباه نمی‌شود، (چرا فقط گاهی یکی بدون وجود دیگری پیدا می‌شود؟) اگرچه در آن حال با لباس آن دیده می‌شود.

سپس این صفت در اغلب اوقات بصفت شجاعت اصول دیگری را هم اضافه می‌کند، زیرا آن تنها قهرمان شجاع نیست، بلکه با حفظ سمت نجیب هم هست، هرگز شجاعت خود را در ریختن خون‌های مظلوم بکار نمیبرد، هرگز در سرقت، در غارت بکار نمیبرد، بلکه دائم در یاری دلشکستگان و دستگیری از ناتوان، و دفع ظلم از مظلومان بکار می‌برد، و همه ای این‌ها هم اصول انسانیند، بدلیل اینکه مخصوص بعالم انسان هستند و در عالم حیوان از آن‌ها خبری نیست.

و این هم حقیقت است که همة احلام قهرمانی اینطور نیست، زیرا گاهی در این میان مجرم و خونریز و تجاوزگر و آلوده بگناه پیدا می‌شود و در سلک قهرمانی درمیآید، در عالم کودک و یا در عالم بزرگان بدون فرق، و لکن این هم انحراف است مانند سایر انحرافات که گریبان بشریت را میگیرد که سرانجام هرچه که هست هرگز نمی‌تواند هستی واقعی و معتدل بشریت را از دست بشر بگیرد، چرا فقط می‌تواند به محل انحراف اشاره کند، و جای انحراف را بیان نماید؟

و آنچه که برای ما اهمیت دارد، آن دلالتی است که از نرمشهای قهرمانی معتدل سرچشمه میگیرد، و آن هم در همه ای اعصار بشریت موجود است، و در تمامی مراحل فرد انسانی پایدار است، پس باید دید دلالت آن چیست؟ چه می‌گوید؟ واقعاً که هیچ کس در درون کودک این خوابهای طلائی را زیبا و خوش آیند نساخته، هیچ کس باو نگفته که از آن خوشش آید، و هیچ کس برای بشریت این وظیفه را تعین نکرده که شیفته ای احلام بگردد، و در ادب، هنر، افسانه هایش، و در حالات گوناگونش آن‌ها را بکار ببرد، یعنی: از خارج بر او تحمیل نگشته است، بلکه خود آن چشمه ساری است که از اعماق هستی بشریت بیرون می‌آید، از آنجا شگفته می‌گردد، و آن هم شگفتی ذاتی کامل به مجرد اشاره از دور بیرون می‌آید.

پس بنابراین، در اعماق هستی بشریت پایگاهی است برای خوابهای قهرمانی، پایگاهی است برای اصول با ارزش انسانیت در زندگی انسان، و بسیار شایسته است که در اینجا میان امور خیال و میان جاری واقعی (بطور موقت) فرق بگذاریم، زیرا برای ما زیبنده نیست که بگوئیم: این احلام پایگاهی از واقع ندارد، و چون ندارد دارای دلالتی در هستی انسان نیست.

آری، این نظریه ای که خود را واقعی مینامد، آن علاوه بر اینکه مغرض است یک نظریه ای خطاگر است، زیرا ما وقتیکه از ترکیب روانی انسان بحث می‌کنیم دیگر نباید میان نیروی درک و شعور و نیروی سلوک فرق بگذاریم، مگر باندازه ای اختلاف در صورت و سیمای خارجی یعنی: یکی نیروی نهفته است، و دیگری نیروی ظاهر و در حال تجلی، و از طرف دیگر این یک حقیقتی است که ما فاش می‌گوئیم که آن پایگاه شعوری که سرانجام نتواند به سلوک واقعی تبدیل گردد، آن یک پایگاه ضایع شده و از کار افتاده ای است که در عالم واقع دارای ارزش نیست، اما این سخن بآن معنا نیست که این پایگاه در عالم نفس و روان انسانی موجود نیست، چرا موجود است؟! و لکن همه ای عیبش این است که براساس مجرای طبیعی خود جریان ندارد، نموش بکمال نرسیده است.

و از اینجا است که یک نوع ورشکستگی روانی حساب می‌شود، و از صورت اعتدال بیرون می‌رود، همان صورت اعتدالی که همیشه با همة هستی کمال یافته ای خود بکار می‌پردازد، نه با یک قسمت روشن، و آنچه که ما هم اکنون (موقتاً) می‌خواهیم ثابت کنیم، وجود این پایگاه است در نفس، و بطور یقین آن در اعماق این نفس است و از خارج نیامده، بلکه از هستی اصیل سر زده است. سپس این نظریه ای باصطلاح واقعی همانطور که گفتیم: یک نظریه ای مغرض است، زیرا صاحب نظرانش (خواه در عالم نفس و روان، و خواه در عالم فنون و هنر، و خواه در عالم اجتماع) همیشه نیتهای بد و خواسته‌های پلید خود را بحساب آن واریز می‌کنند، حتی اگرچه این خواسته‌ها هنوز نهفته است، و روی به بیرون آمدن و ظاهرشدن هم ندارند، بدلیل اینکه فروید در کتاب (Totem and Taboo) و سایر کتابهایش می‌گوید که شیطان انعکاسی است از فکر شر در هستی انسان.

بلی که اینطور...!

پس فرشته چه کاره است؟!

سیمای خیر محض، نظافت کامل، عاطفه و نرمش نورانی، و آزادی از هر عقده و حسد و آزو بخل و کینه و حیله و تزویر بچه معنا است؟!!

آیا اقتضای این فرض فروید این نیست که صورت گفته ای خود را تکمیل کند؟! و بگوید که فرشته هم انعکاسی است از فکر خیر در نهاد انسان؟!

آیا این سزاوار است که یک طرف را بگیریم و بکار ببندیم، وقتیکه در آلوده کردن صورت انسان و وارونه نشان دادن آن بکار می‌رود، اما عین همین فرض را هنگامیکه با خود همین منطق در صفا و نظافت و نورانیت بر هستی انسان بکار می‌رود کنار بگذاریم و فراموش کنیم؟!

و همچنین فروید (بار دیگر) برعلیه انسان حساب می‌کند هر نیتی را که در نهادش (سرکوب) شده و به علت ناتوانی نتوانسته ظاهر شود، و خود را در سطح طبیعی نشان بدهد، و مجرای اصلی خود را در سلوک انسان پیش بگیرد.

آری، فروید همة این‌ها را یک عنصر تشکیل یافته و ظاهرشده حساب می‌کند، و حال آنکه نهفته است و هنوز راه بیرون در پیش نگرفته است! زیرا همیشه برعلیه کودک پسر به حساب میآورد (بگمان خود) که پدر را دشمن میدارد، با اینکه این دشمنی در نهاد او سرکوب خورده است، و این سرکوبی در اثر آن دوستی قدیمی است که بشریت در باره ای پدر داشت و دائم جلب توجهش را می‌کرد، کتاب (Totem And Taboo) در صفحة 139 و همچنین است دشمنی کودک دختر نسبت به مادر (در نظر فروید) و نیز برعلیه انسان بحساب میآورد، آن جنبشهای نهفته در او را و به گمانش آن‌ها ویرانگر اجتماع است، اجتماعی که بگمان او نمایشگر همه ای قیودی است که نشاط فرد را مقید می‌سازند، حتی اگر بعلت ناتوانی هم کوچکترین قدمی بسوی ظهور نتواند بردارد، و در بوته ای ناخودآگاهی نهفته بماند.

و بازهم برعلیه انسان حساب می‌کند آن خواسته‌هائی را که در ویران کردن سازمان دین و اخلاق و آداب و رسوم بکار می‌روند، همان دین و اخلاقی که در نظر او مانع از نمو آزاد نیروی غریزه ای جنسی است.

اگرچه این نیرو در بوته ناخودآگاهی نهفته هم بماند و بعلت ناتوانی نتواند خود را ظاهر سازد.

آیا این استقامت فکری (علمی) فروید اقتضاد نمی‌کند، (وقتیکه برعلیه انسان حساب می‌کند نیتهای پلید و خواهش شرآمیز او را همان نیات و خواهشی که هنوز بعلت ناتوانی در نهادش نهفته مانده و ظاهر نگشته) که بنفع انسان حساب کند، نیتهای خوش و خواسته‌های خیر او را؟ حتی اگرچه بعلت ناتوانی هم هنوز به مقام عمل نیامده باشد.

آیا نباید این کفر را در آلوده ساختن و وارونه نشان دادن صورت انسان بکار میبریم، با همین منطق در نورانیت و صفابخشیدن بهستی انسان نیز بکار ببریم؟!

آیا این از انصاف است وقتیکه در آلوده ساختن سیمای انسان کار می‌کنیم، این فکر را بدقت بکار ببریم، اما وقتیکه با همین منطق نورانیت و صفا را در هستی انسان نشان می‌دهد کنار بگذاریم؟! آیا این دو فرض باهم چه فرقی دارند؟! چرا یکبام و دو هوا؟!

و بعضی هنرهای (باصطلاح واقعی) انسان را در یک سیمای پست و بی‌ارزش و ورشکسته نشان می‌دهد، حتی خیلی پست تر و بدتر از این واقعیت منحرفی که این نفس حاضر بشریت در آن زندگی می‌کنند، بدلیل اینکه اگر انسان را بحال خود واگذاریم و در میان او و این شر مانع ایجاد نکنیم، بطور حتم و یقین همة آن‌ها را انجام می‌دهد، بخاطر اینکه فطرتش پست است، سرشتش با پستی و بدکاری و طمع و خودبینی و خودخواهی و بغض و عداوت آمیخته است، و اگر قیودی از خارج بر او تحمیل نگردد و مانع از انجام شر نباشد دائم مشغول انجام دادن اعمال شر است.

آیا بنابراین، با همین منطق این (واقعیت) اقتضا نمی‌کند که انسان را در سیمای مقابل هم نشان بدهیم، باین ترتیب که ضوابط او را تقویت کنیم، و ساختمان روانی او را براساس پایه‌های محکمی استوار بداریم که انواع مختلف خیر و خوبیها را حتماً انجام می‌دهد؟! آیا این دو فرض فرقی دارند؟ و اگر دارند چیست و کجا است؟

و علم اجتماع باصطلاح پیشتاز امروز پیوسته ساختمان خود را بر این پایه استوار می‌کند که قوای محرک انسان که عبارت است از: قوای جسمی، یعنی: (غذا و مسکن و اشباع غریزه جنسی است) و آن (حق و عدل ازلی) و سایر اصول انسانیت یک رشته خیالهای مخدر است، دائم افکار مردم را تخدیر می‌کنند که از دیدن این واقعیت ناگواری که هم اکنون در آن زندگی می‌کنند ناتوان باشند؟!

سپس طرفداران این مذهب گمان می‌کنند وقتیکه طبقه‌ای زحمتکش برعلیه سایر طبقات قیام و مالکیت فردی و امتیازات را در میان مردم الغاء می‌کنند، آن (عدالت) در اجتماع پایدار و آن (حق) حقی که هرگز خاموش نخواهد شد برقرار خواهد شد، معنای این سخن چیست؟!

معنایش این است که در اینجا حق و عدل ازلی و واقعی وجود دارد، یعنی: در اینجا اصول عالی انسانیت در هستی انسان وجود دارد، پس این‌ها خودبخود اعتراف دارند که این اصول جزء فطرت انسانیت است و...

و نظیر خیالهای (قهرمانی) است خیالهای کمال و کمال طلبی بدون فرق، هردو گروه گستردگی و شگفتگی ذاتی هستی انسان است، کسی از خارج تحمیل نکرده است و تا ابد هم نمی‌تواند تحمیل کند.

و کمال صد درصد هرگز در واقع انسان ممکن نیست تحقق یابد، زیرا هرچه بگوئیم، کمال بازهم بالاتر از آن کمال است.

و با این وصف بازهم دلالت این خیالهای طلائی (علی رغم اینکه کمال مطلق را نمیتوان دید) دائم پایدار و برقرار است. آری، دلالت آن‌ها پایدار است در آن چیهزائی که فطرت آن‌ها را دربر دارد، مانند کمال جوئی و ترقی خواهی، زیرا اگر این کمال جوئی و این ترقی خواهی نبود، هرگز صورت به کمال در خیال بشریت نقش نمی‌بست، و هرگز بشریت قدرت نداشت که برای بدست آوردن کمالی که ممکن است بدست آید، در زندگی بکوشد و کوچکترین قدمی بردارد، چون بدیهی است که باید اول صورت موجود در خارج، در ذهن تصور شود، و بعد از آن برای بدست آوردن اقدام گردد، و در غیر این صورت بدنبال مجهول مطلق رفتن است و آن هم ممکن نیست، این عشق در کمال و کمال جوئی (کمالی که هرگز بطور کامل در واقعیت زمین بحقیقت نمی‌رسد) بزرگترین محرکی است برای همة حرکت‌های تاریخ و همه ای تمدنهای انسانی، حتی آن صورت پست و بی‌ارزش که علم اجتماع (پیشتاز) امروز آن را نشان می‌دهد، همان علم پیشتازی که گمان می‌کند که تاریخ انسان تاریخ جستجو از غذا و مسکن و اشباع غریزه ای جنسی است.

آری، حتی خود این (علم) هم تاکنون نتوانسته این حقیقت را انکار کند، زیرا بعد از آنکه این خیال وارونه را در دل خود پروراند، گفت که انسان هرگز تنها بجستن و ساختن غذا قناعت نکرد، بلکه بعد از جستن دائم برای بهبود وضع آن کوشید، و پیوسته کوشید که هرچه بیشتر و بهتر وسایلی برای آماده کردن آن بدست آورد، و اینجا است که پرده ای غفلت بر دیدگان طرفداران این مذهب آویخته شد و نتوانستند حقیقت را دریابند، و حال آنکه پیش پایشان افتاده بود، اگر چشمها را باز می‌کردند و دل‌ها را روشن بآسانی میدیدند و می‌فهمیدند، میدیدند که تا چه حدی حقیقت انسانیت روشن است و رسا؟ می‌فهمیدند که انسانیت فقط بدنبال غذارفتن نیست؟ زیرا حیوان هم این کار را انجام می‌دهد، اما هرگز نمی‌تواند در بهبود وضع غذا بکوشد، هرگز نمی‌تواند بوسایل بدست آوردن و تهیه ای آن بهبود بخشد، و این همان عشق بکمال است و کمال جوئی، کمالی که هیچ وقت صد درصد محقق نمی‌شود.

پس پشت سر همة تطورهای بشری و پشت سر همه ای دیگرگونیهای پیشرفت نما اعم از معتدل و منحرف محریک واقعی همین عشق است، عشق به کمال و کمال طلبی است که در اعماق نهاد انسان جای دارد، و آن‌ها را بسوی کمال حرکت می‌دهد تا آنجا که ممکن است پیش بتازند و تا آنجا که ممکن است بکمال دست بیابند، بلکه انسان فقط در انتخاب این راه (راه تطور) منحرف می‌گردد و بی‌راهه می‌رود، چنانکه وقتیکه اصول انسانیت در مرکز احساس او وارونه می‌گردد همه ای نشاط بشری در نهادش وارونه می‌شود، و این در اثر وارونه گشتن بصیرت او است، اینگونه انسانیت که ورشستگی و سرافکندگی و سقوط از انسانیت را تطور و پیشرفت و کمال می‌پندارد، و سرانجام وقتی خود را از دین و اخلاق و آداب و رسوم بیرون دید خیال می‌کند که پیشرفته و به کمال رسیده است! و خیال می‌کند وقتیکه قیود آدمیت را بدور انداخت انسان شده است! و در سطح آدمیت آرمیده است!!

اما هرگز آن‌ها را سقوط، ورشکستگی، سرافکندگی و دربدری احساس کند، هرگز این کارها را انجام نمی‌دهد، هرگز چموشی نمی‌کند، (مگر در فطرت بیمار، فطرتیکه باجبار مرتکب جرم می‌شود، و از روی شعور و هوسبازی که این عمل جرم است انجام می‌دهد تا عقده‌های بغض و عداوت را از درون خود خالی کند، و خود را اندکی راضی و خوشنود بسازد).

قرآنکریم در این باره چه گزارش شیرینی دارد: ﴿قُلۡ هَلۡ نُنَبِّئُکُم بِٱلۡأَخۡسَرِینَ أَعۡمَٰلًا ١٠٣ ٱلَّذِینَ ضَلَّ سَعۡیُهُمۡ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا وَهُمۡ یَحۡسَبُونَ أَنَّهُمۡ یُحۡسِنُونَ صُنۡعًا ١٠٤[الکهف: 103- 104] «بگو: (ای حبیب من!) آیا من به شما خبر دهم از زیانکارترین مردم در اعمال آنان، کسانی هستند که در این زندگی (چند روزه ای پست) دنیا سعی و کوششان تباه شده در حالیکه آنان گمان می‌کنند که کار نیک انجام می‌دهند». و در پشت سر هر پیشرفت صنعتی، علمی، تمدنی، و فکری محرک همین است و آن را حرکت می‌دهد، یعنی: عشق در کمال و کمال جوئی درک و شعور که در اینجا در این علم یا در این ابزار صنعتی یا در این نظام یا در این فکر نقصی هست، باید به کمال تبدیل ساخت، و هرچه انسان در همه ای این مراحل قدم بر دارد بازهم افقهای بالاتر و اعلی تری را خواهد دید، و امکانات جدیدی را مشاهده خواهد کرد، و مرتب بسوی کمالهای پشت سر هم ردیف شده چشم خواهد دوخت، هرچه نگاه کند کمال، و بازهم کمال خواهد دید، و حال آنکه کمال مطلق صد درصد در عالم واقع هرگز تاکنون محقق نگشته و تا ابد هم نخواهد گشت.

و لکن عشق دائمی به کمال و کمال یابی دائم انسان را حرکت می‌دهد، پیوسته فشارش می‌دهد تا هر روزی بلکه هر ساعتی و لحظه ای بکمال جدید و پیروزی در کامیابی جدید دست بیابد، و بهمین ترتیب: این اصل با ارزش خیالی بر می‌گردد، و سرانجام بیک اصل حقیقی و واقعی تبدیل می‌شود، بلکه بزرگترین اصول زندگی انسان می‌گردد و... و از این رهگذر میگذرد، و تبدیل به جمال و جمال یابی می‌گردد.

احساس به جمال و زیبائی از عجیب‌ترین اعجوبه‌ها است در هستی انسان، این احساس چگونه پیدا می‌شود؟! چگونه توافق حاصل می‌شود میان حس بشری و میان جمال خارجی؟! چه ارتباطی باهم دارند؟! و چگونه و چرا برقرار می‌کنند؟! واقعاً که علم همه علم از تفسیر ماهیت این احساس عاجز است و ناتوان، چنانکه از تفسیر سایر ظواهرروانی عاجز است، چرا؟ فقط بتصویر و نقش و نگارش از طریق ظاهر قناعت می‌کند و بدنبال آثار و مظاهرش می‌رود.

و الا علم نمیداند که ادراک چگونه حادث می‌شود؟ تذکر چگونه بوجود می‌آید؟ فکر چگونه پیدا می‌شود، و همچنین علم آشنائی ندارد که احساس به جمال و جمال یابی چگونه پدید می‌آید؟ و لکن باین اندازه قناعت می‌کند که اجمالا پی وجودش ببرد و بدنبال آثار و مظاهرش برود، و هنر هم همینطور است مظاهر این احساس را قطعی میداند، بدون اینکه از ماهیت و سرمنشاء آن باخبر باشد.

اما علم و هنر در یک امر باهم برخورد می‌کنند، و آن این است که هردو بخوبی می‌دانند که این احساس فطری است، در بعضی نفوس رو بافزایش است و در بعضی رو بنقصان، اما هرگز از خارج بر نفس انسان تحمیل نمی‌گردد، و هیچ کس هم نمی‌تواند تحمیل کند. پس بنابراین، پشت سر این احساس چه دلالتی نهفته است؟ انسان دائم احساس به جمال دارد آن هم با الوان گوناگون، با احساسهای مختلف جمال حسی را احساس می‌کند، در دیدگاه زیبا، در صورت زیبا، در جسم زیبا، در قامت زیبا، در رنگ زیبا، در آواز زیبا، و... تا آخر این میدانها، حقاً که میدانها بزرگ و بزرگتر است، و دارای درجات و آفاق بی‌شمار و...

و همچنین انسان پیوسته جمال معنوی را احساس می‌کند، احساس در فکر جمیل، در نیت جمیل، در روش و رفتار جمیل و... تا آخر این میدانهای معنوی، و آن هم همینطور میدانهای وسیع و گسترده است، و دارای درجات مختلف و آفاق فراوان.

و این یک احساس فطری است و یک دلالت روشن و غیرقابل انکار، از دور فریاد میزند که اینجا اصولی هست در زندگی انسان، ارزشهائی هست بالاتر از طعام و شراب و غریزه ای جنسی، بالاتر و با ارزش تر از عالم ضرورت پرفشار، و آن‌ها یک رشته اصولی هستند دارای اثر واقعی در زندگی انسان.

و بدیهی است که احساس به جمال در زندگی بیک رشته اموری بس بزرگ و گران قیمت بستگی دارد، در عالم هنرها آن رکن اکبر است، و آن یک پایگاه بزرگی است برای عقیده و ایمان.

و استواربودن هنرها بر پایه ای حس جمالی یک امر واضح و روشن است که احتیاج بشرح و بیان ندارد، زیرا همه ای هنرها از زاویه ای خاص هنری دائم با الوان گوناگون جمال و احساس بجمال سر و کار دارند، آن صورتی که حکایت از رنگها، نورها، سایه‌ها دارد، آن زمزمه ای زیبائی که حکایت از آوازهای رسا و نغمه‌های شیرین دارد، آن ادبی که با الفاظ نمایان می‌گردد، همه و همه جستجو از جمال است و جمال، و همه از آن خبر می‌دهند و نمایش.

و اما ارتباط جمال و زیبائی بعقیده بیانش این است که عقیده در تکیه گاه خود دائم باحساس انسان تکیه می‌کند، مرتب احساس می‌کند که این تصرف و یا این احساس، یا این فکر تصرف جمیل، احساس جمیل و فکر جمیل است، و از اینجا است که انسان بطور فطری بعقیده پاسخ مثبت می‌گوید، برای اینکه باحساس جمال پاسخ مثبت بگوید، و بآن محرک واقعی پاسخ بدهد که دائم انسان را وادار می‌سازد که جمال دوست و جمال طلب و جمال ساز باشد.

و از اینجا است که احساس به جمال مأموریت خود را در زندگی انسان انجام می‌دهد، و رسالت خود را بپایان میرساند، و هراندازه که این فطرت معتدل این فطرت آسیب ندیده در میدانهای گسترده تر و با ارزش تر خود پیش برود، ارزش این احساس هم در نفس انسان بطور خودکار بالاتر خواهد رفت، و دوران رسالت پیش گامش در زندگی انسان افزون تر خواهد شد، زیرا در این آفاق عالی تر است که نفس آسیب ندیده ای انسان با نوامیس این عالم بزرگ آشنا می‌شود، و درک می‌کند که چه نظم و نسق عجیبی و چه توافق و هم آهنگی در آن هست، و دارای چه جمال و کمال است؟!!

و احساس می‌کند که خودش نیز جزئی از این ناموس اکبر است، جزئی است متناسب، جوابگو، و هم آهنگ و هم آواز، نه اینکه جزء منحرف، زودرنج، خودخواه و دور از ناموس جهان هستی.

و در اینجا است که روشن و رفتار خود را با فطرت عالم هم آواز و هم طراز می‌سازد، خود را با جمال جمالیکه این عالم دارای آنست هم آهنگ می‌سازد.

و در اینجا است که از سرافکندگی بیرون می‌آید، و از ورشکستگی نجات مییابد، از عالم فشار و ضرورت خلاص می‌گردد، در حالیکه از جمال بهره برداری می‌کند، آن هم در افق آزادش، در افقی که جز جمال چیزی دیگری در کار نیست.

از پرتگاه جرم و گناه بیرون میجهد، و از گنداب رذایل اخلاقی نجات پیدا می‌کند، و از فرمان بردن ضرورتهای پرفشار خلاص می‌گردد، بدلیل اینکه خود جمال آزادی از ضرورتها است و رهائی از قیود است.

این همان قله ای ارتفاع است که احساس به جمال بآنجا منتهی می‌شود، همان قلة بلندی است که در آن جمال و کمال باهم برخورد دارند، همان قله ای بلندی است که انسان در افق اعلایش بخدا می‌پیوندد، و در تمامی آفاق ما یک حقیقت دیدیم و بس.

و آن این است که این اصول عالی جزئی از هستی داخلی انسان است، چیزی نیست که از خارج بر آن تحمیل شده باشد، و هیچ قدرتی هم نمی‌تواند تحمیل کند، زیرا آن یک معنای گسترده ذاتی است از هستی انسان.

و با این وصف بازهم بیاری خارج احتیاج دارد تا به وسیله آن راه صحیح خود را پیش بگیرد، و اگر این یاری خارج نباشد ممکن است در معرض عقب ماندگی قرار بگیرد، و نموش در درون نفس بتأخیر انجامد، و یا از راه راست بیرون برود.

بنابراین، باید ببینیم که چه باعث می‌شود تا از این نمو ذاتی باز می‌ماند و احتیاج بیاری دیگران پیدا می‌کند؟ قدرت سخن گفتن و قدرت راه رفتن دو قدرت فطری هستند که از روز اول با انسان متولد می‌شوند، و با این حال هیچ یک انجام نمی‌گیرد مگر با یاری دیگران، و این اصول عالی انسانیت نیز بهمین ترتیب: جزئی از هستی فطرت است، اما سرانجام بیاری دیگران احتیاج دارد، اگر در هر حالتی نوعی کمک که برای پیروزی آن بکار می‌رود فرق می‌کند، در حال راه رفتن جسم و عضلات نرم کودک احتیاج به نیرویی دارد که توازن جسم را کنترل نماید تا پیروز گردد و خود راه برود، و احتیاج بدیگران نداشته باشد، و وقتیکه این قدرت نباشد خواه آن دست پدر باشد یا دست مادر، و یا یکی از نزدیکان کودک تخت خواب باشد، یا دسته ای صندلی، یا دیوار، یا در، و یا نرده‌های ساختمان و امثال آن‌ها، پس بهتر این است که باید این کودک بنشیند، و در حال کسالت و سستی بسر ببرد، و مرتب از طراوت و شادابی بکاهد، و هرآن بر سنگینی جسم افزوده گردد، و سستی عضلاتش افزون تر شود، و سرانجام نتواند بار روزافزون جسم را تحمل نماید و از برخواستن و ایستادن و راه رفتن ناتوان گردد.

و در حال سخن گفتن هم کودک احتیاج دارد که اول آوازهای مختلف را بشنود و همه را در حس خود با معلومات معینی ارتباط بدهد، و سپس بکوشد که آن‌ها را تقلید کند تا بر سنگینی و لکنت زبان خود چیره گردد، و حنجره و تارهای صوتی را بکار ببندد، و سرانجام آن قدرت کنترل کننده در این حال از طریق دیگران از راه گوش می‌رسد، و با زحمت زیاد و آرام آرام می‌کوشد که در هر بار که میشنود یکی از تارهای صوتی خود را محکم کند، و یکی از عقده‌های زبانش را بگشاید.

و با این وصف بازهم کسی انکار نمی‌کند که قدرت سخن گفتن و قدرت راه رفتن دو نیروی فطری هستند، و انکار نمی‌کند که هردو احتیاج مبرمی باین کمک دارند تا بتوانند در عالم واقع خود را نشان بدهند.

آری، این اصول عالی فطری جدا با سنگینی بزرگی در هستی انسان روبرو هستند، با همه ای جنبشهای فطری مواجه هستند، با همه ای شدت و سنگینی آن‌ها روبرو هستند، و با همه ای فشارها و ضرورتهای سنگین احتیاجات روبرو هستند که انسان بتنهائی قدرت ندارد، آن‌ها را هم آهنگ بسازد تا چه رسد که پیروز گردد، و اگر دیگران در ضبط و کنترل آن‌ها دخالت نکنند، اگر زمام آن‌ها را در دست نگیرند، (مانند سنگینی جسم که کودک را از راه رفتن باز میدارد، و مانند لکنت زبان که از سخن گفتن باز میدارد) آن‌ها کفایت می‌کند که انسان را بر زمین بنشانند، و نگذارند با روح خود در آسمان‌ها به پرواز درآید.

و بهمین لحاظ این اصول سخت محتاجند که دائم برای نمو و پرورش و تقویت آن‌ها کوشش‌های فراوان بکار برود، و اگر جز این باشد لاغر و وارونه و بیهوده ببار میایند که نتوانند در عالم واقع وجود خود را آشکار بسازند، و نمی‌توانند حقیقت خود را پایدار بدارند.

و این کوشش‌ها همان است که تربیت در زندگی انسان براساس آن پایدار می‌گردد.

مأموریت بزرگ این تربیت آن است که نیروهای ضبط و کنترل را در برابر نیروهای محرک فطری استوار بدارد، نه برای اینکه آن‌ها را از سرچشمه سرکوب نماید و کور گرداند، بلکه برای اینکه کنترل کند و مانع از هرزه رفتن باشد، سطح آن‌ها را بالا بیاورد و به نیروی تولید و عمل تبدیل نماید، یعنی: تبدیل نماید بیک رشته اصولی که دارای میدانهای وسیع و درجات فراوان هستند.

و این اصول عالی مانند (همه ای چیزها در زندگی انسان) حرکت را اول از منطقه ای حس آغاز می‌کنند. سپس از پل محسوسات میگذرند و به منطقه ای معنویات میرسند، و سپس در طول زندگی انسان دائم میان این دو منطقه بنظارت می‌پردازند، و محسوسات را با معنویات پیوند می‌دهند.

عالم کودک (در قسمتی از زندگیش) فقط عبارت است از: پستان و آغوش و دیگر هیچ، و اشتیاق او به پستان و آغوش یک اشتیاق جسمانی است، و یک ضرورتی است برای حفظ وجود او از گرسنگی و از هر مصیبتی که ممکن است اگر در آغوش مادر نباشد بر پیکر او وارد آید، و در هفته‌های اول عمرش ادراک او بسیار ناچیز است، و فرصتی هم نیست که کوچکترین اصلی از اصول روانی در وجدانش نمو کند، بدلیل اینکه کودک در این ایام بطور مستقیم فقط در محیط جسم زندگی می‌کند. سپس ضوابط یعنی: نیروهای کنترل یکی پس از دیگری آرام و آرام در این عالم کوچک کودکانه پیدا می‌شوند، او در ابتدای امر در جستجوی پستان است، و آن هم از طرف مادر در اختیارش قرار میگیرد، در جستجوی آغوش است که در اختیار اوست، و لکن مادر بعد از مدتی میبیند که بهتر است شیرخوردن او اندازه‌ای داشته باشد، و باید به تعداد معینی از ساعات قناعت کند، و روزانه مثلاً: چند بار بیش تر پستان بدهانش نگذارد، همانطوریکه میداند مدتی و یا ساعتی هم دور از آغوش زندگی کند تا عادت کند که باید تکیه بخود داشته باشد، عادت کند که همیشه آغوش باز بصلاح او نیست، و بدون تردید این وضع بر وفق مرام کودک نیست، کاری است که برخالف جریان خواسته‌های او جریان دارد، بلکه مانع است از انجام خواسته‌های او.

این جریان در واقع اولین قدمی است که در راه ظهور ایجاد ضبط و کنترل داخلی که در باطن نفس او نهفته است برداشته می‌شود.

بلی، درست است که این ضبط و کنترل از خارج آمده، (اما خواه و ناخواه بطور ناخودآگاه و یا خودآگاه) در درون کودک عادتی ایجاد نموده، عادت خودداری از چیزی مرغوب و مطلوب و محبوب، و آن یک نوع کاری است که با درد و رنج همگام است، اما منشاء این درد این نیست که از خارج بر او تحمیل گردید، بدون اینکه استعدادی از داخل داشته باشد، زیرا بدیهی است که در آمدن دندان با درد همگام است، و هیچ کس تاکنون نگفته است که نمو دندان چیزی است که از خارج بر انسان تحمیل شده است، اگر در خود فطرت استعدادی برای این کنترل و این آمادگی نبود که براساس آن عادت کند، هرگز چنین حادثه ای رخ نمیداد، و کودک روزگارش را با گریه بسر می‌کرد، و تمام وقت از درد مینالید، و هیچگاه این عادت را نمی‌پذیرفت.

و لکن چیزی که حادث می‌شود این است که بدنبال اولین درد زمان عادت و خودداری از ناله فرا می‌رسد، بطوری عادت می‌کند که درد بتدریج رو بنقصان می‌رود، و سرانجام هم از بین می‌رود و عاقبت آرامش جای گزین آن می‌گردد.

و در اینجا است که دیگر سطح این کنترل بالا آمده، و این منع و خودداری در داخل نفس بحد قانونی رسیده و بکار کنترل پرداخته است، دیگر عشق به پستان و اشتیاق بآغوش مادر را کنترل می‌کند، اما این خودداری و این کنترل هنوز کامل نیست، یک کنترل کوچک است در یک زمان کوچک، و برای یک کار کوچک و دیگر بتدریج غذا در اختیارش قرار می‌گرد، آرام آرام عادت بنوع غذا پیدا می‌شود، یعنی: در درون نفس او فرمولی پیدا می‌شود که مأموریتش تنوع دادن است، و در خط سیر محرکهای فطری که سرانجام بر نمی‌گردد یک خط سیر محدودی شود، مانند خط سیر حیوان.

و همچنین آرام آرام آغوش دیگری در اختیار کودک قرار میگیرد غیر از آغوش مادر، و در اینجا نیز عادت بنوع پیدا می‌کند.

سپس دوران از شیرگرفتن فرا می‌رسد، و آن سخت‌ترین و بزرگترین مصیبتی است برای او، بزرگترین صدمه‌ها است که در نفس و روانش اثر میگذارد، و بهتر است که بتدریج و با طول زمان انجام بگیرد تا در روح خود شکست احساس نکند، ناراحتی و لغزش در خود نبیند، اما خواه و ناخواه سرانجام حادثه ایست باید حادث شود.

و آخر کار هنگامیکه کودک بر آن عادت کرد، بطور خودکار مانعی کنترلی در درون نفس او پیدا شد، و بالا آمد که عشق دلباختگی به پستان را برای چیز جدیدی و عشق جدیدی تبدیل نمود.

و نظیر این مرحله است دوران از شیر گرفتگی روانی از مادر، و وقتیکه سرپرست جدیدی پیدا شود و جای مادر را بگیرد، و آن هم بهمین ترتیب: صدمه ایست سخت دردآور، رنج آور و باید از ضرر بد آن بر نفس کودک کاسته گردد، با هر وسیله ای که ممکن است، و لکن در هر صورت حادثه ای است که حادث می‌شود، و سرانجام کودک عادت می‌کند که دیگر بسوی مادر با چشم مالک مخصوص نگاه نکند، و حساب نکند که دامنی است مخصوص او، و جز او کسی نباید از آن استفاده نماید.

و هنگامیکه باین کار عادت می‌کند، در درون او یک مانع کنترل کننده ای سر میکشد و به سطح بالا می‌آید که عشق بآغوش را (حسی و یا معنوی) در راه جدیدی قرار می‌دهد و عشق جدیدی را در اختیارش میگذارد، و در این کار کودک دختر یا پسر باهم فرقی ندارند و هردو برابرند، و دیگر جائی برای عشق جنسی که فروید آفریده پیدا نمی‌شود، نه غیرت کودک بسوی پدر میجنبد و نه بسوی مادر حرکت می‌کند، بلکه بسوی سرپرست دیگری در حرکت است و با آن عشق میورزد.

سپس این موانع کنترل کننده بتدریج افزایش مییابد و متنوع می‌گردد، کودک بزرگ می‌شود و آغاز حرکت و راه رفتن می‌کند، و کارهای فراوان بی‌شماری انجام می‌دهد، بعضی از آن‌ها بنفع اوست و بعضی بزیانش، و این کودک هنوز چیزی را درک نمی‌کند، هنوز سود و زیان خود را نمی‌شناسد، و بعد از آن هنوز این افعال در نظرش یگانه راه است، و راه دیگری سراغ ندارد که کسب معرفت نماید، و هنوز نمی‌تواند با حواس پنچگانه خود در جستجوی معرفت باشد، و لکن پدر و مادر از بعضی از این کارها که بنظرش خیلی خوش می‌آید باز میدارند، و این بازداشت او را ناراحت می‌کند بدون تردید، بخصوص در بدو امر خشمناک می‌شود، گریه سر می‌دهد، فریاد میزند، کمک میطلبد، دلیل میآورد، اما پس از اندک زمانی عادت می‌کند، و با هر منعی، با هر کنترل در نهاد او، در درون نفس او یک مانع کنترل کننده ای جدیدی پیدا می‌شود و بکار می‌پردازد.

و در این اثناء خواه و ناخواه یک امر با ارزشی امر با اهمیتی در زندگی انسان بکمال می‌رسد، زیرا کودکی که با این شدت عمل از پدر و مادر از یک طرف روبرو می‌شود، (و از طرف دیگر با تحریض و تشویق آن‌ها بکارهای دیگری برخورد می‌کند) در بدو امر بدون اینکه خودآگاهی داشته باشد، و بعد از اندکی با آگاهی و هوشیاری با شخصیت پدر و مادر خود را آراسته می‌کند که مانع می‌شدند و یا تشویقش می‌کردند، و همان کارها را انجام می‌دهد که آن‌ها انجام میدادند، امر می‌کند، نهی می‌کند، و عاقبت در نفس او، و در نهاد او شخصیت جدیدی پدید می‌آید تشخیص می‌دهد، بعضی اعمال را در نظر خود خوب جلوه می‌دهد، و بعضی را بد، از بعضی خودداری می‌کند و به بعضی اقدام.

در معنا این یک شخصیتی است مرکب از او و از پدر و مادر و یا یکی از آن‌ها، و در این شخصیت مرکب نیروهای ابتدائی در ضمیر انسان سر میزند، و کودک بتدریج و آرام آرام از شعاع ذات خود بیرون می‌آید و قدم بعالم خارج از خود میگذارد، و در میان اجتماع قرار میگیرد، و با مردم بمعاشرت می‌پردازد، اول با پدر و مادر، بعد با برادران و خواهران، و بعد با خویشان و نزدیکان و رفیقان، و سپس با بیگانگان.

و در هر یک از این معاشرت‌ها نیروهای کنترل جدید و ضوابط جدیدی بوجود می‌آید، زیرا او با تجربه بدست میآورد که هرچه را که او می‌خواهد بدست نمیآید و یا ممکن نیست بدست بیاید، چون این امکان هست که یک چیز غیرممکن را اراده کند که راهی برای بدست آوردن آن نیست، مانند اینکه با قدرت ناچیز خود بخواهد دیوار بزرگی را از جای بر کند، یا ماه آسمان را بر زمین آورد و یا با دست ناتوان خود حرارت قرص خورشید را آزمایش کند، و وقتیکه عادت می‌کند که خود را باین کارها راضی کند، معنایش این است که موانع داخلی (کنترلها) هم اکنون در درونش پیدا شده، و در این مقام استقرا یافته‌اند.

و در هر بار این یک کار پرمشقت، پررنج و دردآور است، و در هر بار پیش از آن یک گریه طولانی، یک ناله ای سوزان، یک آه آتشین همراه است، و لکن عاقبت به پایان می‌رسد، بدلیل اینکه در اینجا استعدادی از سابق برای پایدارساختن موانع و کنترل در راه شهوات بوده است که هم اکنون بکار می‌افتند.

سپس این کودک در معاشرتش با مردم با خودستائی‌های مردم برخورد می‌کند، شخصیتش با شخصیت دیگران تصادم می‌کند، و بعد از مدتی میداند که همیشه نمی‌تواند شخصیت خود را بر دیگران تحمیل نماید، و در بدو امر ناراحت می‌گردد، فریاد میزند، گریه سر می‌دهد، و ناله میزند. سپس بتدریج عادت می‌کند، و وقتیکه عادت کرد، و بعد از آن یاد گرفت، (بعد از مرحله ای دیگری از نمو) که نباید و وظیفه ندارد شخصیت خود را بر دیگران تحمیل کند، نه برای اینکه نمی‌تواند، بلکه برای اینکه این کار جایز نیست، عاقلانه نیست، شایسته ای مقام آدمیت نیست.

اینجا دیگر ضوابط (نیروهای کنترل) یک میدان وسیعی را در راه نمو دور زده است، و در این مرحله آن‌ها را ضوابط اخلاقی می‌گویند، باین معنا که مستقیماً بزرگ سالان آن‌ها را میشناسند، و در اثناء همة این مراحل در آن واحد تربیت براساس دو عنصر روشن پایدار می‌گردد.

یکی توجیه و راهنمائی مستقیم است که بعضی اعمال را زیبا و بعضی را زشت نشان می‌دهد، و دیگری رهبریت است که از پدر و مادر و اطرافیان خود فرا میگیرد، و این رهبریت در تربیت و توجیه سخت مؤثر است، و یک عامل بسیار مهم بشمار می‌رود، و جداً دارای ارزش بی‌پایان است، و فراگرفتن رهبریت مستقیم (از پدر و مادر و خویشان و دوستان) بدون تردید دارای اثر بزرگی است.

و لکن اجتماع خود دارای رهبریت گسترده ایست که کودک بدون اینکه متوجه شود، اصول اخلاق و آداب و رسوم خود را از آن فرا میگیرد، و همه ای این‌ها در سازمان ضوابط داخلی و ساختمان ضمیر او دارای اثر است، و در یکی از لحظه‌های حساس زندگی تفکر در باره خالق و مخلوق را آغاز می‌کند، تفکر در باره ای خدا و عقیده را بکار می‌برد.

و در بخش دین و فطرت از این موضوع سخنی از ما گذشت، و لکن اینجا فقط باین ترتیب بررسی می‌کنیم که آن یک عمل فطری است، و عقیده (وقتیکه مقام فطری خود را در داخل نفس کودک احراز می‌کند،) مرتب این ضوابط را در نهاد او پرورش و تقویت می‌کند، و همه ای آن نیروهائی را که پشت سر این کنترلها اجتماع می‌کنند در سطح‌های بالاتر از جنبشهای مستقیم غریزة بکار می‌برد.

و روزگاری بکندی و تدریجی می‌آید که انسان در آن اوج میگیرد و ضوابط و کنترلها بنای کامل خود را درمییابند، و عملیات خود را در داخل نفس انجام می‌دهند.

و در اینجا است که ضوابط توجیه کامل و تهذیب صحیح را از اجتماع دریافت می‌کند، از پدر، از مادر، و از سایر افرادی که در اطراف کودک هستند، و سپس از کسانی که با انسان سر و کار دارند فرا میگیرد، (و تاکنون در بحث خود فرض می‌کردیم که توجیه کامل و تهذیب صحیح و نفس معتدل بوده است، و در بحث آینده از انحراف و جنون سخن خواهیم گفت،) و در این هنگام است که همه ای ضوابط، همه نیروهای کنترل عمل فطری خود را براساس بالاتر و با ارزش تری انجام می‌دهند، دیگر در این وقت غذا شهوت شکم پرکردن نمی‌شود، بلکه یک نوع عشقی است که ضوابط انسانی از هر طرف آن را احاطه کرده است.

ضوابطی که بدون توجه و آگاهی انسان آغاز بکار کرد، و سپس آرام آرام قدم بدایره ای آگاهی نهاد، از قبیل روش و رفتار و آدب و رسوم در تناول غذا که مانع از آن شد که خوردن و آشامیدن یک رشته حرص و از حیوانیت و شکم پرستی گردد، و از قبیل هدف‌هائی که مانع از این است که غذا حرام گردد و از راه بغض و کینه تناول شود، و حلال و طیب و طاهر را آزاد میگذارد، و دیگران را بر نفس خود مقدم میدارد.

و از قبیل آزادی که غذا را ضرورت قرار نمی‌دهد، بلکه برای انسان وقتی را عطا می‌کند، گرچه خیلی هم کوتا باشد که بر ضرورت و فشار چیره گردد، و از قید فشار آزاد شود.

و همچنین جنگ و جدال شهوت نمی‌شود، بلکه رغبت و عشق است که ضوابط انسانی آن را از هر طرف دربر میگیرد، ضوابط سلوک و آداب و رسوم که از مکر و حیله و خیانت و عذاب و پایمال کردن جنازة دشمن جلوگیری می‌نماید.

و دیگر اشباع غریزه ای جنسی شهوت نیست، بلکه شیفتگی و عشق است که ضوابط انسانی آن را از هر طرف دربر گرفته، (ضوابط سلوک و آداب و روسم) که از هرج و مرج جنسی و طغیان غریزه در اجتماع جلوگیری می‌کند، و تمرین عمل غریزه ای جنسی را (حتی در شعاع قانون) مانند چهارپایان ممنوع می‌سازد، مانع از این می‌شود که یک عمل جسمانی محض باشد که نه عواطف و نه مشاعر و وجدان در آن دخالت ندارد.

و نیز ضوابط و هدف‌هائی که از اسراف در عمل غریزه ای جنسی پیشگیری می‌نماید، و قدغن می‌کند که خود عمل هدف باشد، و نظامهای اخلاقی، اجتماعی، سیاسی، و فکری و روحی را براساس آن ترتیب بدهد، قرآنکریم می‌گوید: ﴿وَمِنۡ ءَایَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَکُم مِّنۡ أَنفُسِکُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡکُنُوٓاْ إِلَیۡهَا وَجَعَلَ بَیۡنَکُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةً[الروم: 21] «و از آیات اوست که برای شما از جنس خود شما همسرانی آفریده تا (در آغوش گرمشان) بآرامش بپردازید و آسایش بیابید، و در میان شما (مرد و زن دریائی از) رحمت و مودت قرار داد». که غریزه ای جنسی را به مکتب انسانیت تبدیل نمائید. پیامبر گرامی اسلامr می‌گوید: «خدا نیکوکاری را در همه چیز لازم کرده، پس وقتیکه در میدان نبرد دشمن را میکشید نیکو بکشید (مردانه باشید،) و وقتیکه حیوانی را برای آسایش خود ذبح می‌کنید ذبح کنید، باید هر کسی کارد خود را تیز کند و ذبیحه ای خود را راحت سازد».

و همچنین ضابط هدف‌هائی که جنگ به مبارزه ای جوانمردانه تبدیل می‌نماید، به مبارزة تبدیل می‌نماید که برای اعتراف بحق و عدالت و انسانیت انجام میگیرد، مبارزه ای که طغیان و فساد و انحراف را سرکوب می‌سازد، و آن را بحریت و آزادی تبدیل می‌کند که انسان را طوری تربیت می‌کند که خشم خود را فرو ببرد و از لغزش لغزشکاران کریمانه بگذرد، و این است ندای کریمانه ای قرآنکریم:

﴿۞وَسَارِعُوٓاْ إِلَىٰ مَغۡفِرَةٖ مِّن رَّبِّکُمۡ وَجَنَّةٍ عَرۡضُهَا ٱلسَّمَٰوَٰتُ وَٱلۡأَرۡضُ أُعِدَّتۡ لِلۡمُتَّقِینَ ١٣٣ ٱلَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی ٱلسَّرَّآءِ وَٱلضَّرَّآءِ وَٱلۡکَٰظِمِینَ ٱلۡغَیۡظَ وَٱلۡعَافِینَ عَنِ ٱلنَّاسِۗ وَٱللَّهُ یُحِبُّ ٱلۡمُحۡسِنِینَ ١٣٤ وَٱلَّذِینَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَکَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِمۡ وَمَن یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ إِلَّا ٱللَّهُ وَلَمۡ یُصِرُّواْ عَلَىٰ مَا فَعَلُواْ وَهُمۡ یَعۡلَمُونَ ١٣٥ أُوْلَٰٓئِکَ جَزَآؤُهُم مَّغۡفِرَةٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَجَنَّٰتٞ تَجۡرِی مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِینَ فِیهَاۚ وَنِعۡمَ أَجۡرُ ٱلۡعَٰمِلِینَ ١٣٦[آل عمران: 133- 136] «(ای بندگان گنهکار خدا)، بسوی آمرزش از جانب پروردگارتان بشتابید، بشتابید بسوی بهشتی که وسعتش مانند وسعت آسمان‌ها و زمین است، بهشتی که برای پرهیزکاران و پاکدامنان آماده گردیده. آنان که در گشایش و تنگ دستى انفاق مى‏کنند، و خشم خود را فرو مى‏برند، و از [خطاهاىِ‏] مردم در مى‏گذرند و خدا نیکوکاران را دوست دارد. آنان کسانی هستند که چون کار زشتی مرتکب شدند و یا در بارة خود ستم روا میدارند فوراً خدا را یاد کرده و برای آمرزش گناهان خود از پروردگارشان طلب عفو می‌کنند. آری، جز خدای بزرگ کی می‌تواند این گناهان را بیامرزد؟ و نیکوکارانی هستند که از روی علم و دانش بکردار زشت اصرار نمی‌ورزند. پاداش این گروه خوشکردار از طرف پروردگار آمرزش بیپایان و باغهای بهشت است که از زیر درختهای آن نهرهای فراوان جاری و آنان در آن بهشت جاودان خواهند بود، و چه نیکو پاداشی است، پاداش فرمان برادران نیکوکار».

و دیگر مالکیت شهوت نمی‌شود، بلکه رغبت و عشق است که از هر طرف ضوابط انسانی آن را دربر میگیرد، ضوابط و آدابی که مالکیت را یک رشته افتخار و مباهات و اشرافیت قرار نمی‌دهد که مردم را بیازارد، ضوابط و آدابی که مانع از این است که مالکیت بصورت عیاشی و خوشگذرانی حرام درآید، مانع از این است که سرتاسر غصب و غارت و چپاول و راه زنی و ناجوانمردی باشد، بلکه آن را بایثار و گذشت جوانمردانه و زیبا تبدیل می‌کند که همه جا را پر از عاطفه ای انسانیت می‌سازد.

 و این هم ندای شیرینی از قرآن کریم: ﴿وَلَا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَیُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ کَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ[الحشر: 9] «و در دل‌هاى خود از آنچه [به مهاجران‏] داده‏اند احساس نیازى نکنند و [دیگران را] بر خودشان- و لو نیازمند باشند- ترجیح مى‏دهند».

و بهمین ترتیب: همه ای نیروهای مادی تبدیل به نیروهای معنوی و اصول عالی انسانیت می‌گردد، و دیگر محرومیت گریبان مردم را نمیگیرد، زیرا ضوابط با انواع سه گانه‌اش که بیان کردیم، هرگز محرومیت از بهره برداری از لذتها را هدف خود قرار نمی‌دهد، و بشریت را بسوی شقاوت و بدبختی سوق نمی‌دهد، (چنانکه فروید گمان کرده).

بلکه بعکس هدف ضوابط فطرتاً سعادت بشریت است و بس، زیرا نمو آزاد محرکهای فطری که بحساب فروید همه محرکها غریزة جنسی هستند، (اینها) هرگز بشریت را به سعادت نمی‌رساند. البته وقتیکه اینطور عنان گسیخته و خودسرانه می‌رود.

و حیوان هم ( که در این قسمت آزادی کامل دارد) زمام فطری دارد که از نابودی جلوگیری می‌کند، زیرا حیوان فطرتاً قبل از نقطه ای خطر، خطر را درک می‌کند و خود را از آن دور می‌سازند.

بنابراین، آیا فروید میخواسته که انسان را از حقیقت آرامش دور سازد؟ یا میخواسته که نمو آزاد جنسی آنقدر امتداد و گسترش یابد که سازمان هستی انسان را ویران کند؟ برای اینکه اینگونه آزادی حد و مرزی نمی‌شناسد، خدا با آن همه عظمت بی‌پایانش برای بشریت همه جا و همه وقت خیر خواسته است، و در مقابل او فروید نابودی خواسته!! خدا خواسته که دائم سطح بشریت بالا و بالاتر بیاید، و در عین حال از بهره برداری از لذتها او را محروم نمی‌سازد، زیرا همة لذتهای پاک و گوارا را مباح گردانیده، و این هم قرآنکریم که می‌گوید: ﴿قُلۡ مَنۡ حَرَّمَ زِینَةَ ٱللَّهِ ٱلَّتِیٓ أَخۡرَجَ لِعِبَادِهِۦ وَٱلطَّیِّبَٰتِ مِنَ ٱلرِّزۡقِۚ قُلۡ هِیَ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا خَالِصَةٗ یَوۡمَ ٱلۡقِیَٰمَةِ[الأعراف: 32] «بگو: چه کسى آن زینت خدا را که براى بندگانش پدید آورده و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟ بگو: «آن [پاکیزه‏ها] در زندگانى دنیا براى مؤمنان است. روز قیامت [هم‏] ویژه [آنان‏] است».

آری، هرچیز پاک و گوارا از خوردنیها و آشامیدنیها و لباس و مسکن و غریزة جنسی و مالیکت و جنگ و جدال و... همه و همه مباح است و حلال و آزاد.

پس خدا خواسته که نیروهای فطری زندگانی در سطح حیوانیت بهدر نرود که سرانجام نتیجه ای ندهد، و در نتیجه آنقدر سطح آن‌ها را بالا برده که یک طرف آن را تبدیل بخلافت الهی ساخته، تبدیل به عمل سازنده و با نتیجه و پاک و پاکیزه نموده.

و خدا خواسته که همه ای این‌ها در نهاد مردم فطری باشند، و لکن این را هم خواسته که این کار آمیخته با زحمت و کوشش بسیار باشد، قرآنکریم می‌گوید: ﴿یَٰٓأَیُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدۡحٗا فَمُلَٰقِیهِ ٦[الإنشقاق: 6] «اى انسان، تو تا [زمان لقاى‏] پروردگارت در تلاشى سخت خواهى بود و سرانجام هم او را ملاقات خواهی کرد».

پس بنابراین، پرورش دادن ضوابط فطری احتیاج به سعی و کوشش فراوان و مبارزه و پیروزی بر امواج شهوات کوبنده دارد، مبارزه‌ای که دائمی است و هرگز فرسوده نگردد، و اگر جز این باشد این شهوات سخت در کمین است که این نیروهای ناتوان کنترل کننده را درهم کوبند، و این اصول عالی و لطیف انسانیت را در خود غرق سازند، و از همین جا است که شر و فساد در زندگی انسان سر میزند و همه جا را فرا میگیرد و...


انحراف و جنون

انحراف و جنون

این مراحل طولانی از نمو که در بخشهای گذشته بیان کردیم، و این جنبه
های فراوان و متعدد و متقابل در هستی انسان، همه و همه در معرض انحراف‌اند و تا اینجا هرچه گفتیم از نفس و روان معتدل و کامل بود، از نفسی سخن میگفتیم که با نمو طبیعی پرورش یافته و همه جنبه‌های آن کامل گشته است که در نتیجه بر قواعد صحیح خود پایدار و مانند یک بنای صحیح استوار بوده است.

سپس بعد از طی این مراحل در راه صحیح آزادانه بکار می‌برد، و گاه و بیگاه هم بطور عبوری بانحراف و جنون اشاره می‌کردیم و میگفتیم که آن‌ها این بنای محکم و استوار را ویران می‌سازند، و نیروهای فطری را از میدان صحیح عمل بیرون میرانند.

بنابراین، اینجا نفس را در مراحل نمو گوناگونش و در جنبه‌های مختلفش بررسی می‌کنیم تا ببینیم انحراف چگونه پیدا می‌شود؟ و چگونه از راه راست بیرون می‌افتد؟ و بهتر است قبل از آنکه بشرح و بیان حالات گوناگون انحراف و جنون بپردازیم، یک حقیقت انسانیت را که شایسته ای بیان است بیان کنیم، و آن عبارت است از: تعدد تارهای بشریت و منحصرنبودن آن‌ها در یک صورت معین و تکراری.

حقاً که خدا انسان را به وسیله ای خصلت‌های فراوان امتیاز بخشیده، و از آن میان است این وسعت عجیب در تارهای بشریت همه باهم شباهت دارند، و لکن نظیر هم نیستند، حتی می‌توانیم بگوئیم که در طول تاریخ نسل‌ها دو فرد از این بشر پیدا نمی‌شود که کاملاً نظیر هم باشند، همانطوریکه خطوط انگشتان دونفر در ادوار تاریخ نظیر هم نیستند.

و این تعدد در تارها بدون تردید بزندگی بشریت یک ثروت بی‌کرانی می‌دهد که در عالم حیوان از آن خبری نیست، آن یک ثروت سرشاری است که زندگی انسان را وسیع تر و عمیق تر و با عظمت تر از این سیمای ظاهری قرار می‌دهد.

پس بنابراین، هر انسانی به تنهائی خود یک عالم است، با اینکه همة این عالم‌ها باهم شبیه و نزدیکند، و برخورد انسان با انسان دیگر برخورد عالمیست با عالم دیگر، اما هر یک عالمی است جداگانه، و این یک نعمت بزرگی است از نعمت‌های پروردگار توانا برای انسان، و اگر غیر از این بود، اگر همین انسان (با این نعمت که خدا باو داده، از قبیل قوه و ادراک و معرفت و تولیدی مادی و معنوی و فکری و روحی) یک صورت مکرر بود، هیچ میدانیم که چه زندگی تنگ و تاریک داشت؟ و با چه ناراحتیها و گرفتاری‌ها روبرو می‌گردید؟! اما این زندگی با این همه ثروت که از تعدد تارهای بشریت بیرون می‌آید، حقاً که سزاوار و شایسته ای همین مخلوق بزرگ است که خدایش گرامی داشته و مراعاتش کرده است.

و در اینجا نعمت دیگری هم هست که از این فشرده تر است، و آن عبارت است از: تعدد تارهای معتدل بشریت در انسان، زیرا خدا که برای انسان فقط یک صورت از اعتدال لازم نکرده است، بطوریکه بشریت بخاطر تعدد تارهای وجودش محتاج بانحراف و جنون و آشفتگی گردد و ثروت زندگی را بهدر بدهد! بلکه خوان نعمتش را همه جا گسترش داده است، و خود اعتدال را هم تارهای متعدد قرار داده که همه باهم برابر‌اند و معتدل، و با این حال هیچ معتدلی با معتدل دیگری نظیر هم نیست، هیچ شخص سالمی با شخص سالم دیگر نظیر هم نیست، بلکه همیشه هر انسان معتدل و سالمی خود بتنهائی عالمی است و با عالمهای معتدل و سالم دیگر دائم در تماس و برخورد است، و در حین برخورد در ساختمان روانی و نحوه ای تصرف و چگونگی احساس باهم اختلاف دارند.

و اگر ما تارهای زیبائی و جمال را من باب مثل تذکر بدهیم، شاید این مسئله بتصور نزدیک باشد، همه تارهای جمال و زیبائی زیبا است، و با این وصف هر یک بصورت مخصوصی است، و با صورتهای دیگر جمال آمیخته نمی‌گردد، و همینطور است نفوس معتدل و سالم هم زیبا هستند و در این زیبائی هم هر یک دارای خصوصیتی است، هر یک از آن‌ها راه مخصوص و پیشرفت مخصوصی دارند.

پس بنابراین، ما دیگر خیلی محتاج بانحراف و جنون نیستیم که تارهای زندگی را متعدد و ثروت آن را افزون تر کنیم، این ثروتگران با این اعتدال فراوان همه جا هست، اما حکمت الهی با همة این اوصاف تارهای دیگری هم آفریده که منحرف باشند تا فرق میان منحرف و معتدل معلوم گردد، و راه از چاه مشخص شود.

سپس قدم دیگری بر میداریم و فراتر میگذاریم، می‌گوئیم که آدم معتدل و کامل به تمام معنا بسیار کمیاب و نادر است، بناچار باید انحرافی باشد گرچه خیلی ساده و جزئی، گاهی بیمین و گاهی بشمال حرکتی باشد.

بنابراین، آیا می‌توانیم بگوئیم: همه ای بشریت منحرف است؟ چنانکه فروید گفت، و همه میزانها را باطل کنیم؟ چنانچه او کرد!!

نه نه! هرگز! این خطا است! این غلط است! و بار دوم بر می‌گردیم از جسم مثل میزنیم، بخاطر اینکه صورتها را بذهن آدمی نزدیکتر می‌سازد، می‌گوئیم: جسم کامل صد درصد بسیار اندک و کمیاب است، هم از ظاهر و هم از باطن، زیرا جسمی که هردو طرفش کاملاً مساوی باشد، مثلاً: چشم راستش از چشم چپ کوچکترین اختلافی نداشته باشد، گوش راست با گوش چپ کاملاً یکی باشد، و دماغ و بینی از هر طرف کاملاً مساوی باشد، شانه، بازو، دست، قدم، و انگشتان کوچکترین فرقی نشان ندهند، این چنین جسمی اگر نگوئیم ممکن نیست جداً خیلی کم و نادر است، و این نکته با این فرض است که این جسم براساس مقیاسهای صحیح خود حرکت می‌کند، در نسبت طول و عرض و ارتباط اعضاء با یکدیگر به میزان صحیح سیر می‌کند، بطوریکه هیچ یک از این مقیاسها مختل نگردد.

و جسمی که همة محتویاتش کاملاً سالم باشد، نه قلب، نه کبد، نه معده، و نه امعاء و احشاء در یک روزی، در یک شبی کوچکترین اختلالی نداشته باشد، نه قلب کم و زیاد کار کند، و نه بسوء هاضمه و سردرد و دندان درد گرفتار گردد یا اصلاً دردی نبیند، این یک جسمی است که جدا وجودش در واقع زندگی غیرممکن است، و با این وصف تاکنون جمال شناسان نگفته‌اند که اجسام بشریت همه و همه منحرفند، و همچنین هیچ پزشکی تا بحال نگفته که همه ای افراد بشر بیمارند، و حتی یک فرد سالمی هم در میان آن‌ها نیست، بلکه همگی اتفاق بر یک سخن عاقلانه دارند، زیرا در اینجا یک رشته از انحرافات ساده و کوچک هست، (گاهی بطرف نقصان و گاهی بطرف زیادتی میل می‌کند) که به حساب انحراف نمیآید، و بلکه در عالم معتدلها و سالمها جای دارند، مادام که ظاهر جسم را وارونه نساخته و یا دور زندگی را فاسد نکرده است.

بنابراین، وقتی شانه ای از شانه ای دیگر کمی بلندتر و یا ساقی از ساق دیگر اندکی کوتاه تر باشد، بطوریکه بآسانی معلوم نگردد، مگر با دقت متخصص صاحب نظری که کارش، کاوش و دقت است، پس این جسم علی رغم این انحراف سالم و معتدل است، و همچنین وقتیکه قلبی پیدا شود که با سرعت خارج از اندازه کار کند، و یا کبدی پیدا شود که گاهی خوب کار نکند، و امعائی باشد که گاهی از عمل باز بماند، اینگونه جسم طبیعی است، و علی رغم این نارسائی جزئی که در آن هست بازهم بیمار نیست، اما وقتیکه کار به وارونه شدن ظاهر برسد، و یا باختلال دائمی در یکی از وظایف اعضاء بکشد، در اینجا است که می‌گوئیم: این جسم مریض است و یا نامیزان.

و بهمین ترتیب است: امر در عالم نفوس، اینجا هم یک رشته از انحرافات جزئی هست، گاهی کم و گاهی زیاد کار می‌کند که در عالم انحرافات بشمار نمیآید، بلکه در عالم اعتدال محسوب می‌گردد، مادام که نفس را وارونه نشان ندهد و دور زندگی را متوقف نسازد، و مادام که امکان ندارد یکی از نفوس بشر از اینگونه انحراف دور باشد، بلکه امر بدایره ای انحراف میکشد، وقتیکه این اختلال از حد ساده و معمولی خود تجاوز نماید و بشکست انجامد، و خودبخود طبیعی است که در اینجا خطوط قاطعی برای اعتدال و انحراف در عالم نفوس نیست، همانطوریکه در عالم اجسام برای صحت و مرض خطوط قاطعی وجود ندارد، و لکن یک رشته امور معینی هم هست که داخل در دایرة اعتدال است، و در میان این دو گروه اموری هم هست که مشتبه است، گاهی از این طرف و گاهی از آن طرف محسوب می‌گردد، و بعد از همه ای این گفته‌ها باقی می‌ماند بیان فرق میان آنچه که انحراف نامیده می‌شود، و آنچه که جنون و آشفتگی گفته می‌شود، هردو خودبخود از دایره اعتدال بیرون است، اما در اندازه‌ای بیرون شدن باهم فرق دارند، انحراف را اولین شرط شکست می‌گویند، و اما جنون و آشفتگی آخرین مرحله ای شکست است، یا شکستی که هنوز تا آخر نرسیده انحراف است، و شکستی که همه جا را فرا گرفته و در حال فروریختن است، جنون است و آشفتگی.

اما مسئله تنها اختلاف در درجه نیست، زیرا در اینجا قانونی از قوانین طبیعی هست می‌گوید که تغییر کمی وقتیکه از درجه ای معین گذشت بر می‌گردد به تدریج تغییر نوعی می‌شود، مثلاً: انسانی سرعت در راه رفتن دارد تا باندازه ای معینی آن را راه رفتن مینامند، وقتی سرعت زیاد شد و زیادتر و وضع عوض شد، دیگر این حرکتها را راه رفتن نمی‌گویند، بلکه دویدن است، نه تنها کمیت حرکت تغییر کرده، بلکه نوع حرکت هم تغییر یافته است.

در عالم نفوس هم همین قانون بهمیت ترتیب: جاری است، زیرا وقتیکه انحراف از یک درجه ای معین گذشت وضع آن در درون نفس تغییر یافته و بر می‌گردد یک وضع دیگر می‌شود، دیگر بچنین انحرافی که نتوان بهیچ وجهی کنترل کرد، جنون و آشفتگی می‌گویند.

همانطوریکه خطوط قاطعی در عالم اجسام پیدا نمی‌شود که اعتدال و انحراف را از یکدیگر فاصله ای قاطعی بدهد، همانطور هم خطوط قاطعی در عالم نفوس یافت نمی‌شود که میان انحراف و جنون فاصله ای قاطعی بدهد، زیرا هردو دایره‌هائی هستند تا اندازه‌ای داخل درهم ابتدای این داخل در انتهای آن است، و این عمل کرد روانی در هردو حال علی رغم وجود این منطقه ای مشترک با یکدیگر فرق دارند.

بنابراین، انحراف در دور زندگی معتدل شکستی اختلالی ایجاد می‌کند، اما هرگز آن را کاملاً تعطیل و متوقف نمی‌کند، و وظیفه ای آن را در درون نفس وارونه نمی‌سازد، و لکن جنون و آشتفگی تعطیل می‌کند و وارونه می‌سازد، بازهم بار دیگر مثالی از جسم.

گاهی مثلاً: مراره از وظیفه ای خود باز می‌ماند که در نتیجه آن مایعی را که مواد چربی را هضم میداد بیرون نمی‌دهد که سرانجام از این عمل در داخل جسم اختلالی بوجود می‌آید که در اثر عملیات هضم مواد چربی تا اندازه‌ای اثر میگذارد، و اما در مرحله ای معینی از مراحل مرض همین مراره مایع صفرا وی خود را در درون خود میریزد که یکباره مسمومیتی سریع همه ای جسم را فرا میگیرد، این عمل غیر از آن عمل است، این کشنده و آن علاج پذیر است، و بهمین ترتیب است: سایر مرض‌ها در مرحلة قابل علاج است، و در مرحلة دیگر نیست.

انحراف هم همانطوریکه گفتیم: دور زندگی را تعطیل نمی‌کند، چنانکه گاهی انسانی پیدا می‌شود که طول زندگانی را با قلب مریض و یا با کلیه ای مریض بپایان می‌برد و زندگیش دائم در حال تهدید است و کم نشاط، اما بازهم زندگی است.

غیر از اینکه نمی‌تواند بزندگی ادامه بدهد، اگر نسبت الموبین در خونش بالا برود، و یا اگر خون از رساندن غدا بعضله‌های قلب عاجز بماند.

و بهمین ترتیب است: گاهی انسان تا آخر زندگی با انحراف روانی بسر می‌برد، و بدون تردید مریض حساب می‌شود، و نشاط اعتدالش محدود می‌گردد، اما تا اندازه‌ای بازهم زندگی است.

و لکن وقتیکه مسئله بجنون بیانجامد بطور یقین امر فرق می‌کند، و هرگز نمی‌میرد انسانی که در داخل نهادش شکست و بی‌نظمی تا بدرجه ای جنون و آشفتگی پیشرفته باشد، اما همیشه در اضطراب دائمی زندگی می‌کند، و آزاررساندن بدیگران را حرفه‌ای خود قرار می‌دهد، باری هم اکنون آغاز می‌کنیم به بیان الوان گوناگون انحراف و جنون، در ابتدای بحث گفتیم که انسان دارای طبیعتی است دوگونه و دو لایه و دارای هستی است فشرده و بسیط، این همان وصف و تعریف است که شامل انسان است، و بازهم اولین نقطه ایست که ممکن است انحراف و جنون از آنجا کار خود را آغاز کنند.

انسان روی فطرت معتدل خود دارای یک هستی متعادل و متوازن است، مشتی از خاک و شراره ای از روح خداست، این دو مزاج درهم آمیخته و هم آهنگ و فشرده ای او را تشکیل می‌دهند، آنچنان مزاجی که هردو عنصرش درهم آمیخته و باهم مخلوط شده که دیگر در آنجا انفصالی ممتاز در کار نیست، بلکه انسان بر می‌گردد در این حال جسم و روح توأم می‌شود، در همه ای حالات با اختلاف نسبتها در میان حالات مختلف یک موجودی است با جسم و روح توأم.

بلی، این‌ها دو عنصر درهم آمیخته‌اند، دیگر هیچ یک به تنهائی در آن حالت که قبل از آمیزش بود پیدا نمی‌شود، و لکن در همه ای حالات انسان با نسبت متساوی هم تجلی نمی‌کند، زیرا گاهی نسبت یک عنصر بآن دیگری و بالعکس غلبه دارد، اما هرگز این غلبه بآن اندازه نمی‌رسد که یکی بتنهائی موجود باشد، و دیگری از وجود انسان غایب گردد، و میان او و این دو جانب هزاران نسبت گوناگون یافت می‌شود که ممکن است هر کدام از آن‌ها یکی از حالات انسان را تشکیل بدهد، و انسان در میان این نسبت‌ها بطور تدریجی طبیعی و متعادل درجات را طی می‌کند، و این همان است که قبل از این آن را پرواز نامیدیم، پرواز به ناحیه ای جسم یا به ناحیه ای روح، و لکن در این باره دو امر را ملاحظه کردیم که نفس و روان سالم این پرواز را بطور دائمی دست بدست می‌گرداند، گاهی در اینجا پرواز می‌کند و گاهی در آنجا، گاهی با جسم، گاهی با روح، و هرگز در یک پرواز ثابت نمی‌ماند، (جز در حال مرض،) و این نفس با این تمرین دائمی در آخر کار خود را بتوازن میرساند، چنانکه انسانی که در روی دیوار بلندی قرار میگیرد، گاهی براست و گاهی بچپ میل می‌کند که توازن خود را حفظ کند، و این تمایل او را در رسیدن به توازن طبیعی یاری میبخشد، هم اکنون رسیدیم به بیان دو نقطة که ممکن است در آن دو نوعی از انحراف و جنون سر بزند.

این نسبتهای متفاوت که قبل از این بآنها اشاره کردیم و گفتیم که گنجایش دارند برای هزاران حالات مختلف، در حال اعتدال سزاوار است که بهیچ یک از اطرافی که نقطه ای صفر در آن قرار دارد نزدیک نشوند، نه صفر جسم و نه صفر روح، و گاهی هرگز اتفاق نمی‌افتد، (هراندازه هم بیماری روانی شدت یابد) که بآن نقطه ای صفر برسد، و لکن آن حالاتی که فاصله ای یکی از این دو عنصر به نقطة صفر نزدیک می‌شود، آن یک حالات غیرمعتدل است، اگر از لحظاتی که از این طرف و آن طرف عارض می‌شود پای بیرون بگذارد، و آن در دایره ای انحراف یا در دایره ای جنون است، همان اندازه که به نقطه ای صفر نزدیک می‌شود، و بهمان اندازه که براساس نزدیکی ثابت می‌ماند.

واقعاً در اینجا ساعتی است که جسم بر روح غالب می‌آید، و ساعاتی هم هست که روح بر جسم پیروز می‌گردد.

بنابراین، ساعت بهره برداری از لذت جنسی حتی در نظیف‌ترین حالاتش بدون تردید یک لذت جسمی محض است پیروز و آشکار، و ساعت عبادت که آدمی در آن غرق است بدون شک یک ساعت لذت روحی محض است پیروز و صریح، و لکن در فصل (طبیعت دوگونه) بیان کردیم که ممکن نیست در حال اعتدال عمل غریزه جنسی بهره برداری جسمی محض باشد، و ممکن نیست که عبادت یک لذت روحی محض باشد، بناچار باید این دو عنصر باهم آمیزند، و در همه ای حالات درهم آمیخته گردند.

اما در حال مرض چنانکه گفتیم: نسبت به نقطه صفر نزدیک می‌گردد، و این نزدیکی بر حسب شدت و ضعف مرض کم و یا زیاد می‌شود که سرانجام یا انحراف از آن سر میزند و یا جنون.

در اینجا شخصی است که همتش فقط جسم است و لذات و شهوات جسم، بطوری مشغول است که گوئی از این مستی بیرون نخواهد شد، و گوئی دیگر بیاد نخواهد آورد که او دارای نیروی روحی هم هست که در نهادش نهفته است تا بوسیله ای آن هدف با ارزش تری که از عالم حیوان بالاتر است، بدست آورد که در تولید مادی و فکری و روحی بطور دسته جمعی نمایان می‌گردد، و در پایدارساختن زندگی براساس پایه‌های نظافت و پاکی و تعادل و دور از ظلم و فساد آشکار می‌شود.

پس این شخص بدون تردید شخصی است منحرف که دائم با یک طرف هستی خود بکار می‌پردازد، و طرف دیگر را یا تعطیل کرده و یا نزدیک است که بکند، زیرا او مانند کسی است که همیشه بیک طرف خم می‌شود، در راه رفتن، در نشستن، در حال حرکت، و در حال خواب و قطع نظر از وضع این انحراف در میزان اخلاق (بزودی این امر را در بخش آینده بخش خیر و شر در نفس و روان بشریت بررسی خوهیم کرد).

ما در اینجا از ناحیه ای روانی خالص سخن می‌گوئیم، (غرض ما از آن بحث تفصیلی است، و الا انسان بتنهائی چنانکه در بخشهای گذشته بیان شد: یک موجود ترکیب شده و فشرده ایست که تفکیک اجزاء آن از یکدیگر ممکن نیست،) و مثل این شخص از ناحیه ای روانی هم مانند آن کسی است که با یک طرف بدن راه می‌رود.

و نیز در اینجا شخصی است که همتش فقط تنظیف روحش است و تا می‌تواند از لذت جسمش میکاهد، بلکه دیگر کارش بجائی می‌رسد که برعلیه جسم خود انقلاب می‌کند، مرتب عذابش می‌دهد، ناراحتش می‌کند، حقیرش میشمارد، گرسنه و تشنه نگهمیدارد، رنجش می‌دهد تا بخیال خود ببالابردن مقام روحش توفیق یابد!!

و این هم یک شخص منحرفی است که با یک طرف هستی کار می‌کند، و طرف دیگر را یا تعطیل کرد و یا نزدیک است بکند، و با شخص اول هیچ فرقی ندارد، مگر اینکه او با طرف دیگر بدنش راه می‌رود و در هردو حال اعتدالی وجود ندارد، در اولی انحراف بناحیه ای حیوان است، نه برای اینکه دائم بلذت جسم می‌پردازد، چون خود آن نیز یک نشاط اصیل انسانی است، و در حال اعتدال مطلوب و مرغوب است، بلکه برای اینکه این شخص مرتب به ناحیه ای حیوان پرواز می‌کند، مرتب در فضای حیوانیت بال و پر میزند، در نتیجه در این حالت ثابت مانده است که در حال اعتدال بایستی از آن عبور کند و بگذرد، نه توقف کند و ثابت بماند.

در شخص دوم انحراف بناحیه ملک است، نه برای اینکه بلذت روحی پرداخته، چون آن هم یک نشاط اصیل انسانی است، و در حال اعتدال مطلوب و مرغوب است، بلکه بخاطر اینکه دیگر بطور ثابت در ناحیه ای ملک در پرواز است، و در یک حال ثابت مانده است که در حال اعتدال بایستی از آن بگذرد و ثابت نماند.

و بهمین جهت است که می‌گوئیم: کدام مخالفت وضع طبیعی انسان است که باعث این انحراف می‌شود؟ چون انحراف فقط پرواز ثابت بسوی حیوانیت تنها نیست، چنانکه اکثر مردم خیال می‌کنند، (گرچه اکثر اوقات همین دیده می‌شود،) بلکه پرواز دائم و ثابت بسوی فرشتگی نیز نسبت بانسان بهمین ترتیب انحراف است.

و کار تنها کار سقوط و ترقی نیست، چون آن کس که جسم خود را عذاب می‌دهد تا روحش را صفا دهد، بخیال خود بسوی هدف ترقی و کمال پیش میتازد، اما خبر ندارد که با طبیعت انسان مخالفت میورزد.

و از اینجا است که او منحرف است از وضع اعتدال که باید در آن حال باشد، و میزان در این کار باید خود انسان باشد، همانطوریکه خدایش آفریده، زیرا خدا او را نه حیوان آفریده و نه فرشته، بلکه انسان آفریده است.

و بهمین اصل است که پرواز دائم بسوی حیوانیت و یا بسوی فرشتگی انحراف است، و بیرون رفتن از طبیعت و وظیفه ای انسان و انسانیت است.

و چنانکه در سابق هم گفتیم: علی رغم اینکه انسان و نشاط و اصول او هرگز تجزیه بردار نیست، در این فصل از اصول اخلاقی سخن نخواهیم گفت، بلکه فقط اصول روانی مورد نظر است، (گرچه همه ای اصول در آخر کار باهم برخورد می‌کنند، اما ما بخاطر ضرورت بحث بعضی از آن‌ها را جدا می‌کنیم،) انسانی که دائم بسوی حیوانیت در حال پرواز است، یک طرف از اطراف نفس و روانش خارج از اندازه نمو کرده و در همان حال طرف مقابل خود را فرو کشیده است. پس این شخص در حال اعتدالی نیست که در آن همه ای اجزاء نفس با نسبتهای متعادل و میزان نمو می‌کند.

بنابراین، او مانند کسی است که یکی از اعضای بدنش در حال بزرگ شدن است، و یا در قسمتی از جسمش مواد چرکی نهفته است که ورم کرده است، این ورم دیگر در طرف صحت حساب نمی‌شود، بلکه به حساب مرض نوشته می‌گردد، مرضی است اگر بوقت معالجه نشود بتدریج جسم را از کار میاندازد و ویرانش می‌کند.

و انسانی که بطور ثابت بسوی فرشتگی در حال پرواز است از طرف مقابل درست مانند همان انسان است که یک طرف نفس و روانش خارج از اندازه نمو کرده، و طرف دیگر خود را فرو کشیده و پنهان شده است، و هیچگونه مزیتی نیست که این طرف خود در اصل نورانی است، پرارزش است و بلندپایه است، زیرا او در حال طبیعی با همه ای این صفات پایدار است، یعنی: در مرکزیت طبیعی خود که عبارت است از: بنای جسمی و روحی توأم در یک وقت و یک حال، اما وقتیکه از اندازه بیرون رفت آن قانون مرکزیت را ویران می‌سازد، و از این عمل تعطیل کلی در هستی بشریت پدید می‌آید، تعطیل است به وسیله ای جنبه منفی، تعطیل است به وسیله عدم تولید، و تعطیل است بخاطر اینکه نیروها را در پرورش جسم و لذت آن یکسان بکار برده، بجای اینکه در مقاومت با شرهای اجتماعی بکار ببرد، و در آشناشدن بقوانین هستی و زندگی بکار ببرد، و در استفاده از این قوانین برای پایدارساختن زندگی براساس اصول نظیف و جمیل و متعادل بکار ببرد.

و این نخستین رنگی است از رنگهای گوناگون انحراف، یعنی: پرواز ثابت و دائم بسوی ملک و یا بسوی حیوان، اما رنگ دوم آن پرواز موقت است، و لکن شدید و تند بسوی این و یا بسوی آن، این انسانی است که دائم در نهاد خود نشاط جسم و نشاط روح را بسرعت دست بدست می‌گرداند، و لکن وقتی بنشاط جسم می‌پردازد تقریباً جز آن چیزی در نظرش نیست، نورانیت روح را با آن آمیزش نمی‌دهد، و وقتی بنشاط روحی می‌پردازد تقریباً جسم را فراموش می‌کند، و نشاط معقول جسم را با آن آمیزش نمی‌دهد.

بدون تردید در اینگونه مردم اختلال و بی‌نظمی بزرگی است، و آنان در تصرفات خود یکجانبه فعالیت می‌کنند، گرچه با همه ای نشاط انسان هم تمرین دارند، زیرا در ساعات بهره برداری از لذتهای جمسی مانند حیوان بسوی آن روی میآورند، با حرص عجیبی میخورند که بهیچ وجهی نورانیت روح بدان نمیتابد، نورانیتی که برای طعام هدف معین می‌کند و آن را با اصول انسانیت آمیزش داده، و از ناگواری حرص و از حیوانیت پاک می‌سازد.

و نشاط جنسی را طوری تمرین می‌کند درست مانند یک حیوان پرفشار و پرغیظ که بهیچ وجهی نورانیت روح در آن نمیتابد، نورانیتی که آن را با عواطف زیبا و لطیف مخلوط می‌سازد، و با فنون نرم گوناگون و تهذیب در رفتار توأم می‌گرداند، و در ساعات لذت روحی آنچنان در آن غرق می‌شود که خود را فراموش می‌کند و تا حدی صوفیگری و رهبانیت پیش میتازد، و سپس بعد از مدتی باز می‌گردد.

و در دید اول چنان بنظر می‌رسد که اینگونه انحراف در اولاد آدم بسیار کم است، اما جدا فراوان است. (البته با درجات متفاوت نسبت بافراد) باندازه ای فراوان است که از خاطره‌ها خطور نمی‌کند.

مصریان فراعنه قدیم در این حال بودند در لذتهای جسمی خود را غرق می‌کردند، مست میشدند، میرقصیدند، و... و در باره ای اعمال غریزة جنسی تا گردن بگنداب شهوت فرو میرفتند. سپس از این حال بیرون میآمدند و بسرعت بسوی عبادتگاه می‌شتافتند، گریه می‌کردند، ناله سر میدادند، از مرگ یاد می‌کردند و مدتی از زندگی دست میکشیدند تا لذتهای زندگی را فراموش می‌کردند، و هنوزهم فرزندان آن‌ها تا امروز در مثلهای خود باین معنا اشاره می‌کنند و می‌گویند: ساعتی برای پروردگارت مخصوص است، و ساعتی هم برای راز دلت، باین معنا که این ساعت از آن ساعت جداست، در ساعت مخصوص به پروردگار دل را راه نیست، و در ساعت مخصوص بدل خدا را راه نیست، در آنجا دنیا فراموش و در اینجا خدا فراموش شده است.

و در اینجا است که شخصیت انسان تفکیک می‌پذیرد و سازمانش منحل می‌گردد، نه مبادی انسانیت و عقاید برفتار و روش انسان حکومت دارد، و نه روش و رفتار ارتباطی با اصول و عقاید برقرار می‌کند، و انسان چنان بنظر بآید که گوئی او دارای دو شخصیت جداگانه است، یکی حیوان و یا نزدیک بحیوان، و دیگری زاهد و صوفی و منصرف از لذتهای زمینی.

و بهمین ترتیب بود: (با یک کیفیت دیگر) اروپا در قرون وسطی با دو شخصیت جداگانه زندگی می‌کرد، یکی شخصیت مسیحیت عابد و زاهد و دست از دنیا شسته و در داخل کلیسا نشسته، و خرفه بدوش انداخته که ارواح را با خواندن آواز حزین و نغمه‌های نرم و نمکین آرایش و آرامش میداد.

و دیگری شخصیت رومی یونانی مآبی که فقط در حدود چهارچوب حواس زندگی می‌کرد، و بهمین جهت است که هنوزهم زندگی باصطلاح واقعی در آنجا زیرنفوذ حکومت مسیحیت نیست، و از اصول مترقی روحانی آن بیرون است، آن اصولی که مرتب میگفت: (دشمنانت را دوست بدار) آن اصولی که مرتب میگفت: (اگر کسی بگونه ای راستت سیلی زد گونه ای چپ را نیز از او دریغ مدار) آن اصولی که مگیفت: (اگر چشمت برتو خیانت کرد بکن و بدور بیانداز، بنفع تو است اگر یکی از اعضایت نابود شود و بجای آن همه ای بدنت از آتش جهنم نجات یابد).

و هنوزهم که هنوز است مسیحیت به پلاس کلیسا چسبیده، و هرگز پرچم خود را بر بام زندگی واقعی نمیزند و نمی‌تواند بزند، و از آن روز شخصیت اروپا بهمین ترتیب: تفکیک پذیرفت و مجزا گردید تا در عصرجدید بسوی عالم جسم بپرواز آمد، و سرانجام انحرافی را بانحراف دیگری تبدیل ساخت، و جنونی را بجنون دیگر فروخت، و بجای اینکه از مستی انحراف اول بهوش اید بانحراف دیگری گرفتار گردید، گوئی انحرافی را بروی انحراف دیگری میریزد، و انسانیکه باین ترتیب: به طریقه ای دوگونه زندگی کند هرگز منحرف نمی‌شود، بدلیل اینکه پروازش ثابت و دائمی نیست، گاهی بسوی جسم است و گاهی بسوی روح در حال پرواز است، زیرا این یک عملی است فطری و معتدل.

و پیامبر بزرگوار اسلام r هم می‌گوید: «آدم عاقل مادام که عقل خود را نباخته است باید برای خود ساعاتی را اختصاص بدهد، ساعتی با پروردگارش براز و نیاز بپردازد، و ساعتی به حساب سود و زیان نفس خود برسد، و ساعتی را هم برای برآوردن احتیاجات زندگی خود مخصوص گرداند».

و لکن انحراف از یکجانبه پروازکردن سر میزند، و پرواز موقت را بپرواز ثابت تبدیل کردن سر میزند، بطوریکه جسم را از روح جدا سازد، و برای هر یک عالمی جداگانه قرار می‌دهد و اتصال را قطع می‌نماید، و حال آنکه انسان در فطرت سالم خود این جدائی را برسمیت نمی‌شناسد، (خواه دائمی و خواه موقت).

و از اینجا است که نشاط سالم و متعادل فطری او کامل و مربوط بهم است رفتار با اصول انسانیت مربوط، و اصول انسانیت هم فرمان روای رفتار انسانی است، پس اگر روش زندگی از این اصول جدا گردد، چنانکه در روش بشریت شرق و غرب امروز ملاحظه می‌شود.

برای این چنین بشری یک روش باصطلاح واقعی پیدا شده که محکوم بفشار ضرورت است، محکوم بفشار غریزه است، و اصول بی‌پایه ای پیدا شده که در فضا معلق است، دائم بحث و جستجو می‌کند و فلسفه میبافد، و لکن دور از زندگی واقعی، پس این یک انحراف خطرناکی است برای هستی بشریت بدلیل اینکه اصیل نیست، جزء هستی او نیست، پایمال کردن شخصیت اوست، و بهدردادن انسانیت است، از اینگونه زندگی نتیجه ای جز ضعف و ناتوانی حاصل نمی‌شود، جز انحلال و پاشیدگی و آشفتگی عایدی ندارد، و سرانجام کار بنابودی میکشد، نابودی شخصیت، نابودی انسانیت و...

و انسان در فطرت سالم و متعادل خود این جدائی را (دائم یا موقت) برسمیت نمی‌شناسد، و بهمین لحاظ است که نشاط فطری سالم او نشاطی است کامل هم آهنگ و مربوط بهم، سلوک و رفتار با اصول مربوط است، و اصول نیز بر سلوک و رفتار فرمان می‌دهد.

پس وقتیکه اصول از سلوک جدا گردد، چنانکه در زندگی بشریت امروز گشته، هم بشریت شرقی و هم بشریت غربی، نتیجه این می‌شود که این بشریت دارای یک زندگی (واقعی) که زیرفرمان ضرورت پرفشار و فشار غریزه ای جنسی و تحت نفوذ یک رشته اصول معلق در فضا و بدون اساس قرار بگیرد، پس این یک انحراف خطرناکی است بر هستی بشریت، بدلیل اینکه در هستی او اصیل نیست، و با فطرتش سازگار نیست، پایمال کردن شخصیت انسانیت است، بهدردادن آدمیت است، حاصل نمی‌گردد از آن، مگر ضعف و ناتوانی و انحلال و عاقبت هم کار بنابودی میکشد بدون تردید.

و افراد در این جریان مانند احزاب است، زیرا آن یک مصیبتی است که گریبان فرد را میگیرد و هستی او را نابود می‌کند بدون فرق، و گریبان ملت را هم میگیرد و موجودیت آن را نابود می‌کند.

و این علم (روانشناسی) که امروز در جهان غرب موجود است، این مصیبت ویرانگرانه را نه انحراف حساب می‌کند و نه جنون، مگر وقتیکه ورشکستگی دستگاه روانی بآخرین حد خود برسد که کاملاً عاجز و ناتوان از پذیرفتن فطری کیفیت گردد، و یا از تفاهم و سازش با اجتماع خارج با بماند.

و لکن حقیقت امر این است که در اینجا درجات فراوانی از بی‌نظمی وجود دارد که پیوسته از این صورت تند و حاد سبقت میگیرد، و آن گرچه هستی روانی را کاملاً عاجز و ناتوان نمی‌سازد، صفت انحراف را هم از آن دور نمی‌کند، چنانکه جسم گاهی بمدت زیادی مریض می‌شود، بدون اینکه کاملاً از عمل باز بماند، اما با این وصف هیچ یک از پزشکان نمیگویند که این تن سالم است، و یا از معالجه ای آن دست بر میدارد، بدلیل اینکه هنوز کاملاً از کار نیفتاده است، هنوز رمقی دارد.

و بشریت امروز همه این مرض روانی را با درجات مختلف از انحراف تا جنون در وجود خود میبیند، زیرا چون بدقت بنگری یک شخص را در حالات مختلف میبینی که با دو نوع زندگی جدا از هم بسر می‌برد، یکی خیلی شبیه است بابزار یا بگو: بحیوانیت، و دیگری از یک رشته اصول خشک و بی‌پایه آویزان است که هیچگونه ارتباط با واقع ندارد.

و همچنین یک ملت را میبینی که در حالات سوزان جنون بسر می‌برد، پیوسته داد از آزادی و عدالت و برادری میزند. سپس نیروهای مهاجم خود را بر سر ملت دیگری میفرستد تا بکوبد و پایمالش کند، و هزاران بشر را در خاک و خون بغلطاند، جرمشان این است که مطالبه ای آزادی عدالت برادری و هم نوعی کرده‌اند، و نیمه جان از میان خاک و خون فریاد می‌زنند که ما هم بشریم، و حق زندگی داریم.

و این اروپای مترقی و آزادی ساز امروز این را نه انحراف میداند و نه جنون، بدلیل اینکه خود در آن غرق است، و دیگر چشمانش را فساد از کار انداخته است.

و لکن میزانهای صحیح پیش پای ما است، و آن یک مرجع صلاحیت داری است که باید کارها با آن سنجیده شود، اروپا هرچه می‌خواهد بخواهد، و هرچه میداند بداند، و با ترکیب روانی انسانی قدم دیگری بر میداریم که از خطوط متقابل در نفس و روان بشریت سخن بگوئیم تا به بینیم که انحراف و جنون در آن چگونه پدید می‌آید؟!

یکی از بزرگترین رسالتهای این خطوط ایجاد توازن و هم آهنگی در درون نفس بشریت است، با روبروبودن در آن.

و با این وصف خود این خطوط دائم در معرض انحراف و جنون است، و در این مأموریت بجای اینکه عامل توازن و هم آهنگی باشند بر می‌گردند یکی از اسباب بی‌نظمی می‌شوند، مثل آن‌ها درست مثل ساقها، یا دست‌ها، یا شانه‌ها است که فرض این است که آن‌ها تعادل و توازن جسم را برقرار می‌سازند، اما اگر شکست در خود ساق و یا دست و یا شانه پدید آید خودبخود تعادل همه ای جسم برهم میخورد، و بر می‌گردد یکی از اسباب اختلال و بی‌نظمی می‌شود، بعد از آنکه یکی از اسباب تعادل و توازن بود.

و اینجا دو نوع بی‌نظمی هست که ممکن است گریبان این خطوط را بگیرند، در نتیجه از هر یک از آن‌ها انحراف و یا جنونی سر بزند که نتواند وظیفه ای خود را آنطوریکه هست انجام بدهد.

اولین بی‌نظمی این است که یکی از آن‌ها و یا هردو از مسیر خود که باید در آن حرکت کند منحرف گردد، همانطوریکه در جسم یکی از ساق، قدم، یا بازو، یا کتف و یا هردو کج شود که در نتیجه در وضع صحیح قرار نگیرد و نتواند وظیفه ای خود را انجام بدهد.

و بی‌نظمی دوم این است که یکی از این دو خط متقابل از دیگری طولانی تر گردد، بطوریکه تعادل و توازن آن‌ها برهم بخورد، همانطوریکه ساقی در جسم از ساق دیگر و یا کتفی از کتف دیگر درازتر گردد که سرانجام همة تعادل حرکت جسم برهم میخورد.

بدیهی است که مقداری از این انحراف از هر نفس معتدلی سر میزند، چنانکه در سابق گفتیم: و هرگز نفسی پیدا نمی‌شود که دارای تعادل کامل باشد، در هر لحظه و در مقابل هر حادثه ای از حوادث، (و مطلوب هم نیست که باشد) این مقدار را انحراف نمیگویند، بلکه چیزی را انحراف و یا جنون مینامند وقتیکه از حد معقول بیرون باشد.

و ما بزودی همه ای این خطوط متقابل را بررسی خواهیم کرد تا در یکایک آن‌ها انواع بی‌نظمی را نشان بدهیم، خوف و رجاء بزرگترین و گسترده‌ترین خطوط نفس بشریت است، و در همان وقت یا بگو: (به علت همان بزرگی) بیش از سایر خطوط در معرض انحراف و جنون هستند، و ما در فصل خطوط متقابل در همین کتاب بیان کردیم که خوف و رجاء در زندگی انسان رسالت مهمی را انجام می‌دهند، زیرا هر یک از آن‌ها لازم زندگی بشریت است و بدون آن نفس انسانیت مستقیم کار نمی‌کند، اما بشرط اینکه هر یک از آن‌ها در وضع صحیح خود قرار بگیرد، و رسالت صحیح خود را انجام بدهد.

بزرگترین مأموریت خوف این است که زندگی انسان را از خطر و تلف شدن حفظ کند که اگر در این زندگی این شعور فطری (خوف) نبود، قطعاً راه زنان زندگی نابودش می‌کردند، اما وقتیکه خط خوف از مسیر خود خارج شود خود آن انسان را در معرض تلف و نابودی قرار می‌دهد، انسانی که از هرچیزی بترسد نمی‌تواند بکوچکترین کاری دست بزند، و از ترس خطرهای راه نمی‌تواند قدمی بردارد، و باین ترتیب: مقدار زیادی از نشاط و تولید او تعطیل می‌گردد که ممکن بود در حال تعادل آن‌ها را انجام بدهد، و بعلاوه گرفتار اضطراب و آشفتگی روانی دائمی می‌گردد، اضطرابی که از انتظار رسیدن خطرها گریبانگیر انسان می‌شود، و بالاتر از همه ای این‌ها چنین آدمی ترسو است زندگیش سراسر ترس و هراس و لرزش است، هیچ اقدامی از او دیده نمی‌شود، نه از خود ضرری می‌تواند بر گرداند و نه ظلمی را از حریم خود دور می‌سازد، و نه در کاری از کارهای پرزحمت اجتماع می‌تواند شرکت جوید.

و بدین ترتیب: خود را گم می‌کند، اجتماع خود را گم می‌کند و باندازه ای که این انحراف و یا این جنون در وی اثر میگذارد، او نیز از خود و یا از اجتماع دور می‌گردد.

گاهی این ترس عمومی است از همه چیز و در همه حال است، و گاهی ترس مخصوصی است از چیزی مخصوصی یا در حال مخصوصی، زیرا بعضی از این بیماران از همه چیز می‌ترسند، و بعضی از چیز معین، مانند کسیکه از تاریکی میترسد، یا از تنهائی، یا از مرگ، یا از فقر، یا بیماری و یا از باد و طوفان.

و این نکته پوشیده نماند غرض ما این نیست که اسباب خودآگاهانه و یا ناخودآگاهانه که باعث پیدایش این انحراف است بیان کنیم، زیرا بحثی است جداگانه و دارای خصوصیت، ما در اینجا در صدد بیان نظریه ای همگانی هستیم از نفس و روان انسانیت، زیرا نظر ما این است که این تجلی (انحراف) را بیان کنیم، و یادآور شویم که باید علتی داشته باشد که آن را بوجود آورد، بخاطر اینکه اصل (اعتدال است و انحراف باید علتی داشته باشد) خواه این علت‌ها و استعدادها و راثتی باشد و یا کسبی بخصوص در ایام طفولیت، چنانکه همانطور یادآوری می‌کنیم که تربیت سالم بخصوص در ایام طفولیت مأموریت دارد که این انحراف را تصحیح کند و براه راست بر گرداند، و نیروی فطری خود را در مسیر صحیح قرار بدهد، و باز پوشیده نماند ما تاکنون از خوف سخن گفتیم که از میزان طبیعی خود تجاوز کند و منحرف گردد، و گاهی نیز بهمین ترتیب: با ناقص آمدن از میزان طبیعی خود منحرف می‌گردد، گاهی در اولین نگاه چنین می‌نماید که نقصان خوف یک فضیلت زیبائی است و هیچ عیبی در کارش نیست، علتی ندارد که علاج گردد، بلکه امتیازی است که انسان پیوسته می‌کوشد آن را بدست آورد، و حال آنکه اینطور نیست، زیرا شخصی که خوف در وجودش از مقدار طبیعی کمتر باشد گاهی جسور می‌شود و بهر کاری دست میزند، اما در حقیقت این آدم نافرمان است، تجاوز کار است، و گناه کار، بدلیل اینکه از خطر نمی‌ترسد، از خدا نمی‌ترسد، از مخالفت نمی‌ترسد، از عواقب شوم نمی‌ترسد، و حتی اگر در طریق شر و آزار مردم هم قدم نگذارد بازهم متجاوز است، زیرا گاهی بی‌مبالاتی بخرج می‌دهد و خود را بآب و آتش میزند و نابود می‌کند، و خلاصه مقیاس دقیقی برای اعتدال و انحراف یافت نمی‌شود، گاهی اقدام بکاری در جائی ضروری و لازم است، و در جای دیگر همین اقدام خطرناک است و غیرمعقول، و هرگز ممکن نیست بیک انسانی بگوئیم: در جائی معتدل است و در جای دیگر منحرف است، در کاری معتدل و در کار دیگر منحرف است، بلکه باید به مجموع کارها و تصرفاتش حکم کرد که این آدم معتدل است و یا منحرف، بعبارت روشنتر: به کارنامه سالیانه‌اش باید نگاه کرد، و رجاء هم از طرف دیگر مأموریتش توازن بخشیدن بخوف است، و از جانب دیگر بشریت را به پیشرفت و تولید و سازندگی واداشتن است.

و آن در حال اعتدالش وظیفه ای بزرگی را در زندگی انسان انجام می‌دهد، اما خود آن هم مانند خوف با کم و زیادشدن دائم در معرض انحراف است، وقتیکه رجاء بنقصان از حال طبیعی خارج شود خودبخود شخص همه چیز را شوم میبیند و زندگی در نظرش تیره و تار می‌گردد، و خود شوم پنداری مرضی است که نفس را دربر می‌گرد که در اثر آن پیوسته سست و زبون می‌شود، و از میدانهای زندگی با ناراحتی و سرافکندگی بیرن می‌رود، بعلاوه آن یک شعور آزاردهنده ایست که لذتهای زندگی را تباه می‌سازد، و خوشیها را ناگوار می‌گرداند، همة این‌ها باضافه این است که دائم با حزن و اندوه و درد و رنج دست بگریبان است، حزن و اندوهی که نفوس شوم پندار را فرا میگیرد و همه ای تصرفات و شعورش را کیفیت میبخشد.

و هنگامیکه با زیادشدن از میزان طبیعی بیرون برود بر می‌گردد یک رشته خیال بی‌پایه و اوهام بی‌اساس می‌گردد، و این نیز بهمین ترتیب: مرضی است، اگرچه در ظاهر خوش نما و براق است، و لکن در باطن خود را میخورد و نابود می‌کند، درست مانند کسی است که گونه هایش برآمده و سرخ است، اما نه از شادی و خوشحالی، بلکه از فشار تب و ناراحتی داخلی.

و آنانکه بدرد تفأل خارج از اندازه گرفتارند همه جا استخاره می‌کنند، دائم سرمایه ای زندگی خود را در راه اوهام و خرافات بکار می‌برند که هیچ فایده ای بحالشان ندارد، و نشاط زندگانی را در کارهای بیهوده بهدر می‌دهند، مانند دیگ بخاری که سوراخ است بخار بتدریج از آن بیرون می‌رود، و بجای اینکه به نیروی سازنده ای تبدیل گردد و در عالم واقع حرکت کند، بنارسائی و سستی تبدیل می‌گردد، و این غیر از آن انحرافی است که در (نوعی) از رجاء در این خط دیده می‌شود، زیرا گاهی باطلی را امیدوار است، و گاهی هم متعلق بکاری است که جز ضرر و نابودی نتیجه ای نمی‌دهد، و خلاصه یک نوع بی‌نظمی است که تعادل را از دست میگیرد و نیروها را بهدر می‌دهد.

و این انواعی از انحراف و جنون است که در هر یک از این خطوط متقابل حادث می‌گردد، و سپس وقتیکه این خطوط تعادل خود را نسبت بیکدیگر از دست می‌دهند انحراف دیگری پیدا می‌شود، چون فرض بر این است که این خطوط در حال اعتدال طوری میزان باید باشند که تعادل یکدیگر را حفظ کنند، یکی نگهبان دیگری باشد.

بنابراین، وقتیکه خوف بیش از رجاء و یا رجاء بیش از خوف شد، یکنوع پرش مریض حادث می‌شود که قبل از این آن را بآدم کج شانه تشبیه کردیم که دائم بیک جانب متمایل است، و نیز همانطوریکه گفتیم: نمیتوان بانسانی در یک جائی و یا در یک کاری حکم کرد که او منحرف است، بلکه باید به مجموع انسان و کارش حکم کرد که منحرف است و یا معتدل.

و دوستی و دشمنی خطوطی هستند پشت سر خطوط خوف و رجاء در نفس بشریت، خطوطی هستند که مساحت آن‌ها هم باندازه ای مساحت خوف و رجا است، و آن‌ها هم در معرض انواع زیادی از انحراف و جنون هستند، و فروید به تفصیل از این انحرافات سخن گفته و سخت کوشیده، برای اینکه او این دو خط را بزرگترین خطوط در نفس و روان بشریت میداند، بلکه تنها همین دو را برسمیت شناخته، و بهمین جهت است که تمامی انحرافات بشریت را در آن فرود آورده است.

و قطع نظر از فروید حقیقت این است که انحرافات این دو خط فراوان است و شدید، و با اینکه مساحت آن‌ها در نفس بشریت بزرگتر و مقدم تر از مساحت خوف و رجاء نیست، چنانکه فروید پنداشته. الا اینکه این مساحت پر از خطوط باریک و دقیق و دقیق تر است، و بهمین دلیل انحرافاتش هم بیشتر است.

در خط دوستی نخستین و بزرگترین انحراف این است که دوستی به چیزی و یا به شخصی متوجه شود که شایستة آن نباشد، و انحراف دوم این است که دوستی بچیزی و یا به شخصی بیش از اندازه‌ای خود متوجه شود، و باندازه ای متوجه شود که سزاوار آن نباشد، و هردو امر در انسان تعادل مطلوب را تباه می‌سازند، و او را بت پرست می‌گردانند.

وقتیکه آدمی با نیروی دوستی بسوی چیزی یا بسوی شخصی، یا نظامی، یا مقامی، یا کاری که استحقاق دوستی را ندارد متوجه شود، پس او در پشت سر این توجه منحرف می‌گردد و در راه باطل قدم میگذارد، و نیروی فطری دوستی را در میدان صحیح خود بکار نمی‌بندد، و باندازه ای که در این شخص، در این چیز، یا در این فکر، و یا در این نظام و... فساد باشد، خطر انحراف و جنون نیز بهمین اندازه بالا می‌رود.

و هنگامیکه انسان بسوی یکی از این‌ها توجه دوستی خارج از اندازه بکند روابط خود را از دست می‌دهد، و دیگر نمی‌تواند خود را نگهدارد، و نمی‌تواند رشد فکری خود را حفظ کند، و خلاصه نمیداند که کجا باید توقف نماید؟ و چگونه باید برگردد؟

پس بنابراین، این یکی بی‌نظمی روشن و آشکار است، و ما نمی‌خواهیم نه در انواع دوستی فساد و نه در مظاهر انحراف آن خود را مشغول سازیم، زیرا آن چیزی است روشن و جای بحث نیست.

اما فقط اشاره می‌کنیم که فروید یگانه قهرمانی است که در نوشتن و بیان کردن از بیماریها و دیوانگیهای دوستی تخصص یافته، و بحساب نیاورده که دوست داشتن اصول فاسد هم یک نوع انحراف است، برای اینکه او اصول انسانیت را بحساب نمیآورد، و نیز بحساب نیاورده که مشاعر دوستی نامشروع خود نوعی از جنون است، بخاطر اینکه این قهرمان یکه تاز فقط نظافت غریزه ای جنسی را دیوانگی و جنون میداند.

(او با صراحت کامل در صفحه 82 کتاب (Three Contributions) می‌گوید که عفت در غریزه ای جنسی نوعی از جنون و آشفتگی است!! و بهمین جهت است که اکثر کوشش‌های علمی فروید بخاطر آن انحراف و جنونی که در نظریه او هست بهدر رفت و تباه گردید.

و دشمنی هم در انحراف و جنون مانند دوستی است بدون فرق، زیرا آن هم در معرض همین دو انحراف بزرگ قرار دارد، توجه کردن انسان با نیروی عداوت بسوی شخصی، یا چیزی، یا فکری، یا نظامی، یا مقامی که شایسته ای دشمنی نباشد، و توجه کردن بیکی از این‌ها بیش از اندازه خود تعادل انسان را برهم میزند و عقلش را از دست او میگیرد.

و بار دیگر نباید در نظریة فاسد فروید در باره ای خط دشمنی بدنبال او روان گردیم، (زیرا ما قبل از این در گفتگو از دوستی و دشمنی در فصل خطوط متقابل در نفس بشریت بطور روشن سخن گفتیم،) و دیگر نباید افسانه ای او را تصدیق کنیم که می‌گوید: انسان خودبخود بهر شخصی و یا بهرچیزی که با درک و فکر دوستی متوجه گردد، با فکر و درک دشمنی نیز بهمین ترتیب متوجه می‌گردد، (این همان افسانه ای ازدواج عاطفی است).

سپس انحراف دیگری را اضافه شدن نسبت یکی از دو خط بر دیگری به میان می‌آید، در صورتیکه فرض این است که آن‌ها همیشه متساویند و متعادل، و این میزان اگر بهم بخورد انحراف است، زیرا شخصی که در وجودش نسبت دوستی بر دشمنی غلبه دارد، این شخص بسیار لطیف و دل نرم است جداً اهل گذشت و مسامحه است، انسان دوست است، همه ای این‌ها در ظاهر زیبا است، اما وقتیکه از اندازه تجاوز کرد شخصی است منفی گر و غیرواقعی و غیرسازنده، زیرا هنگامیکه او شر و فساد را دشمن ندارد، در مقابل آن پایداری نمی‌کند، ظلم و ستم را دشمن ندارد، از انحراف مردم ناراحت نیست، و همت در اصلاح کردن آن نمی‌گذارد، نتیجه ای این عمل چیست؟ و ارزش این کار کجا است؟! این صفائی که از ناحیة دوستی می‌آید چه ارزش دارد؟! هندوها با آن همه لطف و صفا و مودتی که دارند در بهبود حال بشریت تاکنون چه کردند؟! و در پایدارکردن انسانیت در راه صحیح از خود چه یادگاری نهاده‌اند؟!

و اما شخصی که نسبت دشمنی در وجودش بر دوستی غلبه کند، او شخصی است کینه توز و خودخواه، خیرخواه مردم نیست، زیرا مردم را دوست ندارد، آدمی است بیمار، بخاطر اینکه از یکی از غده‌های روانی خود بیش از اندازه ترشح دارد، آن ترشحی که باید در حد مطلوب و مرغوب باشد به بی‌نظمی دچار شده است.

و نباید این نکته را هم فراموش کنیم که مقداری از دوستی و دشمنی در انسان از روی اراده و اختیار نیست و چاره‌ای هم ندارد، و بهمین دلیل هم در دایره ای انحراف شناخته نشده است، و لکن از انسان این مطلوب است که فرمولهای کنترل را بکار ببندد تا این دو سرمایه را در راه صحیح و معقول بکار اندازد.

چه خوش گفته است پیامبر گرامی اسلام ص «دوستت را باندازه دوست بدار، و دشمنت را هم باندازه دشمن بدار» بهر صورت در دایره ای انحراف شناخته نمی‌شود، مگر آن اندازه که از حد معقول بیرون باشد، و انسان متوازن هم بحکم همان توازن طبیعی خود باید این فعل و انفعال را کنترل نماید و تا آنجا که می‌تواند براه راست راهنمائی کند، اما همین انسان، انسان منحرف است، اگر برای رسیدن باین توازن نکوشد.

و نیروهای حسی و معنوی، واقع و خیال، ایمان به محسوس و ایمان بغیب این زوجهای سه گانه ای داخل درهم را نیز (گرچه همانطوریکه در گذشته بیان کردیم، هر یک ممتازند و مستقل) انحراف و آشفتگی دربر میگیرد، مانند سایر خطوط.

بلی، اگر نیروی حسی از اندازه‌ای خود بیرون رفت، انسان در دریائی از لذتهای زودگذر محسوسات غرق می‌شود، و همان لذت زودگذر تمام همتش را مشغول می‌کند و بر می‌گردد همه جا بدنبال آن می‌رود.

و وقتیکه نیروی معنوی از اندازه‌ای خود بیرون برود لذتهای محسوس را فراموش می‌کند، و تمام همتش اصول و معنویات می‌گردد، آنچنان در دریای معنویات غرق می‌شود که خود را هم فراموش می‌کند، و شکی نیست که این معنا در دید اول چنین بنظر می‌آید که یک چیز بسیار خوب و زیبا است، و لکن اگر اندکی دقت کنیم خواهیم دید غیر از این است.

سه دسته از مسلمانان بسوی خانه‌های همسران پیامبر اسلام ص براه افتادند که از اندازه عبادت او جستجو کنند!

وقتی باخبر شدند مانند اینکه بنظرشان کم آمد که پیامبر باید بیش از این عبادت کند! بعد از مشورت با یکدیگر گفتند: ما که با او قابل قیاس نیستیم او که گناهی ندارد، گذشته و آینده ای او بخشوده است، (ما باید بفکر خود باشیم و بسیار بکوشیم) یکی گفت: من میروم شب زنده داری می‌کنم، و تمام شب را با نماز به پایان میبرم، دومی گفت: من دیگر تمام عمرم را روزه میگیرم، و هرگز بی‌روزه بسر نمیبرم، سومی گفت: من هم با زنان قطع ارتباط می‌کنم، و هرگز دور زن نمی‌گردم.

در این اثناء پیامبر اسلام رسید و فرمود: «شما اینگونه سخن میگفتید؟ اما من بخدا قسم! در مقابل خدا از شما پاکدامن تر و خداترس ترم، روزه میگیرم، افطار می‌کنم، با زنان نیز آمیزش دارم، و این آئین من است. و هر کس که از آئین من اعراض کند از من نیست».

دقت و تدبر در این جریان کلید رمز موفقیت را بدست ما می‌دهد، اهمیت دادن به معنویات که فی حد ذاته یک عمل ناپسند نیست، بلکه بهترین خواسته ای انسانیت است، انسانیتی که رشید و شایسته ای خلافت الهی است، اما وقتیکه انسان عالم حس را مهمل میگذارد و رهبانیت را انتخاب می‌کند، هرگز کارها رو براه نمی‌شود و سازندگی تعطیل می‌گردد، زندگی متوقف می‌ماند.

بلکه ما سپاس گذار انسانی هستیم که معنویاتش را بر محسوسات غلبه بدهد تا در میان مردم آئینه عبرت دیگران شود، و لکن هرگز سپاس گزارش نیستیم که در این کار اصرار بورزد و بیش از اندازه معقول قدم بردارد، چنانکه این گروه سه نفری کردند، زیرا نتیجه ای بدی می‌دهد که بسود زندگی نیست، قرآن کریم می‌فرماید: ﴿وَٱبۡتَغِ فِیمَآ ءَاتَىٰکَ ٱللَّهُ ٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَۖ وَلَا تَنسَ نَصِیبَکَ مِنَ ٱلدُّنۡیَا[القصص: 77] «در آن چیزهائی که خدایت داده آخرت را در نظر بگیر، و نصیب خود را از دنیا فراموش نکن».

واقع و خیال هم دو رشته نیروهائی هستند فطری، متوازن و متعادل و ضروری، پس اگر واقعیت بیش از حد ترقی کند انحراف است، انحراف است بس شدید در این نسل از بشریت که هم اکنون در سایه ای این پیشرفت علمی و پیروزیهای حیرت انگیز آن زندگی می‌کند، و در غیر از این کتاب ما از این واقعیت مریض که گریبان محیط غرب را در این نهضت جدید فرا گرفته است سخنها گفتیم، و دیگر اینجا تکرارش نمیکنیم، بلکه در اینجا از این مرض بعنوان یک تجلی روانی سخن می‌گوئیم که تا حدی عالم بشریت را گرفتار کرده است.

شخصی که خود را در عالم (واقع) غرق می‌نماید، بدون تردید در آن نتیجه ای بسیار روشنی کسب می‌کند و پیوسته قدرتی در مادیات اضافه می‌کند، و لکن افق خود را تنگ و تاریک می‌کند، اگر همتش را فقط در این واقع تنگ محصور گرداند، و هرچه از این طرف اضافه کند آفاق زندگیش تنگ تر می‌گردد.

ملت امریکا نمونة بارز این انحراف است، زیرا از شدت فشرده ساختن زندگی خود در دایره ای واقعیت برگشته در نظم و دقت و عدم احساس حقیقت مانند ابزار شده است.

و این فشارها و ناراحتی‌هائی که هنر و فنون در عصرجدید با آن‌ها روبرو است، یک فشاری است دارای دلالت روشن، زیرا دلالت دارد بر غروب یکی از جوانب انسان و خشکیدن یکی از چشمه سارهای آن، و این یک تجلی خطرناکی است اگر تا آخرین حد خود برسد، بدلیل اینکه نمو بشری را متوقف می‌سازد، و در محیط ابزار و محیط حیوان محبوس می‌گرداند، و علی رغم این همه (علمی) که آمریکا و شوروی فرا گرفته‌اند، و آثارش از دور در این فضای بی‌پایان و شکست ناپذیر پیدا است، انسانیت هردو ملت در راه سقوط دائمی است، به علت اینکه در واقعیت تاریکی محصور است.

و خیال نیروئی است که این واقع را میزان و آفاقش را گسترده می‌سازد، چنانکه در سابق هم گفتیم: عنصری است لازم و ضروری برای زندگی، زیرا انسان هرگز نمی‌تواند نظام و افکارش را بهبود بخشد، مگر هنگامیکه بتخیل بپردازد که بهتر از این هم زندگی وجود دارد، احساس به جمال و تصور کمال بکند، (و این هردو محرک اصیل هستند از محرکهای زندگی که بشریت را بسوی پیشرفت و ترقی حرکت می‌دهند،) آن‌ها به کمال نمیرسند مگر از راه قدرت بر تخیل و سازندگی، و این رسالت خیال است در زندگی بشریت، و لکن زیادشدن نسبت خیال زیان آور است و هیچ سودی ندارد، زیرا شخصی و یا ملتی که دائم در عالم خیال زندگی دارند، در عالم واقع کوچکترین نتیجة نمیدهند، و همیشه نیروها را در موضوعات ناچیز و بیهوده بهدر می‌دهند.

آن کس که دائم در میان اوهام و خیال زندگی دارد، شخص مریضی است و در معرض انواع گوناگون از انحراف و جنون است، بخصوص جنون جنسی، و همچنین در معرض انزوا و منفی گری است، و این بیمار لازم نیست که هم اکنون در میان همه ای انحرافات گرفتار شود، اما همانطوریکه گفتیم: در معرض انحراف است، بدلیل اینکه او نیرویش را بسوی واقع متوجه نمی‌کند تا خیال را متعادل سازد، و بخاطر اینکه او خود را عادت می‌دهد که وجود خود را بطور (نظری) و استدلالی در عالم خیال ثابت کند که سرانجام باوهام بیخوابی گرفتار می‌گردد، و این بیخوابی جای نشاط واقعی و سازنده را میگیرد، و اینگونه آدمی در همه ای حالاتش مریض است و بی‌نظم.

و نزدیک باین معنا است ایمان به محسوسات و ایمان بغیب، زیرا هرآن کسی که خود را در عالم ایمان به محسوسات محبوس میداند، خدا را، عقیده را، و هرانچه را که با عقیده ارتباط دارد، از قبیل اصول انسانیت، نظامها، و مشاعر و افکار را از حساب خود بیرون می‌کند، و این انحراف خطرناک همان است که امروز جهان غرب را دربر گرفته، و باعث این همه بی‌نظمی در آن سرزمین گردیده است که در نظامها، در عقاید، در افکار و مشاعر این همه نامیزانی دیده می‌شود، زیرا ایمان بخدا و ایمان بروز قیامت، یعنی: ایمان بغیب، اکثر انواع سلوک بشری را میزان می‌کند، و غالب نیروها و اعمال انسان را متعادل می‌سازد.

و اما انکارکردن خدا و روز قیامت یعنی: روز واریز حسابها کمترین بلائی که از آن حاصل می‌گردد، این گرفتاری‌ها است که روی زمین را پر کرده است، و همین اعمال زشت است که جنایتکاران فرزندان آدم و حوا انجام می‌دهند و خوشحالند، زیرا در حساب او نیست که روزی با خدا ملاقات خواهد کرد، و روزی بپای حساب و کتاب خواهد نشست.

و این حملات سبعانه که برای بهره برداری از لذتهای روی زمین از این بشر سر میزند، و باعث این همه انحرافات است آن یک حالت درندگی است که عامل اصلی و اساسی در آن ایمان نداشتن مردم است بروز جزا، ایمان نداشتن بروزی است که نعمتش بی‌پایان و جاوید است که در آن روز انسان بجای این لذتهای زودگذر که هرگز از آن‌ها سیر نمی‌شود، آن نعمت جاوید را دریافت خواهد کرد، نعمت‌هائی که هرگز فنا نپذیرد.

اگر این مردم بخدا و بروز قیامت ایمان بیآورند خودبخود حال بشریت بهبود مییابد، و این آشفتگی و اضطراب روانی و عصبی که امروز با آن دست بگریبان است برداشته می‌شود، آشفتگی و اضطرابی که در طول تاریخ بشریت تا امروز بی‌نظیر است، و اجتماع غرب خودبخود آن را نه مرض مینامد و نه انحراف میداند، و نه جنون می‌خواند، حتی در صورتیکه با چشم خود میبیند که چه مرض‌ها و چه انحرافات و آشفتگیها از آن سر میزند؟!

بلی، ایمان بغیب هم باید در حدود میزان مطلوب باشد، و اگر غیر از این باشد خارج شدن آن هم از میزان صحیح خود انسان را بانواع دیگری از انحرافات گرفتار می‌سازد، ایمان بغیب خارج از حد و حساب (در مقابل ایمان به محسوسات) باعث می‌گردد که انسان عقل و فکر بگیرد، از دست بدهد و باعث می‌شود که علوم نظری و تجربی را با عوامل غیبی تفسیر نماید، عواملی که راه پیروزی بر آن‌ها مسدود است، و نمی‌شود آن‌ها را تحت فرمان گرفت، (مگر با سحرا و افسون، و همین جا سرمنشاء خرافات است).

همچنین انسان را گرفتار و سواس می‌سازد، زیرا مادام که همه چیز از ماورای حس سرچشمه میگیرد، (و حال آنکه در عالم حس خبری نیست،) یقین بوجود چیزی نیست، و همه چیز در معرض تغییر و زوال است، بدون اینکه علت روشنی داشته باشد، و هر حرکتی و هر سانحه ای رمزی می‌شود برای هرچیز مجهولی، و این سرمنشاء و سواس است.

و این یک حقیقت انکارناپذیر است که پشت پرده حس سرچشمة حقیقت هرچیز است، و عوامل غیبی نیز همانست که بر زندگی و عالم هستی سایه گسترده است این درست، و لکن خدا (از خزانه ای غیب) برای انسان عالم محسوسی عطا کرده است که در آن زندگی می‌کند، و در اختیارش ابزاری را قرار داده است که با این عالم محسوس سازگار است، و مرتب با قوانین آن آشنا می‌گردد تا آن‌ها را بکار بزند و بهره برداری کند، و آن ابزار عبارت است از: عقل.

قرآنکریم می‌گوید: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ[الجاثیة: 13] «و هرآنچه در آسمان‌ها و زمین است برای انسان رام ساخته است». پس بنابراین، برای انسان وظیفه ای معین شد که آنچه را که حواسش درک می‌کند بکار ببندد و بآن ایمان بیآورد. (البته با ایمان به غیب) و هردو را میزان کند، و هردو را متعادل سازد.

و اما ایمان به غیب تنها و یا ایمان به غیب خارج از اندازه آن بهدردادن واقعیت حسی است، و تعطیل نمودن سازندگی ثمربخش و ایجاد تشویش و آشفتگی، قرآنکریم از این معنا گذارش می‌دهد: ﴿کُنتُمۡ خَیۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ تَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَتَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنکَرِ وَتُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ[آل عمران: 110] «شما بهترین امّتى هستید که براى مردم پدید آورده شده است، [که‏] به کار شایسته فرمان مى‏دهید و از کار ناشایست باز مى‏دارید و به خدا ایمان دارید»، یعنی: (بعالم غیب) ایمان میآورید.

و فردیت، و اجتماعیت هم دو جنبش فطری هستند، متعادل، متوازن، و هم آهنگ و مأموریت خود را در زندگی انسان با این تعادل بپایان می‌برند، پس اگر یکی از طرفین بر دیگری فزونی گیرد، این هم انحراف است که تعادل نفس و روان را برهم میزند.

بنابراین، اگر جنبش فردیت فزونی گیرد از دو حال خارج نیست یا فردیت گوشه گیری است، و یا فردیت خودستائی و عدوانی، و در هردو صورت مرض است و انحراف از مقام شایسته ای انسانیت، فردیت گوشه گیری (در صورتیکه غالب اوقات مخلوطی است از دو مرض، یکی فردیت و دیگری منفی گری) همیشه سر در گریبان است و بداخل ذات خود میچسبد، و هرگز بسطح اجتماع و واقع زندگی نمیآید، زیرا جانب فرد در آن قوی شده، و جانب اجتماع ناتوان و سست گردیده، و این معنا غالب اوقات شرور نیست، بلکه از آن میان دانشمندان و هنرمندان فراوان پیدا می‌شوند، با علم و هنرشان بعالم بشریت خدماتی انجام می‌دهند، و لکن هرگز دوست ندارند که مستقیم با زندگی در تماس باشند، و طاقت این تماس را هم ندارند! زندگیشان تنگ و تاریک و پرفشار و محدود به زندگی افراد است، نه اجتماعات، و گاهی برای اجتماع سخت دلسوز هستند، اما خودشان از آن فرار می‌کند، برای اینکه دستگاه برخورد با دیگران و دستگاه تفاهم و سازش در درون آن‌ها از کار افتاده است، و آن برخورد طبیعی که در نفوس معتدل انجام میگیرد در آن‌ها انجام نمیگیرد، و برای اینکه (غالباً) این گروه با نتیجه ای افکار سازنده ای خود پاکند و نافع، مردم هم از انحرافشان، از جنونشان میگذرند، و یا فقط با تأسف از آن سخن می‌گویند که حیف شده‌اند، ضایع شده اند! و لکن در هر صورت در میزان نفس آنان بی‌نظمی است! و حال آنکه این حال وظیفة هنرمندان و متفکران نیست.

پس بنابراین، اعتدال و با نظم و ترتیب بودن مانع از ظهور مواهب الهی در وجود انسان نیست، بلکه بعکس مساحت این ظهور را گسترش می‌دهد و بارور می‌سازد، و هنرمندان و متفکران معتدل در ترکیب روانی خودشان بیش از گوشه گزینان و سر بگریبانان در زندگی اثر دارند، گوشه گزینانی که دائم افکار سازنده ای خود را بی‌دریغ تقدیم بشریت می‌کنند، بدون اینکه در عالم واقع قدمی بردارند، و برای بکرسی نشاندن این افکار زحمتی بکشند.

و اما فردیت چموش و خودخواه آن همانست که مردم بطور روشن در آن انحراف احساس می‌کنند، و برای اینکه این چموشی آن انحراف را آشکار و مجسم می‌سازد، و آدم گرفتار باین مرض خودخواه و خودستا است، و جز خود وجود هیچ کس را احساس نمی‌کند، و وقتیکه وجود دیگران را احساس می‌کند، مانند این است که وجود آن‌ها فشارش می‌دهد، و شخصیت خارج میزان وجود او را ناراحت می‌سازد که سرانجام دیگران را دشمن میدارد و کمر همت بر آزارشان می‌بندد، و بحقوقشان تجاوز می‌کند.

و همه ای طغیانگران عالم از این گروه خودخواه و خدپسندند، و لذا طغیان یک مرض روانی است که هرگز ممکن نیست شخص معتدل بآن دست بزند.

مخفی نماند که در اینجا فرقی است میان طغیانگری و زمامداری، زیرا زمامدار شخصی است بزرگ و دارای مقام، یعنی: انسانی که دارای شخصیت بارز گردیده، اما هرگز خودخواه و خودپسند نیست، بلکه اجتماع دوست و مردم دوست است، همه جا با اجتماع همگام و هم آواز است، با اخلاص و بی‌ریا با آن رفتار می‌کند، و فقط بزرگی شخصیت است که او را بکرسی زمامداری میرساند، خودخواه طغیانگر نیست که دائم هوای بردگی و اسارت دیگران را در سر بپروراند.

و ای بسا! میان ترکیب روانی زمامدار و طغیانگر وسیله آزمایش بسیار روشن و آسان باشد، باین ترتیب که زمامدار دائم در جستجوی قدرتها و نیروها است، در جماعت که آن‌ها را پرورش دهد و نیروهای سازنده را شاداب گرداند، و بوسیله ای همان نیروهای شاداب اجتماع را پیش براند، و حال آنکه طغیانگر هرگز نمی‌تواند این نیروها را ببیند، مگر در وجود خود. بنابراین، هرجا که نیروئی را ببیند می‌کوشد که مخصوص خود گرداند، گرچه از راه حیله و تزویر باشد، و هرگز برای او اهمیت ندارد که این بدرد اجتماع بخورد، زیرا نفع شخصی او در نظر او اولین و آخرین هدف اوست، و جز صلاح خود هیچ صلاحی را در نظر نمیگیرد.

و همانطوریکه فردیت انزوائی از دو مرض مزمن مرکب است، یکی فردیت و دیگری منفی گری خارج اندازه و حساب، همینطور هم هست فردیت خودخواهی و خودپسندی، از دو بیماری مزمن تشکیل یافته، یکی فردیت و دیگری مثبت بودن دائم و خارج از اندازه و حساب، و در هردو صورت جنبه ای اجتماعی در درون نفس انسان رو بزوال می‌رود، و جنبه‌های فردی در یکی از سیماهای شومش آشکار می‌گردد، و درجه ای انحراف در فردیتها باهم فرق دارد، و لکن در تمامی حالات انحراف است، انحراف از فطرت سالم و معتدل و زیبا.

و اما جنبش اجتماعیت زاید از اندازه یا بگو: ذوب شدن در اجتماع، آن یک بیماری خطرناکی است که شخصیت را نابود و یا ناتوان می‌سازد، زیرا آن آدم یله و بی‌اراده ای که نه دارای رای و نظر است، و نه دارای شخصیت آدمی است که بدنبال هر رای و نظری می‌رود و بدنبال هر آوازخوانی ناله سر می‌دهد، گاهی بچپ و گاهی براست میغلطد، او شخصی است که فردیتش ضایع شده، و شخصیت خود را نابود ساخته، و برگشته یک موجودی شده مهمل و بی‌هدف، نه حساب دارد و نه میزان، و این یک مرض خطرناکی است، زیرا خدا آدمی را خلق نکرده که ذات خود را اینگونه ذوب و شخصیت خود را اینطور اعدام نماید، بعلاوه پایدارکردن یک زندگی سازنده ای که خدای جهان بآن امر کرده محتاج باشخاصی است که دارای شخصیت، دارای رای و نظر، و دارای قدرت تحمل بر مشکلات زندگی باشند، اما این ولگردان بی‌اراده که هرگز نمی‌توانند چیزی را پایدار و یا ویران بسازند، آنان همان هیزمهائی هستند که آتش طغیان طغیانگران آن‌ها را میبلعد، بلکه آنان همان شخصیتهائی هستند که طغیانگران را به طغیان وادار می‌سازند، آنان هستند که بآتش طغیان دامن می‌زنند و خلاق طاغوتانند، زیرا همگان می‌دانند که بردگان هستند که حکومت‌های طغیانگر را بوجود میآورند. وه! قرآنکریم چه گذارش دلنشینی دارد، خبر از فرعون یاغی طغیانگر، و ملت طغیان ساز می‌دهد: ﴿فَٱسۡتَخَفَّ قَوۡمَهُۥ فَأَطَاعُوهُۚ إِنَّهُمۡ کَانُواْ قَوۡمٗا فَٰسِقِینَ ٥٤[الزخرف: 54] «او (فرعون) ملت خود را سبک شمرد و اهانت کرد، آنان اطاعتش کردند، بدلیل اینکه ملت فاسقی بودند»، یعنی: افراد نالایق آن ملت را تشکیل داده بود.

بلی، خیلی زیبا است که آدمی خدمت گزار اجتماع باشد، دوستدار اجتماع باشد، هم آهنگ با اجتماع باشد، و آن یک جنبش بسیار عالی و مطلوب است که مأموریت خود را در زندگی بطور شایسته ایفا می‌کند.

اما اگر آدمی خود را در اجتماع فنا سازد، بطوریکه در حال ترقی و پیشرفت و در حال سقوط و ورشکستگی با دل و جان با آن باشد، انتقاد نکند، در تصحیح خطای آن نکوشد، در پایداریش همت نگمارد، گرچه این همت با قلب انجام بگیرد، یا که با ضمیر پر از محبت ثبت شده باشد، این چنین آدمی دارای ناتوان‌ترین ایمانها است، و علاوه بر اینکه پر از ضعف و ذلت و خواری است، یک امری است که نه زیبا است و نه مفید بحال جامعه است.

و منفی گرائی و مثبت گرائی (سلبی و ایجابی) هم دو جنبش فطری متعادل هستند در نهاد انسان که اگر یکی کم و یا زیاد شود، در داخل ساختمان نفس انسان شکست ایجاد می‌گردد.

و ما در گذشته حوزه ای مأموریت نیروی منفی متعدل را بیان کردیم، و گفتیم که چگونه آن در زندگی انسان لازم و ضروری است؟.

و اما منفی گری خارج اندازه خواه گوشه گیری از میدان زندگی باشد و یا فناشدن در مسیر اجتماع هردو مقامجائی است که شخصیت در آن بهدر می‌رود نابود می‌گردد، زیرا این یک بیماری مزمن است که نیروی زنده ای انسان را متلاشی می‌کند و بدون ثمر بهدر می‌دهد، و یا نمگیذارد کاملاً ثمربخش گردد، بطوریکه اگر در حال اعتدال بود به کمال میرسید، و آن یکی از بیماری‌هائی است که دائم گریبان شخص را فشار می‌دهد، انسان منفی گر خارج از اندازه ممکن نیست دارای شخصیت قوی باشد، و ممکن نیست در دیگران اثر مثبت بگذارد، (در فقره ای گذشته گفتیم که بعضی از گوشه گیران دانشمندان و هنرمندان هستند که با نتیجه ای افکارشان سودی از آن‌ها بعالم بشریت می‌رسد، اما همه ای گوشه گیران که از این قوم دانشمند نیستند، و این ثمربخشان بخود مشغول آنقدر منفی باف نیستند که بدرجة مرض برسند).

پس بنابراین، نفع رساندن و مؤثربودن محتاج به مقداری از نیروی مثبت داشتن است که مردم را باحساس شخصیت وادار می‌کند و آن را محترم میشمارد، و واقعاً ممکن نیست که مردم از شخصی اثر مثبت فرا گیرند که در دل او احترام شخصیت نیست.

و اما مثبت بودن خارج از اندازه آن هم انحراف است در مقابل منفی گری خارج از اندازه که بخودخواهی و عنادمنتهی می‌گردد، و بطغیان و عناد و احترام نگذاشتن بحقوق دیگران می‌رسد.

بلی، گاهی در اولین برخورد چنان می‌نماید که مثبت بودن خارج از اندازه یک امتیاز و فضیلت است، زیرا باعث شجاعت و باعث بروز شخصیت است، و دیگران را وادار می‌کند که به صاحب چنین شخصیتی احترام بگذارند، همة این‌ها صحیح است در حدود اعتدال معقول، اما وقتیکه از حدود خود تجاوز نماید دیگر مرض دردآور است، هم بیمار را ناراحت می‌کند و هم دیگران را آزار میرساند، بخاطر اینکه گرفتار این مرض جدا چموش است، حتی در مقابل حق، برای اینکه خیال می‌کند که زانوزدن در مقابل حق و تسلیم شدن بآن ذلت است و سقوط، و همچنین در مقابل اجتماع هم جدا سرکش و چموش است، زیرا دائم از اجتماع فراری و نافرمان است.

و بدیهی است که هرگز اجتماع اصلاح نمی‌پذیرد، وقتی افرادش اینطور نافرمان و خودخواه و چموش و خودپرست باشند، و بالاتر از همه این‌ها چنین انسانی هیچ وقت زندگی راحت و آرام ندارد، و دائم آشفته است و پیوسته احساس می‌کند که از هر طرف باو فشار می‌آید، و همیشه خیال می‌کند که باید او یا به زمامداری و فرمان روائی برسد تا بدلخواه خود در مال و جان و خون مردم تصرف کند، و یا باید فرار کند و از دور برعلیه جامعه برخیزد، و بهمین لحاظ دائم با مردم در حال فرسایش و ستیز است تا آنجا که یا غالب شود و یا مغلوب گردد، و هرگز نمی‌تواند با خلق خدا در صلح و صفا و مودت و مهربانی زندگی کند، و این در هر صورت فضیلت نیست، بلکه مرض است دردآور و خطرناک و...

آخرین زوج از خطوط متقابل که ما در این کتاب ثابت کردیم، عبارت است از: التزام بوظیفه (وظیفه شناسی) و آزادی و مأموریت هر یک و طریقه ای تعادل آن را در زندگی بشریت بیان کردیم، اما وقتیکه نسبت آن‌ها بیکدیگر کم و یا زیاد شود و از حد اعتدال بیرون رود، بناچار انحراف حادث خواهد شد، وقتیکه عشق بانجام وظیفه فزونی گیرد در آن حال نزدیک است که انسان بحال بردگی درآید، حتی نتواند در ساده‌ترین کارها تسلط پیدا کند، در این حال انسان به بردگی نزدیکتر است تا انسان آزاد، اگرچه رسماً هم از مردم آزاد به شمار می‌آید، و بعضی از کارمندان دولت‌ها اغلب نمایشگر این انحرافند، زیرا خود را آنقدر بالتزام بعضی از اوامر و بخش نامه‌ها بسته‌اند که حتی از اجرای خود آن‌ها نیز ناتوان گردیده‌اند.

طاغوت و یاغیگر در هر نقطة عالم می‌کوشد که بذر اینگونه مرض را در نفوس حزبی و ملتی که بر آن حکومت می‌کند بپا شد تا خود را از آسیب آن ایمن بدارد، و تضمین ایجاد کند که فرامین او را بدون چون و چرا اجرا نمایند، و ما در اینجا در این فکر نیستیم که از علل و اسباب این انحراف سخن بگوئیم، بلکه فقط می‌خواهیم مظاهر آن را بازگو کنیم، و مظاهرش هم همین بردگی آشکار و همین عبودیت قانع کننده است، عبودیتی که دائم گریبان مبتلایان این مرض را در اختیار دارد و آنان را از تصرف در امور ناتوان می‌سازد، و وادارشان می‌کند که در ذات خود تصرف کنند و شخصیت خود را ضایع نمایند، و جز بردگی محض چیزی را برسمیت نشناسند.

آن هم مانند همه ای بیماریهای روانی دارای درجات مختلف است، از انحراف بسیار کوچک آغاز می‌گردد تا از وادی جنون سر درمیآورد، و جنون در این حال بحد ناتوانی کامل می‌رسد که از هرگونه تصرفی گرچه خیلی هم کوچک و ساده باشد باز می‌ماند.

و هنگامیکه باین بیمار آزادی پیشنهاد می‌شود با سرعت از آن فرار می‌کند، و احساس می‌کند که اگر از عادت مألوف سرپیچی کند در هر قدمی که بر میدارد گویا جن‌ها و غولها گریبانش را خواهند گرفت، و اگر در پستی قرار بگیرند که بخش نامه ای در آن نیست دست روی دست میگذارند، و مانند مادران فرزند مرده مات و مبهوت میمانند.

و بدیهی است که اینگونه اشخاص یا اینگونه ملت‌ها هر فکری جدیدی را از خود و از جامعه ای خود دور می‌سازند، اگرچه فکر سالم و صائبی هم باشد، و هر پیشرفتی را دور می‌زنند، اگرچه سرشار از خیر و برکت هم باشد، بازهم قرآنکریم از این ماجرا چه گذارش شیرینی دارد، و از حال اینگونه مردم چنین خبر می‌دهد که در جواب هر اعتراضی می‌گویند: ﴿إِنَّا وَجَدۡنَآ ءَابَآءَنَا عَلَىٰٓ أُمَّةٖ وَإِنَّا عَلَىٰٓ ءَاثَٰرِهِم مُّقۡتَدُونَ ٢٣[الزخرف: 23] «ما پدران خود را در این راه یافته ایم، و خود ما هم پیروان آنان خواهیم بود».

در اینجا است که تعهد و التزام از مرز اعتدال خارج می‌شود که عبارت از: انجام وظیفه و اطاعت از نظم و قوانین سالم است، آن هم از روی بصیرت و بینش و رشد، و خلاصه وظیفه شناسی آن نیست که اطاعت کورکورانه باشد و چیزی را بر زندگی اضافه نکند، و مردم را تبدیل به ابزار گرداند که از دادن پیشنهادات مفید و سالم ناتوان باشند.

و اما آزادی خارج از حد عیبش این است که آن مرض است که مبتلایانش را طوری قرار می‌دهد که از انجام وظیفه سرپیچی نمایند و بهیچ فرمانی تن در ندهند، و از هرگونه قیدی در هر شرایطی که باشد فرار بکند، اگرچه این قیود لازم و سازگار با زندگی باشند، زیرا در وظیفه شناسی خیال می‌کند که آبرو و حیثیت او در خطر است، و در تقید و بردگی آزادی به مرکز هستی او خواهد رسید.

و بدون تردید این یک مرض خطرناکی است، زیرا شخص سالم هرگز از او امر صحیح سرپیچی نمی‌کند و از انجام وظیفه خود را دور نمی‌سازد، و هرگز در انجام وظیفه احساس حقارت و ذلت نمی‌کند، بلکه بعکس احساس آرامش و آسایش می‌کند، و با جان و دل بخیرخواهان جواب مثبت می‌دهد، و در مقابل او امر سودمند خود را آماده ای انجام وظیفه می‌سازد.

و اما آدم مریض مریضی که به بیماری آزادی طلبی خارج از حد و حساب مبتلا است از روی عمد مخالف هر کاری می‌شود، فقط با عشق مخالفت زنده است چیز دیگری در کار نیست، نه بخاطر این است که خود را قانع می‌کند که مخالفت از انجام وظیفه صحیح تر است، بلکه فقط منظورش مخالفت است و بس!!

و امروز جهان غرب باین بیماری تا حد جنون مبتلا است، زیرا دائم از خداپرستی سرپیچی می‌کند، و از قیود اخلاقی و سلوک انسانی گریزان است، و این وضع نابسامان را میزان آزادی معتدل می‌شناسد، و حال آنکه مرض آزادی خارج از اندازه است.

من در کتاب (انسان بین مادیگری و اسلام) و (معرکة التقالید) و کتاب (روش تربیتی اسلام) از علتهائی که باعث پیدایش این بیماری در غرب شده سخن گفتم: مرضی که در این محیط تا حد جنون پیش تاخته و همه جا را فرا گرفته است، و در اینجا فقط باین نکته قناعت می‌کنم، تذکر دهم که (عقلای) قوم در محیط غرب از سیاستمداران و زمامداران و متفکران تازه متوجه خطر شده‌اند، و تازه این مرض ویرانگر را احساس می‌کنند، و برای هشداردادن به ملت‌های خود زنگهای خطر را بصدا درآورده‌اند، و آژیر میکشند که خطر نزدیک است و هلاکت در پیش!

و با این وصف هنوز بازهم غرب دست روی همه ای درد نگذاشته است، اما در هر صورت اندک اندک احساس می‌کند آنچه که مبتلا شده آزادی نیست، بلکه مرض است باید بعلاجش پرداخت، و اما علم روانشناسی شاید هنوزهم از این بی‌هوشی که با دست فروید گریبانش را گرفته بهوش نیامده، و لکن سرانجام بهوش خواهد آمد و رشد خود را خواهد یافت، و کارها را در وضع صحیح قرار خواهد داد!

تاکنون سخن از خطوط متقابل در نفس بشریت داشتیم، و از مظاهر و بی‌نظمی که در اثناء نمو بر آن‌ها عارض می‌شود گفتگو می‌کردیم، و شاید ما ملاحظه کردیم که بعضی از این بی‌نظمیها بداخل یکدیگر رخنه کرده‌اند و در لابلای هم فرو رفته‌اند، زیرا منفی گری خارج از حد و وظیفه شناسی خارج از حد از بعضی جهات دو بیماری نظیر هم و در یکدیگر فرو رفته‌اند، و همچنین از یک طرف دیگر مثبت گرائی خارج از اندازه با آزادی خارج از اندازه خیلی مانند همند، همانطوریکه نیرو واقعی خارج از حد با نیروی ایمان به محسوسات خارج از حد شبیه یکدیگرند و در لابلای هم فرو رفته‌اند، و از طرف دیگر جنبش خیالی خارج از حد و حساب با ایمان بغیب بیرون از حد و حساب در لابلای هم فرو رفته‌اند، و...

و سرمنشاء این تداخل و فرورفتگی آن نیست که این خطوط در اصل اعتدالی خود از یکدیگر ممتاز نبوده‌اند، زیرا آن‌ها چنانکه از گفتار سابق روشن گردید، ممتاز و دارای استقلال کاملند، و لکن همه دارای شبکه بندی مخصوصند، مانند شبکه بندی اعصاب در بدن که همه باهم اتصال دارند و پیوند خورده‌اند، این از یک جهت و از جهت دیگر خیلی کم اتفاق میافتد که مرض (یک عضو روانی را) فرا گیرد، بلکه وقتیکه می‌رسد همه ای اعضاء شبکه بندی شده را عموماً دربر میگیرد، و آثارش بسرعت و بطور طبیعی از عضوی بعضو دیگری سرایت می‌کند، همانطوریکه که اگر جسم به بیماری (دوسنتاریا) مبتلا گردد این حادثه ای ناگوار رخ می‌دهد، اول ناراحتی در روده‌ها می‌پیچد و کم کم کبد را از کار می‌اندازد، و...

و بعلاوه این عملیات روانی همانطوریکه در فصل خطوط متقابل بیان کردیم: سخت پیچیده است و درهم رفته، هیچ عملی یافت نمی‌شود که از یک جزئی از نفس آدمی صادر گردد، بلکه همان یک عمل در آن واحد از مجموع نفس صادر می‌گردد با (تخصصی) که در یکی از جوانب دارد، و بهمین لحاظ بسیار طبیعی است که سرمنشاء مرض متعدد باشد، اما مرض یکی و بعضی بیماریها هم شبیه هم!

و بازهم ما با انحرافات گام دیگری بر میداریم تا از بیمارهائی که نسبت بدوافع (نیروهای حکم کننده) و ضوابط (نیروهای بازدارند) عارض می‌شود سخن بگوئیم، و بار دیگر شباهت عجیبی در میان بعضی بیماریها که قبلاً نیز اشاره کردیم.

پیدا می‌کنیم و علت این شباهت هم همانست که اندکی قبل از این اشاره کردیم که در ساختمان و سازمان نفس انسانیت تا چه حدی شبکه بندی و پیچیدگی وجود دارد؟! دوافع (نیروهای حکم کننده) و ضوابط (نیروهای بازدارنده) در حدود اعتدال خود، چنانکه در فصل مخصوص خود بیان کردیم: مأموریت محرک و فرمول را در نفس انجام می‌دهند، و وظیفه ما است هنگامیکه نیروی محرک قوی تر از نیروی یک اتومبیل باشد، و فرمولها ضعیف تر که تصور کنیم که چه حادثة ناگواری ممکن است رخ بدهد؟! و یا فرمولها به چرخها چسبیده باشد، بطوریکه از حرکت باز دارد، و مانند این بی‌نظمیها چه بلائی نازل می‌گردد؟!

و گفتیم که دوافع (نیروهای حکم کننده) بطور عموم که در یک دوافع (حکم کننده ای) اصلی فشرد گردد، و آن علاقه و عشق بزندگیست، و آن یک عامل اساسی است در امر مهم خلافت الهی که انسان در زندگیش باید انجام بدهد، و لکن یک عامل بسیار خطرناک است اگر از حد خود تجاوز نماید! زیرا عشق خارج از حد بزندگی خود فاسدکردن زندگیست، آن هم با یک التهاب دائمی که هرگز خاموش نمی‌گردد، و با یک تشویش و اضطراب دائمی که هرگز آرام نمیگیرد!!

آری آری! اروپا از رهبانیت خشک قرون وسطی با همین التهاب سوزان بسوی زندگی بیرون تاخت!! و با دندانهای گرسنه ای خود محکم بآن چسبید! و پیشرفت حیرت انگیزی در علوم و تولیدات مادی حادث گردید که چشم‌ها از دیدنش ناتوان است!!

و افراد این ملت بآن زندگی بیش از پیش چسبیدند، و عاقبت مردم چنان خیال کردند که یگانه راه زندگی سعادتمند همین است و بس!! و چنان گمان بردند که پیشرفت علمی و مادی جز از این راه بدست نمیآید!!

سپس یکی دو نسل گذشت و امواج حرکت آفرین برای کشف خطرها آغاز بکار کرد، و بآسانی کشف کرد که این عشق ورزیدن خارج از اندازه با زندگی باعث شده که نفوس بشر در این سرزمین با تشویش و آشفتگی روانی و عصبی و فشار خون و جنون و احساس ناراحتی و اضطراب دائم گرفتار شود! و پیوسته بکوشد و دست و پا بزند که از دست این جنجال ویرانگر با بدست آوردن بهره برداریهای جدید فرار کند، و یا با استمثار دیگران و خودکشی انسانیت خود را آسوده بسازد!!

و یک نتیجه ای بسیار ساده و طبیعی است، (نه خیلی غریب و بیگانه است که ناگهان و ناخوانده پیدا شده) که چسبیدن خارج اندازه بزندگی این چنین بلائی را دربر دارد، زیرا دوافع (نیروهای حکم کننده) فطری بطور عموم خواه اصل و یا فروع آن اینطور آفریده شده‌اند که با غذای خارج از حد سیر نمی‌شوند، بلکه از حوزه ای مأموریت خود بیرون می‌روند، و هراندازه هم غذا را فزونتر سازی بازهم گرسنه میمانند! و این اولین نقطه ای انحراف است که سرانجامش بجنون می‌رسد!.

آری، این مرض در محیط غرب هم اکنون لنگر انداخته و هر انحرافی که در آنجا مشاهده می‌شود از آن سرچشمه میگیرد، انحرافات اخلاقی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فکری، روحی، هرج و مرج غریزه ای جنسی از هم پاشیدگی روابط خانواده، نابسامانی‌های سرمایه داری، بی‌نظمی‌های کمونیستی، بدبختی‌های فردی و اجتماعی که امروز روی زمین را سخت پوشانیده، همه و همه بلاهائی است که بشریت در طول تاریخش از آن‌ها خبر نداشت، از این مرض پیدا شده است.

سپس این جنگ‌های ویرانگر و حق نشناس، دو جنگی که یک ربع قرن اتفاق افتاد، و سومی هم در کمین است و عالم را بنابودی تهدید می‌کند، برای چیست؟ بخاطر چسبیدن خارج از اندازه است به زندگی!

مخفی نماند معنای این سخن آن نیست که مردم برای رهائی از این مرض دیر درمان و از این ورشکستگی‌های کوبنده باید از زندگی منصرف شوند، زیرا انصراف از زندگی یا بگو: ضعف نیروی محرک زندگانی خود انحراف دیگر است در مقابل، و آن هم بهمین ترتیب: مرضی است کشنده، برای اینکه بزرگترین وظیفه ای انسان را تعطیل می‌کند، وظیفه ای که انسان برای انجام آن آفریده شده است، وظیفه ای خلافت از جانب پروردگار روی زمین و عاقبت سر از منفی گری مریض خارج از اندازه درمیآورد که نه تولید می‌کند، نه پیشرفت، و نه در عالم واقع و حقیقت چیزی جدیدی کشف می‌کند که بدرد زندگی بخورد، (مانند مذاهب هندو و آئین رهبانیت کلیسا) که هردو بی‌نظمی است که بطور عموم بر دوافع (نیروهای حکم کننده) فطری فشار میآورد، و بهمین ترتیب: بر یکایک آن‌ها آزار میرساند.

ما در گذشته این دوافع (نیروی حکم کننده) را بچند دسته تقسیم کردیم:

1-   حفظ ذات.

2-   حفظ نوع.

3-   مالکیت.

4-   جنگ و ستیز.

5-   عشق بخودنمائی.

و هم اکنون از هر یک از آن‌ها و از مصیبت‌های ناشی از آن‌ها سخن می‌گوئیم، و بیان می‌کنیم که از کم و یا زیادشدن از افراط و تفریط در آن‌ها چه انحرافاتی رخ می‌دهد؟

حفظ ذات با همه ای آن چیزهائی که دارا هست، از قبیل خوردن و آشامیدن و هرآنچه که بدنبال طعام و شراب است، از آسایش و آرامش و بهره برداری از لذتها یک نیروی محرک فطری است که مأموریت اعتدالی خود را در زندگی بشریت انجام می‌دهد، اما هر وقت که از حد معقول گذشت انواع مختلف بیماریها و انحرافات از آن‌ها سر میزند، آن خودخواهی و خودستائی که فقط دم از سود خود مزند، و دیگران را نادیده میگیرد و مردم را به بردگی میگرید تا شکم را از طعام و شراب سیر کند، و لباسهای فاخر و منازل زیبا را در اختیار داشته باشد، خوش بگذراند و به عیاشی بپردازد، و از جهاد در راه حق و دفع ظلم عقب بنشیند، برای اینکه بر حفظ سلامتی خود حریص است، و همیشه میترسد که مبادا در معرض خطرهای ناگوار قرار بگیرد و نابود گردد.

دیدیم که رئیس جمهوری آمریکا روزی بصراحت اعلان کرد که آیندة امریکا در خطر است، برای اینکه یک هفتم از جوانان امریکائی که بزیر پرچم احضار می‌شوند، فاسد هستند؛ و در اثر افراط در شهوات بدرد ارتش نمیخورند، و بعلاوه تعداد فراریان سربازان از ارتش به نسبت زیادی بالا رفته است، زیرا در ظرف یکسال برای اینکه بآسایش برسند و از خطر دور بمانند، یکصد و بیست هزار نفر از ارتش فرار کرده‌اند.

و از طرف دیگر وقتیکه این نیروی محرک فطری از وظیفه ای خود کوتاهی کند، یک نوع منفی گری رهبانیت از آن سر میزند که اعتنا به زندگی نمی‌کند، و بدیهی است که هرگز زندگانی پیش نمی‌رود.

و من در کتاب (منهج التربیة الإسلامیة) اشاره کردم که لازم است فرق بگذاریم میان خودداری از لذتهای روی زمین که از صفات برجسته ای اصلاح طلبان است، و میان رهبانیت منفی گر که اهمیت زندگی و زنده‌ها را نادیده میگیرد، زیرا اینگونه خودداری ناتوانی در نیروی محرک زندگی حساب نمی‌شود، بلکه آن کنترل کردن نیرو است برای رسیدن باصول عالی انسانیت در میدان زندگی، و بهر حال نباید این خودداری هم بانصراف کامل از زندگی برسد که حرکت زندگی را تعطیل کند، و حفظ نوع هم در نیروی محرک غریزه ای جنسی نمایان می‌گردد، و زیاده روی در آن بیماریهای ویرانگر و انحرافات شومی را منجر می‌شود که از اشاره و بیان بی‌نیاز است، و اجتماع غربی که بوسیله غریزه ای جنسی در این ورشکستگی اخیر به مصیبت مصادرة سرمایه جنسی گرفتار شده نمایشگر نمونه‌های فراوانی از این انحرافات است، و دارای جنون غریزه ای جنسی به معنای معروف است، و آن جنون است که مانند نتیجه ای فرعی این گرفتاری است.

در اخبار جهانی آمده که امریکا که (از نظر هرج و مرج در غریزه ای جنسی از گرفتارترین کشورهای جهانست) سی و سه نفر از کارمندان وزارت خارجه‌اش را از کار برکنار کرد، بخاطر اینکه به جنون غریزه گرفتار بودند، و با این حال دیگر مورد اعتماد نبودند که اسرار دولت را حفظ کنند.

و اما نقص در این نیروی محرک آن باعث بروز بیماریهای دیگر است که از آن جمله است ابلهی و سفاهت، و منفی بافی و رهبانیت، و جدی نگرفتن زندگی و زندگانی.

بلی، فروید حدیث مفصلی تا حد اسراف از نیروی پرحرکت جنسی در تمامی صور و اشکال و انحرافاتش دارد، و منظور ما در اینجا آن نیست که همه آن‌ها را بشماریم و بررسی کنیم که او چه گفته است؟ زیرا آن مبحث مخصوصی دارد که جایش اینجا نیست، و ما بزودی بر می‌گردیم، و بعضی از این مطالب وقتیکه از ضوابط و اثر خارج از اندازه‌ای آن نسبت به نیروی غریزة جنسی بیان می‌کنیم، و لکن در اثناء بحث مرتب و مکرر به جنون و انحراف فروید اشاره می‌کنیم که او از غریزه جنسی تا این حد معیوب و اسراف گرانه سخن می‌گوید! و غریزه ای مالکیت یک نیروی محرک فطری است که رسالت خود را در زندگی بشریت انجام می‌دهد.

و لکن وقتیکه از حد خود تجاوز کند وارونه می‌شود و تبدیل بیک دیوگرسنه و متجاوز به حریم دیگران می‌گردد، و آن یک مرضی است کشنده که افراد و ملت‌ها و دولتها را مبتلا می‌سازد، و سرانجام نمی‌گذارد در آرامش و آسایش زندگی کنند، و هرگز دیگران از تجاوز این بیمار در امان نمی‌مانند، و استعمار با همه ای جرم‌های سیاهش از این انحراف است.

دانشمندان اقتصاد می‌گویند که آن نتیجه ای اجتناب ناپذیر رژیم سرمایه داری است، و حال آنکه حقیقتش این است که آن انحراف در نفوس بشریت است.

اما نقص و کوتاهی این محرک فطری نتیجه‌اش منفی گری خارج از اندازه است، و زیربار تجاوز دیگران خمیدن، تجاوزگرانی که دائم تملک بیشتر و نفوذ بیشتر میخواهند در معنا دلباختگان قدرت و تجاوز به حقوق دیگران هستند.

و جنبش نیروی جنگ و ستیز هم یک محرک فطری و ضروری است برای ادامه زندگی، اما وقتیکه از حد گذشت واژگونه می‌شود و تبدیل به عشق در تجاوز به حقوق دیگران می‌گردد و از ذلت دیگران لذت می‌برد، و آخر سر به شهوت رانی در عذاب دیگران می‌رسد، (گرفتار مرض سادیسم) می‌گردد که از دیدن خون‌های ریخته شده و مشاهده ای درد و رنج ناتوان سرمست لذت می‌گردد، مانند لذت بردن حیوان درنده که از درد و رنج شکارش لذت می‌برد و بلکه شدیدتر از حیوان، زیرا اکثر حیوانات وحشی درنگی ندارد، مگر در حال گرسنگی و از شکنجه ای شکار لذت نمی‌برند، مگر برای بدست آوردن غذا که بتوانند گرسنگی را از خود دور سازند، و حال آنکه در هر صورت آن‌ها حیوانات وحشی هستند.

و این نیروی ضروری از حد اعتدال کوتاه می‌آید، و سرانجام تبدیل به خاموشی و تسلیم به فرمان ستمکاران و منفی گری و راضی شدن بذلت و خواری می‌گردد، و آخر سر تا آنجا می‌رسد که از رنج بردن دیگران با دست دیگران لذت ببرد، مبتلای این مرض گرفتار (ماسوشیزم) می‌شود و تبدیل می‌گردد به بهره برداری از خرمن زندگی از راه رنج و عذاب کشیدن مردم، یعنی: دیگران رنج می‌برند و او خوشحال است.

و در خاتمه عشق بخودنمائی و اظهار وجود یک نیروی محرک و خروشان فطری است از محرکهای فطری بشریت، و جداً ضروری و لازم است و در عین حال سخت خطرناک است، زیرا در حال اعتدال در مقابل اکثر پیشرفت‌های بشریت و انواع تولیدات مادی و معنوی و فکری و روحی مسئول است، و در حالات بیماری هم از بسیاری از انحرافات بشریت مسئول است.

وقتیکه این عشق از حد میگذرد سیماهای گوناگونی بخود میگیرد، و غالباً به شکل یک محرک و یا بگو: (محرکهای) قوی تر از نفس و روان بشریت می‌افتد، زیرا وقتیکه حفظ ذات قوی گردد این محرک (یعنی: عشق بخودنمائی) صورت اسراف در خوردن و آشامیدن و لباس و مسکن و... بخود میگیرد، و نیز وقتیکه نیروی محرک غریزه ای جنسی قوی گردد بازهم این محرک صورت اسراف و چموشی بخود میگیرد، و هنگامیکه مالکیت قوی گردد صورت اسراف در احتکار بخود میگیرد، و بالآخره وقتیکه عشق به جنگ و ستیز و مبارزه قوی گردد صورت اسراف در قتل و خونریزی و تجاوز و پایمال کردن حقوق دیگران بخود میگیرد.

و هیچگونه مانعی در کار نیست که همه ای محرکهای فطری در آن واحد قوی گردند که در نتیجه عشق بخودنمائی در همه ای آن‌ها در آن واحد صورت اسراف بخود بگیرد با اختلاف درجات آن‌ها، و در حالات شدت بیماری کار بجنون عظمت و شخصیت می‌رسد و آن پایان راه است، پایان طریق آدمیت است، تولد طاغوتان است.

و در تمامی حالات جنس مرد و زن (کم یا زیاد) در راه انحراف باهم فرق دارند، و لکن در عشق بخودنمائی و ابراز شخصیت این فرق بسیار فاحش است، زیرا گاهی باهم شبیه‌اند، (گاهی نظیر همند) در انحراف طعام و شراب و مالکیت و...

اما هردو با یکدیگر در کیفیت خودنمائی و اظهار وجود اختلاف شدید دارند، زیرا در اینجا مرد با خصایص مردانگی به میدان می‌آید، و زن با خصایص زنانگی، مگر اینکه حادثه ای رخ دهد، اختلال جنسی اضافه بر سازمان پیش آید، مرد را زن نما و زن را مردنما بسازد.

و شدیدترین چیزیکه زن از مرد در مرض خودنمائی فرق دارد، این است که زن خودنمائی را با پوشیدن لباسهای فاخر و نمایش جسم خود دوست میدارد، بطوریکه آخر سر کار بجنون میشکد و سر به رسوائی میزند که خود را همه جا به نمایش بگذارد، و با نشان دادن تن عریان و گوشت شهوت انگیز عالمی را به فساد هدایت کند، و سرانجام در شدت بیماری به مرض خودنمائی گرفتار می‌گردد.

بلی، مقداری از عشق بخودنمائی و اظهار وجود فطری است، چنانکه پیش از این گفتیم، و مقدار هم از علاقه ای زن در دست یافتن بزیبائی و خودنمائی فطری و پاک و مطلوب است، اما ما از مقدار زاید از حد معتدل گفتگو می‌کنیم، زیرا خود بیرون انداختن و در انظار مردم قراردادن نه تنها فطری نیست، بلکه مرض است و خود را در معرض حراج ناموس گذاشتن و فتنه برپاساختن است که به هیچ وجهی فطری نیست، زیرا در اصل فطرت حیا و عفت جنسی هم نهفته است، بلکه آن یک نوع مرض است، مرضی است که در نهاد تمدن امروز نهفته است، و فروید در انتشار این مرض دارای حق فراوان است، علاوه بر اینکه شرایط و علل اقتصادی و اجتماعی که همگام انقلاب صنعتی هستند، و بعد از دو جنگ بین المللی بوجود آمده‌اند آن را اقتضا می‌کنند، فروید قهرمان بی‌نظیر انتشار این مرض است.

آری، در این محیط این وبای کشنده تا سرحد عمومیت انتشار یافت، و گرفتارشدن بآن دیگر یک چیز عادی شده که به هیچ وجهی جلب نظر نمی‌کند، و کسی بچشم انکار بسوی آن نگاه نمی‌کند، بلکه دیوانگی و شدت مرض بحدی رسیده که اعتدال و حالت صحت و سلامتی جلب نظر می‌کند، و بیماری به حساب می‌آید، یعنی: غیر مبتلایان بیمار بشمار میآیند، و لکن هرگز انتشار مرض‌ها و عالمگیرشدن بیماری‌ها دلیل بر آن نمی‌شود که آن‌ها را باید برسمیت شناخت، دلیل بر آن نیست که باید از علاجش صرف نظر شود. بلی، همانطوریکه اشاره کردیم هم اکنون این تمدن تازه متوجه شده که گرفتار این بیماری‌ها گردیده است، و در جبهه ای مقدم قرار گرفته، این اعمالیکه در آن محیط دائم در جریان است، از قبیل سینما، رادیو، تلویزیون، و... برای به فساد واداشتن و قانع کردن زن بر اینکه وظیفه ای اساسی آن در زندگی فقط فتنه انگیختن و بی‌حیایی کردن است!!

و اما نقص و کوتاهی در این محرک فطری نتیجه‌اش منفی گری خارج از اندازه است، بیماری و گوشه گزینی و فرار از عمل سازنده و بی‌ارزش شمردن زندگی است!!

*   *   *

و اما انحراف از جهت ضوابط (نیروهای بازدارنده) رنگهای گوناگونی دارد، و شاید هم محتاج نباشیم که از ضعف و ناتوانی این ضوابط سخن بگوئیم، زیرا درست مانند سخنی است که از افزون شدن دوافع از حد خود (نیروهای حکم کننده) میگفتیم. بنابراین، اگر بدقت بنگریم در حقیقت دوافع بحد اسراف نمی‌رسد، مگر بعلت ضعف و ناتوانی ظوابطی که آن‌ها را کنترل می‌کند و راه‌ها را نشان می‌دهند.

و اما اسراف در عملیات ضبط و کنترل محتاج بشرح و بیان است، و فروید در گفتگو از سرکوبی غرایز سخت اسراف کرده، حتی در نظر مردم چنین نمودار شده که عملیات ضبط و کنترل زیانبخش است، و ویرانگر هستی بشریت است، تعطیل کننده ای حرکتهای زندگی است، و بازدارنده جنبشهای زندگانی است!

و به نظرم! ما باندازه ای کفایت از این امر گفتگو کردیم، و لکن عیبی ندارد که از خود فروید هم در فرق نهادن میان ضبط و سرکوبی گواهی بگیریم.

او در کتاب خود می‌گوید: سرکوبی عبارت است از: پلید شمردن محرک غریزی و اعتراف نکردن انسان در درون خود که این محرک باید در نهادش پیدا شود، و سپس گفته: فرق است میان این سرکوبی و میان خودداری از انجام عمل غریزه ای، زیرا این فقط تعلیق و تعطیل موقت عمل است.

پس بنابراین، هر ضبطی سرکوبی زیانبخش است، ناراحت کنندة اعصاب نیست، و بعلاوه کنترل برای زندگی بشریت یک امر ضروری و لازم است، و بدون آن هرگز این زندگی پایدار نمی‌ماند، و همچنین چنانکه سابقاً بیان کردیم: یک عمل فطری است، و از هستی مرکزی نفس و روان انسانیت بیرون میتابد، چیزی نیست که از خارج تحمیل شده باشد، و بلکه فقط مرض از زیادشدن ضبط و کنترل از اندازه‌ای معمولی حادث می‌گردد، بطوریکه راه‌های محرک فطری را ببندد و یا تنگ و تاریک نماید. و این هم کای است که خدا از روزیکه دوافع و ضوابط را آفریده بآن امر نکرده است، آن‌ها را آفریده تا هردو باهم کار کنند، تکیه گاه یکدیگر باشند، در پایدارساختن زندگی بشریت براساس قواعد فطری سالم، بدون اینکه افراط و تفریط در کار باشد!!

آری، هنگامیکه ضبط و کنترل از حد احتیاج گذشت، مانع از حرکت زندگی در مسیرهای فطری است، آنچنانکه شایسته ای زندگی است، و این زیاده روی بیکی از دو چیز منجر می‌گردد، یا باید محرک فطری ناتوان و ناتوانتر گردد تا نابود شود و یا باید منفجر شود، و در خارج از مسیر طبعی خود با فشار زیاد بجریان بیفتد، و در راه‌های منحرف از هدف اصلی جریان یابد و یا واژگونه گردد و بهدر برود، و حال آنکه روانشناسی تحلیلی بیان کرده است که بسیاری از جرم‌ها با سرکوبی غرایز پیوند ناگسستنی دارد، یعنی: با نابودکردن بطور ناخودآگاهانه ای محرکهای فطری و بستن راه‌های پاک آن‌ها اتصال دارد، گرچه ما بهمه ای گفته‌های روانشناسان تحلیلی و فرویدیسم‌ها ایمان نداریم، چنانکه اندکی پس از این خواهد دید.

حب حیات، یعنی: عشق بزندگی در هستی انسان بزرگترین محرک است، (چنانکه در هستی همة موجودات است،) و آن یک سیل خروشان است، جاری در تمام کوره راه‌های نفس و روان و راه‌های باریک و تاریک زندگی انسان.

و ضبط و کنترل خارج از اندازه‌ای که محرکهای فطری را بخفقان می‌برد، گاهی در ناتوان ساختن محرکهای فطری آنچنان پیروز می‌گردد که نزدیک بنابودی و مرگ محرکها است، و اینجا است که آدمی از زندگی چشم میپوشد و در یک رهبانیت مأیوسانه قرار میگیرد، و بهیچ چیزی از لذتهای دنیا روی نمیآورد، و از نشاط معقول بهره برداری نمی‌کند، و زندگی در نظرش چشم براه رسیدن مرگ می‌گردد که از راه در رسد و هر طور که باشند نابود گردد، بدون اینکه هدفی معین و منظوری عاقلانه در میان باشد!!

پوشیده نیست که در این کار چه نشاطی که پاشیده نمی‌شود! و چه نیروئی که بهدر نمی‌رود!! خدا میداند و بس! و همچنین بهمین ترتیب: توقف دادن بخروش زندگی است، زیرا آمال و آرزوها هرگز در زندگی به حقیقت نمی‌رسد، مگر با کشیدن زحمتهای فراوان، و انسان این زحمتها را تحمل نمی‌کند، مگر برای آنکه چیزی را می‌خواهد، خواسته ای دارد که می‌خواهد بدست آورد، بدلیل اینکه اگر نمیخواست پس چرا زحمت میکشید؟! چرا خود را بر حفاظت زندگی مجبور میساخت؟ آن هم در تاریکترین و باریکترین فضاهایش؟!

و فلسفه ای صوفی مآبانه و راهبانه ای هندی بر این اساس پایدار است، ضوابط (کنترل ها) را تا آخرین حد ممکن تقویت می‌کند و تا آنجا که امکانش اجازه می‌دهد دوافع (محرکها) را ناتوان می‌سازد، و باصطلاح خود می‌گویند که از لذتهای روحی بهره برداری می‌کنند. بلی، این سخن درست است، اما آنان با فطرت بشریت میجنگند و بر فطرت چیره می‌شوند، و پیوسته می‌کوشند که از فطرت چیزی بسازند که برای آن آفریده نشده است، در نتیجه عاقبت زندگی ایشان تباه می‌گردد، و از عمل تولید و سازندگی باز میمانند.

و بعلاوه با عذاب دادن به جسم و با منع کردن از خوراک و پوشاک و مسکن و اشباع غریزة جنسی، (مگر با قطراتی از آب و لقمه‌هائی از نان خشک و لباس پاره ای که بدرد زندگی نمیخورد،) و نیز با عذاب دادن نفس و روان با منع کردن آن از خواسته هایش در بهره برداری از مالکیت و خودنمائی پاک و نظیف و... آن را از کار می‌اندازند.

و با این حال بازهم این فلاسفه ای دست از دنیا شسته، خیلی بهتر از بسیاری افراد معمولی و بیماران مرض اسراف در ضبط و کنترل هستند، بدلیل اینکه بازهم آنان دارای اراده با هدفی هستند، اگرچه راه را گم کرده‌اند، و لکن بسیاری از بیماران اسراف همه چیز را از دست داده‌اند، حتی اراده را و در بیابان منفی گری مرده، و خشک در حرکتند که هیچگونه خیری برای زندگی در آن نیست.

اما وقتیکه این مبارزه ای دردآور میان قوة ضابطه و محرکهای فطری در گیرد، یعنی: (حکم کننده و کنترل کننده). سپس قوه ای ضابطه نتواند محرکهای را از کار بیندازد و یا ناتوان سازد، و با این وصف نگذارد که آزادانه در مجرای طبیعی خود روان گردد، اینجا است که انحرافات فراوانی پدید می‌آید، انحرفاتی که روانشناسی تحلیلی در کشف آن‌ها تخصص دارد، از قبیل سلوک انحرافی و تصرفات جنون آمیز (سیکوباتی) که در آخر کار بحد جرمی آشکار می‌رسد.

سرکوبی غریزه ای جنسی خصوصاً از بسیاری از سلوک انحرافی و تصرفات جنون آمیز و از بسیاری از جرائم مسئول است، و لکن هرگز آنطور نیست که فروید در بیان و تجزیه وتحلیل آن مبالغه و ادعا کرده است، زیرا عقده ای (اودیب) که او به بشریت چسبانده دلیل علمی ندارد، بلکه آن یک حالت بیماری است که کم اتفاق میافتد، و از علاقه ای شدید خارج از حد به مادر سرچشمه میگیرد، و آن هم در اثر پیدایش و گسترش یک رشته علتهای مخصوصی، نه اینکه آن‌ها علل همگانی و دائمی بشریت هستند.

در هر صورت این علتها هرچه باشند، (و حال آنکه او در بیان آن‌ها نیست) خواه قساوت شدید پدر و یا دلسوزی خارج حد مادر و یا عدم وجود پدر و یا نفرت کودک از روش ناشایست او و... الی آخر اینگونه نابسامانی‌ها، آن یک حالت فردی جنون آمیز است که گاهی پسر بچه را از پیشرفت صحیح جنسی باز میدارد، و گاهی هم تحریک می‌کند که غریزة جنسی را بطور ناخودآگاه پلید بداند، گاهی او را آنقدر تحریک می‌کند که این کار را تا مرز جنون میرساند و یا گرفتار انواع دیگر از انحرافات می‌کند، چنانکه آن تربیتی که در نفوس اطفال نفرت از غریزه ای جنسی را جای می‌دهد و وادارشان می‌کند که آن را پلید بدانند، منجر به اینگونه انحرافات می‌گردد.

و لکن فروید و فرویدیسم در این موضوع تا آنجا مبالغه کردند که این معنا از آن فهمیده می‌شود که هرگونه ضبط و کنترلی برای مشاعر جنسی و یا توجیه و راهنمائی آن خودبخود علت اساسی اینگونه انحرافات است، و حال آنکه این مطلب ابداً صحیح نیست، زیرا بناچار باید کنترلی در شئون غریزة جنسی باشد، کما اینکه در همه ای اعمال و تصرفات انسان لازم است، در طعام و شراب و مالکیت و جنگ و خودنمائی و...

و الا چگونه می‌توانیم انسان را در همه ای کارها بدون ضبط و کنترل تصور کنیم؟! و چگونه و برای چه کنترل را در تمامی کارها جز نیروی غریزه ای جنسی برسمیت بشناسیم؟!

این همان اسراف است که باید از آن احتراز کنیم، در صورتیکه ما از سرکوبی غریزه ای جنسی سخن می‌گوئیم. بلی، سرکوبی زیان آور است، این مطلب صحیح است، اما در همه چیز و در غریزه ای جنسی نیز.

و لکن ضبط و کنترل در همه ای چیزها لازم و ضروری است، و غریزه ای جنسی هم مانند همه چیزها مشمول این قانون است، زیرا غریزه ای جنسی جز یک محرک فطری نیست، و همه میدانیم که محرکهای فطری همه جا و همه وقت محتاج به کنترل و تهذیب است.

سپس بسیاری از جرائم و انحرافات که فروید سخت اصرار ورزیده که آن‌ها را از راه غریزه ای جنسی تفسیر نماید، ممکن است تفسیرهای دیگری غیر از این هم داشته باشد، اما او (در اصرارش در آلوده ساختن بشریت بلوث غریزه ای جنسی) همه تفسیرها را که در آن‌ها غریزة جنسی دخالت نداشته کنار گذاشته است، زیرا دشمنی سرکوب شده ای پدر، دشمنی که آخر سر منجر بانجام جرم پدرکشی می‌شود، خیلی هم ضروری نیست که دائم با عشق به مادر ارتباط داشته باشد، بخاطر اینکه این دشمنی سرکوب شده، در لابلای خود دلیل خود را و خط سیر خود را همراه دارد، گاهی به چسبیدن بسینه مادر مربوط می‌شود. بلی، درست است، و لکن گاهی هم امکان دارد که مربوط نشود و محتاج به محرک خارج از حد نگردد که سر از جرم درآورد.

اما فروید چگونه می‌تواند فرصت را از دست بدهد؟ و غریزه ای جنسی را در این موضوع دخیل بداند و آن یکی را نداند؟! و چگونه رسالت اساسی خود را در آلوده ساختن دامن بشریت انجام می‌دهد؟!

سپس او از وجود سرکوبی اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کاملاً غفلت کرده و آن‌ها را از میدان خارج ساخته است، و حال آنکه آن‌ها هم مانند سرکوبی غریزه ای جنسی مسئولیت بسیاری از جرم‌ها و انحرافات را بعهده دارند!

آیا فقر (همان سرکوبی قهری غریزة مالکیت) مسئولیت انحرافات فراوانی را بعهده ندارد؟ و از آن‌ها است حسد و کینه توزی، دزدی، غارت، غصب، قتل و کشتار، چموشی روانی، یعنی: (سرکوبی عشق سالم بخودنمائی داشتن) آیا مسئولیت بسیاری از انحرافات را بعهده ندارد؟! پرروئی و بیحیائی و علاقه داشتن بوسایل ناشایست برای تحقق بخشیدن به معنای خودنمائی از راه فساد و جرم از این دسته نیست؟ آیا خود را برخ مردم کشیدن، برای اینکه شهرتی کسب کند، و نامش در میان مردم زنده بماند از این قبیل نیست؟

بلی، همه ای انواع سرکوبی زیانبخش است، خواه عامل آن‌ها امری باشد خارج از اراده و اختیار، مانند (قوة سیاسی و یا اقتصادی و یا اجتماعی و یا نفوذ پدر و مادر) و یا عوامل شخصی باشد که در اثر یک اقدام خطاکارانه صاحبش پایدار است، اما گفتن اینکه هر سرکوبی سرکوبی جنسی است و بس، و یا گفتن اینکه فقط سرکوبی جنسی مسئولیت انحرافات روی زمین را بعهده دارد، سخنی است که از دهان کسی بیرون نمیاید، مگر منحرف باشد و یا دیوانه و مریض!

و همچنین از نتایج سرکوبی است، (گاهی) ناراحتیهای دائمی که در باطن نفس پیدا می‌شود، ناراحتیهائی که آن را مانند مناطق زلزله خیز و آتشفشان می‌سازند، همیشه در معرض لرزش و انفجارات است، و دائم در حال شکستن و فروریختن است، چنانکه در حال انفصال شخصیت (شیزو فرینیا) و دوگونگی آن پدید می‌آید، انفصالی که انسان را دارای دو شخصیت منفصل و دور از هم می‌سازد که گوئی در این میان ارتباطی نیست.

و در خاتمه از نوع دیگری از بیماری روانی سخن می‌گوئیم، از بیماری سخن می‌گوئیم که از توقف نمو در یک مرحله ای روانی معین سرچشمه میگیرد، و یا در موقع تکامل نیافتن نمو در جمیع اجزاء نفس بطور مساوی پدید می‌آید، و حال آنکه فرض این است که نفس انسانی به نمو دائمی خود آنقدر ادامه بدهد تا به مرحله ای کمال و آرامش برسد، چنانکه نمو جسم ادامه مییابد تا بحد کمال خود می‌رسد.

و سپس در این حال زمانی می‌ماند، و جز یک رشته تغییرات بسیار جزئی چیزی در آن دیده نمی‌شود تا آخر سرپیری گریبانش را میگیرد، و اگر جسمی را تصور کنیم که مطابق با سنین عمرش نمو نمی‌کند و در مرحله ای کودکی می‌ماند، و یا در ابتدای جوانی توقف می‌کند، و یا اگر جسمی را تصور کنیم در همه ای اجزاء نمو می‌کند، مگر در یک و یا چند جزء که دائم در حالت کودکی می‌ماند، مانند (گرفتاران بفلج اطفال در یکی از اعضاء بدن،) وقتیکه این صورت را تصور کردیم ممکن است مقابل آن را نیز در عالم نفس و روان تصور کنیم، وقتیکه نمو روانی در یک مرحله ای معین توقف نماید و یا در بعضی اجزاء نفس به کمال برسد، و در بعضی دیگر در همان حالت ابتدائی باقی بماند.

و نفس و روان بشر هم در اثر پیدایش یک رشته علتهای گوناگون باین دو بیماری گرفتار می‌گردد، گاهی در میان این علتها بدرفتاری با کودک در ایام کودکی، و گاهی هم نرمش و نازخریدن از کودک بیش از اندازه ممکن است باشد! زیرا هردو یکجانبه نفس را در معرض بی‌نظمی قرار می‌دهند! یکی مجراهای حرکت و جنبش زندگی را با ایجاد قیود سنگین و مشکل تنگ می‌کند که در اثر آن در زیربار این قیود نارسیده می‌ماند، مانند (قدمهای کودکان چینی‌های قدیم که در ایام کودکی در قالب‌های مخصوص گذاشته میشد و تا آخر عمر در همان حال کودکی باقی می‌ماند، و خودبخود از حمل بدن عاجز بود،) و دومی، یعنی: (نازدانه بارآمدن) نفس را بنرمش و انعطاف پذیری عادت می‌دهد که در اثر آن در همان حالت سستی باقی می‌ماند و نمو می‌کند، مانند کودکی که همیشه پدر و مادر او را بدوش و آغوش میکشند که عضلات ساقش از نمو باز می‌ماند که در اثر آن نه حرکاتش قوی تر می‌گردد و نه عادت براه رفتن دارد، و نه در مقابل مشکلات و سختیها دوام مییابد.

و گاهی هم بدون اینکه نازش را بخرند، همه مسئولیت‌ها را از کودک برداشتن و عادت دادن اوست که تمامی کارهایش را دیگران انجام بدهند که در اثر آن تجربه‌های اساسی که تنها وسیله ایست برای تمرین و تقویت (عضلات روانی) تعطیل می‌گردد، و یا گاهی صدمه‌های روانی باعث می‌شود که شخص مبتلا ناخودآگاهانه در یک حالت روانی مخصوصی ثابت و راکد بماند، و هرگز حاضر نمی‌شود که پای از آن مرحله فراتر نهد، و یا بعد از آنکه از این مرحله گذشت دوباره بر گردد، برای اینکه از روبروشدن با یک واقعیت ناگوار فرار بکند، واقعیتی که خود را قادر به روبروشدن و یا تغییردادن آن نمیداند.

و این علتها هرچه می‌خواهد باشد، (چون در اینجا در مقام شرح و بیان آن‌ها نیستیم) توقف کامل و یا جزئی در نمو روانی ایجاد می‌کند که در نتیجه گاهی انسانی بالغی را میبینی که تصرفاتش مانند تصرفات کودکان و یا نوجوانان است، زیرا یا قادر نیست که مسئولیت کارهایش را بعهده بگیرد، و یا مانند کودکان کار می‌کند که بیهوده و عبث است، و شایسته ای آدمهای بزرگ نیست، و یا با حرکات عاطفی بطور ناگهانی بهرسو میغلطد، مانند نوجوانان تجربه ندیده.

و یا گاهی انسانی را پیدا می‌کنی که دائم خود را بیمار و ناراحت و محزون نشان می‌دهد که عاطفه‌ها را بسوی خود جلب کند و نازدانگی خود را بر دیگران تحمیل نماید، و میبینی که همیشه یک علتی را در خود نگهمیدارد که جلب نظر کند، وقتی بیمار می‌شود دیگر نمی‌خواهد که تا ابد شفا یابد، و یا حد اقل بزودی شفا یابد، وقتی با مشکلاتی برخورد می‌کند دوست دارد که مدت زیادی در آن حال باقی بماند، اگرچه ناراحتش هم بکند، برای اینکه دل‌ها را بسوی خود بکشاند.

یا مردی را پیدا می‌کنی که تمام همتش مانند (نوجوانان اسیر شهوت و منحرف) این است که دوشیزگان دلباخته ای او شوند دورش را بگیرند، و او هم با جان و دل بکوشد که با دادن هدیه‌ها و با پوشیدن لباسهای شیک آن‌ها را بدور خود جمع کند تا در نظر آنان با شخصیت و با سخاوت جلوه کند، و یا گاهی زنی را مییابی که فقط همتش بدام انداختن جوانان است، بخاطر آنان خود را آرایش می‌دهد، و برایگان در اختیارشان قرار میگیرد تا ناظران را بتحسین و آفرین وادارد، و نظرها را بسوی خود جلب کند که بگویند: عجیب مالی است! عجیب میوه ایست! الی غیر ذلک از این کارها.

سپس گاهی انسان عاقل و راشدی را میبینی که در همه ای کارها جز در یک نقطه ای معین که آن هم نقطة مرض اوست، درست مانند کودک و یا نوجوانان رفتار می‌کند، و غالباً هم در این حال به نقطه ای مرض متوجه نیست تا برای علاج آن بکوشد، یا با آن روبرو گردد و بصراحت اعتراف کند که یک نقطه ضعف است در وجودش، و غالب اوقات به همین ترتیب: علی رغم (این نقطه ای ضعف) بخوبی می‌تواند تعادل خود را حفظ کند، بدلیل اینکه نیرو ضبط و کنترل در مجموع وجودش بزرگتر از نیروی محرک بسوی انحراف راست.

و در خاتمه گاهی انسانی را مییابی که در همه ای چیزها معتدل است، و سپس در اثر اصابت یک صدمه ای شدید روانی تعادلش را از دست می‌دهد که در اثر آن (بی‌اختیار و ناخودآگانه) به حالت طفولیت و به حالت ناپخته ای جوانی بر می‌گردد، و بدیهی است که این حالت در شعاع مرض معین داخل نمی‌شود که انسان بتواند آن را تغییر بدهد و یا شایسته ای تغییر باشد، بلکه محتاج به معالجه ای روانی مخصوصی است.

و خلاصه این جمله ای انحرافاتی که نفس و روان انسانیت در مراحل مختلف نموش با آن‌ها دست بگریبان است، و ما تاکنون از عوارض آن سخن میگفتیم و با علل و اسباب آن کاری نداشتیم، مگر با اشاره‌های عبوری، بدلیل اینکه آن مبحثی است مخصوص، و در جائی که سخن از نظریه ای همگانی در نفس انسانیت گفته می‌شود نباید آن را عنوان کرد، و لکن ما این اشاره ای عبوری را با یک کلمه ای کوتاه و فشرده ردیف می‌کنیم، و از علتهای انحرافات بطور خلاصه پرده بر میداریم، و آن‌ها را در چهار نوع بیان می‌کنیم:

1-  اولین و بزرگترین علتهائی انحراف وجود نظام بد است که در اجتماع حکومت می‌کند و با رهبریت ناشایست در اثناء مراحل نمو و پرورش دست تعدی و تجاوز بروی مردم دراز می‌کند، خواه این نظام، نظام فکری و روحی باشد، و یا سیاسی و اجتماعی و اقتصادی با همه‌ای گسترشهای آن‌ها.

و پربدیهی است که هر فسادی که در نظام حاکم باشد، بناچار در افراد بطور عموم و در اطفال بطور مخصوصی که در اول مرحله ای تکوین هستند منعکس خواهد شد، و مادام که کناره گیری از این اجتماع محکوم بفساد ممکن نیست، رعایت و حمایت کودک نیز امکان پذیر نخواهد بود که از انعکاس فساد در وجودش اثر نگذارد، مگر با کوشش و زحمت پی گیری که در تربیت خانوادگی بکار می‌رود.

پس بنابراین، اگر تربیت خانوادگی این وظیفه را انجام ندهد، و غالباً هم مادام که فساد در نظام حاکم اجتماعی موجود غلبه دارد نمی‌تواند انجام دهد، دیگر نمیتوان از سرایت و گسترش بیماریها و انحرافات فرار کرد، و بسیار روشن است آن نظام فکری و روحی که ایمان بخدا ندارد، و مطابق با هدایت و رهبریت الهی حرکت نمی‌کند، آن نظامی که وادار می‌کند بشری بشر دیگری را بپرستد، و نمی‌گذارد خداشناس و خداپرست باشد، از خدا یاری بجوید و بسوی او برگردد، خودبخود افراد را از فطرت طبیعی خود دور خواهد ساخت، و بجای خدا معبود دیگری را بر آن‌ها تحمیل خواهد کرد.

آن نظام سیاهی که نه ایمان باصول عالی انسانیت دارد و نه ضروری بودن نیروهای ضبط و کنترل را در زندگی برسمیت می‌شناسد، آن نظام شومی که دائم به هرج و مرج غریزه ای جنسی فرمان میراند، و خودسری و خودبازی را در آن رسمی میداند، خودخواهی و خودستائی و خودپرستی را بعنوان حریت و آزادی فردی معرفی می‌کند، آن نظام اقتصادی که فقر و بختی را از یک طرف انتشار می‌دهد، عیاشی و خوشگذرانی و اسراف را از طرف دیگر، آن نظام اجتماعی که فرد را در وضع صحیح اجتماعی خود قرار نمی‌دهد که سرانجام فرد هستی خود را بحساب اجتماع بزرگ نشان می‌دهد، و یا هستی اجتماع را برعلیه خود بزرگ جلوه می‌دهد، همه و همه ای این نظام‌های منحرف بناچار باید بدنبال انحرافات خود روان گردند، بناچار خط سیر خود را باید ادامه بدهند و هستی افراد را زیرپا بگذارند، و بناچار باید کودک در سایه ای این نظام‌های فاسد بدون اینکه توجه کند با تربیت و هبریت فاسد تربیت یابد، و طوری تربیت بپذیرد که آن وضع فاسد را وضع طبیعی پندارد.

و صحیح است که فطرت بشریت با نیروی ذاتی خود که خدا در آن بودیعت نهاده بعد از مدتی علیه این انحرافات انقلاب می‌کند، و همه را از حریم خود دور می‌سازد، وقتیکه نتیجه‌های تلخ آن‌ها را چشید و احساس کرد که دائم میان خود و این انحرافات مخالفت و ستیزه جوئی برقرار است، برعلیه آن‌ها شورش برپا می‌کند، و لکن این انقلاب آسان و ساده نیست بطول زمان، و حوصلة گسترده احتیاج دارد، خیلی بطول میانجامد، گاهی نسل‌هائی را یکی پس از دیگری بخود مشغول می‌سازد، و در اثناء رفت و آمد این نسل‌ها مردم در معرض انحراف قرار می‌گیرند، مادام که نگهبان دلسوزی پیدا نشده که هشیار باش بدهد و آن‌ها را بسوی خط اصلی فطرت بخواند.

2-  تربیت بد نیز یکی دیگر از اسباب انحرافات است، زیرا تربیت تنها وسیله ایست برای تصحیح خط سیر بشریت، وقتیکه کودک بدون راهنمائی صحیح رها گردید دائم در معرض یکی از این انحرافات است که شمردیم حتی بدون علل خارجی، زیرا محرکهای فطری را تا نیروهای ضبط و کنترل تنظیم نکنند، بناچار طغیانگر و یاغی بباز میآیند، بدلیل اینکه عادت بکنترل ندارد، و بدلیل اینکه دستگاه کنترل هنوز نمو نکرده که بکار تنظیم بپردازد، و در گذشته بطور روشن بیان و ثابت کردیم که ضوابط (نیروهای کنترل) با اینکه فطری هستند، بازهم احتیاج فطری دارند به کمک‌های خارجی تا درست نمو کنند، مانند احتیاج کودک در راه رفتن و سخن گفتن، و این وظیفه ای تربیت است.

پس وقتیکه تربیت به وظیفه ای خود قیام نکند و ضوابط را نمو ندهد، همه ای انحرافات نیروهای محرک ممکن است خودبخود و بدون اسباب خارجی پیدا شوند، مانند درختانی که همه ساله باید شاخهای آن‌ها بریده و یا کوبیده شود تا میوه بدهد، و اگر بحال خود واگذار گردد یا میوه نمی‌دهد، و یا اگر هم بدهد فاسد است، و این ساده‌ترین انحرافی است که از سوء تربیت یا بگو: در واقع عدم تربیت سر میزند، و لکن این آخرین ثمرة آن نیست، چون در سوء تربیت این امکان هست که در درون نفس بشریت تخم بیماریهائی را بکارد که اگر تربیت صحیح انجام می‌گرفت هرگز پیدایش آن‌ها امکان نداشت، زیرا از راه رهبریت ناشایست و یا راهنمائی‌های فاسد، ممکن است نیرو حسی خارج از حد و یا منفی گری خارج از اندازه، و یا فردیت خارج از حد را پرورش دارد، و یا بعکس از نمو و پرورش باز داشت و تضعیف نمود، و همچنین امکان هست که کودک براساس گوشه گیری مریضانه و یا خودخواه و خودپسند تربیت گردد، و ممکن هم هست که نمو او را در یک حد معین متوقف ساخت که نتواند از آن تجاوز نماید، و یا جزئی از نفس او را از نمو و پرورش و گسترش انداخت، و هکذاً و هکذاً بهمین ترتیب است: همه ای انحرافات، ممکن است از طریق تربیت صحیح و سالم و سازنده و پیشرو اصلاح شود و پایدار گردد، و این وظیفه ای واقعی پدران و مادران است.

3-  در اینجا استعداد موروثی هم برای انحرافات وجود دارد، زیرا گاهی کودک پا بدنیا میگذارد، و این استعداد در اثر ناراحتی محرکهای فطری (نیروهای حکم کننده) و یا ناراحتی ضوابط فطری (نیروهای بازدارنده) و یا ناراحتی نیروهای حسی و معنوی، و یا بفشارافتادن نیروی مثبت و منفی و یا نیروی واقعی و خیال و یا نارسائی نیروی فردیت و اجتماعیت و... پدید می‌آید، و کودک در برابر این استعداد موروثی هیچ چاره‌ای ندارد، زیرا از خارج بر او تحمیل گردیده است، آن را در میان اجتماع چنین کودک از زمان قبل از میلاد مسیح ارث می‌برد، و با این وصف بازهم یک امر حتمی نیست که نتوان بعلاجش پرداخت، و تربیت یگانه وسیله مصونیت است برعلیه این استعداد موروثی و ضامن است که این استعداد منحرف را تصحیح کند و براه راست هدایت نماید، با تحمل اندک زحمتی و تحمل بیداری و هوشیاری، زیرا از نظر طبی معروف است که فرزندان معتادان بمواد مخدر، و با فرزندان معتادان بالکل بدنیا که میآیند، در آن‌ها استعداد موروثی هست که شرابخور باشند و یا معتاد بمواد مخدر، و لکن حتمی نیست که اینطور باشند، و ممکن است جدا از این خطر بآسانی نجات یابند، و اشخاصی باشند عادی و معمولی و معتدل، بشرط اینکه راهنمائی صحیح ببینند و با وسایل گمراه کننده برخورد نکنند که آنان را در راه انحراف تشویق نماید، و استعداد روانی برای این مرض مانند خود این استعداد است، حتمی نیست اگر تربیت و توجیه صحیح باشد کودک گرفتارش گردد.

4-  چهارمین و آخرین علت عبارتست از: عیوب جسمانی مادرزائی و آن نابسامانی‌هائی که کودک را وادار می‌کند که نقص را در خود درک کند که در اثر این درک برای جبران نقص بکوشد که سرانجام در این راه بانحراف بیفتد، و از قدیم مردم ملاحظه کرده‌اند که (هر معیوبی متجاوز و ظالم است) و این تا اندازه‌ای یک مطلب صحیحی است، گرچه در همه جا نمیتوان آورد، زیرا مسئله ای کوشش برای جبران عیب و تعویض نقص یک مسئله ای فطری است که جسم آن را فطرتاً انجام می‌دهد، چنانکه نفس انجام می‌دهد، بدلیل اینکه کسی که یکی از نیروی حواس او ناقص باشد غالباً با یک نیروی دیگر جبرانش می‌کند، مثلاً: بینائی را با شنوائی، و شنوائی را با بینائی و... سپس بسیار دیده شده که یکی از کلیه‌های بدن در اثر بیماری از کار میافتد، و در مقابل نشاط کلیه ای دیگر زیاد می‌شود تا بجای کلیه ای بیمار انجام وظیفه نماید، و نیز دیده شده وقتیکه لوزه‌ها از کار باز میمانند، غده‌های کوچکی در اطراف نزدیک آن‌ها سر می‌زنند، گویا: به منزلة این است که بجای لوزه انجام وظیفه می‌کنند، نفس و روان آدمی هم همینطور است، بطور ناخودآگاهانه تقریباً متوجه است که نقص خود را جبران کند، و بجای کمال بکار ببرد.

و از اینجا است که آدم معیوب دائم چموشی می‌کند تا به مردم بفهماند که قوی است، و این عیب او را از مقام بشر معمولی پائین تر نیاورده است، و در این کار اصرار و مبالغه بکار می‌برد، و بدلیل اینکه نقص ناراحتش می‌کند تا آنجا پیش میتازد که یکجانبه کار کند و بیمار گردد، بدون اینکه خود متوجه بیماری شده باشد!!

و لکن بازهم این حتمی نیست، زیرا اینطور نیست که برای جبران نقص و کمبود جز انحراف راه دیگری نباشد، بلکه ده‌ها وسیلة دیگر هست پاک و نظیف و سرشار از خیر و برکت که مردم ناقص می‌توانند با آن‌ها نقص‌ها را جبران کنند، بدلیل اینکه گاهی آدم ناقص هنرمند است، گاهی دانشمند کم نظیر است، گاهی استاد ماهر است، یا یک شخص پرعاطفه و انسان دوست و حکیم و جوانمرد است که می‌تواند با جوانمردی این احساس را جبران نماید، و سرانجام آنقدر از محبت و احترام و قدردانی مردم برخوردار می‌گردد که آن کسری جبران می‌شود، و یا شخصیتش آنقدر بارز می‌شود که بدون انحراف دارای عظمت و بزرگی می‌گردد و کمبود جسمی را جبران می‌کند، و شخصیت و عظمت مانع از این می‌شود که دیگران عیبش را به بینند و گوشزد کنند.

و خلاصه توجیه و راهنمائی سالم در تربیت بزرگترین کمکی است برای دورشدن از اینگونه انحرافات، و بآدمی فرصت میبخشد که انحرافات و علل آن بطور عموم، (و همچنین این است راه معالجه ای آن‌ها) و طریقه علاج آن‌ها عبارتست از: پیروی از خط سیر فطرت سالم و پایدارداشتن نفس و روان براساس فطرت سالم بخصوص در مرحله ای طفولیت.

و این نکته هم ناگفته نماند، این کتاب تربیت نیست، بلکه ما فقط در اینجا ظواهر گوناگون نفس و روان بشریت را در حال انحراف و اعتدال بررسی می‌کنیم، و شایسته است قبل از آنکه این بخش را به پایان برسانیم، به مقام علم روانشناسی غربی اشاره کنیم که در برابر انحراف و جنون روانی چه کرده است؟! حقاً که روانشناسی غربی در نمایش دادن بعضی انواع انحرافات سخت مبالغه نموده است، و حال آنکه در همان وقت از انواع دیگر انحراف غافل مانده است، انحرافیکه از شدت گاهی بدرجه ای جنون می‌رسد دور افتاده است، بدلیل اینکه غرب آن‌ها را مرض احساس نمی‌کند، چون خود در آن‌ها تا گردن فرو رفته و در حال غرق شدن است، چنانکه از روی همان غفلت یک رشته حالات سالم و معتدل را در ردیف مرض بحساب آورده، برای اینکه در این حال انحراف حاضر خود را متوجه نیست، و با چشم انحراف بین بسوی آن نگاه نمی‌کند.

حقاً که روانشناسی غرب در نمایاندن انحرافاتیکه از شدت ضبط و کنترل (یا باصطلاح خودش از سرکوبی غرایز) سر میزند سخت کوشیده است، حتی نزدیک است که بگوید: خود ضبط و کنترل کار زیانبخش است و نباید انجام بگیرد، و اطفال نباید در فشار تربیت قرار بگیرند، چون ممکن است از این راه عقده‌های روانی بداخل آنان راه یابد و ممکن است گرفتار گردند، بلکه اگر لازم باشد توجیه و تربیت فقط باید از دور انجام بگیرد، و آن هم خیلی با احتیاط و آرامی!!

و سپس در شعاع همین انحرافات نسلی از امریکائیان بر سر کار آمدند که در انحرافات ذوب شدند و شخصیت خود را باختند، و این همانست که (کندی) از ترس از آیندة آمریکا از آن‌ها نالید، و خواستار گسترش تربیت جدی شد که این خطر را از کشورش دور کند، و این بلا را از هموطنانش باز گرداند!!

و در همان حال روانشناسی غرب با کمال غفلت همه چیز را نادیده گرفت که تقریباً همه ای انحرافات از عدم ضبط و کنترل و یا افراط در بکابردن نیروهای محرک فطری سر میزند! و در این‌ها بطور کلی انحراف احساس نکرد!

بلی، در این قسمت عوامل محلی فراوانی در اروپا وجود دارد که کار را تا این وضع آشفته رسانده است! و خود فروید یکی از این عوامل بزرگ بود در این راه، چنانکه انقلاب صنعتی و دو جنگ جهانی گذشته، و آن همه آثار شومی که بدنبال داشتند، از قبیل ویران کردن اصول و اعتقادات انسانیت، و پیدایش عنان گسیختگی و رهائی از قید و بند آدمیت همه و همه اسباب و عللی است برای برسمیت شناختن این انحرافات از دید مردم غربی!! و لکن همة این‌ها گاهی باین ترتیب تفسیر می‌شود، اما دلیل بر این نیست که انحرافات را از انحراف بودن بیرون آورد.

و همچنین روانشناسی غرب نتوانسته بحساب بیآورد، در حالیکه امراض روانی را تشخیص می‌دهد که نقص پیشرفت روحی و یا نابودی آن خود یکی از بیماریهائی است که نفس و روان بشریت گرفتارش می‌شود، برای اینکه خود محیط غرب با هرچه در آن هست گرفتار این مرض است، و دیگر نمی‌تواند آن را مرض حساب کند!! و بازهم این روانشناس بحساب نیاورده که واقعیت خارج از اندازه و یا ایمان به محسوسات خارج از اندازه و.... بیماریهای روانی هستند که باید علاج شوند، زیرا همه ای غرب و هرچه در آنست در بست در میان این انحرافات افتاده است!!

و نیز بحساب نیاورده که ایمان داشتن انسان باصول و قوانین ناپایدار خیالی و جریان سلوک واقعی آدمی دور از اصول و قوانین انسانیت مرض است که عاقبت شخصیت انسان را متلاشی می‌سازد، بدلیل اینکه همة غرب باین درد مبتلا است، و دیگر آن را مرض نمی‌بیند!!

و بحساب نیاورده که دورشدن از خدا و سرپیچی از عبادت پروردگار، و (رهائی) از وظیفه ای عقیده یک رشته بیماریهای روانی است که در اصل فطرت سالم نبوده است، بدلیل اینکه غرب و هرچه در غرب است باین درد مبتلا است، دیگر دیده مرض شناس ندارد!! و بحساب نیاورده که همگانی شدن غریزه ای جنسی مرضی است، و بیرون تاختن زن از وظیفه ای خود برای فتنه گری و برهم زدن اوضاع اجتماع و دام گستردن برای شکار مردان نسبت بفطرت سالم جنون است، آشفتگی است باید علاجش کرد، بدلیل اینکه غرب و غربیان در این سرشکستگی واژگونه غرق است، و خیال می‌کند که این یک وضع فطری است، و غیر از آن هرچه هست جنون است و جنون!!

و در همین وقت و با همین حال بایمان بغیب بعنوان انحراف از حقیقت نگاه می‌کند که نباید مردم (سالم) در آن قرار بگیرند! و بعفت غریزة جنسی بعنوان یک انحراف و سرکوبی غریزه نگاه می‌کند که نباید هیچ دختر و پسر (سالم) بآن پناه ببرد!!

و بهمین ترتیب: موازین انسانیت یکی پس از دیگری در حساب این (علم مصنوعی) ویران می‌گردد، علمی که هنوز با مسایل شخصیت و پیشرفت‌های ذاتی انسان آشنائی کسب نکرده است!!

و حال آنکه علم نور انسانیت است، نور انسانیت راستگار است! باید وسیع تر از افق یک نسل منحرف و سرگردان باشد! و آن هم چه نسل گردانی؟! باید همه ای نسل‌ها را بحساب آورد! باید همه ای بشریت را بحساب آورد! و از این سرافکندگی و سرشکستگی حاضر تجاوز کرد و از اسارت آن بیرون آمد، اگر در امکانش هست و می‌تواند واقعاً بیرون آید! چنانکه خود می‌گوید که می‌تواند!!

آری آری، بهترین مرجع صلاحیت دار در حکم کردن بانسان خود انسان است، انسان است در واقعیت گسترده ای خود، در حقیقت بی‌پایان خود، انسانی که حقیقت آن همه جا را فرا گرفته است، حقیقتی که تمامی جوانب انسان را دربر میگیرد، و هیچ گوشه ای از آن‌ها را بیهوده نمی‌گذارد، هیچ زاویه ای را کوچک و بی‌ارزش نمیداند، فرقی برای یک طرف قائل نمی‌شود که طرف دیگر را بی‌ارزش بشمارد، و انحراف و جنون هم باید با مقیاس فطرت سالم و کامل سنجیده شود، نه با مقیاس یک نسل معین و سراسر انحراف و هنگامیکه ما همه بسوی فطرت هدایت شویم، همانطوریکه خدا آفریده بسوی فطرتی راهنمون میشویم که در حال تکامل عجیب و با نظم و ترتیب دقیقش بزودی و بفوریت برای ما روشن خواهد شد که مراکز و اماکن انحراف و جنون چیست و کجا است؟ و راه تصحیح و علاج آن کدام است؟ بدون اینکه به زحمت بیفتیم، و تحت تأثیر حیله و تزویر قرار بگیریم!!