اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

اهل سنت

آنچه در این وبلاگ مخالف قرآن و سنت بود دور بندازید. الله در قرآن میفرماید:(پس بندگانم را بشارت ده، همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند». زمر، آیه 17 و 18

فتح پیشاور

فتح پیشاور

پس از فراغت از جنگ مایار سیدآقا، قصد پیشاور را اظهار نمودند، که بین کابل و لاهور بزرگترین شهر است، در مورد سلطان محمد خان که با لشکر مجهز و عظیمی در مقابل مجاهدان آمده بود و با قدرت کامل جنگیده بود و هیچ‌گونه نرمی و مدارا در حق‌شان قایل نبود و به ناموس هیچ ناموسی احترام نگذاشته بود، حالا دیگر اتمام حجت شده بود و او راه را برای فتح پیشاور باز کرده بود.

سیدآقا در مردان دو شب گذرانده بودند سپس به طرف پیشاور حرکت کردند، اهالی روستاهای بین راه، از ظلم و ستم درانی‌ها به ایشان شکایت آوردند، از آنجا تا پیشاور پانزده مایل فاصله داشت اما در کنار دریا کشتی‌ای وجود نداشت، چون درانی‌ها پس از عبور از دریا کشتی‌ها را غرق کرده بودند تا بدست مجاهدان نیفتند، بهرحال از دریای سوات که از یک طرف آب کم بود رد شدند و در محل «مته» اقامت گزیدند. مردم بومی از ورود لشکر خیلی خوشحال بودند و می‌گفتند: سبحان الله عجیب لشکری است، با توجه به جمعیت شش، هفت هزار نفری پیاده و سواره نظام، کوچکترین تعرضی به کسی و چیزی ندارند. برخلاف درانی‌ها که اگر دو نفر پیاده از آن‌ها می‌آمد ما خانه‌ها را می‌گذاشتیم و به کوه‌ها پناه می‌بردیم.

خلاصه، لشکر اسلام از هرجا که رد می‌شد مردم از تهِ دل خوش آمد می‌گفتند، زن و مردشان دو طرف راه می‌ایستادند، به سیدآقا سلام می‌گفتند و تبرک می‌جستند.

دو سه روزی در این منطقه، توقف بود، صاحب نظران و ارباب حل و عقد به خدمت ایشان می‌رسیدند، و درخواست می‌کردند که نظم پیشاور را بدست بگیرید. ایشان پرسیدند، روال و نظم قبلی اینجا چطور بوده است؟ گفتند: روش سرداران پیشاور در مورد خراج و مالیات‌‌گیری این بوده است که نصف محصول مزارع را می‌گرفتند، علاوه بر این وزن کننده هم بذمه‌ی مردم بود. در نتیجه برای مردم کشاورز و زحمت‌کش فقط یک سوم محصول، باقی می‌ماند، ایشان فرمودند: مردم یک سوم محصولات‌شان را به ما دهند بقیه همه مخارج به عهده‌ی امام است، نه بر مردم، و فرمودند در دولت ما، اگر از کسی و کاری یا خدمتی گرفته شود، مزد و حقوق آن محفوظ است و به او کاملاً پرداخت خواهد شد. البته اگر کسی پیاده یا با سواره‌ای به روستاهای جهت دریافت مالیات وغیره مراجعه کرد او را برادر خود بدانند، برای غذا پذیرایی کنند، اما خود او حق ندارد چیزی طلب کند، حتی اگر از خوانین منطقه چیزی سؤال کرد مؤاخذه خواهد شد.

هنگامی که لشکر به پیشاور نزدیک شد به سیدآقا اطلاع رسید که سلطان محمد خان بستگان خودش را به کوهات فرستاده است و خودش همراه با لشکرش در روستایی اقامت گزیده است، فیض الله خان بعنوان نماینده‌ی سلطان محمد خان به خدمت رسید و از قول سلطان محمدخان گفت: ما مقصر هستیم که در مقابل شما ایستادیم و می‌خواهیم از گناه خود توبه کنیم، شما از تقصیر ما بگذارید و از اینجا برگردید و در ضمن او می‌گوید، اگر یک نفر کافر در خدمت شما جهت پذیرفتن اسلام حاضر شود شما او را می‌پذیرید و مسلمان می‌کنید، من که مسلمانم و بچه مسلمان هستم، به گناه خودم اعتراف می‌کنم و قول می‌دهم که آن را تکرار نکنم، تا زنده‌ام مطیع شما باشم.

سیدآقا با شنیدن این حرف‌ها فرمودند: «آقای خان! ما خاطر شما را پاس می‌داریم، اما در برگشتن ما از اینجا سرداران شما این احسان را نمی‌شناسند و ما ان‌شاءالله فردا از اینجا به پیشاور می‌رویم، اگر آن‌ها بر عهد و پیمان خویش با صدق دل، پایبند باشند، ما آن‌ها را با دادن نمایندگی خویش، آنجا را ترک خواهیم کرد، زیرا ما در این منطقه فقط برای این آمده‌ایم که برادران مسلمانان این منطقه باهم متحد شوند و علیه کفار بجنگیم تا اسلام سربلند و غالب شود و فرمود شما به مردم خویش ابلاغ کنید که امروز به پیشاور حرکت است و هشدار دهید، احدی به مردم و ملت دست‌درازی نکند، زیرا سلطان محمد خان پیام صلح فرستاده است، آنگاه به ارباب بهرام خان فرمودند: که شما یکی از معتمدین خویش را به پیشاور بفرستید تا رفته در بازار جار بزند که امروز لشکر سیدآقا اینجا می‌رسد، همه مغازه‌های خود را ببندند تا خدای ناکرده مورد تعرض قرار نگیرند و چیزی را از دست ندهند.

سپس حرکت لشکر را اعلام فرمودند، مجاهدان آمادگی خویش را تکمیل کردند، اذان عصر کمی دیر انجام گرفت، همه نماز خواندند، سیدآقا سر را لخت کردند دعا فرمودند و از آنجا همراه با لشکر حرکت کردند، دسته‌ی سواران پشت سر ایشان و پیاده نظام جلوی ایشان راه می‌رفتند، از سمت مغرب از دروازه‌ی کابل از مسیر بازار وارد شهر شدند، مغازه‌های بازار بسته بود، اما جابجا بشکه‌های شربت صلواتی داشت، مغازه‌ها چراغانی بودند و همه‌ی مردم برای سیدآقا و مجاهدان دعای خیر می‌کردند. سیدآقا به یک ساختمان گرد، که سرای بزرگ آجری بود، اقامت گزیدند و لشکر بیرون از سرا ماندند. نگهبانان تعیین شدند و لشکر هم برای مقابله با هرنوع خطر آماده‌باش ماند. سر چهارراه‌ها، محله‌ها، گذرگاه‌ها حافظ و نگهبان تعیین شد.

صبح هنگام، سیدآقا در حیاط، نماز صبح اقامت فرمودند و دعا کردند، پس از دعا به ارباب بهرام خان پیغام دادند که برود و به مغازه داران بازار ابلاغ کند تا مغازه‌های‌شان را باز کنند، زنان فاحشه که در پیشاور تعدادشان زیاد بود، محجبه شدند اگر مردی دور و برشان می‌پلکید، هشدار می‌دادند که دور و بر ما نیایید والا هم پدر شما را درمی‌آورند و هم پدر ما را. همچنین مغازه‌های مشروبات الکلی و مواد مخدر بسته شد، و همه معتادان پنهان شدند. سیدآقا به تاکید اعلام کرده بودند که احدی از افراد لشکر حق ندارد از باغ‌های پیشاور میوه‌ای بچیند.

دو روز پشت سر هم افراد لشکر، گرسنه ماندند و بدون خورد و نوش شب گذراندند، در شهر، انبارهای زیادی از مواد غذایی بود اما کسی جرأت دستبرد به آن را نداشت، بالاخره ارباب بهرام خان از تجار شهر، قرض گرفتند و از مغازه‌ها آرد خریداری کردند و به تنور دادند تا در عوض اجرت برای آن‌ها نان ‌بپزند، روز سوم غذا به افراد لشکر رسید، در بین راه افراد لشکر به همدیگر می‌گفتند با رسیدن به پیشاور امروز شکمی از عزا درمی‌آوریم چون انگور، انار، سیب، گلابی زیادی دارد، از برنج خوب و گوشت گوسفندان چاق، چلوی خوبی تهیه خواهیم کرد، حالا هنگام خوردن نان پس از انتظار سه روزه به همدیگر می‌گفتند این تاخیر نوعی تنبیه آن اوهام و خیال خام است.

عده‌ای از لشکر درانی‌ها در کمین بودند که قبل از ورود مجاهدان به پیشاور بر آن‌ها حمله کنند، اما فرصتی گیر نیاوردند و لشکر با سلامت کامل، به پیشاور رسید، با این وضع لشکر سلطان محمدخان خیلی دلسرد و افسرده شد. اکثر افراد از سوار و پیاده با کوچک‌ترین حیله و بهانه‌ای از گوشه و کنار فرار می‌کردند و به روستاهای‌شان می‌رفتند، حالا او یقین کرد که راهی دیگر برای جنگیدن نمانده است، بنابراین دستپاچه شد، توسط ارباب فیض الله خان برای سیدآقا، پیام فرستاد که شما رهبر دین و دنیای ما هستید و امام هستید ما دربست در اختیار شما و گوش بفرمان شما هستیم.

ما اشتباه بزرگی را مرتکب شدیم که از بدی بخت و کمبود عقل بر علیه شما لشکرکشی کردیم و به کیفر خویش رسیدیم، حالا از اخلاق کریمانه‌ی شما امیدواریم که از سر تقصیر ما بگذرید، ما از همه‌ی شرارت‌ها توبه می‌کنیم، ان‌شاءالله بعد از این، هرگز نخواهیم کرد.

سیدآقا پس از شنیدن همه‌ی سخنرانی او فرمودند: «آقای خان! شما در این موضوع دخالت نکنید چون آن‌ها حراف‌اند و مغرض، عهد و پیمان‌شان هیچ تضمینی ندارد، برای رسیدن به اغراض خود از هرنظر تسلیم می‌شوند و بمحض اینکه خر مرادشان، از پل رد شد کسی را نمی‌شناسند. نه از مردم جهان خجالت می‌کشند و نه از خدا و رسول ترس و بیمی دارند، ما آن‌ها را قبل از جنگ زمانی که آن‌ها از اینجا با لشکر رفته بودند بارها قاصد فرستادیم و تلاش کردیم که سرعقل بیایند اما آن‌ها یک حرف هم گوش نکردند و بناحق با ما درگیر شدند و بسیاری از مجاهدان ما را به شهادت رساندند، ولی حق تعالی ما فقراء و ضعفاء را بر آن‌ها پیروز کرد، شکست خوردند و فرار کردند، ما تا اینجا آن‌ها را تعقیب کرده‌ایم، حالا که جای پناهی نمی‌بینند شما را میانجی قرار داده‌اند می‌خواهند نیرنگ بازی کنند.

قبل از این در جنگ «شیرو» ما در مقابل «بده سینگه» آمده بودیم، این چهار برادر همراه با جمعیت‌شان بظاهر، اول به کمک ما آمدند اما با غدر و نیرنگ خویش تاکتیک جنگ را عوض کردند. ما را با سیک‌ها درگیر کردند، خودشان فرار کردند. و صدها نفر مسلمان را بکشتن دادند. بازهم آمدند و قول دادند، عهد و پیمان بستند که ما با جان و مال با شما هستیم، و با این عهد چکار کردند. همه‌ی شما در جریان هستید، حالا می‌خواهند از نو پیمان جدیدی ببندند، حتماً فکر می‌کنند، بمحض رسیدن به هدف آنچه دل‌ شان بخواهد می‌کنیم، آقای خان! آنچه را به شما گفتیم همه را بی‌کم و کاست به آن‌ها ابلاغ کنید. آقای خان! شما خوب می‌دانید ما از هند آمده‌ایم فقط برای این منظور که مسلمان غالب شود و اسلام پیشرفت بکند. هدف ما نه فتح پیشاور است نه هم تصرف کابل، اگر برای ما راستی قول‌شان ثابت شود و آن‌ها از ممنوعات شرعی و سازش و همکاری با کفار دست کشیده باشند و صادقانه توبه کنند و در وحدت مسلمان بپیوندند. ما را در کنار خویش خواهید دید.

ارباب فیض الله خان عرض کرد آنچه فرمودید برحق و بجانب است، در آن جایی برای چون و چرا نیست، هرخطایی هست از خودشان هست. ان‌شاءالله من پیام شما را کلمه به کلمه برای‌شان نقل خواهم کرد، من یک مسلمان صاف و ساده هستم، حرافی منافقانه بلد نیستم، نمک خورده‌ی آن‌ها و فرمانبردار شما هستم، خیرخواهی هردو طرف را مدنظر دارم.

روز سوم، چهارم دوباره برگشت و گفت من حرف‌های آن روز شما را لفظ به لفظ، برای سلطان محمد خان نقل قول کردم، او با  شنیدن آن اظهار ندامت و شرمندگی کرد و گفت آنچه سیدآقا فرموده‌اند یک کلمه‌اش اشتباه نیست. اما ما صادقانه توبه می‌کنیم.

ان‌شاءالله هیچ وقت شرارت و بغاوت نخواهیم کرد. از سازش و یاری اشرار و کفار دست کشیده‌ایم، احکام خدا و رسول را بر سر و چشم می‌پذیریم. از این به بعد سیدآقا هرجا جهادی داشتند، اشاره بفرمایند ما بی‌تعلل و بی‌درنگ با جان و مال همراه با لشکر، حاضر خواهیم شد، ما می‌خواهیم به خدمت برسیم برای امامت ایشان تجدید بیعت کنیم و از کلیه‌ی منهیات و ممنوعات شرعیه در حضور ایشان توبه کنیم و مخارج سفرشان که از سمه تا اینجا داشته‌اند، دقیقاً نمی‌دانیم چقدر بوده است، اما ما چهل هزار روپیه پرداخت می‌کنیم، بیست هزار زمانی که سیدآقا ما را سرجا نشاند، خودشان آماده حرکت شوند و ده هزار زمانی که ایشان به «هشت نگر» برسند از همانجا بالاحصار دریافت خواهند فرمود و ده هزار زمانی که به پنجتار برسند، ایشان فرمودند: آقای خان ما که همین را می‌خواهیم او در وحدت مسلمانان بپیوندد و با کفار مقابله بکند.

ما نیامده‌ایم که ریاست کسی را بگیریم یا ملک کسی را تصرف کنیم، این شغل جاه‌طلبان است که اراده‌ی کشورگشایی دارند. نیت ما فقط جهاد فی سبیل الله است تا کفار مغلوب و اسلام غالب و سربلند گردد. اگر او با صدق دل بر این پیمان پایبند است ماهم ان‌شاءالله از آن ابایی نداریم.

رفته رفته این خبر در هرجای پیشاور پیچید، اهالی آنجا اعم از هندو یا مسلمان همه نگران شدند، تعدادی از ریش سفیدان‌شان پیش مولانا محمد اسماعیل آمدند و عرض کردند که در شهر شایع شده است که سید آقا تصمیم دارند پیشاور را به درانی‌ها بسپارند.

ما خوشحال بودیم که سیدآقا حاکم اینجا می‌شوند و حق تعالی ما را از چنگال ستمگران نجات داده است، حالا دیگر با آرامش زندگی خواهیم کرد، اما با این خبر نگرانی جدیدی پیدا شده است که ما مجدداً به چنگال‌شان گرفتار می‌مانیم و مسلم است حالا آن‌ها ما را پیش از پیش آزار خواهند داد، ما آن‌ها را خوب می‌شناسیم، عمری تحت تسلط‌شان بسر برده‌ایم، این وحدت و تسلیم یک نیرنگ است، ما می‌خواهیم ما را پیش سیدآقا ببرید.

با شنیدن توضیحات‌شان مولانا فرمودند: این را همه ما می‌دانیم که آن‌ها همین طور هستند اما در این مورد ما به سیدآقا چیزی نمی‌توانیم بگوییم شما اگر چیزی می‌خواهید بعرض‌شان برسانید به ارباب بهرام خان بگویید او شما را پیش سیدآقا می‌برد و از شما به میل خاطر دفاع هم خواهد کرد، چون او نیز هم ولایتی شما است و از اوضاع شما و درانی‌ها بخوبی آگاه است.

آن‌ها این پیشنهاد را پسندیدند و پیش ارباب بهرام خان رفتند، خان نامبرده آن‌ها را دلداری داد و گفت حالا شما بروید سرکارهای‌تان، بعد از ظهر بیایید من شما را پیش سیدآقا می‌برم و وکالت و دفاع شما را انجام خواهم داد.

پس از اندکی خواص لشکر و خوانین بزرگ قندهار و سمه پیش ارباب بهرام خان آمدند نگرانی و خطر خویش را اظهار کردند، مظالم و تجاوزات درانی‌ها را بیان کردند و خواهش کردند که همه‌ی این حرف‌ها باید به گوش سیدآقا برسد، ارباب بهرام خان به آن‌ها اطمینان داد، که او پیش سیدآقا نمایندگی و سخنگویی آن‌ها را به تمام و کمال انجام خواهد داد. پس از نماز عشاء ارباب بهرام خان همراه با برادرش ارباب جمعه خان به خدمت سیدآقا رسیدند و عرض کردند حرف‌هایی خصوصی خدمت‌تان دارم، با این حرف افراد حاضر بلند شدند و مجلس را خلوت کردند، ارباب بهرام خان صحبت‌های سران و ریش سفیدان شهر را به سمع رساندند و نگرانی شدید آن‌ها را بعرض رساند و گفت اهالی شهر می‌گویند که اگر درانی‌ها مجدداً شهر را متصرف بشوند، عقده‌ی بیشتری را بر ما خالی خواهند کرد، زیرا در قدوم سیدآقا جشن و سروری که ما نشان دادیم ذره، ذره به گوش آن‌ها رسیده است و آن‌ها را خشمگین کرده است، بنابراین پس از رفتن شما آن‌ها با عقده دل ما را اذیت و آزار خواهند رساند، اهالی شهر اصلاً به این امر راضی نیستند که سیدآقا شهر را به آن‌ها تحویل داده است برگردند، اگر سیدآقا برای لشکر نیاز به مخارجی داشته باشند ما حاضریم سردستی صد هزار روپیه تهیه کنیم و هر امری دیگری هم داشته باشند ما تسلیم هستیم.

علاوه بر اهالی شهر به استثنای فتح خان پنجتاری و اسماعیل خان، کلیه‌ی خوانین سمه و از قندهاری‌های لشکر فلان و فلان هم پیش من آمده‌اند و همه از بی‌وفایی و بدقولی درانی‌ها و بربادی ویرانی و هتک حرمت، نالان‌اند و می‌گفتند ما هرگز به این راضی نیستیم که سیدآقا مصالحه نمایند و پیشاور را به آن‌ها واگذار کنند و همه از من قول گرفتند که من این حرف‌ها را به سمع شما برسانم و من هم قول داده‌ام.

بنابراین با توجه به این مشکلات اگر نظر حضرت عالی به واگذاری پیشاور باشد پس لطفاً این خدمت را به بنده واگذار بفرمایید که بنده یکی از خدام شما و از اهالی محل هستم و از راه و رسم و اوضاع محل، کاملاً آگاهی دارم. و مردم محل هم از من رضایت دارند و اگر حضرت عالی با واگذاری شهر به بنده محل را ترک فرمایند من می‌توانم از عهده درانی‌ها هم بربیایم. در هرحال تصمیم نهایی با شما است، هرفرمانی باشد، من در پاسخ به آن‌ها اطلاع می‌کنم.

پس از استماع کلیه حرف‌های ارباب بهرام خان لحظه‌ای سکوت فرمودند: جزاک الله، آقای خان! کاری خوبی کردید که از اوضاع مردم مرا اطلاع دادید و آنچه برادران لشکر و اهالی شهر در مورد غدر و نیرنگ درانی‌ها می‌گویند همه راست است. بلکه پروردگار من وضعیت آن‌ها را برای من منکشف و به من الهام فرموده است. اگر برادران بدانند خدا می‌داند که چکار خواهند کرد، اما همه‌ی شما خوب می‌دانید که ما از هندوستان با ترک وطن و دوری از بستگان و عزیزان اینجا فقط برای این آمده‌ایم تا کاری بکنیم که موجب رضا و خشنودی پروردگار باشد. ما به رضایت و ناراضی مردم کاری نداریم، راضی باشند چه دادی سر می‌دهند و ناراضی باشند چه کاری می‌کنند؟!

مردم نادان تصور می‌کنند که ما برای کشورگشایی و جاه‌طلبی آمده‌ایم در صورتی که این رویای آن‌ها است و آن‌ها از دین اسلام هنوز آگاهی ندارند.

و اینکه برادران خوانین سمه از مظالم و تجاوزات آن‌ها و هتک حرمت و خرابی خویش تعریف می‌کند این همه راست است. این نکته را باید، اینطور بفهمند که همیشه افراد کافر، منافق و یاغی بر مسلمان‌ها ظلم و چپاول و نیرنگ می‌کردند. اما هرزمان موضوع رضایت الله درکار می‌شد آنگاه همه کینه و دشمنی‌های خویش را دور می‌انداختند و سر زبان نمی‌آوردند. و با آن‌ها رفتاری می‌کردند که موجب رضایت الله باشد و اطاعت از دستور او، اگرچه برخلاف هوای نفس و آرزوی مردم زمان می‌بود لازم است مسلمانی، دیانت و خداپرستی شرط است، والا همه نفس پرستی و دنیا داری است.

و شکایتی برادران قندهاری ما دارند که تعدادی از برادران ما را آن‌ها به شهادت رسانده‌اند، اینکه موجب افتخار و شکر است، نه جای گله و شکایت، زیرا همه‌ی آن برادران به آرزوی قلبی خویش رسیدند، آن‌ها برای همین آرزو، با تحمل این همه زحمت و مشقت این همه راه طولانی را پشت سر گذاشتند و برای جهاد فی سبیل الله آمده‌اند تا در راه رضایت الله، جان‌شان را نثار کنند و این کار را هم انجام دادند و عمل جهاد و همه‌اش صرفاً برای رضایت الله است. کار از هوای نفس و حمایت بیجا نمی‌باشد، کار معمولاً دنیاداران و جاه‌طلبان انجام می‌دهند.

و این ترس اهالی شهر که می‌گویند چون ما در استقبال سید آقا جشن گرفته‌ایم، بنابراین، آن‌ها ما را از بین می‌برند، این در اثر نادانی و ناآگاهی اهالی شهر است، این‌ها نمی‌دانند که اگر حاکمی ملت را از بین ببرد، حاکم چه کسی می‌خواهد بشود، مردم عادی معمولاً بی‌کس و عاجزاند، هرکسی بر کشور مسلط شود و آن‌ها تسلیم شوند کجا می‌خواهند زندگی کند، ملت و مردم عادی را هیچ‌کس از بین نمی‌برد نه حاکم، نه اشغالگر، بلکه هردو توسط مردم به آرامش می‌رسند و رییس مملکت گفته می‌شوند. ملت مانند یک باغ میوه است، که مالک و غیر مالک از میوه‌اش استفاده می‌کند. و هیچ‌کس درخت میوه‌دار را از بین نمی‌برد، اگر کسی درختان باغ را از بیخ بکند چگونه باغدار خواهد ماند، و چه سودی خواهد برد، بالاخره آقای خان! شما به آن‌ها دلداری و اطمینان دهید که کسی آن‌ها را از بین نمی‌برد.

و این گفته‌ی آن‌ها که ما برای مخارج لشکر چند صد هزار روپیه تهیه می‌کنیم، اما حکومت اینجا را بدست درانی‌ها نمی‌دهیم. این حرف را ما نمی‌پذیریم، زیرا ما طالب رضایت پروردگار خویش هستیم. از کاری که او راضی باشد انجام می‌دهیم، ولو به ناراضی همه دنیا منجر گردد، ما باکی نداریم، اگر جایی دولت و سلطنت هفت اقلیم برخلاف رضایت الله بدست برسد آن هیچ و پوچ است، و جایی دیگر با رضایت الله هفت اقلیم از دست برود آن ارزش دارد و همه چیز هست.

خلاصه کلام اینکه سلطان محمد‌خان از گناه خویش نادم و تائب شده است و کلیه‌ی احکام شرعی را پذیرفته است و قول می‌دهد که از این به بعد بغاوت، شرارت و هیچ‌کاری برخلاف رضای الله و رسولش انجام نخواهد داد. لذا شما برای خدا از گناه او بگذرید. اگر حرفش نیرنگ و منافقانه باشد، او می‌داند و خدایش، شریعت بر اقرار ظاهر نظر می‌دهد، نه افکار قلبی او، چون افکار قلبی را فقط خدا می‌داند. ما با او همانطور برخورد می‌کنیم که حکم ظاهر شریعت است. کسی راضی باشد یا نباشد، اما اگر عذرش را نپذیریم برای اینکار هیچ گونه دلیل و مدرک شرعی‌ای نداریم. اگر یکی از علماء دیندار، خداترس با دلیل شرعی ما را تفهیم کند که ما بر خطا هستیم ما می‌پذیریم، والا هرگز نمی‌پذریم، زیرا ما تابع خدا و رسول هستیم نه تابع کسی دیگر.

لحظاتی که سیدآقا این توضیحات را داشتند ابراز می‌فرمودند، رحمت الله بطور عجیبی داشت فرود می‌آمد. جیغ ارباب بهرام خان و ارباب جمعه خان درآمد. و در سکوت از خود بی‌خود شده بودند، لحظه‌ای که سیدآقا سکوت فرمودند ارباب بهرام خان گفت آنچه فرمودید بجا و برحق است، کارهایی را مورد پسند و رضایت الله و رسول است شما بهتر می‌دانید. ما دنیاداران تابع هوا و هوس، چه می‌دانیم، ما تازه متوجه شده‌ایم که دین اسلام چیست و اطاعت خدا و رسول چگونه است، و از افکار بیهوده‌ای که در سر داشتم از آن توبه می‌کنم و از نو بدست شما بیعت می‌کنم، برایم دعا بکنید.

صبح بعد ارباب بهرام خان، پیش سران سمه و قندهاری سخنان سیدآقا را تکرار کرد، آن‌ها هم همگی مطمئن و ساکت شدند، اما اهالی شهر مطمئن نشدند و گفتند که سیدآقا فردی ربانی، و از اولیاء الهی هستند، آنچه می‌فرمایند حق است، هدف ما این بود که اگر سیدآقا حاکم ما بمانند مردم با آرامش و آسایش بیشتر زندگی می‌کردند و از مظالم درانی‌ها نجات پیدا می‌کردند. اما سیدآقا درکارشان مختارند، آنچه را بهتر می‌دانند انجام دهند ما ناچاریم بپذیریم.

پولداران شهر چون دیدند که توسط ارباب بهرام خان مقصودشان برآورده نشد، پس از مذاکره و مشاوره یکی از پولداران را بنمایندگی همه، خدمت سیدآقا فرستادند، که نامش «بده رام» بود، او چند سبد میوه همراه با مبلغی پول نقد بعنوان هدیه تقدیم کرد و عرض کرد من در خلوت با شما چند کلمه حرف دارم، افراد حاضر در جلسه بجز نگهبانان همه مرخص شدند، سیدآقا از این سرمایه‌دار پرسید چه حرفی دارید؟

عرض کرد در شهر پیچیده است که سیدآقا، سلطان محمد خان را مجدداً حاکم و رییس این محل می‌خواهند قرار دهند، با شنیدن این خبر تجار و سرمایه‌داران شهر نگران شده‌اند که ما از قدوم مبارک سیدآقا خوشحال شده بودیم که حق تعالی یک نفر با انصاف، خداترس و حامی فقراء را فرستاده است، حالا دیگر ما از این به بعد با آرامش زندگی خواهیم کرد، ولی حالا باز می‌شنویم که شما حکومت را مجدداً می‌خواهید به آن‌ها بسپارید. بنابراین کلیه تجار و سرمایه‌داران مرا بعنوان نماینده بخدمت شما فرستاده‌اند و اختیار تام دادند تا بهرصورت ممکن سیدآقا را راضی کنم و نگذارم که بروند.

لذا عرض می‌شود شما چرا دولت را به سلطان محمد خان می‌سپارید؟ اگر بعلت کمبود بودجه جهت هزینه‌های ارتش و کارمندان است، یا نیاز به استخدام افراد بیشتر است و پرداخت حقوق بیشتر است، پس شما در این مورد نباید نگران باشید، فقط لب تر کنید، من همین جا نشسته‌ام، هر مبلغی که شما بفرمایید دستور می‌دهم ظرف یکی دو ساعت در خدمت شما انبار کنند و شما استخدام را شروع کنید، به هرمقدار که دل‌تان بخواهد و نیاز داشته باشید و اگر غیر از این علتی دیگر داشته باشد شما مختارید.

سیدآقا پس از شنیدن حرف‌هایش اول او را شادباش و احسنت گفتند و بعد فرمودند: شما فرد خیرخواه و بالیاقتی هستید و وظیفه‌ای داشتید در آن کسری نگذاشتید، ما در این مورد از شما کاملاً راضی هستیم،... و فرمودند: آقای سینگه (تاجر) این حرف شما کاملاً درست است، حاکمی که هدفش کشورگشایی باشد او از همین کارها می‌کند و پیشنهاد شما را غنیمت می‌شمارد. اما ما از آن حکام نیستیم، ما مطیع مالک خویش هستیم، آنچه که مورد رضایتش باشد انجام می‌دهیم، از نظر مردم ضرر داشته باشد یا نفع این برای ما مهم نیست و مالک ما دستوری دارد که هر مقصری با اعتراف تقصیرش نادم و تائب گردد باید از تقصیرش گذشت و عذرش را پذیرفت، اگر بخواهد نیرنگ‌بازی کند، به ما مربوط نیست، او می‌داند و خدایش، مال او ملک او را بزور گرفتن جایز نیست. موضوع ما و سلطان محمد خان از این نوع مسایل است.

و آن پیشنهاد شما برای پول و لشکر ما در فکر آن نیستیم، چه باشد، چه نباشد، چون مالک ما همه چیز دارد هیچ کم و کسری ندارد، اگر او بخواهد از ماکار بگیرد و ما را به غلامی خویش قبول داشته باشد مجهزترین ارتش و باارزش‌ترین گنج را بدون طلب کردن، خودش برای ما مهیا خواهد کرد.

و این ترس شما که او شما را از بین می‌برد و هوایی بیش نیست در این مورد اصلاً نترسید. در هیچ دولتی و نظامی رسم بر این نیست که تاجران و کاسب‌ها را از بین ببرد، زیرا آبادی شهر و کشورشان از این گروه است، کارهای بزرگ و مشکل‌های کلان‌شان از طریق این طایفه حل می‌شود، اگر بخواهند تجار و کاسبان را از بین ببرند یا برنجانند ریاست‌شان پایه و دوامی نخواهد داشت».

با شنیدن این پاسخ از سیدآقا، بده رام ساکت شد و بعد گفت: شما مرد خدایی راستین هستید چه کسی می‌تواند حرف‌های شما را رد کند؟ چون همه‌اش بجا و منطقی است سپس اجازه گرفت و به محلش برگشت.[1]



[1]- دست‌کشیدن از پیشاور و واگذاری آن به دشمن سرسخت چون سلطان محمد خان گرهی است در تاریخ که بسیاری از نویسندگان تاریخ نهضت جهاد، حامیان و صاحب‌نظران در حل آن به گِل فرو رفته‌اند، بعضی چنین اظهار نظر کرده‌اند که سید آقا این تصمیم را عجالةً بدون دقت یا داشتن نجابت و عزت نفس در رودریایستی گرفته‌اند، که سرشت سید آقا چنین بود که در این مورد ایشان پیرو نقش قدم و سنت عملی جد بزرگوارش سیدنا علی (کرم الله وجهه) بودند که پایه سیاست آن بزرگوار بر مبنای اصول و اخلاق بود، بهتر این بود که ایشان در این مورد از سیاست امیرمعاویهس پیروی می‌کردند که پایه سیاست او بر حکومت‌کردن بود.

اما کسانی که بر اوضاع زمان دقت نظر داشتند، بنظر آن‌ها سید آقا بهترین روبه سیاسی را اجراء کردند که هیچ جای انگشت گذاشتن را ندارد، در این تصمیم ایشان نه عجله‌ای داشتند و نه رودریابستی، بلکه عملی واقع بینانه و تصمیمی با دوراندیشی گرفته‌اند، زیرا اگر ایشان پیشاور را بدست خویش یا بدست یکی از افراد مقرب خویش نگه می‌داشتند، فرق چندانی نداشت، و به همین نتیجه بالاخره می‌رسید، با من بسیاری از راویان ثقه‌ای که بر خصوصیات قبیله‌ای افغان‌ها آگاهی کامل دارند و از تحولات و حوادث آن زمان کاملاً مطیع بودند و مدت زیادی را در افغانستان گذرانده‌اند – تعریف کرده‌اند که این تصمیم و برنامه سید آقا با دقت نظر، دوراندیشی واقع بینانه انجام گرفته بود، زیرا ایل پائنده خان که مدت‌ها بر افغانستان و سرحد حاکم بوده‌اند و تعصب شدید قبیله‌ای دارند آن‌ها هیچ وقت و در هیچ حال بجز از سلطان محمد خان (که برادر بزرگ قشر حکام و از مدت‌ها در پیشاور حاکم و رهبرشان بوده است) به ریاست کسی دیگر راضی نمی‌شدند. سید آقا با پذیرفتن این واقعیت، با کمال اخلاص و صداقت و بدون خودخواهی و جاه‌طلبی در این اوضاع پیچیده، باریک و حساس در سیاست بهترین راه ممکن را اختیار فرمودند، در هرحال علم غیب و آینده را فقط الله می‌داند، در اجتهاد یک مجتهد صاحب نظر هردو احتمال خطا و صواب وجود دارد، بنظر من نویسنده و محقق معروف مصری عباس محمود العقاد چیزی که در توضیح موقف و مواضع حضرت علی (کرم الله وجهه) نوشت است در این موضوع کاملاً صدق پیدا می‌کند: «بنظر من با درنظر گرفتن کلیه جانب موضوع و زوایای اوضاع و احوال و فرضیه‌های متعدد چیزی که جلب نظر می‌کند این است که بجز رویه ایکه سیدنا علی اختیار فرمود راهی مامون‌تر و محفوظ‌تر نبود، بلکه برعکس احتمال موفقیت راه‌های دیگر خیلی کم و خطرات آن بیش از حد بود».

و در جایی دیگر می‌گوید: «آیا ناقدین معاصرشان یا بعدی فکر کرده‌اند و از وجدان خویش پرسیده‌اند که آنچه را که در آن‌زمان حضرت علیس انجام دادند، غیر از آن چیزی برای ایشان ممکن بود؟» (عبقریة علی بن أبی‌طالب).

انوار عقل ایمانی (معنوی)

انوار عقل ایمانی (معنوی)

از جنگ جبهه‌ی مایار مسلمانان پیروز و موفق برگشتند، همه‌ی مردم لباس‌شان بقدری غبار آلود بود که شناخته نمی‌شدند، ارباب بهرام خان خدمت سیدآقا رسید و خواست با دستمال از صورت ایشان گردها را بتکاند، ایشان فرمودند: آقای خان! لحظه‌ای صبر کن، این گرد و غبار خیلی با برکت است.

سرور عالم پیامبر اکرم ج این گرد و غبار را خیلی ستوده‌اند و فضیلت آن را بیان فرموده‌اند، که بر قدم‌های هرکس این غبار نشست او از عذاب آتش نجات یافت. این همه زحمت را ما بخاطر همین گرد و غبار تحمل کرده‌ایم، با شنیدن این حرف همه از تکاندن دست کشیدند و آنجا کسی گردهای خودش را پاک نکرد.

پس از نماز ظهر، سر را لخت کردند تا دیر وقت دعا کردند و در این دعا حتی المقدور در اظهار بزرگی، عظمت، ربوبیت، جباری رحمت و غفاریت الهی، و ناتوانی، عجز و بی‌کسی خویش کسری نگذاشتند، بقدری اشک ریختند که محاسن‌شان خیس شد. و تقریباً بقیه مردم نیز همین وضع را داشتند، پس از دعا، ساعاتی توقف نمودند بعداً کوچ فرمودند و در محل «تورو» نماز عصر را خواندند.

دربرگشت پیروزمندانه از میدان جنگ سیدآقا فرمودند: «خدا را هزاران شکر، که از لطف و کرم خودش ما را پیروز گرداند و مسلمان نگهداشت و این هم فضل بزرگی است که با توجه به کمبود امکانات احدی از ما نمی‌گوید که ما پیروز شده‌ایم، یا ما بر دشمن چیره شده‌ایم، بلکه گفته همه‌ی مجاهدان این است که حق تعالی با قدرت و توانایی خودش ما را بر دشمنی قدرتمند، مجهز، صاحب ملک و خزاین که همانند مور و ملخ بر ما هجوم آورده بودند، پیروز گرداند».

سپس فرمودند: «این هم از الطاف بزرگ الهی بود که در این جنگ، در دل‌های ما، آرامش، سکینه، و اطمینان عجیبی مسلط بود که در دل‌های ما هیچ اثری نگذاشت، و برای ما شرکت در جنگ چنان شیرین و لذت بخش بود که گویا به دعوت یکی از دوستان برای خوردن غذای لذت‌بخش داریم می‌رویم».

شهداء را برای دفن آوردند، مولانا محمد اسماعیل فرمودند صورت‌های‌شان را با عمامه‌شان بپوشانید و لباس‌های‌شان را بدقت نگاه کنید که اگر پولی چیزی در کمربند یا جیب وغیره داشته باشند آن را بردارید، فردی در قبر پایین آمد و این کار را انجام داد، سپس چند نفر یک چادر بزرگی را روی قبر نگهداشتند و بقیه خاک می‌ریختند، داخل قبر تخته‌ای چیزی بکار نرفت، فقط با خاک پر شد، بعداً مولانا و دیگر مردم تا دیر برای آن‌ها دعای مغفرت خواستند، شرکت کنندگان در محبت‌شان گریه می‌کردند و می‌گفتند، این‌ها به مراد رسیدند، حق تعالی به ما هم چنین آرزویی نصیب کند.

پس از لحظاتی اذان مغرب گفته شد، همه به سیدآقا اقتداء کردند، پس از نماز ایشان، سر برهنه تا دیر وقت برای مغفرت این شهیدان دعا کردند که پروردگارا تو خوب میدانی که این‌ها فقط برای رسیدن به رضایت تو همه‌ی خانه و کاشانه را کنار گذاشته اینجا آمدند و فقط در راه تو جان‌شان را نثار کردند، گناهان‌شان را با ستر رحمت خودت، بپوشان و در بهشت برین آن‌ها را جای بده و از آن‌ها راضی باش و ما فقراء و ضعفاء از بندگان ناتوانت باقی مانده‌ایم، این‌ها را هم در راه رضای خودت با جان و مال‌شان قبول بفرما، خیالات و وساوس را از آن‌ها دور بگردان و دل‌ها را از اخلاص و محبت خویش مملو بگردان و دین محمدی خودت را ارتقاء و سربلندی نصیب بگردان. دشمنان و بدخواهان این دین متین را را ذلیل و خوار بگردان و مسلمانانی که در اثر فریب نفس و شیطان از راه شریعت منحرف شدند و به کجراهه‌ی گمراهی افتاده‌اند، آن‌ها را هدایت کن تا مسلمان راستین شوند و در این کار خیر، با جان و مال شریک گردند».

پس از دعاء یکی گفت در جنگ امروز چهل نفر از مجاهدان به شهادت رسیدند و زخمی هم زیاد داشتیم و افراد خوبی از دست دادیم اما حیف که شد دیدیم از برادران اهالی «پهلت» بجز از شیخ عبدالحکیم کسی در شهداء نبود، آنان با شنیدن این حرف فرمودند که برادران «پهلتی» ما را چشم نزنید ان‌شاءالله گنجینه‌ی شهدای آن‌ها جایی دیگر قرار است جمع گردد.[1]



[1]- کما اینکه در جنگ بالاکوت همینطور شد که بجز آقایان شیخ ولی محمد و شیخ بقیه همه به شهادت رسیدند.

نوجوان زخمی

نوجوان زخمی

سید موسی جوان هفده، هجده ساله‌ای بود، از روزی که پدرش سید احمد علی در جنگ «پهولری» شهید شد، سید موسی همیشه افسرده و غمگین بود، گاه گاهی به دوستانش می‌گفت اگر روزی فرصت شرکت در جنگی را پیدا کنم، ان‌شاءالله مرا وسط مزرعه تلاش بکنید. منظورش این بود، من هم می‌جنگم به شهادت خواهم رسید، سید آقا هم از این وضعیت او آگاه بود. او در دسته‌ی سواره نظام رساله‌دار عبدالحمید خان بود، هنگامی که لشکر از تورو به طرف مایار حرکت کرد، سیدآقا به او گفتند: تو اسب خودت را به یکی از برادران دیگر بده و خودت با دسته‌ی پیاده‌ی ما همراه باش. عرض کرد شما مرا به حال خودم بگذارید، هنگامی که هجوم درّانی‌ها فرا رسید او افسار اسبش را کشید و به وسط آن‌ها حمله برد و با شمشیر خیلی‌ها را کشت و عده‌ای را زخمی کرد، خودش هم زخمی شد، اما می‌جنگید، هنگامی که از شدت و کثرت زخم‌ها، دست‌ها از کار افتاد و چند زخم به سر هم داشت، بی‌حال شده از اسب افتاد.

خاوی خان می‌گوید من از دور شنیدم یک نفر زخمی افتاده است دارد الله الله می‌گوید، چون نزدیک رفتم شناختم که سید موسی است، خون از زخم‌های سر می‌ریخت چشم‌هایش بسته بود، پرسیدم آقای موسی شما را بردارم ببرم؟ پرسید: شما کی هستید؟ و چه کسی پیروز شد؟ گفتم من خاوی خان هستم و سیدآقا پیروز شدند. با شنیدن این حرف گفت: الحمدلله، و کمی نیرو گرفت، و گفت مرا ببرید، من او را پشت سر خودم سوار کردم و آوردم، سیدآقا با دیدن بی‌قراری او فرمودند: او را به حجره‌ی مسجد مایار برسانید و بعضی ازدوستانش را برای خدمت تعیین فرمود.

مولوی سید جعفر علی می‌نویسد که: سیدآقا به دیدنش تشریف بردند و فرمودند: این پسرک، مردانه‌وار جنگید و حق مالک حقیقی را ادا کرد. آنگاه خطاب به خودش فرمودند: الحمدلله دست و پای شما در راه الله بکار رفت و تلاش شما مقبول گشت، حالا اگر کسی را ببینی، بر اسب هواری سوار است و با زدن قوزک پا آن را می‌دواند، حسرت نخورید که اگر دست و پای من سالم می‌بود من هم مثل شهسواری بودم، زیرا دست و پای شما را حق تعالی به دربارش پذیرفت و بی‌نهایت مبارک شدند، دست و پایی که در راه رضای مولایش بکار بروند و قربان شوند، جای بسی سعادت است و اگر کسی را ببینی با چابکی شمشیر می‌زند حسرت نخورید که اگر سالم بودم من هم مجاهد نستوه با شمشیر می‌جنگیدم، زیرا دست و پای شما، مقام بلندی یافته‌اند، که در راه الله زخمی شده‌اند و از طرفی از دست و پاهای سالم هرلحظه احتمال ارتکاب گناه وجود دارد، اما پاداش دست و پای شما پیش حق تعالی ثبت شده است. برادر سیدنا علی مرتضیس، حضرت جعفر طیار وقتی در جنگ هردو بازو را از دست دادند حق تعالی با دادن لقب ذوالجناحین در بهشت به او دو بازوی زمرد عنایت فرمود.

سید موسی عرض کرد من با هزاران زبان شکر خدا را بجا می‌آورم و به این حالت کاملاً راضی و شاکر هستم و در دلم کوچک‌ترین شکوه‌ای از الله تعالی ندارم. چون برای همین کار و همرکابی شما اینجا آمده بودم.

الحمدلله که دارایی خودم را در این عبادت برتر صرف کردم، اما یک خواهشی از شما دارم که شما روزانه یک بار از دیدار خودتان مشرف بفرمایید چون من دست و پایی ندارم که بخدمت برسم بجز از این محرومیت، دیگر هیچ احساس ناگواری ندارم.

با شنیدن این حرف سیدآقا به پدر بزرگ ابوالحسن فرمودند من به شما مآموریت می‌دهم هرلحظه دیدید من از کارهای دیگر فراغت یافتم فوری مرا یادآوری کن تا خودم پیش سید موسی بیایم. آنگاه سید موسی خیلی ستودند و تشویق کردند و تشریف بردند. (منظورة السعداء).

چو مرگ آید تبسم بر لب اوست

چو مرگ آید تبسم بر لب اوست

یکی از جوانان پرانرژی و با قدرت کالاخان بود، از دیدن بدن او می‌توان فهمید که او قبل از شرکت در لشکر مجاهدین، فرد ورزشکار و پهلوانی بوده است، جسمی منسجم، عضلاتی محکم، اما هنوز اثراتی از زندگی قبلی‌اش باقی بود، گاهی در هوس جوانی و بی‌اهمیتی به ضوابط ریش را هم می‌زد، سیدآقا با توجه به شدت و دقتی که در امر به معروف و نهی از منکر او را به این وضع می‌دید و بنا به مصالحی با او برخورد نمی‌کردند و این نوجوان با توجه به این نکات ضعف نسبت به سیدآقا بی‌نهایت مخلص و جان نثار بود، یک روز او ریش زده بود و با سیدآقا رودررو قرار گرفت، سیدآقا به چانه‌اش دست مالید و فرمود: آقای خان چانه‌ی شما چقدر صاف و لیز است، با این حرف او خیلی خجالت کشید و چیزی نگفت، اما حرف سیدآقا به دلش نشست. چند روز بعد سلمانی آمد و خواست به چانه‌اش خمیر بمالد و ریش او را بزند. او گفت: این چانه دست آقا خورده، است حالا دیگر تیغ تو به او نباید برسد، بگذار بماند، از آن روز به بعد اصلاً ریش را نتراشید و فرد صالح، پرهیزگار و باوقار شد.

این مجاهد جبهه‌ی مایار در دسته‌ی سواران با سیدآقا همراه بود و صفوف را نظارت می‌کرد و اعلام می‌کرد، برادران! صف‌ها را راست نگهدارید و دیواری رویین تن قرار بگیرید، در حال این توصیه بود که به پهلوی چپ او گلوله‌ای اصابت کرد و از اسب افتاد و صف به جلو رفت، هدایت الله بریلوی[1] می‌گویند که مردم او را به حجره‌ی مسجد مایار منتقل کردند هنوز، رمقی باقی بود و بر زبان ذکر الله، الله جاری بود، لحظاتی بعد پرسید، برادر جنگ در چه حالی است، و پیروزی بدست کیست؟ در آن لحظه هجوم اول و دوم درانی‌ها، پشت سر هم انجام گرفته بود، گفتم هنوز نتیجه روشن نیست، زمانی که درانی‌ها شکست خوردند و سیدآقا پیروز شدند، او بار دیگر از اوضاع پرسید، که چگونه در چه حالی است؟ کسی پیروز شده یا خیر؟ من گفتم حق تعالی به سیدآقا پیروزی عنایت کردند، با شنیدن این خبر خوش گفت: الحمدلله و جان سپرد.



[1]- نسبت به شهر رای بریلی است.

جهاد با اخلاص و شوق شهادت

جهاد با اخلاص و شوق شهادت

قبل از آغاز جنگ مایار در خدمت امیر المجاهدین سید احمد شهید نوجوانی تندرست و باانرژی حاضر شد، از سیمایش شرافت و نجابت نسبی و خانوادگی نمایان بود، و چنین برمی‌آمد که یکی از افراد عزیز خانواده و فامیل خود سیدآقا است، او جلوتر آمد و با لحنی با سیدآقا صحبت کرد که همراه با اکرام حالت اعتماد و ناز اخوت و قرابت هم درک می‌شد. و از طرفی روحیه‌ی جهاد و طراوت نوجوانی هم داشت.

او با سیدآقا چنین صحبت می‌کرد که: «آقا جان! از روزی که من از خانه با شما حرکت کردم این فکر را داشتم که آقا عزیز و از خویشاوند من است، اگر همراه ایشان باشم هم پیشرفت و ارتقایی که حق تعالی به ایشان بدهد من هم بی‌بهره نخواهم بود، تا حالا نه من بخاطر خدا در جهاد شرکت کردم و نه به امید ثواب. اما حالا از این فکر فاسد و نادرست توبه کردم و آمده‌ام که از نو برای جهاد خالص برای رضای الله بدست شما بیعت کنم و شما از من بیعت بگیرید و برایم دعا کنید، که حق تعالی مرا بر این نیت و اراده ثابت قدم نگهدارد، ایشان با شنیدن این حرف‌ها از او بیعت گرفتند و برایش دعا کردند، در آن لحظه بر کلیه حضار یک رقت قلب و حالتی عجیب غالب شد، که چشم همه اشکبار شد.

قاضی گل احمد بیان می‌فرمایند: من در جایی دیدم که سید ابومحمد[1] زخمی افتاده‌اند، زخم‌ها چنان کاری بود، که فقط رمقی دیده می‌شد، از هوش و حواس چیزی نمانده بود، من چند بار در گوش با صدای بلند گفتم آقای سیدابومحمد حضرت امیرالمؤمنین پیروز شدند، نه اعتنایی کرد نه پاسخی داد، فقط لب‌های خودش را می‌مکید و می‌گفت: الحمدلله، الحمدلله، افرادی که اجساد را جمع‌آوری می‌کردند، من آن‌ها را صدا زدم، بیایید سید ابومحمد اینجا افتاده است، یکی از آن‌ها آمد، من پتویی داشتم، او را روی پتو خواباندم و دو نفری او را تا تورو آوردیم تا اینجا رمقی بود و پیوسته لب‌هایش را می‌مکید و با حرکات لب ورد الحمدلله احساس می‌شد در همین حال روحش پرواز کرد.



[1]- سید ابومحمد در بتالین گروهبان بود، جوانی زیبا، شیک و تنومند بود، بسیاری از چابک سواران اسنادی ایشان را پذیرفته بودند، طبع نفیس و لطیفی بطور فطری داشتند از دست پخت خوشش نمی‌آمد و نمی‌خورد، با دست خودش در شبانه روز یکبار غذا می‌پخت در فنون زیادی مهارت و تخصص داشت، لباس را با چنان مهارتی برش داده می‌دوخت که استاد کاران خیاطی حیران می‌شدند، پانزده تا بیست نوع عمامه می‌بستند، کلیه وسایل اسب خودش را با دست خودش می‌دوختند و تهیه می‌کردند. آرایش سر و صورت را با کمک آینه خودش انجام می‌داد، شلوار چپن‌دار و تنگ می‌پوشید، با توجه به ژیگلی موی سر را همیشه، سیگار، قلیون وغیره نمی‌کشید، به زنان بیگانه هیچوقت با دید بد نمی‌نگریستند. در عبادت و نیمارداری جست و چابک بود، حتی بول و براز مریضان را نظافت می‌کرد، زمانی که سید آقا هجرت را آغاز کردند، او از کار استعفا داد کار را رها کرده اول بعنوان بدرفه همراه شدند. اگر کسی می‌پرسید: سید ابومحمد! شما هم هجرت کرده می‌خواهید در جهاد شرکت کنید، می‌گفت من نمی‌دانم هجرت و جهاد چیست؟ برادر ما، آقا جان می‌خواهند بروند، می‌خواهم ایشان را تا «دلمئو» بدرقه کنم، با همین حرف اول لمئو بعداً باثاده و گوالیار، تونک، اجمیر و الآخره به سرحد رسید.