حالا دیگر نمیتوانیم باج بدهیم
سیدآقا و همراهانشان به نیت حج به کلکته رسیدند، چند روزی آنجا اقامت گزیدند. تشنگان حق، پروانهوار به دورشان حلقه زدند. به علت کثرت مراجعین برای استراحت یا غذا خوردن وقت باقی نمیماند. برنامهی مواعظ و سخنرانیهای مولانا عبدالحی و مولانا اسماعیل با رونق خودش ادامه داشت مردم پس از مدتها شیرینی ایمان را چشیده بودند. خیلیها میگفتند: ما از نو مسلمان شدهایم. قبلاً فقط نامی از مسلمانی داشته بودیم و صورت ظاهری اسلام را میشناختیم، از حقیقت آن ناآگاه بودیم.
مولانا عبدالحی روزهای جمعه و سه شنبه پس از نماز ظهر تا غروب وعظ داشتند. مردم با علاقهی شدید جمع میشدند. روزانه پانصد هزار نفر هندو، به اسلام مشرف میشدند. برای اسکان آنها جایی علیحده وجود داشت. ده، دوازده نفر از افراد کاروان برای خدمت و پذیرایی آنها ماموریت داشتند.
در این ایام این مرض به کثرت شایع بود که پس از ازدواج اول که معمولاً به سرپرستی والدین انجام میگرفت. هرکس هر تعداد که دلش میخواست یک یا چند زن را به خانه میآورد و بدون عقد و نکاح با آنها رابطهی زناشویی برقرار میکرد. چند نفر از علما برای ریشهکنی این معضل معنوی ماموریت یافتند. آنها پس از بیعت مردم، هریکی مسؤول پنجاه یا صد نفر میشد، اگر هردو نفر (زن و مرد) در جلسه شرکت داشتند که چه بهتر، در غیر اینصورت طرف غایب احضار و عقد بسته میشد. اگر حضور او در جلسه غیرمقدور بود، به طرف حاضر دستور داده میشد که هرچه زودتر این فریضه را انجام بدهد.
سران و رؤسای قبایل و طوایف مأمور شدند که به اهل و تبار خویش این دستور را ابلاغ کنند، که هرکس بدست سیدآقا بیعت نشود و برای پاییندی احکام شرعی تعهد ندهد، ما با او قطع رابطه میکنیم. از این به بعد با او هیچ گونه قرابت یا رابطهای نداریم.
پس از این بخشنامه، اینقدر هجوم و مراجعه انجام گرفت و دین چنان رواج یافت و بازار احیای سنت چنان رونق یافت بقول صاحب مخزن:
ز دین خلق عالم و پر آوازه گشت |
|
تو گفتی که عهد نبی تازه گشت |
در کلکته مشروب فروشیها بطور کلی تعطیل شد. مغازهداران به دولت انگلیس شکایت بردند که ما حاضر به پرداخت عوارض نیستیم، چون مغازههای ما تعطیل است و ما درآمدی نداریم. از روزی که این بزرگ با کاروان خویش وارد شهر شده است کلیهی مسلمانان شهر و دهات مرید او گشتند و دارند میشوند و او آنها را از مشروبخوری منع و تائب کرده است. حالا کسی دور و بر مغازههای ما نمیآید. (وقایع).
دولت اعلام کرد، تا زمانی که این آقا و کاروانش در شهر کلکته اقامت دارند، ما از شما عوارض نمیگیریم. پس از رفتن ایشان اگر وضعیت سابق بوجود آمد و مردم به خرید و استفادهی مشروب برگشتند، شما عوارض بدهید.
به عظیم آباد پتنه که رسیدند تعدادی از اهالی تبت را دیدند که به نیت سفر حج، منتظر بودند. سیدآقا از آنها وضعیت کشور و مسلمانان محلشان را جویا شدند. گفتند تعداد مسلمانان در آن محل، کم است و بیشترشان هم فقط اسماً مسلمانند که در قبرپرستی و... مبتلا هستند.
سیدآقا پرسیدند که شما چگونه نیت سفر حج را دارید؟ اگر مخارج رفت و برگشت کفایت میکند که خوب است و بروید. عرض کردند ما این مقدار زاد راه همراه نداریم، اما شنیدهایم که شما اعلام فرمودهاید که هرکس تمایل دارد حرکت کند ما او را با خود میبریم و ما با همین امید این جا منتظریم.
حضرت فرمودند درست است، ما اعلام کردهایم اما با شرایط. آن کسی که واجد شرایط باشد بفرماید ما او را میبریم. اما شما که زاد راهتان کم است. بر شما حج فرض نیست و هدف از حج جلب رضایت الله است. اگر شما بپذیرید ما یک پیشنهاد داریم، اگر آن را بپذیرید، اجر حج شما دو برابر یا حتی چند برابر میشود، عرض کردند ما حاضر و آمادهایم، بفرمایید که چیست؟
حضرت فرمود که ما به همهی شما خلافت (نیابت) کتبی میدهیم هریکی را برای یک محل مامور میکنیم باید جایی که تعیین میکنیم بروید. عرض کردند ما حاضریم. فرمودند ما همهی شما را به منطقهی خودتان ماموریت میدهیم و با نامهی کتبی اعزام میکنیم. شما مردم مسلمان آن محل را احکام توحید و سنت و راه اجتناب از شرک و بدعت تعلیم دهید. اما یک نکتهی مهمی را مد نظر داشته باشید که اگر در این راه کتک خوردید، مجروح یا تحقیر شدید باید کاملاً صبر کنید و هیچ عکس العمل از خود بروز ندهید حتی با زبان هم آنها را بد و بیراه نگویید. با این روش تعلیم و تبلیغ را ادامه دهید و منتظر لطف و عنایت الهی باشید، که پس از مدت کوتاهی خواهید دید که دین اسلام، چنان رشد و ترقی خواهد کرد که همهی آنهایی که آزار میدادند. در حضور شما زانو بزنند و حلالیت خواهند طلبید.
پس از شنیدن این فرمایشات عرض کردند ما بیسوادیم نوشتن و خواندن بلد نیستیم، برای تبلیغ، علم شرط لازمی است فرمودند نترسید، اسلام دین الله است، الله خودش به شما یاری خواهد کرد. انشاءالله هزاران نفر توسط شما هدایت خواهند یافت. در چند صفحه آیات و احادیث مشتمل بر مضامین توحید و سنت و رد شرک و بدعت نوشته به آنها تحویل داد و بنام الله، آنها را اعزام کرد.
وقایع بعدی ثابت کرد که گفتهی سید آقا مو به مو همه راست درآمد، در ابتدا، کار آنها با مشکلات زیادی مواجه شدند و رنجهای زیادی کشیدند و آنها طبق دستور صبر و استقامت کردند. در نتیجه کسانی که اول آزار میدادند کم کم میآمدند تسلیم و حلقه بگوش میشدند و هزاران نفر هدایت یافتند. زمانی که در تبت دعوت حق کاملاً آشکار و منتشر شد تعدادی از آنها با همین پیام به طرف چین حرکت کردند که بسیاری از مردم چین هم از حقیقت اسلام و حلاوت ایمان بهرهمند شدند.
این قافلهی حجاج از «رای بریلی» تا کلکته میباید از شهرستانهای متحده، ییهار و بنگال و دیگر شهرها و بخشهای این سه شهرستان عبور کند، در هر شهری بر مبنای وسعت و اهمیت شهر، علاقه و ارادت اهالی آن، اقامت میگزیدند. در این مناطق استقبال گرم و اظهار ارادتی که انجام میگرفت، اثرات تا مدتها هم باقی میماند و چنان احساس میشد که این کشور از نو بیدار شده است و برای توبه و اصلاح علاقهی خاصی، بوجود آمده است، مردم فوج فوج به خدمت سیدآقا میرسیدند و بیعت میکردند و برای توحید و دین خالص تعهد و به ترک شرک و بدعت، معاصی و منکرات تضمین میدادند. عظمت شعائرالله و عشق و محبت به سنت رسول در دلشان ریشه میدواند. اثرات این بیعت و توبه در زندگی (و معاشرت) شان بلافاصله آشکار میشد، آثار شرک، بدعت و... محو میشد، بتخانه را میشکستند و به مساجد تبدیل میشدند. خیلی وقتها مجسمههای کاغذی را بعنوان هیزم و سوخت استفاده میکردند و غذایی که از آن درست میشد این قافله را برای آن دعوت میکردند. در برخی شهرها اهالی شهر برای استقبال بیرون میآمدند، حتی یک نفر باقی نمیماند. و در برخی شهرها احدی نمیماند که برای تجدید ایمان و توبه، بیعت نکرده باشد.
در بنارس 15 الی 16 روز بارانهای فصلی ادامه داشت، در این رگبارهای تند سیدآقا برای بیعت دعوت میکردند و پیش خود میبردند. گاهی میشد که نیمههای شب به خانه برمیگشتند. هیچ وقت باران، سیل، گل و لای مانع نمیشد، سیدآقا آن را عذری قرار نمیدادند. جناب آقای میان دین محمد روایت میکنند که در بنارس هروقت کسی میآمد، سیدآقا بلافاصله با او حرکت میکردند، در شبهای تاریک، رعد و برق، در زیر باران با یک چراغ فانوس خانه به خانه پیش مردم میرفتند و از آنها میگرفتند، بعضی وقتها تشویق میفرمودند: برادران! در این آب و گِل، رفت و آمدهای شما فقط برای الله است. اگر آن پروردگار این زحمتهای شما را پذیرفته شما را در لیست غلامان و فرمانبرداران خویش قرار بدهد، زهی برای شما سعادت است! با شنیدن این حرف ما خوشحال میشدیم و زحمتهای آن لحظه شیرین میشد و هراس و غصه رخت میبست. (وقایع).
بعضی وقتها در برخی از محلهها هزاران نفر بیعت میکردند و روز بعد یا بعدتر، یکی از مردم محله حضرت را میبرد و عرض میکرد که امروز هردو وعده شما دعوت ما هستید و آنگاه جایی که با شکستن مجسمهها، کاغذ و هیزم آن جمع بود حضرت را میبردند عرض میکردند همین هیزمها برای تهیه غذای دو وعدهی شما (کل قافله) مصرف خواهد شد. آن وقت با همین سوخت هردو وقت پلو درست میکردند قافله را دعوت میکردند و تعدادی که موفق به بیعت نشده بودند بیعت میکردند. (وقایع).
در این محل در خانوادهها و طوایف مختلف مسلمان از مدتها درگیری بود، حاضر نبودند صورت همدیگر را ببینند یا باهم سلام و علیک بگویند، سالها میگذشت همدیگر را نمیدیدند و این دشمنی و قطع رحمها همانند ارثیه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد.
سیدآقا با مشاهدهی این وضع، برای دفع کدورتها و ایجاد صلح و صفا بین مسلمانان تلاش بیحدی انجام دادند. ریش سفیدان و سران قبایل و طوایف زیادی را که باهم درگیر بودند، آشتی دادند. یک نوبت همهی آنها را در یک محلی گرد آوردند فرمودند: «من از قول افراد زیادی شنیدهام که سالها است بین شما کدورت و اختلاف وجود دارد، و به هیچصورت قابل کنترل نیست، این همه فریب شیطان است و ضررها و خسارتهای فراوانی دارد. هم برای دین و هم برای دنیا قطع رحم بزرگترین ضرر را دارد. حق تعالی شما را توانگر ساخته است و هنر زیادی داده است. که آن را در دنیایتان حسب دلخواه بکار میبرید و برای نام و تظاهر میمیرید. شما میباید این نعمت خدا را سپاس کنید و از کفران آن بترسید و باهم یکی شوید، با شنیدن این همه همدیگر را درآغوش گرفتند و آشتی کردند. در نتیجهی آن کلیهی طوایف و خانوادههای تحت امر آنها نیز، از اختلاف و درگیری توبه کردند و باهم آشتی کردند. علاوه بر بستگانشان تعدادی هندو یا مسلمان دیگر طوایف که حاضر بودند با دیدن این وضع، تعجب میکردند.
و میگفتند که سالهاست که اشراف و اعیان و ریش سفیدان محلی تلاش میکردند، اما نمیتوانستند کاری پیش ببرند. و سیدآقا فقط در یک نشست کوتاهی راه صد ساله را طی نمودند. (وقایع).
آوازهی این توبه و بیعت رفته رفته به گوش مریضان بیمارستان رسید. در بنارس در محل تکسال قدیمی انگلیسیها، یک بیمارستان داشتند که در آن 50 – 60 نفر مسلمان نیز بستری بودند آنها قاصدی را به خدمت سید آقا فرستادند که ما از حرکت و به خدمت رسیدن معذوریم، خود شما بخاطر خدا، لله و فی الله قدم رنجه نمایید از ما هم بیعت بگیرید، کما اینکه حضرت یک روز بهمراه چند نفر تشریف بردند و از مریضان هم بیعت گرفتند.
به برادر عزیز بگویید او را اینجا بفرستد
مولانا عبدالحی در این قافله عنوان مرد مجاهد و شیخ الاسلام و مرجعیت را داشتند. در سفر و حضر هرجا ایشان موعظه میکردند. هرجا این قافله به آبادی میرسید مولانا عبدالحی وعظ میفرمودند و مردم را به توبه، انابت و اصلاح تشویق میکردند و برای ترک رسوم شرک و بدعت دعوت میدادند. عموم مردم در وعظ ایشان، اشک میریختند. شمع ایمانی دلها، روشن میشد، ایمان و اسلامشان را تجدید میکردند و برای اطاعت الله و ترک گناه تعهد میدادند. لطف الهی، زن فاحشهای را یکبار به شرکت در جلسهی وعظ توفیق داد. پس از چند لحظه نشستن، از زندگی گذشته نادم شد و بلافاصله از شغل خویش، توبه کرد و تعهد داد که بقیهی زندگی را با ایمان و طاعت، عفت و پاکداامنی بگذراند.
اما در برخی از خانوادههای مسلمان، بسیاری از عادتهای جاهلیت نفوذ کرده بود، تبعیض برتری نژادی به وفور بود، خودشان را از بسیاری طوایف، برتر تصور میکردند. مخصوصاً اگر خدای ناکرده کسی از آنها در گناهی، معصیتی گرفتار بود او را خیلی حقیر میدانستند. زنان خانوادههای اشراف، معاشرت با زبان پایینتر از خویش را عیب میدانستند. اصلاً نشستن و حرفزدن با آنها را عیب میپنداشتند. تعصب حجاب خشک داشتند که گاهی با این بهانه فرایض و نمازها را ترک میکردند.
هنگامی که این زن توبه کرد، سیدآقا به خواهرزادهی خویش دستور دادند که برایش جایی در کشتی تعیین کنید، ایشان آن زن را در قسمت زنان در کشتی بردند، همهی زنان جیغ و داد و غر زدن شروع کردند که اینجا جایی نیست، به کشتیای دیگر ببریدش، سید عبدالرحمان، موضوع را به عرض سید آقا رساندند. سید آقا به مولوی وحید الدین فرمودند که برای این نیک بخت جایی تعیین کنید، او به زنان گفت که برایش جایی باز کنند زنان ایراد گرفتند که ما زن ولگردی را، نمیتوانیم نزد خودمان جا بدهیم.
سید عبدالرحمان مجدداً موضوع را گزارش دادند، مولانا عبدالحی که این حرفها را شنید از جا بلند شد و به کشتی محل نزدیک زنان رفت به آنها خطاب کرد که شما چرا این نیک بخت را پیش خود نمیگذارید؟ امروز این نیک بخت از همهی گناهان توبه کرده است. در این لحظه او، از همه من و شما برتر است. کلیهی احکام شرعی که بر من و شما لازم است، بر او نیز لازم است.
گفتند اگر اینطور است به او دستور بدهید که صورتش را بپوشاند و بالای عرشه بنشیند. مولانا چرا روی عرشه؟ شما آنجا نمیتوانید بنشینید پس او چرا روی عرشه برود؟ جر و بحث کمی طولانی شد مولانا با کدورت و دلخوری فرمودند در جمع شما همسر عبدالحی نشسته است (همسر خودش) به او بگویید چادر بپوشد از کشتی پیاده شود بیابد پیش ما، سه بار این را تکرار کردند، با دو بار که سکوت کامل پس از تکرار نوبت دوم همسر ایشان طبق دستور با چادر سر تا پا بدن را پوشانده بود، از کشتی پیاده شد و در ساحل ایستاد، مولانا با کمی فاصله او را خطاب کرد که در خانه مگر به شما نگفته بودم که در این راه ممکن است شما گندم آسیاب بکنید، نان بپزید، و کارهای اضطراری که دیگر پیش بیاید باید انجام بدهید. حتی ممکن است پیاده روی بکنید. زمانی که شما همهی این شرایط را قبول کردید ما شما را همراه آوردهایم، آنگاه به بقیه خطاب فرمودند که ببینید این زن عبدالحی مطابق دستور خدا و رسول با حجاب آمادهی اطاعت از فرمان خدا و رسول است. سپس به همسرش گفتند حالا برو پیش همان زن (روی عرشه بنشین). و سپس به مولوی وحیدالدین گفتند که به خواهرم بی بی رقیه بگویید که این زن را پیش خود بنشاند و او را احکام و کارهای خیر آموزش بدهد. بی بی رقیه خودش نیز این حرفها را داشت میشنید، لذا گفت به برادر عزیزم بگوئید تا او را اینجا بفرستد.
وقایع احمدی ص 649 – 651
در هند بعلت قرنها همنشینی و اختلاط، مسلمانان از افکار و عادات و فرهنگ غیراسلامی، متاثر شده بودند. آموزش دینی آنها نیز ناقص و ناکافی بود، بالأخص قشر حکام و طبقهی اشراف و اعیان در این مرض بیشتر گرفتار شده بودند، و بعلت بستگان غیرمسلمانشان برخی از عادتهای زشت جاهلیت، بوجود آمده بود، یکی از این عادتهای زشت، اعتقاد به نظام طبقاتی بود، بین طوایف مختلف تبغیض قایل بودند که بعضی برتر و برخی دیگر پستتر شمرده میشدند.
برخی از شغلها و مکاسب تحقیر میشد، به نسب و نژاد برتر افتخار میشد. بسیاری از اشراف و اعیان با برخی از طوایف باصطلاح پایینتر اختلاط و معاشرت نداشتند، غذای آنها را نمیخوردند. در مجالس غم و شادیشان شرکت نمیکردند. چون این کار را عیب میدانستند.
در میرزاپور هفت خانوار مسلمان به شغل آجرپزی در کورهها اشتغال داشتند. پولدار هم بودند. هریکی صاحب پنجاه الی شصت رأس الاغ یا قاطر بودند، هرکس از آنها آجر میخرید مزد حمل آن را نیز پرداخت میکرد و آنها توسط همین الاغها و قاطرها، آجرها را به محل کار مورد نظر میرساندند، این گروه بنام صاحبان الاغ معروف، اگرچه افراد شریف، بااخلاق بودند اما بعلت حقارت این نام و شغل دیگر مسلمانان میرزاپور اعم از اعیان یا فقراء با آنها معاشرت نداشتند و غذای خانهشان را نمیخوردند.
یک روز اینها به خدمت سیدآقا عرض کردند به کلبهی فقرا تشریف بیاورید و ما را به بیعت خودتان مشرف بفرمایید.
سید آقا قبول فرمودند. مسلمانان گفتند شما پیش اینها نروید، حضرت فرمودند: اینچه حرفی است؟! اینها هم برادران مسلمان ما هستند. و شغل شان هم حلال است، مگر شغل شان چه عیبی دارد؟! که مردم از آنها اینقدر نتفر دارند. آیا فقط بخاطر اینکه صاحب الاغ و قاطر هستند و آنها را پرورش میدهند، در صورتی که سوارشدن آن حیوانات سنت پیامبر است. و بسیاری از انبیاء و اولیاء صاحب الاغ و قاطر بودهاند. و آنها را پرورش میدادند. و بر آنها سوار میشدند. و در حرمین شریفین این رسم هنوز باقی است. آنها را اندرز دادند و تفهیم کردند و آجرپزها را هم اطمینان دادند، که حتماً در منزل خواهیم آمد و دعوت شما را خواهیم خورد. کما اینکه حسب وعده تشریف بردند و غذایشان را تناول فرمودند.
وقایع احمدی
سید آقا با این تدبیر و حکمت عملی آن فاصله و سدی را که بین این گروه و مسلمانان دیگر شهر حایل بود شکستند. که از آن به بعد همهی مسلمانان شهر با آنها اختلاط و معاشرت اختیار کردند.