همه چیز در این عصر در حال دگرگونی و جنبش است، افکار و عقائد، اساس و اصول معنوی، اخلاق، آداب و رسوم، سیمای مادی زندگی، مسکن، لباس، غذا، وسائل ارتباطات، اطلاعات، جنگ و صلح، و خلاصه کلیه ابزار زندگی، حتی خود انسان.
در غرب تمدن ساز و در شرق عقب افتاده، در همه جا از این سر دنیا تا آن سر دنیا، روزی، ساعتی، و بلکه لحظه ای نمیگذرد که لفظ تحول و جنبش بر زبانها نگذرد. امروز دیگر چیزی یافت نمیشود، اعم از کردار آدمی و یا یکی از مفاهیم زندگی که فکر تطور و جنبش در آن حلول نکرده باشد.
امروز دیگر مردم در زندگی هیچ چیزی را تصور نمیکنند، مگر از دریچة فکر نارسای تحول، همان فکر کوتاهی که امروز بر همه چیز و بر همة ارکان هستی بال گسترده است.
بدیهی است هنگامیکه این چنین فکری در زندگی بر فهم و شعور و ادراک مردم اینگونه پیروز گردد، بناچار باید فکر آنان در بارة دین نیز با آن برخورد نماید، زیرا دین در حس بشریت پیوسته ثبات و آرامش را نمایان میسازد. ثبات خدا، ثبات عقیده، ثبات عبادت و نیایش، ثبات اصول و مفاهیم، ثبات آداب و رسوم، و خلاصه ثبات زندگی.
پرواضح است تا دین در کانون حس بشر این همه ثبات و پایداری را نشان میدهد، بناچار باید در همان کانون با مفهوم عالمگیر جنبش و تحول طوفان تقدم برخورد نمایند، همان مفهومیکه تاکنون هرگز نتوانسته در هیچ موضوعی ثبات و آرامش تصور کند، حتی در فکر توحید و خداشناسی و در فکر دین و آئین.
روی همین حساب هم اکنون در دنیای پرآشوب غرب این فکر طوفانزده با مفهوم دین برخورد کرده است، و در اثر این برخورد یک مبارزه شدید و دورپایانی از پیدایش عصر باصطلاح نهضت در میان طرفداران این دو فکر آغاز شده، همان نهضت بدفرجامعی که از روز اول بر اساس بیدینی استوار گردیده است، و نتیجة این مبارزه فرساینده این شد که دین در جهان غرب از زندگی جدا شود، و از اقتصاد و اجتماع و سیاست، و بلکه از علم و صنعت کناره گیری نماید، دیگر در این محیط طوفانزده برای دین در متن زندگی افراد جز یک پایگاه ناچیز آسیب دیده که چندان اثری ندارد باقی نمانده است، و آنهم این است که هرگاه میخواهند خواهش شخصی اندرون خود را ساکت کنند چند لحظه ای بسوی کلیسا میروند و یا پاره ای از تعالیم دینی را در روش شخصی بکار میبندند، در صورتیکه تمام شئون زندگی تحت فرمان یک رشته مفاهیم بیدینی درآمده است و بناچار از آنها فرمان میبرد. و خلاصه فکر تحول و جنبش بسوی پیش در عالم پهناور زندگی فرمانروای بیرقیب است.
این مبارزة سوزانی که در قرنهای هجدهم و نوزدهم آتشین تر شده بود کم کم و بتدریج رو بسستی و خاموشی نهاد، زیرا دگر دین غربی از کار افتاده بود و قدرت مبارزه نداشت، یعنی: دیگر مرد میدان نبود تا مبارزه کند، دینداران و رجال دین هیچ قدرتی نداشتند، جز اینکه گوشه نشینی و سلامت زیستن را غنیمت بشمارند و خود را از کاروان متحرک زندگی کنار بکشند، و یا اینکه از راه تحول دادن بدین و هم آهنگ ساختن آن با جنبشهای زمان خود را همراه کاروان پیروز جهشها بنمایند، و بعبارت روشنتر پس از آنکه از اداره زمامداری زندگی ناتوان و درمانده شدند، از این راه خود را دنباله رو کاروان پیروز تحول بگردانند، اما در خاور زمین یعنی: کشورهای اسلامی هنوز این مبارزه روان کش در میان دین و فکر تحول پا بر جا است و هنوزهم ادامه دارد، زیرا از طرفی هنوز دین در این محیط مانند یک عقیده و فکر ثابت بر نفوس مردم و جمهور ملتها مسلط است هنوز دلها را در اختیار دارد، گرچه با کمال تأسف باید بگویم: تاکنون مانند یک روش واقعی مردم از آن بهره برداری نکردهاند.
آری، جای خوشبختی است که علی رغم کوششهائی که پیوسته در برانداختن عقیده مبذول میگردد، و نیز علی رغم زحمتهائی که در راه تبدیل آن بافکار و مفاهیم جدید غربی بکار میرود، هنوز دین در این محیط خاصیت اصلی خود را از دست نداده است، و از طرفی نیز فکرتحول و تطور در این سرزمین هنوز بپیروزی کامل نرسیده است، هنوز فکرتحول اقتصادی، اجتماعی، سیاسی از غرب رسیده، بدرستی نتوانسته در این مرز و بوم بکرسی فرمان روائی بنشیند، همان فکر نافرجامی که پیوسته در دامن خود مفهوم بیدینی را در زوایای میدان زندگی از گوشه یی بگوشة دیگر میکشد، و از اینجاست که دائم در این محیط غرب زده معرکه گرم است و گرمتر، و موقعیت هریک از نویسندگان و شیفتگان این ارمغان غربی متفاوت است، هرکس باندازة استعداد خود در پذیرش این افکار، صراحت، شجاعت و لیاقت خود در اداره کردن این معرکه شایستگی نشان میدهد.
بعضی از مدافعان تحول با شمشیر آخته بسوی دین هجوم میبرند، و فاش میگویند که دین یک لکة سیاه پس مانده است از روزگار تاریک گذشته باید از بین برود، یک رشته خرافاتی است که هرگز نباید در عصر نور دانش زنده بماند.
بعضی دیگر از آنان در نهاد خود چنین شهامتی را بیاد ندارند که چنین فاش بگویند، بلکه روباه وار خود را در پشت پرده یک رشته افکار ارتجاعی پنهان میدارند و رجال دین را برخ مردم میکشند، و از این سنگر ریا تمام مفاهیم دینی را مورد تاخت و تاز قرار میدهند، و همه را ارتجاعی و مرتجع میخوانند، و خود را از تهمت بیدینی دور نگه میدارند.
بنابراین، مثلاً: نمیتوانند بگویند که خدای بزرگ ارتجاعی است، بخاطر اینکه بزن میفرماید: برای شوهر خود آرایش کن نه برای دیگران، و آمیزش با نامحرمان جرم و گناه است از آن بپرهیز، زیرا این گفتار ناستوده بناچار خشم و نفرت تودة مردم را برعلیه آنان بسیج خواهد کرد، این را بخدا نسبت نمیدهند، بلکه به رجال دین میبندند و آنان را مرتجع میخوانند، و همچنین جرئت ندارند که بگویند: خدا خطاکار است، بخاطر اینکه زنا را قدغن کرده و هرگونه رابطة جنسی را بیرون از دایرة ازدواج قانونی حرام کرده است. بنابراین، آن را بخدا نسبت نمیدهند که چوب تکفیر بر فرقشان فرود آید، و بلکه آهسته آهسته بگوش مردم میخوانند که این مفاهیم ارتجاعی اخلاق که روابط دوستانه زن و مرد را قدغن کرده یک رشته افکارفرسوده است باید کنار برود، باید این اخلاق نیز با تحول و ترقی زمان پیش برود، در این دنیائی که همه چیز در حال دگرگونی است باید سازمان اخلاق نیز دگرگون شود.
گروه دیگر استادترند و شیطان تر میگویند: دین یک رشته افکاریست بس عالی و زیبا، اما قوانین آن برای عصر بخصوصی و بخاطر پیدایش یک سلسله علل مخصوص آمده بود، و امروز آن زمان گذشته و آن سببها تغییر یافته است، و بناچار باید آن را بعنوان یک رشته افکار یادگاری عالی و زیبا برای تسکین و آرامش روح در موزة افکار و عقاید با یگانی کرد، و نباید در قانون زندگی واقعی روز حکومت داد.
آری، اگر دین را براساس همان معانی زیبا و افکارعالی نگهداریم و از برخورد با دنیای کنونی متغیر و مترقی محفوظ بداریم، و بعبارت دیگر مقام غیرمسئول بشناسیم، هم از نابودی نجاتش داده ایم، و هم در اثر این چنین اقدام کریمانه نگذاشته ایم، فرزندان آدم و حوا بدون الهام از روح دین زندگی کنند، و گروه دیگری هم هستند استاد از استادتران هرگز نامی از دین نمیبرند، و بلکه پیوسته مفاهیم آن را بینام و نشان مورد تاخت و تاز قرار میدهند، و مانند یک سلسله مفاهیم فکری، اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی که بنام دین نیستند مورد حمله بیرحمانه قرار داده و میگویند که با روح عصرحاضر و با تحول علمی و جنبشهای تمدن روز سازگار نیست بایدش بدور انداخت، و این گفتارشیطانی را بدون اینکه اسم دین بر زبان آرند، در جامعه آزاد میگذارند و ترویج میکنند، تا خودبخود و بتدریج آثار زهرآگین خود را بکام مردم ریخته و اساس مفاهیم دین را یکی پس از دیگری برون مانع واژگون سازد.
گروه دیگری بیشرمانه نیرنگ بازی میکنند، هر فکری را که دلخواه خودشان است و بخواهند رواج بدهند بدین نسبت میدهند، روشنتر بگویم: دین سازانند، دلیل آنها این است که دین دارای نرمش بخصوصی است و در هر عصری با زندگی روز سازگار است، باید هم آهنگی را مراعات کرد، بعقیدة آنان امروز زندگی هرچه ایجاب کند دین باید بقید فوریت آن را برسمیت بشناسد.
بنابراین، آمیزش زن و مرد را قانونی میدانند، و آرایش همگانی زن را برسمیت میشناسند، و هر رابطة دوستانه را بجز زنا و آنهم من باب تأدیب آزاد میگذارند، و همیشه بخود حق میدهند که کلیة مفاهیم و بلکه نصهای صریح دینی را مورد انتقاد قرار بدهند، و خوب و بد و زشت و زیبای آنها را از هم جدا سازند، و بعبارت روشنتر: دین باید تحت قانون استاندارد درآید، بدلیل اینکه مردم بزندگی دنیای خود از هر مقامی آشناترند.
گروهی هم هستند فریب خورده و به بیراهه افتاده با کمال اخلاص دم از تحول و ترقی دین میزنند، آنان پیوسته با خلوص میگویند و مینویسند، باید دین را نیز دگرگون ساخت و با ترقیات روز همگام نمود، تا از کاروان پیروز ترقی عقب نماند، و در گوشههای فراموشی سر بگریبان شرم و حیا نکشد.
بر همگان واضح است که در میان این طوفانها تودههای بیگناه مردم از این الهامهای شیطانی و از این زهرهای کشنده بتدریچ مسموم میگردند، همان الهامهای شیطانی که با وسائل گوناگون روشن فکران بر شریان ضمیر آنها تزریق میشود. آری، رادیوها، تلویزیونها، روزنامهها، مجلهها، و کتابهای گمراه کننده، رومانهای عشقی، سخنرانیهای گرم و آتشین، و خبرگزاریهای رسمی، و تفسیر و قایع روز، و انتشار عکسهای شهوت انگیز، فیلمهای سینمائی، و نمایشها، تآترها و محفلهای آمیزش همه و همه وسائلی است، در اختیار روشنفکران حرفهای عصر تحول آزادانه در همه جا و در همه وقت براهنمائی ملتهای طوفان دیده بکار میبرند، و کسی هم نیست که به آنان بگوید: بالای چشمتان ابروست، و پیوسته اینگونه مفاهیم شیطانی در درون سینه یکایک افراد میجوشند و دائم زیر و رو میشوند، و بطور خود کارخواه بفهمند و یا نفهمند در کانون دلها با مفهوم دین برخورد میکنند، و از این برخوردهای نتیجههای ضد و نقیض سرسام آوری حاصل میگردد، و سرانجام کار بد آنجا میکشد که گروهی آشکار و بیپروا از دائره دین با شتاب و دامن کشان بیرون میروند، و گروه دیگری دین را در متن وجدان از میدان زندگی دور میرانند، و در داخل ضمیر بعقیده خود دیندار میمانند.
نماز میخوانند، روزه میگیرند، زکات میدهند و بزیارت خانه خدا میشتابند، و سپس زندگی را در بیرون دایره دین با تمام مفاهیم تمدن و ترقی روز تمرین میکنند دختران خود را آزاد میگذارند، تا دامن بالای زانو بپوشند، و با جوانان ترقی ساز عصر برفاقت و خوشگذرانی بپردازند، و دلیلشان این است که پیش رفت زمان و تحولات عصر این چنین ایجاب میکند.
یا للعجب گروهی هم بچشم میخورند که افکارشان منجمد و مغزشان از کار افتاده و بتدریج بسنگ تبدیل شده است، هنوزهم بپاسداری یک رشته خرافات ایستادهاند و پافشاری دارند که دین این است، و با تمام قوا با زندگی متحرک در ستیزند و میگویند: اگر زندگی حرکت کند بیقین از دائره دین بیرون است.
و سرانجام گروهی هستند حیران و سرگردان و طوفان زده و سرسام گرفته، نمیدانند چه بکنند و با کدام کاروان راه بروند. آری، این کتاب ما داستان تحولات ترقی نما را در روبروشدن با دین بخوبی مورد بحث و دقت قرار میدهد.
اگرچه در این باره بیش از این در کتابهای دیگرم بحث کردهام، اما خیلی باختصار گذشتهام، بار اول در کتاب (قبسات من الرسول) در فصلی بعنوان «شما بکارهای دنیای خود داناترید» بطور مستقل عنوان نمودم، و بطور اجمال از داستان تمدن و تحول و از راز ثابت و متحول (طوفان و آرامش) در زندگی انسان پرده برداشتم و راه و روش اسلام را در علاج هردو بیان کردم.
و سپس دو بخش از کتاب (معرکة التقالید) را باین موضوع اختصاص دادم، در این دو بخش مفهوم تمدن و ترقی اروپائی را بیان داشتم و روشن نمودم که این قاموس شیطانی چگونه در زیر خرقه مطالب حق و باطل را بهرسو میکشد، و طوری حرکت میکند که کسی گمان بد نبرد، و آشکار ساختم که چگونه در زندگی اروپائی اثر گذاشته، و سپس چگونه از راه استعمار با دست پر از ارمغان خود را به خاور زمین رسانده است.
و در خاتمه نیز در کتاب (دراسات فی النفس الإنسانیة) تحت عنوان «ثابت و متطور» در هستی انسان فصلی در این باره باز کردهام، اما هر بارکه بحث ما باینجا میرسید، بیشتر دلباخته میشدم که این موضوع را جداگانه و بتفصیل مورد بحث و دقت قرار بدهم، نه اینکه در برخورد از آن سخن بگویم و یا در سر راه گلی بچینم و درگذرم.
و سرانجام موفق شدم که در این کتاب بآرزوی خود برسم، و این بحث را جداگانه از همة جهات هم از دریچة فکر غربی و هم گستره فکر اسلامی که بخاطرم رسید عنوان کنم.
و هم اکنون این کتاب دارای چهار بخش بزرگ و اساسی است:
1- تطور و تحولات ترقی نما در قاموس غرب چه مفهومی دارد و آثار و نتایج آن در زندگی غربیان چگونه بوده است؟
2- حقیقت فطرت بشریت چیست و موضوعات ثابت و متطور آن کدام است (طوفانها و آرامشها کجاست؟)
3- مفهوم انسان در قاموس اسلام چیست و با طوفنها و آرامشها (ثابتها و مطورها) اسلام چگونه روبرو گردیده است؟
4- این بخش بیان کننده موقعیت پست دیده بانی تمدن غربی و اسلامی است و بطور روشن راهنمائی میکند که این پست درآینده بشریت چه وظیفهای را انجام خواهد داد؟
بدون تردید این میدان خیلی وسیع و بزرگ است و بحثهائی که در آن عنوان میگردد بسیار سودمند و با ارزش است، و احتیاج فراوان دارد که بدقت رسیدگی شده و از تمام زوایای فکر و زندگی بشریت در آنها گفتگو شود، و بگمانم تاکنون بحثی باین اندازه جالب و وسیع در این باره عنوان نشده است.
در خاتمه برای این کتاب این افتخار بس که اساس این مسئله را پی ریزی میکند، و بلکه بزرگترین افتخار است که میتواند دریچه باز نشدهای را باز کند که افکار بآسانی در این میدان بکار افتند، پس اگر پیشرفتی بدست آید باید بگویم: توفیق بس عزیزی است که جز از جانب خدا نیست و در مقابل آن شکر و سپاس پیشه باید ساخت.
محمّد قُطب
در قرون وسطی فرمان روای بیرقیب زندگی در جهان پهناور غرب ثبات و رکود بود و بس، (آرامش قبل از طوفان) و جز این رکود بسیط آرامش نما چیزی بچشم نمیخورد، و حال آنکه در آن زمان عالم اسلامی دورانی را آغاز کرده بود، سرشار از حرکت و نشاط و جنبش و جهش، و پس از مدتی در اثر پیدایش یک رشته عوامل نامطلوب کم کم و بتدریج رو بخاموشی و رکود نهاد، و سرانجام هم راکد شد.
مفهوم این رکود آرامش نما در اروپا همیشه از قاموس دین کلیسا استخراج میشد، چنانکه امروز از وضع اقتصادی و اجتماعی راکد و ثابت استخراج میگردد.
دین در آن سرزمین با آن مفهوم کلیسای اروپائی عبارت بود از یک عقیدة خشک و بیپایه که هیچگونه با زندگی رابطه نداشت، بعبارت روشنتر: دین در قاموس کلیسا عبارت از یک رابطة باریک بیپایه میان خالق و مخلوق بود که فقط بر وجدان حکومت میکرد، و با واقع و حقیقت زندگی کمتر سر و کار داشت، و زندگی را یک رشته قوانینی اداره میکرد که از قوانین روم گرفته شده بود، و تصویب کنندگان آنها فرمانداران تیول بودند واضع تر بگویم: این قوانین از یک رشته اصول بت پرستی سرچشمه میگرفت که بهیچ وجهی با دین رابطه نداشت.
و بدیهی است مادام که دین یک عقیده پوچ این طوری باشد، یعنی فقط اعتقاد بوجود خدا و رابطه وجدانی اندرونی میان خالق و مخلوق باشد، و فقط یک رشته ستایش و نیایش روحی آن را با خدا نزدیک سازد خیلی ساده است، چنین دینی همیشه ثابت و راکد خواهد بود، زیرا خدا در وجدان ثابت است، و راه وجدان نیز در خداشناسی یک نوع رکود آرامش نما را نشان میدهد، و بعلاوه حتی اگر ما فرض کنیم که دین اروپا با همان مفهوم کلیسائی خود دینی بود کلی و همگانی و جهانی (چنانکه حقیقت دین خدائی همین است) باین معنی دینی بود که هم بر وجدان حکومت داشت، و هم بر زندگی روزانة مردم و قوانین اقتصادی، و اجتماعی، و سیاسی را مانند قوانین عادات و رفتارهای خصوصی افراد تصویب مینمود، در این صورت ما بحقیقت نمیدانیم که سیمای اجتماع اروپا مادام که دولتهای اروپائی با این دین حکومت نمیکردند چگونه میشد. بلی، فقط یگانه چیزی که از تاریخ اسلام یقین داریم این است که دوران حکومت اسلام این طور نبوده، زیرا که دین اسلام مدت نسبتاً زیادی مفهوم آسمانی خود را حفظ کرده، در این مدت هم ناظر بر وجدان و هم حاکم بر زندگی مردم بوده، و بعلاوه علی رغم یک قسمت فساد جزئی که دامن حکومت اسلامی را آلوده ساخت، و آنهم در عصر دولت بنی امیه هرگز دین از اجتماع کناره گیری نگرد.
بلی، از قرن هجدهم باین طرف پس از حمله صلیبی که بفرماندهی ناپلئون بکشور مصر صورت گرفت، و پشت سر آن حملات پیاپی صلیبی اروپائی عالم اسلامی را درهم کوبید، گاهی فرانسه و گاهی انگلیس ضربتهای شکننده بر پیکره اجتماع اسلامی فرود آوردند، و گاه دیگر بلژیک و هلند و آلمان دست تجاوز بسوی آن دراز کردند، و پس از همه اینها امریکای استعمارگر بصورت استعمارجنگی و سیاسی و اقتصادی این منطقه را بغارت گرفت، این یغماگر جدید ابتدای کار هرکجا که میرسد میکوشد، حکومتهای مسلمان را که قوانین اسلامی را اجرا میکنند کنار بزند، و حکومت را وادار مینماید که در مقابل قوانین غیرربانی و بخصوص غیراسلام بدون قید و شرط تسلیم گردد.
آری، اسلامی عزیز قبل از بدوران رسیدن امریکائیان هرجا که رسیده بود زندگی را بطور معجزآسائی بحرکت درآورده، و سرشار از جنبش و نشاط کرده بود، بطوریکه اثار ترقی و نشاط از راه دور دیده میشد، زیرا در جزیره سوزان عربستان و مانند آن که در ساختمان اجتماعی و اقتصادی نظیر هم بودند، یک نوع حرکت و جنبش پر از نشاط بوجود آورد، و آن اجتماع متفرقه پیشین را بیک ملت واحد تبدیل نمود، بملتی تبدیل نمود که همة اجزاء آن چنان بهم فشرده بود که گوئی بسیط است، و برچنین ملت بسیط یک حکومت مرکزی فرمان میراند، و در همه جا و همه وقت و برای همه یک قانون اجرا میکرد.
این دولت ملی و همگانی را سرانجام فهم و شعور یک ملت درهم فشرده تشکیل میداد، نه قطعات تیول و تیولگران، و نه کشورهای متفرقه و بیگانه از هم.
و همچنین در کشورهائی که دارای تمدن سابقه دار بودند نظیر همین جنبشها را بوجود آورد، و ملتها را بیدار نمود و از بت پرستی بسوی خداپرستی رهنمون ساخت.
و سرانجام آن وجدانهائی که در بندگی حکومتهای جبار وقت زندانی بودند آن چنان آزاد شدند که نظیرش دیده نشده بود، و در محیط بسیار آزاد زندگی سرشار از نشاط گوناگون را آغاز نمودند، و در همة این احوال یک رشته جنبش وسیع و دامنه دار و همآهنگ اقتصادی بوجود آورد که بیسابقه بود، و در اثر آن اجتماع اسلامی را یکباره از مراحل بردگی و تیول بمراحل کشاورزی و تجارتی و صنعتی رسانید و تحت نظر یک دولت اداره کرد، و مدت زیادی با وضع ثابت و بیسابقه ای از تروم و رکود اقتصادی جلوگیری نمود، و مهم تر از همه با تصویب قوانین مخصوص اقتصادی و اجتماعی از رکود وضع اقتصادی، و اجتماعی، فردی و خانوادگی پیش گیری کرد، در نتیجة این اقدام حکیمانه دیگر در قلمرو اسلام نظام طبقاتی وجود نداشت آن طورکه در اروپا بود.
دیگر اشرافیت خانوادگی وجود نداشت که پیوسته ملک و قدرت و ثروت و مرکز اجتماعی و سیادت را از یکدیگر ارث ببرند، و بلکه آن یک اجتماع باز و آزادی بود که هرکس با یک وسیله معین میتوانست ببالاترین مقامی برسد، و با یک وسیله دیگر به پستترین مقامی تننرل نماید، و سپس با تصویب و اجرای قوانین حکیمانه ارث ثروتها را از انباشته شدن نجات داد، بطوریکه دیگر در دست شخص معین و با خانواده مخصوص باقی نماند، و بالاتر از همه تجارت با تحولات خود گاهی فقیری را غنی و گاهی بینیازی را فقیر میسازد و دائم در اوضاع مردم جنب و جوش ایجاد میکند، بناچار نه غنی و بینیاز تا ابد بینیاز میماند و نه فقیر تا آخر عمر درمانده است، و بلکه پیوسته این احوال و اوضاع دست بدست میگردد، تا روزنههای امید باز بماند، و در خاتمه صنعت در شهرهای صنعتی یک نوع ثروت مخصوص و روابط ویژه ای بوجود میآورد که غیر از ثروت و روابط تیول و تیولگران است، و بدین ترتیب این جنبشها در عالم اسلامی از این سر تا آن سر پیوسته در گردش است.
و همچنین فتوحات و جنگهای اسلامی که در تاریخ اسلام اتفاق افتاده، باعث پیدایش یک نوع جنبش و نهضت بخصوص بوده است نهضت آرتشها، نهضت افکار و عقائد و نهضت تمدنها را رهبری میکرد، زیرا با هر فتح و پیروزی نهضت نوبنیادی همراه بود، و با هر نهضتی تبادل افکار زنده ای در میان غالب و مغلوب پدید میآمد که مفاهیم جدید اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را همراه داشت، و سرانجام بهمه اینها مفهوم اسلام حکومت میکرد، و بالاتر از همة اینها پیدایش یک نهضت علمی بود، دراین سرزمین پهناور و این در میزان تاریخ تا عصرنزدیک بزرگترین نهضت علمی بشمار میآید، زیرا این فقط علم و دانش خشک نبود، بلکه بحقیقت یک نهضت بزرگ علمی بود که هم دریافت میکرد و هم پرداخت، هم پرورش مییافت و هم پیوسته پرورش میداد. نهضت ترجمه و تألیف بود که از طریق مدارس و کتابخانههای رایگان و همگانی پیوسته مردم را بحقایق و رموز زندگی آشنا میساخت، و آنهم براساس یک نظام دامنه داری که پیش از تاریخ اسلام در جهان بشریت سابقه نداشت، یک نهضت بسیار درخشانی بود، هم در فلسفه و علوم نظری، و هم در میدان علوم تجربی.
در این باره بزرگترین دلیل این است که دانشمندان مسلمان بودند که اساس علوم تجربی را پایه گذاری نمودند که همه علوم جهان امروز روی آن پی ریزی شده است، این مسلمانان بودند که علوم تجربی را در یک محیط پهناور جهان توسعه دادند، مسائل جغرافیائی، ستاره شناسی، پزشکی، شیمی، و طبیعی بدست توانای آنان در عالم برسمیت شناخته شد.
آری، در این فضای دورپایان و سرشار از حرکت و نشاط در این فضای مترقی و پیشرو در سایة زندگی نوین عالم درخشان اسلام کاروان پرنشاط زندگی را پیش میبرد، و حال آنکه اروپای آنروز هنوز در یک فضای تنک و تاریک و راکد و بینشاط میزیست، و حتی هنگامیکه جهان اسلامی در اثر پیدایش یک رشته علل تاریخی که نمیتوان در اینجا بتفصیل از آنها سخن گفت، نیروی خود را بهدر داد، چرا؟ میتوان در یک جملة کوتاه آن را خلاصه کرد، و آن دوری تدریجی از اسلام است.
بعبارت کوتاهتر: جهان اسلام با دورشدن از مرکز حرکت و نشاط نیروهای خود را از دست داد، حتی بازهم در این زمان از بقایای این پایگاه حرکت و نشاط پایگاه نمو و ترقی در ایام جنگهای خونین صلیبی چیز کی باقی مانده بود، و همان باقیماندة اندک بس بود که در محیط اروپای راکد و تاریک برقی بزند و شراره ای روشن کند، و این محیط بیحرکت را از تاریکی و رکود نجات داده و بمحیط روشن و درخشان بکشاند.
آری، اروپا در جنگهای صلیبی باقیماندة نهضتهای اسلامی را بدست آورد، همان نهضتهائی که بزرگترین جنبش تاریخ بشمار میرفت، در نتیجه این بقایا آن قدرت را داشت که بخوبی توانست اروپا را از خواب غفلت بیدار کند و بجستجوی زندگی و نشاط وادارد.
شیرینترین میوه جنگهای صلیبی در اروپا پیدایش یک نهضت علمی بود، بعبارت دیگر: تشکیل سپاه دانش بود، زیرا صلیبیون در اثر این جنگها با معارف درخشان اسلامی از نزدیک آشنا شدند، و این معارف دو قسمت بود: یکی معارف یونانی که اسلام برسمیت شناخته بود، و دیگری اصول نوینی که دانشمندان مسلمان در حال رکود اروپا آنها را اضافه کرده بودند، پیدایش این نهضت علمی اولین شراره نجات بخشی بود که در محیط تاریک اروپا برای آزادی ارواح اولاد آدم از زندان سیاه جهل و نادانی و خرافات و یاوه پرستی سر زد. سپس واژگون ساختن نظام تیول و تشکیل دولتها و بوجود آوردن ملتها بجای تیول و تیولگران روزی انجام پذیرفت که صلیبیون در این جنگها با مسلمانان برخوردند، و با مزایای حکومت مرکزی و تصویب و اجرای قانون همگانی که هیچگونه امتیازی درآن نباشد آشنا شدند، با قوانین حکیمانه اسلامی آشنا شدند که نه از اندرون ناپاک فرمان روایان تیول سرمیزد، و نه قدرتهای خصوصی سه گانة زورمندان قضائی و قانونگذاری و اجرائی در آنها دخالت داشت، چنانکه در محیطهای تیول شده همة این کارها در دست یک نفرحاکم تیولگر جمع شده بود، و همچنین پیدایش شهرهای بازرگانی و صنعتی که در اثناء جنگهای صلیبی در مقابل شهرهای ساحلی اسلامی ساخته شدند، در آزادی بردگان و برچیده شدن بساط تیول اثری بسزا داشت، و خلاصه در اثر این برخوردهای خونین بود که اروپای راکد بحرکت درآمد و از خواب طولانی بیدار شد.
و اتفاقاً هنگامیکه این حرکت آغاز شد خودبخود برخورد آن نیز با مفهوم رکود و ثبات (آرامش قبل از طوفان) آغاز گردید.
آری، مفهوم تاریک رکود در خاک اروپا از قدیم ریشه دوانده بود، زیرا مدت بس زیادی بود که همه چیز دراین محیط ثابت و راکد مانده و هیچ حرکتی بچشم نمیخورد، بردگان تیول در محیط آرام بردگی فرمان روایان نیز در تیولگاه خود هریک بردگی و سیادت را نسل بنسل قرنها ارث میبردند، و از طرفی نیز رجال دین و مردان کلیسا که دارای قدرت موروثی دورپایان و نیروی سومی بودند، سیمای اجتماع را تکمیل میکردند و این رکود را رسمی تر میساختند، و بعبارت خودمانی: آنکه آن داده بود بشاهان بگدایان نیز این داده بود.
زندگی امروز همان زندگی دیروز بود، مرد و زن و کودک همه یکنواخت بودند، فردی از دنیا میرفت فرد دیگری بجای آن مینشست، و همان کار را انجام میداد که آن شخص از دنیا رفته انجام میداد، این تحویل و تحول طوری آرام و راکد انجام میگرفت که گوئی نه کسی آمد و نه کسی رفت، و در حدود همان وضع راکد و بیحرکت که هیچ وقت اثر ویرانی و فرسودگی درآن دیده نمیشد هر انسانی زندگی میکرد، آقا در آقائی، و برده در بردگی، و رجال دین نیز در لباس ریا و تزویر، خودبخود بدون کوچکترین تغییری پیش میرفتند. و بدیهی است که زندگی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فکری، و روحی، نیز بهمین ترتیب بود، قرنها پشت سر هم گذشته بود و هیچ کس چیز تازه ای نیاورده بود، و بلکه همه تصور میکردند که امتداد ازلی در گذشته ثابت و راکد بود، و در آینده هم چنان خواهد بود، و بعبارت دیگر: این استصحاب تاریخی نیز در میان فرزندان آدم و حوا مانند سایر خصوصیات زندگی موروثی بود.
بلی، در سایه این مفهوم راکد و ثابت افکار و اصول زندگی اخلاق و آداب و رسوم نیز ثابت و راکد بود، و از خارج هم دین کلیسا این رکودها را نظارت میکرد، و هر صبح و شام دفتر آن را امضاء و اساس آن را از جنبة دینی محکم و محکمتر میساخت، جهالت و نادانی، داستان سرائی، و خرافات و یاوه گوئیها نیز این عصرشوم را تثبیت مینمودند.
پس بنابراین، همه میدانیم که علم و دانش یک حرکت و جنبش ناگهانی است، جنبشی است در ضمیر انسان که پیوسته جنبش زندگی را بدنبال دارد، مادام که دل در جنب و جوش است و پیوسته حرکت میکند، و هر روز و بلکه هر ساعت عمل جدید از آن سر میزند و هر آن با کشف مجهولی روبرو میگردد، دیگر برای رکود جامد و آرامش خشک معنی و مفهومی نمیماند، بلکه پیوسته راه تغییر و تحول راه ترقی و پیشرفت راه پرواز و تبدیل نیرو به روی همه باز است.
پرواضح است که قیم و سرپرست این جهل یتیم کلیسای اروپائی بود، و در این سرپرستی پافشاری و فداکاری و از خودگذشتگی نشان میداد، ساده تر بگوئیم: یتیم نواز دلسوزی بود، زیرا کدام نیروئی میتواند مانند جهل و نادانی خواب غفلت ملتها را برای آن تضمین نماید، و بجز جهل چه میتواند سلطنت و نفوذ آن را بیمه کند، و بعکس جز علم و دانش چه میتواند ارکان این قدرتها را بلرزاند و کاخهای نفوذ را ویران سازد.
آری، علم همان نیروی پیروز است که پیوسته ارواح ملتها را آزاد ونفوس افراد را از خواب غفلت بیدار میکند، و روی این حساب نگهداری این رکود یک دور بسیار طبیعی بود برای کلیسای اروپائی که دائم در این پست دیدبانی میکرد، و از این دیدگاه زندگی اروپائی را زیر نظر میگرفت، و تا میتوانست از این جهل بیسرپرست سرپرستی میکرد و عنوان سلطنت دین بآن میبخشید، و نیز تا میتوانست با آخرین قدرت خود با علم و دانش میجنگید، و هرنوع یاغیگری و سرکشی را بآن نسبت میداد، و همه وقت و همه جا این موجود آسمانی را از رحمت خدا دور میکرد، و بهمین حساب با دانشمندان بزرگ مانند «کپرنیک» و «گالیله» و «جور دانو برونو» آن رفتار وحشیانه را انجام داد، و با هر دانشمندی که بخود جرئت میداد و سر بلند مینمود و با جهل مقدس کلیسا سخن ناروا میگفت، و دریچة علمی بروی بشر باز میکرد ناجوانمردانه جنگید، و تا توانست هرچه زودتر سرکوب و خاموش ساخت.
آری، اروپا در بحبوحه جنگهای صلیبی کم کم و بتدریج از این رکود جهان سوز که مدتها این سرزمین را خشک و بیرمق نگهداشته بود آغاز جنبش و حرکت کرد، در اثر شکستها که در این میدان بر پیکرش فرود آمد و اندامش را بلرزه درآورد، و از خواب غفلت و نادانی بیدار گشت و یک نهضتی را آغاز نمود.
در ضمن این نیز یک امرطبیعی بود که این جنبش در اروپا براساس بیدینی باشد، از هرجهت که حساب کنیم باید این نهضتها بهیچ وجه جنبه دینی نداشته باشد، زیرا دین آنطور که کلیسا تصور میکرد و بمردم نشان میداد، چنانکه در گذشته گفتیم: در تمام کارها از هرجهت رکود و ثبات جامد را نشان میداد. بنابراین، بدیهی است که باید این نهضت با آن دین برخورد کند، چنانکه هر جنبش و نهضتی خودبخود با سکوت و رکود و بیحرکتی برخورد میکند، و بناچار باید این نهضت براساس دین پایه گذاری نشود، زیرا میبینیم که هرگز مفهوم نهضت را در قاموس خود برسمیت نمیشناسد، و با آن برنامهایکه دارد ممکن نیست بشناسد و اجازه زندگی بدهد، و بعلاوه کلیسای اروپا دیگر یک کلیسای ساده و بیآلایش نبود، بلکه یک غول مرگ آفرین بود که مردم را در همه حال از محیط علم دور میساخت، و پیوسته عزیزان آدم و حوا را وادار میکرد که در مقابل رجال دین کدنش نمایند، مالیاتها و جریمهها در اختیارش بود هرچه میخواست تصویب میکرد، و هراندازه که میخواست میگرفت و در مزارع مخصوص کلیسا مردم را بکارهای رایگان و اجباری وامیداشت، و کسی جرئت نداشت بگوید: بالای چشمت ابروست، و بالاتر از همه هر وقت که با سلاطین زمان میجنگید با تصویب قوانین نظام اجباری آرتشهای خود را از مردم بسیج مینمود. بدیهی است هرکس که اعتراض میکرد از طرف کلیسا تکفیر میشد و کیفر میدید.
پس پرواضح است چیزی که میتواند این اوضاع را دگرگون سازد آزادی است و بس. آزادی از نفوذ و طغیان جهان سوز کلیسا و پی ریزی ساختمان جدید، پی ریزی ساختمان نهضت دور از این نفوذ بشرگذار و نیز وقتی باین مطالب اضافه شود که کلیسا در این عصر با علما و دانشمندان لجاجت آغاز کرده بود شکنجه میداد، میکشت و آتش میزد، بجرم اینکه گاهی در مباحث علمی با خرافات و یاوه سرائیهای کلیسا مخالفت میکردند.
بنابراین، خیلی طبیعی بود که این نهضت علمی باید در مقابل نفوذ و قدرت کلیسا و دور از دین آن باشد، و بعلاوه علت دیگری هم بود که باعث این کار میشد و آن این بود که هنوز آن روح بت پرستی یونانی که بتوسط دولت روم باروپا آمده بود، و در نهاد مردم آن سرزمین ریشه دوانده بود و در زیر پرده مسحیت مدتها بکمین نشسته، و در انتظار فرصت مناسب روزشماری میکرد و تا بدست آمد، از کمین بیرون جست و برعلیه کلیسا قیام نمود و دوباره برگشت، افکار و نفوس و زندگی اروپائی را زیر فرمان خود درآورد.
شکی نیست که همة این طوفانها در مقابل کلیسا خیلی آهسته و بتدریج بوجود میآمد، زیرا که نهضتها هرچه هم گرم و گرمتر باشد، هرچه هم سوزان و سوزانتر باشد، بازهم در کانون افراد دیرتر اثر میگذارد و بکندی پیش میرود، زیرا باید اول با تمام رسوبهای ضد نهضتی که بمرور ایام در دلها انباشته شده مقاومت بکند و افکار را بتدریج جلا بدهد، تا بتواند راه را برای پیشرفت خود همواره سازد، و باید با مشکلات فراوان روبرو گردد، و یکی را پس از دیگری از میان بردارد، تا بتواند بآسانی حرکت کند.
بدیهی است افکاریکه در کانون دل افراد حماسه جو و حماسه پرداز پیدا میشوند، گرچه خود را بخطرها میزنند و راههای پر از پیچ و خم را طی میکنند، اما هرگز باسانی بافکار ملی تبدیل نمیشوند و بزودی در یک محیط بزرگ قدرت و نفوذ بدست نمیگیرند، مگر بمرور زمان و رفتن نسل کهن و پیداشدن نسلهای جوان و تازه نفس، زیرا آن افکار نیز مانند افراد باید دوران کودکی و جوانی را پشت سر بگذارند، تا بموقع با پختگی و شایستگی قدم بردارند، هرگز از فکر جوان فکریکه هنوز تجربه ای نیندوخته کاری ساخته نیست. روی همین حساب است که نهضت اروپائی قرنها مشغول مبارزه و نبرد با نفوذ و قدرت سلطان کلیسا بود، و کم کم و بتدریج بساط زندگی را دور از نفوذ آن پی ریزی میکرد. اما فاش باید گفت که این نهضت از روز تولد بیدین بود، و بهرسو که روی میآورد و از هرکجا که کمک میگرفت میکوشید که از روح دین بدور باشد.
رفته رفته این معرکه گرم و گرمتر گردید، و سرانجام مبارزه سختی پنهان و آشکار در کانون دلها میان مفهوم نهضت و مهفوم دین باوج شدت رسید.
مبارزه ای بود طولانی، آهسته رو، دورپایان و خسته کننده، و از حق نباید گذشت که ثمرههای نهضت بدون شک و تردید غرورآمیز و درخشان بود، ثمرههای فکری، علمی و صنعتی آن نسبت بمحیط راکد اروپا مانند نوری بود که در تاریکی شب در میان امواج ظلمتها پدید آید، چشمهائی که قرنها در این تاریکی نیروی خود را از دست داده بودند از دیدن آن خیره میمانند.
آری، این نهضت نوپدید حرکتی بود که از یک صحنه راکد و متعفن و آزاردهنده آغاز میگردید، همه میدانیم که خود جنبش و حرکت در اصل محبوب دلها است، برای اینکه خود از خواستههای فطرت خدائی است همان فطرتی که دشمن سرسخت رکود است.
گرچه پیشرفتهای این نهضت غرورانگیز بود، اما از روز اول در نهاد مردم اروپا پیوسته بر آن روح ناپاک یونانی تکیه داشت، همان روح بت پرستی که اروپای ظلمت زده آن را بوسیله روم بارث برده بود، و هنوز مسیحیت با آن همه قدرت کلیسائی نتوانسته بود آن را کاملاً خاموش کند، بلکه دائم در پشت پردة دین در کمین بود و منتظر فرصت.
همه اینها برای نهضت نشاط انگیز بود که قدم بقدم در انجام مأموریت خود پیروز و در شناختن حقایق و رموز تمدن و کشف علم و صنعت پیروزمندانه پیش میرفت.
از طرف دیگر بیپرده باید گفت که عقیده دینی در نهاد تودههای مردم بس عمیق و ریشه دار بود، زیرا متجاوز از هزارسال بود که این عقیده را همراه داشت. هرچه بگوئیم که ریشه و سست پایه بود و هرچه بگوئیم: با زندگی مردم کمتر جوش خورده بود هرچه بگوئیم: کمتر بروش و رفتار مردم حکومت داشت، بازهم موجود بود اثر بسزائی در وجدان تودهها داشت، و محو و نابودساختن آن از متن هستی چندان کار ساده و آسان نبود.
و از اینجا است که اروپا مدت زیادی در ایام نهضت با یک شخصیت دور و زندگی کرد، از یک طرف مسیحی بود و از طرف دیگر دور از دین مسیحی، در داخل کلیسا مسیحی بود، و در میدان زندگی دور از دین، در وجدان و ضمیر مسیحی بود، در نظر و افکار دور از روح دین و این دوروئی قرنها بطول انجامید، اما با این وصف این معرکه پنهانی در داخل نفوس دائم در گردش بود و پیوسته و بتدریج نه تنها بنفع دین نبود، بلکه پیوسته بنفع بیدینی میچرخید، گرچه ظاهر آدین دارای نفوذ و قدرت بود و نظارت بر زندگی مردم داشت، لیکن در واقع بیکاره بود و هیچکاره، و سرانجام رسید آنروز که رسیدنی بود، و آن برخورد سخت و دردآور و نابودکننده از نزدیک دیده شد، و آن ضربت شکننده با دست قهرمان تازه نفس «داروین» بر پیکر ناتوان دین فرود آمد و آن را درهم شکست، زیرا «داروین» درست در وقت خستگی و ناتوانی دین در سال «1859» کتاب خود را در اصل انواع منتشر ساخت، و در سال «1871» کتاب دیگرش را در اصل انسان انتشار داد، و این جا یکی از خطوط برجسته تاریخ نمایان گردید، زیرا پیش از این، این مبارزه در میان کلیسا و «کوپرنیک» و «گالیه» و گوردانو برونو برخاسته بود و پیروزی با کلیسا بود، آنان را شکنجه داد و کشت و سوزاند. آری، هنگامیکه این گروه دانشمند در مسئله زمین که بعقیده کلیسا مرکز افلاک و مسئله انسان که مرکزهستی بود با نظریه آن مخالفت نمودند، با سختترین شکنجهها بکیفر رسیدند. اگرچه تودههای انبوه مردم نیز از عذاب و شکنجه آنان ناراحت بودند، و در گوشه و کنار اظهار انزجار مینمودند، اما با این وضع علی رغم خواسته دلها بازهم در صف کلیسا قرار گرفته و پیروزیش تبریک گفته و بر شجاعتش آفرین خواندند که بیدینان را گیفر داد.
پس از واقعه اسفناک «داروین» با آن بلای سیاهش از راه رسید و بیپروا گفت که انسان در اصل حیوان بود، بدون تردید کلیسا تکفیرش کرد و مردم نیز در اول کار در صف کلیسا بودند، و طرفداری از حریم دین میکردند، زیرا خودبخود بر ملتگران تمام میشد که «داروین» حیوانش بخواند، بآسانی راضی نبود که بزرگواری و مقام عقل و تمیز را از دست انسان برایگانه بگیرد و بمقام پست حیوانیت نشاند، از این رو طرفدار کلیسا و دشمن «داروین» بود، اما کم کم و بتدریج در آن گیرودار صحنه کارزار میان «داروین» و کلیسا هرآن گرم و گرمتر میشد و پیروزی آشکار میگردید.
مردم نیز از فرصت استفاده نمودند و جای خود را عوض کردند، یکی پس از دیگری صفوف هواداران کلیسا درهم ریخت، و در مقابل هریک صفی در طرف «داروین» تشکیل گردید و سرانجام آن طرف خالی و این طرف پر شد، زیرا ملتهای کلیسازده یکباره متوجه شدند که عجب فرصت گران قدری بدست آمده، باید این غول سیاهی که مردم را بعنوان دین دائم ناراحت میکند از میان برداشت، ملتها آن چنان گرم شدند که پس از اندک زمانی کرامت و شرافت پایمال شدة خود را فراموش کردند، و نعش انسانیت را زیر پای «داروین» رها نمودند، و بآزادی و عنان گسیختگی راضی شدند. اگرچه این آزادی در مقابل دریافت مدال حیوانیت بدست آمد، بازهم برای این ملت عزیز و با ارزش بود.
و «داروین» را که دارای چنین جرئت و شجاعت بود ستودند، و بالاتر از همة اینها سپاسگزارش شدند که در مقابل سلطان جور پیشه کلیسا چنان سلاح برنده نوپدیدی بدست آنان داد، روح علم و دانش و سلاح آشناشدن با اصل انسان را برایگان در اختیار همگان قرار داد. و لکن یک حادثة بسیار تلخ تر و ناگوارتری در این میان واقع شد، و آن پیدایش نظریة جهش و تطور بود که بجای نظریه رکود و ثبات نشست.
آری، جان، سخن این است که این نهضت پیش از این با رکود و ثبات عملاً برخورد کرده، و کم کم پایههای آن را سست و متزلزل ساخته بود، و داشت کم کم از جا میکند، اما این برخورد هنوز مخفی و نهان بود؛ خیلی نرم و ملایم در داخل نفوس و در گوشة دلها کمین کرده بود، تا در فرصت مناسب کار خود را انجام بدهد، زیرا همه میدانیم که عنصر بیدینی یونانی و عنصر مسیحیت کلیسائی دوشادوش در سایه شخصیت دوروئی که اروپا در عصرنهضت با آن آراسته بود، هم قدم بود و همراز، و اگر این حادثهها نبود بازهم ممکن بود این دوروئی مدت زیادی باهم ساخته و زندگی را ادامه بدهند.
«داروین» همان ناقوس خطر بود که بیپروا و آشکار از آمدن حادثهها خبر میداد، و پس از آمدن «داروین» داستان عوض شد. آن نهضتی که سابقاً با رکود و ثبات (آرامش) مبارزه میکرد امروز دیگر بعنوان یک نظریه علمی بکرسی نشست، و همه جا برسمیت شناخته شد، امروز دیگر در داخل نفوس و در گوشة دلها مخفی نیست، بلکه یک قهرمان پیروزعلمی است که نامش جهش و تطور (طوفان) است، وه عجب نامی تازه و غرورانگیز و جذاب.
این بارهم تودههای مردم مانند گوسفندان تشنه بدنبال این سراب نوظهور هجوم بردند. این بار بازی جدید آغاز گردید، و همه یکباره بحرکت در آمدند، آن هم چنان حرکتی که ممکن نبود باز ایستند، دانشمندان همه در صف اول و ملتها در پشت سر آنان عجب غوغائی، عجب شوری، عجب طوفان عالمگیری همه و همه در حال جهش و پرواز دیگر از رکود و ثبات خبری نیست، زیرا وقتیکه زندگی بپرواز درآید و از مرکز یک گلبول ناتوان بسوی یک انسان توانا و پیچیده بحرکت درآید، و هنگامیکه خود انسان خود اشرف مخلوقات از مقامی بمقام دیگر پرواز کرده، از یک حیوانی بحیوانی دگر تغییر شکل داده که بانسان شبیه است، و از آنجا نیز بانسان تبدیل گردیده که شبیه حیوان است، و از آنجا نیز بمقام انسانی رسیده که امروز میبینیم، پس در عرصة روزگار و صفحة زمین چیزی ممکن است ثابت و راکد و آرام بماند، هیهات هیهات!!
آری، حقاً این نهضت یک ضربت دردناکی بود که بر پیکر نظریة ثبات و رکود وارد آمد، ضربتی بود که در اول کار نه اعصاب دانشمندان تاب و توان آن را داشت و نه اعصاب ملتها، و هردو گروه؛ هنگامیکه از بیهوشی این صدمة توان سوز بیدار شدند آغاز سرور و نشاط کردند، و با خرسندی و خوشنودی این بازیچة نوظهور را بعنوان ارمغان پیروزی روی دست پای کوبان بهرسو بردند.
همه با یک زبان بیتابانه میگفتند که تنها زندگان در حال ترقی و جهش و پرواز نبوده و نخواهند بود، بلکه همة موجودات عالم در این زندگی در پروازند؛ حتی افکار و اجتماعات.
آری، دیگر امروز هیچ چیزی اعم از کوچک و بزرگ ثابت و راکد نیست چنانکه پیش از این بود، و حتی دین هم باین درد دچار است. یا للعجب آخر دین آن مرکز رکود قدیمی نیز بجنب و جوش درآمد، و خود را بکاروان پیروز ترقی و تحول رساند، خیلی عجیب است بر هرکه بنگری بهمین درد مبتلاست، کی تصور میکرد که دین نیز مدروز شود، و واقعاً نظریة توحید و خداشناسی در کانون فکر بشریت جای خود را عوض کند.
عجبا! این که یک نظریة ثابت و راکد نبوده، همانطور که کلیسا میگفت و دین گواهی میداد: در آن روز هم از مقامی بمقام دیگر بمقتضای زمان پرواز میکرد، و ما نمیدیدیم امروز هم ممکن است بپرواز درآید.
دین اول عبارت بود از احترام و ستایش پدر، و پس از مرگ او به عکس و پیکرة او و پس از آن بنیروهای مختلف طبیعت و سپس عبادت بر بتها شد، و آخر کار بصورت عبادت بر خدای نادیده نمایان گردید، اما بازهم ممکن است بپرواز درآید و جای خود را عوض کند. ممکن است روزی عبادت بر چیز دیگر شود که هنوز کشف نشده است، خوب چه طور است؟ اگر روزی عبادت بر طبیعت باشد؟ آری، طبیعت که زیباست طبیعت که خالق ما است، طبیعت همان مادری است که ما را زائیده یا بفرمائید: آفریده پس بایدش ستایش کرد، باید سر بفرمانش فرود آورد.
آری، پس از انجام این کار بطوریقین از این راه به پیروزی بزرگ خواهیم رسید، ما از پشت این سنگر محکم کلیسای یاغی و بیرحم را از پا درمیآوریم، این سرچشمة نادانی و خرافات و یاوه سرائی را ویران میکنیم.
و پس از آن دیگر خدای زیبائی را میپرستیم خدائی جذاب و زیبا، و بالاتر از همه خدائی که کلیسا ندارد، زور و اجبار ندارد، رشوه و مالیات نمیخواهد، از گوشه گیری و رهبانیت بیزار است، خدائی که آزادی رایگان و بیپایان در اختیار بندگان قرار میدهد، و بزودی میتوانیم در سایة عنایتش آزاد و آسوده از هر قیدی بزندگی نشاط انگیز بپردازیم، ما دیگر آزاد شده گانیم، هرکاری که شیرین و گوارا باشد انجام میدهیم، زیرا این خدا دیگر حساب و کتاب ندارد، پیوسته راه ترقی و تکامل نشان میدهد، روزی است که از نو متولد شده و قدم بدنیای دیگر بگذاریم، این باردگر در دامن مسیح دیده به جهان باز نمیکنم، بلکه در دامان پاک طبیعت پرورش یافته و از پستان زیبایش شیر میخوریم.
بنابراین، چه سروری که در این دین جدید بما دست نمیدهد، چه شاهد پیروزی بجای مانده که در آغوش نمیکشیم، و لکن پوشیده نماند که پیوستن به نهضت تطور و پیروی از نظریة تحول و هم چنین دوری جستن از دین تنها در اثر نظریة «داروین» نبود، گرچه او قهرمان غرورانگیز این میدان بود و اگر تنها هم بود باز میتوانست از این نبرد پیروز درآید، زیرا در اینجا یک حادثة دردناک و بزرگ اقتصادی و اجتماعی نیز پیدا شده بود که پیوسته بنیان زندگی را بلرزه میآورد، و آثارش هم از آثار نظریة تحول و تطور (طوفان) کمتر نبود، و این همان انقلاب صنعتی اروپا بود، انقلاب صنعتی با پیدایش ماشین و ابزار موتوری آغاز و در زندگی راکد و آرام اروپائی انقلاب بس دامنه داری بوجود آورد، انقلابی بود پیروز که مرزهای روابط اقتصادی و اجتماعی را شکست و بتمام زوایای زندگی تجاوز نمود، و بدنبال این انقلاب پیروز بسرعت پیدایش شهرهای صنعتی آغاز شد، و جوانان اروپا را که تنها و راکد و عاطل زندگی میکردند با شتاب بسوی خود کشید، جوانها در کارخانجات جدید بکار پرداختند، و در شهرهای نوبنیاد زندگی جدیدی را آغاز نمودند که برای آنها تازگی داشت، زیرا پیش از این هیچگونه آشنائی با این وضع نداشتند.
آری، زندگی اروپائی پیش از این راکد و تاریک و یک نواخت و کند و تکراری بود، با تمام رنجهایش در دهستان و در محیط تیول زده آرام و یکسان میگذشت، کشاروزان خواه برده و خواه آزاد در مزارع کار میکردند، و زنان نیز در خانهها زندگی را اداره مینمودند، و معمولاً پس از انجام کارهای خانه داری ریسمانها میتابیدند که با فروش آن در بازارهای روز بشوهران خود کمکی کرده باشند، و بعبارت محلی: مرد از بیرون و زن از اندرون مشغول ادارة زندگی بودند.
و خانواده هم با آن وضع راکد و یک نواخت خود مرکز تولید روابط بود کسی جرئت نداشت بترکیبش دست بزند، و مردم نیز از نظر دینی با مفهوم دین آشنا شده بودند، با آداب و رسوم و اخلاق معمولی و یک نواخت خو گرفته بودند، خواه مراعات میکردند و خواه نمیکردند، ایمان بوضع موجود داشتند و هرگز در این فکر نبودند که یکی پیدا شود و با این وضع مخالفت کند، و خلاصه در هرچیزی یک حالت قدس و یک نوع احترام وجود داشت که از طول ممارست و تمرین زندگی راکد سرچشمه میگرفت و بعلاوه از راه دین نیز تقویت میشد.
جرمهای اخلاقی را جوانان عیاش و خیره سر مرتکب میشدند، و بعنوان اینکه: جوانیست و هزار عیب کاهی اجتماع از آن اغماض میکرد، اما بازهم در نظرش جرم بود و دوشیزگان هرگز دست باین جرمها دراز نمیکردند، بخاطر اینکه ممکن بود تا ابد رسوا و بیآبرو باشند. بلی، مفاهیم اجتماعی همین طور ادامه داشت.
پس بنابراین، این محیط پر از وسائل ننگ و عار و آبروریزی بود و نیز ترس از دین هم وجود داشت، دوشیزه گان دست بجرمهای اخلاقی نمیزدند، مگر خیلی کم و آن هم در گوشه و کنار تاریک و دور از اغیار.
در این حال پر از شرم و حیا و ترس از آبروریزی بود که یکباره وضع عوض شد، و کارها بطور ناگهانی تغییر کرد، زیرا جوانان نیرومند و آنانکه با زور بازو میتوانستند مشکل کارهای سخت را باز کنند، بدور کارخانجات گرد آمدند، و شب و روز با دل باختگی و عشق فراوان آنها را اداره نمودند.
بلی، بکارانداختن ابزار موتوری در روزهای اول بچنین نیروئی نیازمند بود، این جوانان یک باره بشهرهای صنعتی هجوم آوردند افرادی بودند که دور از خانواده و بلکه بیخانواده اوقات بیکاری خود را در سر خیابانها و کوچهها میگذراندند، و این تجربه نوین را تمرین میکردند پیوسته باین دختر متلک میگفتند و با آن زن چشمک میزدند، و چون هنوز تکلیفشان روشن نبود جرئت نمیکردند خانوده خود را بشهر بیاورند.
جوانانی بودند هرزه گرد و مکتب ندیده و عنان گسیخته، کسانی بودند که برای اولین بار زنجیرهای توان سوز تیولگران را پاره کرده و خود را بیرون از قفس تیول میدیدند، تازه آمده بودند در این اجتماع نوین (این آزادی نوبنیاد را تمرین میکردند) و آن هم اجتماعی بود که هنوز آنها را نمیشناخت، و هنوز هویت آنان روشن نشده بود که کیانند و از کجا آمدهاند و بکجا میروند؟ هنوز گمنام و ناشناس بودند، کسی با ایشان انس نمیگرفت و در هیچ محفلی راه نداشتند، رفتارشان هنوز با روش مردم محیط جوش نخورده بود، هنوز با کسی آشنائی نداشتند که در پیش آمدهای بداخلاقی از او خجالت بکشند، هنوز با خانوادهها رابطه برقرار نکرده بودند که باعث سرافکندگی گردد.
بدون قید و شرط این روش منحرف را تمرین میکردند، و هرزه گردی و هرزه گری را پیش میگرفتند، و دنیای هرزه گان بوجود آورده بودند، جوانانی بودند که تازه قدم بمیدان جوانی نهاده و تازه کیسههای شهوت را پر میدیدند، هنوز از باغ ازدواج میوه نچیده بودند و هیچ قید و بندی نداشتند.
بنابراین، تنها راه باز همان ارتکاب جرمهائی بود و بس، و شرایط محیط و زمان نیز راه هرزه گری را آماده میساخت. این طوفانها هنوز ادامه داشت، تا دوران کارگری زن فرا رسید و زن با دل پرشور و سینه آتشین وارد میدان کار شد، آمد که کار کند تا لقمه نانی بدست آورد، آمد که کار کند و درد گرسنگی را علاج نماید.
و پس از رسیدن زن باین میدان پر از طوفان روابط کارگران و کارفرمایان رو بتیره کی و نابسامانی رفت، کارخانه داران کارگران را بکارهای مافوق قدرت وادار میکردند، و در مقابل آن دست مزد ناچیزی میپرداختند، و اگر صدای کارگری بلند میشد فوراً شکنجه و عذاب و شلاق بکار میرفت، و همیشه سلاح تهدید و ارعاب بالا سر کارگر حاضر بود و کار بدین منوال ادامه داشت، و هرروز فشار بیشتر میشد، و سرانجام کارفرمایان برده داران تازه نفس باین نتیجه رسیدند که باید فکر تازه ای کرد و یک نوع سلاح جدید و برنده و ارزان قیمت بدست آورد، و اینجا بود که سپاه احتیاط از کارگران تشکیل شد، و عدهای را بجاسوسی واداشتند و بجان هم انداخته و با دریافت کارمزدی بس ناچیز بجاسوسی پرداختند که اگر کارگری بدست مردش اعتراض کرد فوراً دیگری حاضر شود با دریافت کارمزد کمتری همان کار را انجام دهد، در نتیجه یک خفقان عجیبی بوجود آمد که در کارخانجات همه از هم میترسیدند. بلی، همه بجان هم افتادند که سرمایه داران سیاه دل راحت و آسوده بخوابند، در بحبوحه این طوفان سیاه بود که زن بمیدان کارگری رسید، همان زنی که سرپرستش از وی دست برداشته، و یا آن زنیکه در اثر پیدایش این طوفان دیگر سرپرست پیدا نمیکرد.
بلی، زنان پس از آنکه هزاران جوان چموش و سرکش بدامن عفتشان تجاوز کردند بسوی شهرهای صنعتی رو آوردند، و در مقابل دوشیزه گان نورس فراوان در دهات بیسرپرست و بیشوهر ماندند.
یا للعجب! زن از این تاریک زندان بیرون آمد و بدنبال چاره میگشت و عاقبت بدام افتاد، همان دامیکه برای شکارکردن او گسترده شده بود.
آمد بدنبال کار میگشت تا لقمه نانی بدست آرد و گرسنگی را از خود دور سازد، و سرانجام در اثر فشار روزگار باین اجرت ناچیز راضی شد، راضی شد که دست مزد ناچیزی دریافت کند و از دست دیوگرسنگی نجات یابد.
بازهم در اینجا خط دیگری از خطوط تاریخ کشیده شد، دیگر زن همان زن سابق نیست، آزاد است کار میکند و مختصر پولی دراختیار دارد، دستمزدی را دریافت میکند بیشریک و بیرقیب.
درست است که با آن پول زندگی خود و یا فرزندانش را اداره میکند، اما مطلب بسیار مهمی هم هست، و آن این است که زن پیش از این مالک چیزی نبود و امروز مالک است.
پیش از این حق تصرف نداشت و امروز دارد، زیرا آداب و رسوم و قوانین اروپا پیش از این، این بود که زن حق مالکیت و تصرف آزاد نداشت، و بطور مستقیم نمیتوانست کوچکترین دخالتی در شئون زندگی بکند.
اینجا بود که در اثر این طوفان خوش سیما زن احساس کرد که دیگر آزاد است و دست باز.
از اینجاست که جوان آزادشده ای بدوشیزه آزادشده میرسد هردو آزادند، هیچگونه مانعی در کار نیست، هردو سرشار از غرور غریزهاند و هردو چموشند و آداب و رسومی هم در کار نیست.
چرا؟ باید هر دو باهم جواب ندای اندرون را ندهند.
چرا؟ باید آن گدای محبوس را دست خالی برگردانند.
بلی، جواب این نداها داده میشد دیگر کار از کار گذشته بود، همه کار ردیف بود و بیرقیب.
اما بدیهی و طبیعی است که این حادثة ناگوار یک باره و ناگهانی اتفاق نیفتاد و ممکن هم نبود این چنین شود، زیرا پرواضح است که رسوبهای بسیار دقیق و نهانی مدتها در نهاد بشر روی هم انباشته بود. حیا، آبرو، آداب و رسوم محیط در داخل ضمیر این بشر را از عنان گسیختگی ناراحت میکرد، درست است که در بدریها آغاز گردید، و لکن در روزهای ردیف اول توأم با ناراحتی. اما همه میدانیم که همة مشکلها را مرور زمان آسان میسازد.
با این سرمایه داری در حال رشد و توسعه یک نسلی پرورش یافت و یک نوع آزادی سیاسی بدست آورد که قبل از این نبود راه پارلمان باز شد، انتخاباتی انجام گرفت حزبها بوجود آمد، انجمنها تشکیل یافت، کنفرانسها و اجتماعات آغاز بکار کرد، و این نسل بیلجام در همة اینها شرکت جست و آزادی بیان و قلم بدست آورد، و این آزادی نعمتی بود که در محیط تیول نایاب بود، چیزی است که جنبش و نشاط همراه دارد، پیوسته فرمان پیشرفت صادر میکند و در عین حال خود آزادی ساز است، و پیوسته خواهان حقوق بیشتر و آزادی بیشتر است.
اما در این راه خیلی بآسانی پیش نمیرود با مشکلاتی روبرو است، در هرقدم و در هر ساعت از برده داران تازه نفس و تازه کار و صاحب نفوذان سرمایه دار کارشکنیها مشاهده میکند، هرروز از کارخانه داران که همیشه دل باخته دیکتاتوری و خودسری هستند، ناراحتیهای گوناگون میرسد، و همین کارشکنیها باعث میشود که بیش از پیش بمبارزه ادامه داده و سرسختی بیشتری نشان دهد پیش برود و راه آزادی باز کند.
بدیهی است که این طوفانهای آزادی ساز ضمیر انسان را از شعوری بشعور دیگری متوجه میسازد، و از فکری بفکر تازه تری انتقال میدهد و این دل آزادی ندیده، دائم در حال پرواز است و در تمام میدانها زندگی آزادی عمل میخواهد و از آنها است آزادی از قید اخلاق، آن اخلاقی که اجتماع تیول زدة آن روز آفریده و دین کلیسا آن را برسمیت شناخته بود.
دیگر در این مرحله روابط خانوادگی بکلی درهم ریخت و اساس خانوده واژگون گردید، مرد و زن و کودک همه کارگرند و مزد بگیر دیگر در کانون دل هیچ کس این احساس نیست که خانه را محترم بشمارد و آن را مرکز رابطه اجتماع قرار بدهند، دیگر وجدانها بسوی خانه و کاشانه توجه ندارند که رابطه زناشوئی و پدر و فرزندی و مارد و دلبندی را در آن گرم محیط بهم نزدیک بسازند.
آری، این رابطه در اجتماع ده نشینی آن روز از وجود زنی سرچشمه میگرفت که این وجدانها را بهم نزدیک ساخته و با دست پاک و دل پاک خود روابط آنها را نگهمیداشت، و در نتیجة این فداکاری هیچ یک از آنها بهدر نمیرفت، و هم چنین از وجود مردی سرچشمه میگرفت که از خارج بکانون خانواده نظارت داشت، و قوانین ادارة آن را تصویب میکرد و در اثر وجود این دو رابطة گرم و سوزان رابطة پدری و مادری و با همکاری نزدیک آنها کودکان و همة افراد خانواده را بهم نزدیکتر میساخت.
رابطة عاطفی از مادر و رابطه نظارت و کار از پدر و در میان این دو رابطه گرم کودکان و نورسان باغ بشریت دائم سرحال و با نشاط بودند، و در دامن پر از مهر خانواده پرورش مییافتند و هرگز از این حدود تجاوز نمیکردند.
متأسفانه وقتیکه زن از پست زمامداری خود دست کشید، همة این سر و سامان درهم ریخت و بنابسامانی بشرسوز مبدل گشت، در نتیجه نه دیگر از زمامداری پدر خبری هست و نه از عاطفه مادراثری. و نیز همچنین هنگامیکه زن استقلال باصطلاح اقتصادی بدست آورد و در مقابل وظایف پدر خود را صاحب وظیفه و نظر دید، دیگر استقلال پدر از میان رفت، حکومت پدری و زمامداری عملی و نظارت بر قوانین خانوده که باو مربوط بود دیگر از کار افتاد.
بعبارت بومی: دیگر ماما دوتا شد و یا بگو: یک خانه دارای دو کد خدا گردید که در آنجا سر بچه کچ آید، و در اینجا خانه ویران گردد.
پس برای بار سوم: هنگامیکه کودکان معصوم و نوباوگان آدم و حوا بناچار بکار مشغول گردیدند، تا از گرسنگی جان بدر ببرند، تغییرات دیگری در سیمای اجتماع پدید آمد، کودکان پیش از وقت کار بکار پرداختند و با جسمهای ناتوان عهده دار کارهای توانکش شدند، دستها و پاها و دلهای لطیفشان که هنوز بدامن پر از مهر و عاطفه مادر نیازمند است، نارسیده وقت بدامن کار و کارخانه افتادند.
و سرانجام بدیهی است که این میوهها نارسیده چیده شد و تن ناتوان آنان توان نیافته بسوخت، مشاعر و وجدان کودکی دستخوش فساد حوادث گردید، و در کانون هستی آنان که هنوز ظرفیت نداشت غرائز ناخودآگاه بیدار شد و بکار پرداخت، و در گیر ودار این طوفان مشاعر و وجدان را دچار بحران ساخت، و روابط خانه و خانواده را از رسمیت انداخت، رابطه سرشار از عاطفه مادری و رابطه زمامداری پدری را زیر پا گذاشتند.
برهمگان روشن است که در سیمای اجتماع یک رشته تغییرات بسیار روشن پدید میآید، همة روابط موجود مردم تغییر مییابد و یا بهتر بگویم: دستخوش طوفان مدروز میگردد.
دیگر هیچ یک از روابط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فکری و اخلاقی بعد از آنکه صدها سال یک نواخت بود، یک نواخت نیست. دیگر آن سیمای اجتماعیکه مدتها ثابت و راکد بود و افراد بشر در آن مانند خشتی بود، یکی میرفت و دیگری جایگزین آن میشد امروز وجود ندارد، دیگر نه مرد ثابت و راکد است، نه زن و نه کودک، نه خانه در حال رکود است، نه کوچه و نه خیابان، نه آقا، آقا است و نه نوکر نوکر، کار و کوشش دست خوش تغییر شده و ثروت بطوفان روز گرفتار گردیده.
با سرعت سرسام آوری که پیش از این بشر بیاد نداشت، تغییرات یکی پس از دیگری آغاز شد و پیش رفت. و حال آنکه پیش از این ده، بیست، پنجاه و بلکه صد سال میگذشت هیچگونه تغییری در سیمای اجتماع دیده نمیشد، بطوری نامرئی بود که گوئی همه چیز ثابت و راکد است، بخاطر اینکه یا حرکتی نبود و یا اگر بود بقدری ناچیز و بیارزش بود که قابل گفتن نبود.
اما امروز نه در صد، نه در پنجاه، نه در بیست، نه در ده سال، بلکه خیلی کمتر از ده سال اجتماع بشر سیمای خود را عوض میکند، هرروز مد نو رسیده ای چشمها را خیره کرده و فرزندان مد ندیده آدم و حوا را بسوی خود جلب میکند.
دیگر مرد بعنوان اینکه مرد است در خانه سمتی ندارد، چنانکه پیش از این داشت، از زنیکه خود را پلاس خانه میپنداشت و شوهرداری را آئین خود میساخت، خبری نیست، امروز همه جا را کودکان بیسرپرست و دور از خانه و خانواده پر کرده است. اگرچه در دست اندک نقدی دارند، و لکن چه سود که جوان بیخانه و خانواده و رشکست اخلاقیست.
امروز خیابان پر از دحام است فرزندان آدم و حوا از هرسو هجوم آوردهاند، دستجات مختلف و درهم و برهم غوغائی بپا ساخته اند! مردان، زنان و کودکان بیکدیگر فشار میآوردند، مانند روزهای رسمی و ایام عیدها در دهستان همه در جنب و جوشند، اما نه روز عید است و نه ایام رسمی.
ازدحام امروز غیر از ازدحام آن روز است آنجا همه، همه را میشناختند و باهم آشنا بودند.
اما اینجا کسی با کسی آشنا نیست هیچکس بدرد دیگری نمیخورد، دیگر چشم آشنائی کور است و آداب و رسوم از کار افتاده و رابطهها از هم گسیخته، و هرکس برای خود سلیقة مخصوص انتخاب کرده است.
امروز همه جا بردگان را میبینی که از رژیم تیول آزاد شدهاند، و لکن در بردگی دیگری گرفتار آمدهاند، از دامی نجسته بدام دیگری گرفتار شدهاند، و آن عبارت است: از بردگی جانسوز کارخانهها و سرمایهها، اما با این وصف بازهم خوشحال و شادابند، و یا بفرمائید: برهنه خوشحالند درآمد زیاد شده، حق مبارزه دارند میتوانند مبارزه کرده و حقوق بیشتری بخواهند، و با بدست آوردن این حق میتوانند همه جا و همه وقت و با همه کس بگفتگو بپردازند.
امروز میتوانند در دستجات با ازرش و فعال ادغام شده و بتدریج نیروی سیاسی در حال توسعه و رشد بدست آورند. سپس هرفردی، هربرده ای با دیگران در محیطی بزندگی پرداختهاند که سیمای ظاهریش آزادی است بخصوص در جنبههای اخلاقی، و بعلاوه: امروز دیگر این بشر بشخصیت ممتازش پی برده است، بخصوص در روش و رفتارش که عنان گسیخته است.
دیگر در اظهار شخصیت فردی احساس حقارت نمیکند، و مانند گوسفند دور از گله نیست، امروز دیگر سازمانها، اجتماعات و احزاب ارزش پیدا کرده، مانند سابق نیست که وجود نداشته باشد و یا ارزش.
و خلاصه: در تمام جزئیات هستی این اشرف مخلوقات انقلاب عمیقی پدید آمده، و با تمام خصوصیات زندگی او تغییرپذیرفته است.
و همچنین امروز همه جا آقای صاحب نفوذی را میبینی که هنوزهم به آقائی و بزرگواری خود یقین دارد و ایمان.
اما از نوع دیگر، زیرا آقائی آن روز تحت عنوان مالکیت تیول بر سرزمینهای کشاورزی تکیه داشت و امروز به سرمایة بیپایان.
امروز در یک محیط کوچکتر و فعال تری تمرکز یافته، برخلاف آن روز! و در عین حال یک نوع سیادت و نفوذیست که پیوسته محتاج است در دو جبهه بجنگد، یکی جبهه کارگران و کارفرمایان، و دیگری جبهه بازاریابی که در زمان حکومت تیول که زندگی بیحرکت بود وجود نداشت، و باز امروز همه جا کاری بچشم میخورد که نوظهور است، امروز دیگر با مجهول و ناشناخته ای سر و کاری نیست، امروز چشم بدست غیبی ندوخته است، چنانکه در گذشته دوخته بود تخمی را بزمین میافشاند و از آسمان چشم امید داشت و همیشه در انتظار نزول رحمت آسمانی بود، بلکه امروز با نیروی روشن سر و کار دارد که با چشم دیده میشود، نیروئی است که دائم دخالت مستقیم در کار ماده دارد و آن را بهرشکل درمیآورد، و با رنگ دلخواه خود رنگ آمیزی میکند.
امروز دیگر بشر خلاق است پیوسته با طبیعت سر و کار دارد نه با ما و راء طبیعت، همه جا با ماده کار میکند نه با خدای نادیده، و خلاصه: همه چیزها با زمان گذشته اختلاف فاحش پیدا کرده است. و سپس علم وارد میدان شده، سیمای این تغییرات را بحد کمال میرساند، پیشرفتهای علمی هر روز گامهای پیروزمندانه تری برمیدارد، و هر لحظه سیمای زندگی بشریت را تغییر میدهد ابزار خودکار و قطارهای سریع السیر است که بوسیله بخار حرکت میکنند، اتومبیلهای زیبا و خیره کننده و صنایع الکتریکی هنگامه ای بپا ساختهاند، امروز دیگر بجای صنایع دستی صنایع موتوری در کار است، خیلی عجیب است همه چیز سیمای سابق را عوض کرده است.
و عجیبتر از آن این وضع جنبندة دائم التغییر است، هیچ چیزی بیش از چندسال در یک حال ثابت نمیماند، و بلکه پارة از آنها بیش از چندصباح رواج ندارد مدی مشهور نگشته، هنوز مد دیگری جایگزین آن میگردد.
بدیهی است که پیرو این تغییرات سیمای زندگی نیز بناچار تغییر مییابد و هر روز این دانش عنان گسیخته زندگی نوینی میسازد، زیرا همه میدانیم که مسافرت با قطار با مسافرتهای قدیم قابل قیاس نیست، آن روز با اسب و ارابه حرکت میکردند و امروز با قطارهای سریع السیر.
البته بافتههای دستی آن روز غیر از بافتههای موتوری امروز است، برق و دستگاههای برقی ذغال را از کار انداخته است، خیابان و بازار پر از اختراعات جدید غیر از خیابان و بازار راکد و ساکت سابق است، این پر از نشاط و حرکت است و آن از اول تا آخر جنبندة نداشت.
خانه ای که هرساعت بمقتضای روز سیمای خود را تغییر میدهد، فرق دارد با خانه ای که قرنها با یک گلیم پاره دست بدست گشته و کوچکترین تغییری در قیافة آن دیده نشده، بلکه نظریات خود علم و دانش نیز مرتب در حال تغییر است، در مسائل فیزیک و شیمی در موضوعات پزشکی و ستاره شناسی و در مسائل ریاضی و طبیعی تغییر پشت سر تغییر مشاهده میگردد، در اثر کشفیات جدید علمی و صنایع نوظهور قرن همه چیز در حال جوش و خروش است.
آیا بهتر از این میتوان گفت که همه موجودات زنده جهان از یک سلول ناتوان پیدا شده و یکباره پا بترقی نهاده و اکنون باین صورت زیبا رسیدهاند، و یا شیرین تر از این میتوان گفت که وسط زمین و آسمان این فضای دورپایان پر از موجودات زندة لطیف و دقیق است که نه با چشم غیرمسلح دیده میشوند و نه با حواس دیگر قابل درکند، و با این وصف خطرناکترین حیواناتند بیماریهای درمان ناپذیری بوسیله آنها بوجود میآید و از این سوی جهان بآن سوی جهان انتقال مییابد.
و خلاصه: زیباتر از این میتوان گفت که این آسمان کبود فقط هفت ستاره ندارد، و بلکه پر از ستارهها است که چشم بشر از دیدن آنها ناتوان است، و با این حال از خورشید ما بزرگتر و درخشان تر و سوزانترند، و از همه اینها در باره تغییر یا بگو: تطور (طوفان) و یا بیثباتی یک فکر بس عمیق پدید میآید.
نتیجه و محصول این همه گفتار در یک جبهه و یا بگو: در دو جبهة هم آهنگ اجتماع میکند یکی جبهه تطور و تحول، و دیگری دوری از دین. آری، جان، سخن این است که تحول یک نظریه معمولی نبود که داروین در مکتبش بسوی آن دعوت مینمود و در حدود علمی که او در بارهاش بحث میکرد محدود نبود، و بلکه یک لکه ننگین و آبروریزی همگانی بود که دامن دانشمندان عصر را آلوده ساخت، همانطور که در دامن تودههای بشر نشست، ننگی است که بهمه جا و بهمه چیز رسید که تا امروز دیگر همه و همه از خلال این فکر ننگ آلود و از دریچه این مولود خود بدنیا مینگرند و دیگر امروز در جهان چیزی ثابت و آرام دیده نمیشود.
نه دین، نه اخلاق، نه آداب و رسوم، نه اصول و افکار، نه حقایق علمی و نه معلومات، نه شکل زندگی، و نه سیمای اجتماع، نه هستی و روابط فرد با اجتماع، و نه روابط اجتماع با دولت، نه وجدان مرد و زن، و نه هدفهای گوناگون زندگی، بلکه امروز باید با هر وسیله که ممکن باشد بجنگ ثبات و رکود شتافت، باید شالودة هرچیزی براساس تحول و تطور پی ریزی و روح تحول درآن دمیده شود که اگر امروز هم تحول نداشت برای فردا آماده باشد، و خلاصه هیچ چیزی سزاوار نیست در عالم ثابت و آرام بماند، بخاطراینکه ثبات ضدناموس زندگیست و ناموس عبارت است از تطور و دگرگونی.
هر چیزیکه ثابت بود خودبخود برخلاف این ناموس است و باید از بین برود، و از اینجا است که تغییردادن و بجنبش آوردن عالم خود هدف نهائی شده، نه اینکه برای رسیدن بهدفی آن را وسیله قرار میدهند.
امروز دیگر مردم دیده باز کردهاند، و دوست ندارند که در بسیط زمین چیزی را ثابت و آرام ببینند.
بنابراین، عقیدة بخدا یک نوع ثباتی را نشان میدهد باید دگرگون گردد، یا باید معبود را عوض کنیم و یا عبادت را دگرگون سازیم، پس چه بهتر که دست از پرستش خدا برداریم و طبیعت زیبا و یا خودمان را بپرستیم، آنچه هم اکنون مهم است تغییر است بهر طریقی که ممکن باشد.
باید این پرستش تقلیدی را پشت سر بگذاریم و راه دیگری پیش بگیریم، گرچه عنان گسیختگی و عربده جوئی باشد هیچ یک مهم نیست، بلکه مهم تغییر است بهر شکلی که امکان دارد.
و همچنین وقتیکه اخلاق یک نوع ثبات و آرامشی را نشان میدهد باید تغییر کند، باید این اخلاق کهنه را بدور اف کنیم و خود از نو اخلاق جدیدی بیافرینینم، اگرچه عنان گسیختگی و بیبند و باری و پرروئی را فضیلت بشماریم، باید خودستائی و نا آشنائی را در ردیف بهترین اخلاق قرار بدهیم و درهم ریختن سازمان روابط خانوادگی را امتیاز بشناسیم.
و بازهم چون آداب و رسوم اجتماعی یک نوع آرامش و ثبات عرضه میدارد باید عوض شود، باید زن از مرد پیش قدمتر باشد، باید کوچکها احترام بزرگان را مراعات نکنند، باید لباس مرد و زن دست خوش طوفان شود، باید بیحیائی و پرروئی سرمایه زندگی باشد!.
چون که دراین صورت بتغییر و تبدیل نزدیکتریم، بدیهی است که این همه نابسامانیها از جانب نظریه ننگین تطور و تحول پدید آمده، و گریبان فرزندان بیپناه آدم و حوا را میگیرد، و اما از جانب دیگر در این امور دین را هیچگونه ارزشی نمانده است، نخستین ضربتی که بر پیکر ناتوانش وارد آمد بخاطر این بود که در این عصرترقی و طوفان پیوسته مفهوم ثبات و آرامش را برخ مردم میکشید، و حال آنکه مفهوم تطور و ترقی دیگر بهمه جا سایه گسترده است، و بعبارت دیگر: همه جا را جنبش و حرکت فرا گرفته که دشمن سکوت و آرامش است، و لیکن در این جبهه کار بازهم بالاتر گرفت، زیرا تمام روابط اجتماعی براساس بیدینی پی ریزی شده است، تنها نهضت فکری نیست که باین درد بیدرمان گرفتار است، بلکه روش و رفتار روزانه مردم که از این نهضت الهام میگیرد با این بیماری دست بگریبان است، زیرا بدیهی است که نظام طوفان زده سرمایه داری براساس ربا پایه گذاری شده، و دین برخلاف آن ربا را برسمیت نشناخته و معاملات ربائی را قدغن میکند، و علی رغم داد و فریاد کلیسا برعلیه نظام ربا این نظام چموش براه خود ادامه میدهد، و این پیش رفت همینطور ادامه دارد و کوشش بناله مرگبار کلیسا بدهکار نیست.
پیوسته شهوت سرمایه دیوانه وار این نظام را پیش میبرد، و هیچ قدرتی حتی قدرت ننگ و عار نیز نمیتواند از آن جلوگیری نماید، نه قیوداخلاق را برسمیت میشناسد و نه با دین و آئین روی آشنائی نشان میدهد.
آری آری، آن رشته روابط آزاد جنسی که در سایه عمل مشترک در میان زن و مرد برقرار است و آن همه آمیزش دختران و پسران در این اجتماع طوفان زده، و شرکت زنان و مردان در محافل و آن همه سعی و کوشش مشترک برای ریختن شالوده زندگی «باصطلاح ایده آل» از آثار این طوفان است.
و همچنین در سایه این استقلال اقتصادی که نصیب زن گردیده و در اثر پیدایش این فکر که دیگر بمرد احتیاج ندارد، زن خود را ملزم نمیداند که پاکدامنی و عفت خود را محترم بشمارد، و در سایه این همه مشکلات روز افزون زندگی که جوانان را از تشکیل خانواده باز میدارد، و هرگز اجازه نمیدهد که آرامش جسمی و جانی نصیب آنان گردد این نابسامانیها پدید آمده.
پرواضح است که همه این روابط تاریک براساس بیدینی استوار گردیده، و علی رغم پندها و اندرزهای رجال دین کلیسائی که صدها و هزارها بار بگوش مردم میخوانند و گوش کسی هم بدهکار آنها نیست، رنگ و شکل واقعی اجتماع براه خود ادامه میدهد و کانونهای اخلاق را یکی پس از دیگری درهم میکوبد، و تا آنجا رسیده که دیگر اخلاق یک موضوع پا در هوا شده و هیچگونه پایگاهی در اجتماع ندارد، همة این طوفانها بخاطر این است که دین در محیط اروپا از روز اول بگوشه نشینی عادت دارد، و هنوزهم در پشت پرده است و قدم بمیدان زندگی نگذاشته، نه بر زندگی حکومت دارد و نه دارای قدرت تصویب قوانین است، این دین هرگز نمیتواند زمام کشتی اجتماع را بدست بگیرد و از میان موجهای کشندة این طوفان بیرون برده و در ساحل آرامش لنگر اندازد.
و همچنین علم و دانش در اروپا از روزیکه تولد یافته در راه دین قدم بر نداشته، زیرا که دین همانطور که کلیسا نشان میداد هرگز حاضر نمیشد که آن را یاری نماید، نه بعنوان یک مذهب مانند مذهب تجربی که اسلام با فکرعلمی خود آن را پرورش داد و بجهان عرضه نمود، و نه بعنوان یک رشته معلومات ارزنده که میشد آنها را برای بهره برداری بعالم تحویل داد، بلکه درست بعکس بود، زیرا کلیسا از روز اول جهل پرور بود و پیوسته با علم میجنگید، و با دانشمندان عداوت میورزید و دست کم پاره ای از نتایج علم قبل از هرچیزی بسودهای شخصی و تجارتی اختصاص دارد، تا بنفع عمومی و این نیز خود با روح دین کلیسا مخالف است.
اما متأسفانه دین در جهان اروپا نه تنها قدرت توجیه ندارد، بلکه در این میدان صلاحیت هم ندارد.
از اینجاست که کم کم فرد در این محیط هر لحظه احساس میکند که زندگیش دائم با رنگ تطور و جهش آراسته است، نه با رنگ دین علم زندگی مادی او را رنگ مییزند، و تشکیل میدهد و سیاست روز روابط سیاسی او را هرساعت برنگی و شکلی مخصوص درمیآورد، و سیستم سرمایه داری نیز بزندگی اقتصادیش آب و رنگ میدهد، و زندگی اجتماعیش بوسیله پیدایش انقلابهای صنعتی هر روز سیمای خود را عوض میکند، و سرانجام بیدینی و لاابالی گری هم زندگی فکری او را بشکل و رنگ خاصی درمیآورد، و در این میان دین هم در داخل وجدان بگوشه غربت پناه برده و دیرنشینی را انتخاب میکند، زیرا هر روز زندگی روزانه میدان دین را تنگ و تنگتر میگرداند و دمبدم از جا تکانش داده، و سرانجام میغلطاند تا آنجا که فرد روش اجتماعی، فردی، علمی، عملی، سیاسی و اقتصادی خود را خارج از فکر دین و بیرون از اندیشه خداشناسی احساس کند.
پس چنین فردی اگر از نام دین فرار هم نکند دست کم آن را بدست تعطیل و فراموشی خواهد سپرد.
اما در اروپای چموش این کار در داخل این مرزها قرار نگرفت، بلکه از حدود تعطیل و اهمال گذشت و قدمهای بلندتری یکی پس از دیگری برداشت، و بمرز نابود و ویران کردن اساس دین رسید و ضربتهای کشنده پشت سر هم بر پیکر ناتوان آن نواخته شد.
و این آرزوی دیرین صهیونیسم جهانی بود که مدتها انتظارش را میکشید، هرگز قوم یهود کینههای انباشته خود را نسبت به ملیون و یا بفرمائید نسبت به اقوامیکه مهر مادری آنها را درهم فشرده میسازد، هیچوقت فراموش نکرده و نخواهد کرد، چنانکه قرآنکریم از این معما پرده برمیدارد و از ملت یهود چنین گزارش میدهد، میگویند: این شکست ما بخاطر این است که در میان این ملت شیر مادر خورده راهی نداریم، و این گستاخی بخاطر این است که خود را برگزیده و دردانه خدا میدانند و دیگران را از خانواده بشریت حساب نمیکنند، و روی همین حساب معتقدند که همه باید جز ملت یهود ناتوان گردند و نابود و انقلاب و درگیری این قوم کینه توز با مسیحیت در محیط اروپا یک داستان تاریخی بینظیر است.
انقلاب بسوی نابودی و انقلاب بسوی حرکت سیاه است که این قوم در زیر لوای حکومت روم طعم عذاب آن را چشیدند، و در هراجتماع مسیحی بذلت و خواری گرفتار شدند، چنانچه «شکسپیر» و دیگران از آن داستانها سرودهاند، میگویند: مرد مسیحی محتاج بپول میشد و از یهودی قرض میگرفت با اینکه محتاج بود، بازهم او را حقیر و بیارزش حساب میکرد، زیرا هنگام اخذ وام ننگ میدانست که با دست خود از وی بگیرد، آمرانه خطابش میکرد و میگفت: آهای! پول را بگذار زمین و دور شو و کور شو و گم شو، این حیوان پست فطرت و بیارزش وقتیکه چندگام ذلت زا از آن دور میشد، مرد مسیحی آهسته آهسته پیش میآمد و آن را برمیداشت.
آری، این یک نوع ذلتی است که هرگز قلب یهودی آن را فراموش نخواهد کرد.
از اینجاست روزیکه دیدند نهضت جدید اروپا با پای بیدینی راه میرود بیاندازه خوشحال و شادمان شدند، بجهت اینکه با چشم خود میدیدند که برای سرنگون کردن دشمن دیرینه یعنی: مسیحیت نصف راه خودبخود و بدون خرج پیموده شد، آنان هم از فرصت استفاده نموده و پشت پرده ایستادند و این آتش سوزان را مرتب دامن زدند.
روزیکه «داروین» مسیحی نظریة خود را در اصل انواع و اصل انسان ابراز داشت، این شادمانی از حد گذشت و بشادکامی مبدل گردید، زیرا جهودان جبار با همان هوش و ذکاوت یهودی گری درک کردند که در پشت پرده این واقعه چه فرصت گرانبهائی نهفته است، آتش جنگ ملت مسیحی با کلیسا روشن گردید باید برآن دامن زد.
پروتوکولهای صهیون در این باره چنین گزارش میدهد: واقعاً داروین یهودی نبود، اما ما بخوبی پی بردیم که نظریات او را چگونه باید در یک محیط پهناور انتشار بدهیم، و در برانداختن دین مسیحی بکار ببندیم. آری، این یک حقیقت انکار ناپذیر است که ملت یهود این صهیونیسم جبار در گسترش دادن این طوفانیکه میان دین مسیحی و آئین داروین پدید آمده چه زحمتها کشیدند، و سرانجام بآرزوی دیرین خود رسیدند و کینههای خود را برعلیه غیریهودی اعم از مسیحی و غیرمسیحی خالی کردند، بخصوص که این برنامه در اروپا در بارة مسیحیان چشم گیرتر بود، بخاطراینکه هر بلائی که بسرشان آمده بود از اروپائیان بود.
صهیونیسم جهانی نظریه داروین را بخوبی بکار برد و با دست سه نفر از دانشمندان خود آن را بهمه جا گسترش داد، و در منحرف ساختن فکر اروپایی در میدانهای اقتصاد، روان شناسی، و اجتماع که وسیعترین میدانهای عالم فکر است همت گماشت، و طوری برداشت کردند که این نظریه همه جا مخالف دین باشد و بلکه هرجا رسید ویرانش کند، و این سه نفریهودی مارکس است، فروید است و درکیم.
این سخن حق است، اگر بگوئیم که قوم یهود علت اختلاف اروپا و مسیحیت نشد، زیرا از روزیکه نهضت در اروپا آغاز گردید، این اختلاف هم بدون دخالت ملت یهود دیده میشد، گرچه آنان شیفتگان چنین اختلافی بودند بدون شک.
و هم چنین ستیزه و مبارزه با دست داروین انجام شد، بازهم این فرقة فرصت طلب دخالت نداشت، اگرچه از اقدامات داروین خوشحال و سرمست بودند، چنانکه پروتوکولهای صهیون فاش میگوید: اما با وصف این آن جنجالی را که یهودیان نسبت بعالم مسیحیت برپا ساختند خیلی خطرناک بود.
بلی، اختلاف و جدائی در محیط اروپا میان دین و دانشمندان دین و صاحبان افکار دین و آزادی خواهان، دین و زن، زنیکه شیفته غوطه خوردن در میان اجتماع و دلباختة شهوت رانی و هوسبازی بود، و اما دورشدن و یا فرار از دین و یا دست کم مهمل گذاشتن آن، تا این عصر یک سلیقه شخصی و روش خصوصی بشمار میآمد، و کسانیکه دارای چنین عقیده ای بودند، مانند این بود که حساب خصوصی خود را با دین واریز میکردند، و همچنین میان مردم و قوانین اخلاقی جدائی افتاد بخصوص در میدان غریزة جنسی، اما بازهم با سلیقه شخصی حسال میشد و یا بحساب ضرورت و اجبار انجام میگرفت، و برای خلاص از ننگ آن مردم عذرتراشی میکردند.
اما این سه دانشمندیهودی ناجوانمردانه در این کارها دخالت کردند، تا از مجموع آنها یک نظریة همگانی بسازند که پایگاه علم و دانش گردد، و در پیشگاه ملتها سند حقیقت و مدال علمی دریافت نماید. آنان بخوبی درک کردند که اگر این نقشه ناجوانمردانه با پیروزی انجام بگیرد، دیگر بعد از آن سلیقه خصوصی حساب نخواهد شد که انسان مجبور باشد، عذر بتراشد و یا بدنبال بهانه بگردد، و بلکه پس از انجام این نقشه بعنوان یک نظریه علمی همگانی نمودار خواهد شد که بمقتضای پیشرفتهای علمی پیش میرود و احتیاج بدلیل و برهان ندارد، بلکه خود برای خود دلیلی است بس محکم دیگر احتیاجی بعذر و بهانه نمیماند، و بلکه بعکس چیزیکه نیازمند بعذر و بهانه است دیندارشدن است و اخلاق و آداب و رسوم را برسمیت شناختن، زیرا در نظر اجتماع آن یک تهمت نارواست، باید از آن دوری جست و یا بهانه و دلیل آورد.
و این همان مأموریت بزرگ شیطانی است که مارکس، فروید و دورکیم، هریک در آنچه تخصص داشتند بعهده گرفتند، و این مأموریت صهیونی در آخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در فکر اروپائی اثر بسزائی گذاشت.
آنان هرگز نگفتند که مفهوم کلیسائی دین منحرف استلإ باید از انحراف بیرون آید، بلکه فاش و بیپرده گفتند که خود دین منحرف است باید علاجش کرد، و همچنین هیچگاه نگفتند که مفهوم اخلاق دچار انحراف شده باید براه آید، بلکه بیپروا گفتند: اصلاً خود اخلاق یکی از اصول و ارکان زندگی نیست، باید بدور انداخت.
سپس این دو گفته شیطانی را گفتند و نوشتند، اما نه مانند یک اعتقاد شخصی که یک نفرنویسنده و یا گوینده دارد، و دیگران را بسوی اعتقاد و هدف ویژه خود میخواند، بلکه مانند یک رشته نظریات همگانی و حقایق علمی در لباس بحث و تحقیق بجامعة بشریت عرضه نمودند. و از اینجاست که میگوئیم: این فتنه شیطانی سراسر اجتماع اروپا را برق آسا فرا گرفت، آن چنان فتنة سوزانی که پس از یک قرن هنوزهم اروپا در میان شعلههای آن میسوزد و میسازد، و بزندگی طوفان زدة خود ادامه میدهد.
بلی، همه عوامل برای رساندن اجتماع اروپائی باین انحراف حاضر و آماده بود، و در حقیقت یک رشته عوامل اجتماعی، اقتصادی و فکری دردناکی بود که از یک طرف در پیکر نظریه «داروین» و از طرف دیگر در سیمای انقلاب صنعتی نمایان میگردید، و با این حال قطعی نبود که اینها باعث اعدام دین و ویرانی سازمان اخلاق بگردد، زیرا تاکنون بسیار اتفاق افتاده که در اثر پیدایش یک رشته علتهای اجتماعی و اقتصادی و فکری فرزندان آدم و حوا از دین بدور افتادهاند. و همچنین فراوان دیده شده که از جاده هموار اخلاق منحرف گردیده و بگرداب شهوات تا گردن فرو رفتهاند، اما در هربار که این طوفان پیش آمده زود متوجه خطر شده، دوباره بمقصد اول باز گشتهاند.
متأسفانه این ملت طوفانزده این بار سخت دور افتاده و بطور عجیبی گمراه شده، گوئی با خود پیمان بسته که هرگز باز نگردد، و پند و اندرز کسی را در این باره نشنود.
فرق این دو گرفتاری این است: در سابق هردفعه که مردم منحرف میشدند روی سلیقههای شخصی بود، وقتیکه شدت پیدا میکرد و اجتماع را آلوده میساخت، اما سرانجام یک حادثه اتفاقی تاریخی بود اتفاق میافتاد و میگذشت، دیگر از دفتر یک مکتب علمی سند رسمی نمیگرفت.
اما متأسفانه این بار دانشمندان سه گانه یهودی برای این تیره روزی شیطانی سندرسمی صادر و امضا کردند، و چنان در نظرها جلوه دادند که مردم آن را حق دیدند و راه راست پنداشتند، اعتقاد پیدا کردند که تنها راه نجات است باید همه آن را بپیمایند، دیگر مانند یک طوفان نیست که درگیرد و بگذرد، و پس از اندکی هوا روشن و راه نمایان گردد، بلکه این بار بهتر و بیشتر کوشیدند، بعنوان اینکه راهیست بهتر و صحیح تر و امن تر و روشنتر این بار این سه نفریهودی برای این ملت طوفان زده فورمولهائی تهیه و تنظیم کردند که از بازگشت باز دارد، و پیوسته برای ادامه این سفر جنون انگیز و این راه شیطانی گذرنامه رسمی صادر میکند.
آری، این سه نفر جهود هریک، یک گوشه از فکر اروپائی را بدست گرفتند و نظریات خود را ابراز کردند، «مارکس» نظریات خود را در اقتصاد نوشت، «و فروید» در روانشناسی، و «دورکیم» در علم اجتماع، اگرچه راهها مختلف بودند و راه روان دور از هم، و لیکن سرانجام در چند مطلب مهم بهم رسیدند و یک صدا و یک نوا شدند و مأموریت خود را انجام دادند.
هرسه یهودی از اول کار از نظر «داروین» یک مطلب را گرفتند و کار خود را آغاز کردند و آن فکرحیوانیت و مادیت انسان بود، این فکرشیطانی را بهمه جا کشیدند و گسترش دادند و الهامهای مسموم آن را در همه جا پراکنده ساختند.
اکنون نه در اینجا جای سخن است و نه من در بحثهای خود مقصودم انتقاد از اصل نظریه داروین است، بلکه پیوسته الهامهائی که از این نظریه میرسد مورد بحث و گفتگوی من است، و بدیهی است که خود این الهامها نظریه علمی نیست.
و سپس دائم در بحثهایم رای مذهب داروینیسم جدید را عنوان میکنم، همان مذهب شیطانی که مانند داروین بتحول و تطور ایمان دارد، اما با این وصف بحیوانیت و مادیت همه جانبه و کامل انسان ایمان ندارد، بلکه فقط انفراد و تنهائی آن را برسمیت میشناسد. و همچنین تک روی و تکتازی انسان در راه تحول در نظرش محترم و بزودی ما این مشکل را در جای دیگر وقتیکه احتیاج پیدا کنیم از نظریهها گفتگو کنیم عنوان خواهیم کرد، اینجا فقط میخواهیم و قایع و حوادث تاریخ را بررسی نمائیم.
نظریه داروین دارای یک رشته الهام و اشاره بسیار محکمی بحیوانیت انسان داشت بدون تردید.
«ژولیان هکسلمی» در کتاب خود «انسان در جهان جدید» میگوید: بعد از پیدایش نظریه داروین دیگر انسان دارای آن نیرو نبود که خود را حیوان نداند.
این همان الهام مسموم است که این سه دانشمندیهودی آن را پروراندند و روی دست گرفته بهمه جا گسترش دادند، اینجا از نظر یک حقیقت تاریخی سئوالی بخاطرم میرسد.
آیا ممکن بود نظریه داروین را در کارگاه داروین مدفون ساخت، و در اجتماع غربی و فکر عموم بشریت آن را بیاثر گذاشت یا نه؟
بلی، این امر در اینگونه نظریهها و همچنین در شرایط زمان و مکان و محیطی که باعث پیدایش این نظریههای خطرناک میگردد بعید نیست که ممکن نباشد، و با این وصف اگر نظریه داروین بدست اشخاص حقیقت شناس و خداپرست و یا دست کم بدست کسانی میرسید که خیرخواه انسان و انسانیت بودند، حتمی نبود که این نتیجه را میداد و جهانی را مسموم مینمود.
آری، آن فکرغربی که مدتها در آسایشگاه رکود و سکوت مطلق آرمیده بود، وقتیکه با نظریه و فکرتطور و جهش روبرو گردید یکباره و ناگهان دچار طوفان دردناکی شد که تا آن روز سابقه نداشت، و در اثر این گرفتاری چنان بتب و ناراحتی دچار شد که راه را گم کرد، آن قدر گیج و گم شد که در معرض انحراف قرار گرفت و منحرف گردید.
اما با این حال باز اینطور نبود که باید تا ابد منحرف شود، ممکن بود اگر رهبران نیک رفتاری و مردان خیراندیشی پیدا میکرد هرچه زودتر براه راست برگردد.
مگر فراموش شود که مسلمانان با فکر و نظریه تطور و تحول از نزدیک آشنا شدند و بخوبی بحقیقت آن پی بردند، و در طول تاریخ زنده خود مدت زیادی با تحول روز همگام شدند، اما هرگز خود را گم نکردند و هیچگاه از راه راست قدم بیرون ننهادند، مسلمانان در تاریخ اسلام هم در فقه و هم در مسائل علم و دانش آن را شناختند و بکار بستند.
این گفتارحکیمانه فقهی از عمر ابن عبدالعزیز گذارش شده، هراندازه که حادثه جدید برای مردم پیش آید احکام فقهی نیز طبق آن باید صادر شود، و فقهای اسلام نیز این قانون را از این مرد بزرگ فرا گرفتند و با فکر و کوشش و اجتهاد خود آن را پرورش دادند، آنقدر گسترش دادند که تمام حادثههای نوظهور را فرا گرافت و احکام فقهی در باره آنها صادر گردید، و در مسائل علم و دانش خود نیز شناختند بشهادت «دریبر» امریکائی در کتاب خود «جنگ میان علم و دین» میگوید: آندم که ما در کتابهای مسلمانان بنظریات علمی برخورد میکنیم که برای ما تازگی دارد، و واقعاً از تعجب دچار اضطراب میگردیم، زیرا هرگز در باره آنان چنین گمانی نداشتیم که نتایج علم امروز را در کتابهای دیروز آنان دریابیم، و از آن جمله این است مذهب نشو و ارتقای موجودات که در داخل اعضاء بدن زندگی میکنند و امروز مذهب نوظهورش میدانند، در آن زمان در دانشگاههای مسلمانان تدریس میشده، و آن روز دانشمندان اسلامی این مذهب را پیش از ما بررسی کردهاند و از نباتات تجاوز نموده برجمادات و معادن نیز گسترش دادهاند، و با این وصف پیوسته بانسانیت انسان ایمان داشتند و اخلاق را نیز برسمیت میشناختند، جهتش این بود که آنان بخدا ایمان داشتند و ماوراء طبیعت را محترم میشمردند، اما این سه یهودی هرگز بگردن نگرفتند که اروپا را پس از این طوفان تطور و دگرگونی براه راست برگردانند، بلکه بعکس تعهد کردند که تا جان در بدن دارند بآتش انحرافات دامن بزنند و اصرار داشتند که تا میتوانند این شیوه شیطانی را ادامه بدهند، تا هرچه پیش میروند این لغزشگاه گسترش یابد و لغزشها بسرعت انجام پذیرد، تا سرانجام اروپا سقوط کند و آنان بمقصود خود برسند.
پیش از این نظریه داروین دو الهام همگام بمحیط اروپا ارمغان آورده بود: یکی الهام تطور و دگرگونی دائم که خودبخود بفکر ثبات آرامش خط بطلان میکشید، و دیگری الهام مادیت و حیوانیت انسان که از یک طرف انسان را باصل حیوان برمیگرداند، و از طرف دیگر از نیروهائی که در انسان موثر است فقط جنبه مادی را برسمیت میشناسد، همان نیروی مادی که در وجود اجتماع و یا حد اکثر در وجود طبیعت ظاهر شده و باعث فراموش شدن جنبههای روحی میگردد، همان نیروی مادی که خدا و کارخدا را در امور خلق و یا در عمل تطور و جنبش دخالت نمیدهد.
و از این دو الهام شیطانی این سه دانشمندیهودی کار خود را آغاز کردند، بدین ترتیب: « مارکس» که میدان بحثش علم اقتصاد بود و لکن هرگز بحث خود را در بررسی اقتصادی بدروس آکادمی منحصر نساخت، و بلکه آنقدر کوشید تا یک مذهب کامل مادی از خود بیادگار نهاد که کاملاً از یک زاویه معینی تمام شئون زندگی را زیرنظر میگیرد، مذهبی را بیادگار گذاشت که این دو الهام داروین بخوبی در آن نمایان است.
پس بنابراین، «مارکس» بود که سازمان تفسیرمادی تاریخ را بنا نهاد و آن یک تفسیر شیطانیست که نیروهای مادی را سلطان نشاط زندگی قرار میدهد، همانطوریکه سرشت نشاط انسانی را از همة جهات مادی میشناسد و آن را مبعوث از هستی حیوانی انسان میداند.
بعقیدة مارکس: یگانه عنصرفعال در تاریخ بشریت جز نیروی مادی و اقتصادی نیست، میگوید: در تولید اجتماعی که دائم مردم با آن سر و کار دارند میبینی که افراد روابط محدودی برقرار میسازند که هرگز بشر از آنها بینیاز نیست، و حال آنکه آن روابط تحت اراده آنان نیست و بلکه خود مستقل است، زیرا فقط اسلوب تولید است که در عالم زندگی مادی سیمای عملیات اجتماعی، سیاسی و معنوی را در زندگی انسان با مرزهای معین محدود میسازد، و روی این میزان هرگز فهم و شعود و وجدان مردم شاخص و معرف وجود آنان نیست، و بلکه بعکس وجودشان شاخص فهم و شعور و وجدان آنها است (مارکس) و نظریة مادی مارکس بخوبی از این سخن انگلس پیداست میگوید: تولید و آنچه را که تولید همراه دارد که عبارت باشد از: تبادل تولیدات یگانه پایه و اساس هرنظام اجتماعی است، بعبارت کوتاتر: اول تولید و بعد اجتماع و بمقتضای این نظریه این نتیجه بدست میآید که هرگز نباید علت نهائی تغییر و تحولات اساسی را در کانون عقل بشر جستجود کرد، و یا در ایمان و عقیدة آنان در بارة ماوراءٍ طبیعت پیدا نمود، بلکه فقط باید در تحولات و دگرگونیهائی جستجو کرد که دائم بر اسلوب و تبادل تولیدات عارض میگردد، با اندک تأمل معلوم میگردد که این سخن، سخن بسیارصریح است که تاکنون هدف روشنی برای آن بدست نیامده، یعنی: تاکنون کسی نتوانسته از مفهوم آن هدف را درک نماید.
بنابراین، سخن اسلوب تولید در زندگی مادی و اسلوب تولید و تبادل تولیدات چگونگی مصرف و بازاریابی و نظیر آنها تنها عاملست که سیمای عملیات اجتماعی و سیاسی و معنوی را در میان مرزهای معین محدود میسازد، ماوراء طبیعت خدا و رازهای آفرینش هیچگونه تاثیری در این سیما ندارند، بعبارت روشنتر: آخرین اسباب همه تحولات و تغییرات اساسی همان اسلوب تبادل تولیدات است و بس.
و همچنین تاریخ بشریت عبارت است از: همان تحولات تاریخ مادی است، فقط اختراع دستگاههای جدید و یا عوض شدن اسلوبهای تولید میتواند برای بشریت تاریخ بسازد، و آن مراحل تحولاتیکه کاروان بشریت مدتها در آنها سفر کرده، از عالم کمونیستی نخستین حرکت کرده و بترتیب عالم بردگی و تیول و سرمایه داری را پشت سر نهاده، و بعالم کمونیستی رسیده و پس از این نیز بجهان کمونیستی دوم و یا بگو: آخرین حد کمونیستی میرسد از همین معنا سرچشمه میگیرد، و بعبارت دیگر: سرچشمه همه اینها اختراع ابزارها و تحولات اسلوبهای گوناگون تولید است و بس. عملیات اجتماعی و سیاسی و معنوی هیچ یک در نوبه خود یک اصل پا برجائی در هستی و زندگی بشریت نبودهاند، بلکه همه اینها سایههائی هستند از اسلوب تولید در زندگی مادی، و بعبارت دیگر: محصول هستی مادی در زندگی و در خود انسان همان سایهها هستند و بس.
و همچنین ایمان بماوراء طبیعت، ایمان بخدا و ایمان براز آفرینش از اصول پا برجای انسانیت نیستند، بلکه اصول حقیقی عبارت است از: همان تغییرات و تحولات که بر اسلوب تولید عارض میشوند، و ما هر وقت بخواهیم نقشه دستور زندگی بشریت را پیاده کنیم، از چهارچوب این سه اصل کلی بیرون نخواهد بود، غذا مسکن و اشباع غریزه جنسی البته بنا بقانون اعلان کمونیستی، و اما دین و اخلاق و آداب و رسوم زندگی در نظر مارکس بزرگترین مسخره است.
و مأموریتهای آسمانی در درجه اول از بزرگترین اوهام و خرافات بشریت است، زیرا او میگوید: حقیقت عالم هستی در مادیت آن محصور است، و جز مادیت چیز دیگری در آن مؤثر نیست. بنابراین، نه خدائی هست و نه وحی و نه مأموریتهای آسمانی، و در درجه دوم: دین افیون ملتها است چیزی است که تیولگران آفریدهاند، تا اعصاب بردگان تیول و طبقه زحمتکشان را تخدیر دهند که مبادا روزی زورگاری بیدار شوند و حقوق غارت شده خود را مطالبه نمایند، و در سایه دین است که نعمتهای اخروی و بهشت برین را برخ آنان میکشند، تا بآرزوی دیدن بهشت و نعمتهای بیکرانش بار ذلت تیولگران را بدوش بکشند و مشکلات زندگی ننگین بردگی را برخود هموار بسازند، تا در سایه دین تیولگران بیانصاف بهدفهای شوم خود برسند و با کمال امنیت و آرامش از ثروتهای غارت شده بخوبی بهره برداری کنند.
و در درجه سوم: بطور کلی اصول و بویژه اصول اخلاقی خود ارزش حقیقی ندارند، بلکه فقط سایههائی هستند زودگذر از وضع اقتصادی و از اینجا است که در زندگی بشریت وجود حقیقی نداشتهاند، تا کجا رسد که بگوئیم: ثابتند یا غیرثابت، زیرا این سایهها پیوسته با پیدایش تطورات و تحولات اقتصادی همگام و هم عنان پیش میروند و از هرجائی که کاروان بشریت عبور کند، با آن همراهاند و چون پیدایش تحولات اقتصادی پشت سر هم برای بشریت یک امر حتمی و اجتناب ناپذیر است، بناچار اصول اخلاقی نیز با همان وضع اجتناب ناپذیر باید با تحولات روز و دگرگونیهای اقتصادی هر روز سیمای خود را عوض کند و مانند سایه بدنبال تحولات روان شود، و تا اینجا مقصود از این نظریه شیطانی بخوبی روشن و آشکار گردید و هرچه در پشت پرده بود باین ترتیب بیرون ریخت، اولاً دینی درکار نیست. زیرا بنابرآن، دین داستانی است که صاحب نفوذان برای حفظ منافع خود در این سیاره خاکی ساختهاند، نه با آسمان رابطه دارد و نه در زمین بحقیقتی استوار است.
و ثانیاً از اصول زندگی و اخلاق خبری نیست، زیرا این اصول از خود وجودی ندارند، و بلکه یک رشته سایههای زودگذری هستند از اوضاع دگرگون اقتصادی و بهیچ وجه پایه ثابت ندارند، زیرا سرمنشأ آنها که عبارت از: اوضاع اقتصادیست دائم التغییر است، چگونه میتوانند ثابت و پایدار باشند؟ بعلاوه چون تحولات اوضاع اقتصادی حتمی و اجتناب ناپذیر است، بناچار اصول اخلاق نیز همینطور است. بنابراین، هرگز ممکن نیست در یک وضع ثابت آنها را نگهداشت، هراندازه هم متفکران عالم و رجال دین در این راه رنجها و کوششهای فراوان ببرند.
عجباً! همه میدانند که داروین هیچوقت از این مطالب سخنی نگفت، و در خورمقام او هم نبود که بگوید:
اما این دانشمند یهودی که نظریه مسموم داروین را دست آویز نمود و تا میتوانست آن را گسترش داد، تا سرانجام همه جهات زندگی را دربر گرفت و در زیر لوای بحث علمی در علم اقتصادی عالمی را فرا گرفت. بلی، الهام زهرآگین با دست مارکس پیدا گشته گسترش یافت، و سرانجام برهمه رگهای زندگی غربی جریان پیدا کرد، حقیقتاً کشورپهناور روسیه شوروی در اول کارتنها کشوری بود که مرام کمونیستی را در آغوش کشید و در یک محیط پهناوری از جهان آن را پرورش و گسترش داد، و همچنین روسیه ابتدای کارتنها کشوری بود که با دین مخالفت آغاز کرد و رسماً بروی آن شمشیر کشید و عاقبت هم پیروز شد و پیکر ناتوان آن را زیرپا نهاد، از کشتار و زندان و مصادره اموال و تبعید شروع کرد، تا بطور رسمی بیدینی را در مدارس و دانشگاهها تدریس نمود. اما عجب این است که همه جهان غرب هنوزهم با مرام کمونیستی میانه خوبی ندارند و با این حال بازهم با تفسیرمادی تاریخ عشق میورزند، باین ترتیب که بجنبه اقتصادی بیش از هرچیزی ارزش قائلند و همه جا بزندگی انسانیت از روزنههای تفسیراقتصادی و مادی مینگرند و اصول اخلاقی و آداب و رسوم زندگی را بیاثر میدانند.
و همچنین قوانین اخلاقی را بطوفان تحولات میدهند و میگویند که اخلاق حق آرامش ندارد، و بناچار باید بپیروی از تحولات اقتصادی مرتب سیمای خود را آرایش دهد، و در رسیدگی باعتبارنامه دین هم میگویند: بعد از اقتصاد ممکن است دین نیز گاهی در زندگی انسان اثری داشته باشد، باین معنی که در روزگرفتاری انسان میتواند سری بکلیسا بزند و در درون وجدان با خدای خود راز و نیاز کرده، اندکی خود را ساکت و آرام سازد، و در اثر این عشق ورزیدن است که زندگی غربی که در سایه نظام سرمایه داری یعنی: دشمن سرسخت نظام کمونیستی آسوده است، امروز طوری شده است که از نظر اساس فکر و ساختمان تمدن و اصول انسانی چندان فرقی با عالم کمونیستی ندارد.
بلی، صحیح است که دین در جهان غربی مصادره نشد و درست است که مردم در این محیط هنوز مت دینند، باین معنی که روزشنبه به کلیسا رفتن و سر نماز صلیب بگردن انداختن هنوز برقرار است، و هنوز ایمان دارند که خدائی هم هست که زندگی و انسان را آفریده و بسیاری از کارها را میتواند تنظیم کند.
اما با کمال تأسف باید گفت که این دین هنوز با زندگی حقیقی مردم سر و کاری ندارد و از فرهنگ مردم دور است، زیرا در جهان غرب هم اکنون تنظیم اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و فکری روی این پایه است که زندگی مادی را پایه و اساس هرچیزی قرار داده. آری، زندگی مادی در این محیط زمام امور را بدست دارد و بمنزله دریای رحمتی است، سرشار از نشاط و سرور باید در ساحل آن آرامید.
پس در متن اجتماع اروپا اخلاقی وجود ندارد که از مفهوم دین الهام بگیرد، زیرا نشاط غریزه جنسی باصطلاح آزاد برای دختران و پسران و مردان و زنان هرگز با دین ارتباطی ندارد و آن ستیزهها و کشاکشها که از هرسو بزندگی غربی هجوم میآورند، هیچوقت به دین مربوط نیست و آن لذتهای گوناگون بیاندازه و بیشمار با مفهوم دین و بویژه دین مسیحی سازش ندارند.
هم اکنون ایمان رسمی و همگانی در پیشگاه جمهور مردم در جهان غرب اعم از امریکا و اروپا این است که مقیاسهای اخلاقی دائم دستخوش طوفان تغییر است و دگرگون گردیدن آن بمقتضای اجتماع صنعتی حتمی و ضروریست، و دیگر برای میزانهای قدیمی اخلاق که از دین الهام میگرفت میدانی نمانده است.
مگر جز این است که زن امروز آزادی اقتصادی بدست آورده و آن فرمول کشاورزی آن روز که ایجاب میکرد، زن باید عفیف و پاکدامن باشد وجود ندارد، و معنای این سخن این است که در جهان غرب سلطان و حکمران زندگی تفسیرمادی تاریخ است و بس. و پایتخت این حکمرانی درست در نقطه دین و یا بگو: در دو نقطه دین و اخلاق قرار گرفته که مارکس میخواست تحت عنوان بحث علمی در اقتصاد آنها را ویران کند.
و خلاصه معنای این برنامه این است که این الهام مسموم نظریه داروین با دست این دانشمندیهودی قسمتهائی از زندگی بشریت را فرا گرفت که اگر او نبود معلوم نبود این اندازه پیشرفت داشته باشد.
و سرانجام ساختمان دین و اخلاق و آداب و رسوم در محیط واقعی زندگی با دست کوشای این یهودی بزرگ عملاً ویران گردیده، در ظاهر آن هم با یک برنامه منظم علمی نه با یک سلیقه شخصی.
آری، این برنامه سیاه ظاهراً براساس بحث و درس و تحقیق علمی پی ریزی گردیده، گرچه در واقع سلیقه شخصی یک دانشمندیهودی است، و از اینجا است که منحرفان و گمراهان از این برنامه برای انحراف خود سندرسمی بدست آوردهاند و برخ میکشند دیگر احتیاج ندارند، برای اینکه: دین را دور انداختهاند و اخلاق و آداب و رسوم را زیرپا گذاشتهاند عذر و بهانه بیاورند، بلکه پیوسته میکوشند که با اجرای این برنامه هرچه زودتر خود را بکاروان علم و دانش برسانند، از الهامهای معرفت صحیح بهره برداری نمایند.
و اما فروید او از داروین نظریه تطور را یاد نگرفت، بلکه فقط جنبه حیوانیت انسان را فرا گرفت، او نیز مانند هر روانشناسی برای هستی انسان یک صورت ثابت نشان میدهد، اگرچه در کتابش و شاید هم فقط در همین کتاب باشد جنبه تطور و تحول را عنوان میکند، وقتیکه از جنبه روانی فرد سخن میگوید جنبه روانی ملت و جماعتها را نیز پیش میکشد و از تطور و تحول دین و محرمات نیز گذارش میدهد، اما بازهم برنامه خود را از جانب حیوان عرضه میکند نه از جانب انسان. اگرچه مارکس در سایه بحث علمی در اقتصاد از دین و از اخلاق سخن گفت و هردو را خرافات نامید و گفت: خیلی بعید بنظر میرسد که اینها پایه و اساس زندگی باشند، فروید هم مانند مارکس عین همان برنامه را در سایه بحث علمی در روانشناسی اجرا کرد.
هر کجا که او بعنوان اقتصاد پا گذاشت این نیز بعنوان روانشناس وارد شد، زیرا میدان بحث فروید فقط نفس انسانیت مشاعر و انفعالات بشر است، جهان داخلی است در مقابل جهان خارجی که مارکس از آن سخن راند.
خودنفس در نظر فروید میدان اصلی زندگی از ترکیب ذاتی نفس افعال و افکار و مشاعر سرچشمه میگیرد و بتدریج در متن زندگی بوقایع عملی تبدیل میگردند، و بعبارت دیگر: فروید در بحث خود درست طرف مقابل مارکس را میگیرد و با این حال خیلی عجیب است، در موضوع دین و اخلاق به همان نتیجه میرسد که مارکس رسیده، و در بحث خود همان تفسیرحیوانی را برای زندگی انسانیت و برای انسان پیش میکشد.
اما از حق نباید گذشت آن سیمائی که فروید برای نفس انسانیت نقش میزند، اگرچه سرانجام با مارکس و در سر یک دو راهی بهم میرسند، و آن عبارت از این است که هردو دین و اخلاق را خرافات و انعکاس از تحولات مادی و حیوانی میدانند و همچنین هردو دین و اخلاق را از اصول زندگی نمیدانند، بازهم فروید در آلوده کردن انسانیت و تنزل دادن عالم درخشان بشریت بیحیاتر و پرروتر و خطرناکتر از مارکس است، و بعبارت محلی: بازهم رحمت بکفن دزد قدیم.
فروید میگوید که زندگی نفسانی انسانیت یک زندگی حیوانی محض نیست، اما سرانجام همه قسمتهای آن از یک چشمة خروشان حیوانیت سر میزند، و آن عبارت از: غریزه جنسی است که برهمه افعال و اعمال انسان مسلط است.
بعقیده فروید: واقعاً زندگی انسان در ابتدای امر زندگی حیوانی محض است، بخاطر اینکه فقط غرائزشهوانی فرمان روای بیرقیب زندگی اوست و همه نشاط انسانیت در سایه غرائزجنسی پیش میرود و آن قسمت از زندگی که بنام روح معروفست اصلاً وجود ندارد. بدیهی است که اینجا در تصور نفس انسانی کاملاً با مارکس همگام و رفیقند، و اما آن قسمت از زندگی که بنام عقل و خرد معروفست وجودش قطعی و یکی از طبقات نفس انسان است.
و آن یک نیروی خود آگاهیست که نیک و بد را تشخیص داده و کارهائی که از انسان سر میزند ثبت و ضبط میکند، عقل همان نیروی دراکه است که پیوسته با زندگی واقعی روبرو گردیده و موقعیت انسان را در برابر زندگی معین میکند، ولیکن باید دید، آیا این عقل این نیروی دراکه در هستی انسان نتیجه ای دارد؟
نتیجه این است که بعقیده فروید موقعیت و مأموریت این نیرو پیوسته در میان امواج نیروی شهوانی که در باطن انسان است و در حقیقت خارجی گرفتار طوفان است. (آری، در نظر فروید حقیقت باطنی انسان در کانون سینه جز غرائزجنسی نیست) اکثر اوقات عقل در اثر این گرفتاری دست از پا نمیشناسد و راه را گم میکند، دوروئی و نفاق و حیله و تزویر بکار میبرد و دائم در انتظار رسیدن فرصت روز میشمارد، درست مانند یک سیاستمدار که حقایق را از دور درک میکند، اما چون دوست دارد که مقام و موقعیت خود را در میان جمهور ملت حفظ نماید، محافظه کاری پیش میگیرد با خدعه و نیرنگ و نفاق کار خود را ادامه میدهد.
و از اینجاست که همه اصول زندگی از دین گرفته تا عقل بنظر فروید خرافات است، کاری است بیپایه و اساس که در میان مردم معمول و متداول است و حال آنکه همه میدانند که جز خود فریفتن نیست، درست مانند این است که همه باهم دهن کجی میکنند و میخندند، بازهم میبینیم که اینجا نیز از دور خود را با مارکس همفکر و همگام نشان میدهد، اگرچه دلیل و برهان هریک جداست، اما نتیجه مطلوب یکی است، و لیکن فروید بعد از این دیگر دارای تخصص است، از مارکس فراتر قدم برمیدارد و بعالم انسانیت اعجوبهها نشان میدهد، او میگوید: حقیقت باطنی انسان فقط نیروی شهوانی نیست، بلکه علی التحقیق نیروی غریزه جنسی محض است. آری، فقط غریزه جنسی از میان غرائز سلطان با اقتدار زندگی انسان یا در حقیقت بگو: حیوانست.
متأسفانه و یا خوشبختانه اینجا مجالی نیست که گناهان فروید را برخ او بکشم، زیرا در کتابهای دیگرم این عمل را بطور مبسوط انجام دادهام.
اما در اینجا فقط در نظریه محکوم وی ببررسی یک موضوع علاقمندم، و میخواهم بدقت رسیدگی کنیم که چرا این اندازه بغریزه جنسی اهمیت داده و چه مأموریتی داشته است؟
این یک حقیقت انکارناپذیر است که قبل از آمدن فروید در اروپای مسیحی کلیسازده (علی رغم آغاز انحلال اخلاقی) نیروی غریزه جنسی یک نیروی از چشم افتاده بود، مردم آنقدر از آن بیزار بودند که حتی از بردن نام آن نفرت میکردند آن چنان بیارزش بود که در هیچ محفلی راهش نمیدادند، چنان فراموش شده بود که گوئی وجودش ننگ و عار است.
در این محیط تاریک و خاموش و کلیسازده بود که ناگهان فروید بمیدان آمد، روزی آمد که میدان خالی بود و او بیرقیب و تا وارد شد با یک اصرار تب آور آغاز سخن کرد و به تفسیرنفس انسانیت پرداخت، آن هم از روزنه این نیروی تبعید شده، در نتیجه منبع نشاط زندگی انسان را همین نیروی رانده شده معرفی کرد، و در مأموریتش پافشاری عجیبی نشان داد و مهم تر از همه اینکه دین و اخلاق را هم با وضع مخصوص از همین جا تفسیر نمود و فاش و بیپروا گفت که دین و اخلاق مولود این غریزه دور از وطن است.
واه چه تصادف عجیبی، چه سخن تازه ای همة زندگی غریزه جنسی است. آری، دیگر همه از این سرچشمه بیرون میآید، غریزه جنسی از روز اول در کار است، نه از مرحله بلوغ و نه از آغاز جوانی، چنانکه مردم نادان و بیخبر حساب میکنند، بلکه از روزتولد انسان این غریزه قهرمان میدان است، نه، نه غلط گفتم، خود انسان از شکم مادر که میآید خودجنس است، بصورت یک نوزاد حیوانی کوچک همة اعمال کودک نوزاد نمایش دهندة نیروی غریزه است، شیرخوردن از پستان مادر، مکیدن انگشت، حرکت دادن عضلات بدن و خیس کردن قنداق و چسبیدن بسینه مادر همه و همه غریزه جنسی است.
و بخصوص پناه بردن بآغوش مادر بیش از همه چیز زندگی نفسانی بشریت را تشکیل میدهد، اعم از زندگی فردی یا اجتماعی همه و همه از این نعمت بزرگ برخور دارند، زیرا هر کودک شیرخواری بتحریک و فرمان همین نیرو با مادر عشق میورزد، سپس بتدریج وجود پدر را مانع از اجرای برنامه عشق بازی میبیند، و در نتیجه خودبخود این غریزه در کانون سینه او سرکوب شده و بیکاره میماند، و در اثر این سرکوبی در کانون دل او عقده اودیب پدید میآید.
و همچنین دختر نوزاد بفرمان همین نیرو با پدر نرد عشق میبازد و چون وجود مادر مانع از این بازی است، این عشق در سینه او بخفقان گرفتار میشود، در نتیجه در کانون دلش عقدة «الیکترا» پدید میآید و از این عقدة ملعون، دین، اخلاق، وجدان و آداب و رسوم و بلکه همه اصول زندگی در زندگی بشریت بوجود میآیند، و از دریچه چشم فروید همه کارها دین، اخلاق و آداب و رسوم... در آغاز تاریخ بشریت از این حادثه سرچشمه میگیرد.
باین ترتیب که در آغاز کار بشریت پسران با فرمان غریزه جنسی بسوی مادر خود رو آوردند، سپس وجود پدر را مانع از رسیدن بمقصود یافتند، او را کشتند و پس از قتل پدر پشیمان شدند و احساس ندامت کردند، قسم یاد کردند که بعد از این نام او را به نیکی یاد کنند، آنقدر روح پدر رفته رفته در نظرشان بزرگ و بزرگتر شد، تا بمقام پرستش رسید و او را پرستیدند و از این حادثه جنسی پدرپرستی آغاز شد.
سپس بتدریج به بت پرستی تبدیل گردید و در همین وقت فرزندان یکباره با مشکل دیگری روبرو شدند، و آن این بود که دیدند در کامیابی از مادر کار به برادرکشی و جنگ و ستیز میانجامد و ادامه این روش بنابودی خواهد کشید، آمدند دور هم جمع شدند و قانون تحریم کامیابی از مادر را تصویب نمودند، و این نخستین تحریم جنسی بود که بتصویب رسید و از اینجا آداب و رسوم پیدا شد.
سپس بار دوم دور هم گرد آمدند و بجای جنگ و جدال قانون تعاون و حمایت از حریم مادر را تصویب کردند و از این حادثه نیز اصول اخلاق پدید آمد، و این خواب خوش فروید که در بشریت ابتدائی پدید آمد یک حادثه تاریخی ساده نیست، زیرا بعقیده وی از آن تاریخ در حیات بشریت اثر خود را گذاشت.
بنابراین، هر کودکی بفرمان غریزه با مادرش عشق میورزد و همچنین در نهاد هر طفلی این عشق سرکوب میگردد، پس از این سرکوبی و عشقبازی دین و اخلاق و آداب و رسوم و تمدن تشکیل مییابد، و همة این نابسامانیها در اثر گرفتاری بعشق مادر پیش میآید و با این حال نه عشق بمادر بپایان میرسد، و نه سرکوبی غریزه جنسی، و بلکه مرتب در حال تحول و اضطراب است، پیوسته در کانون سینهها میجوشد و میخروشد و باعث پیدایش ناراحتیهای درونی میگردد، و همه دیانتها که بعد از این داستان آمدهاند همه برای حل این مشکل است، یعنی: فرزندان از قتل پدر احساس جرم و گناه کردهاند و همین امر باعث پیدایش دیانتها شده است، و این دیانتها بمقتضای سطح تمدنها و بحسب وسائلی که تمدنها را بسر و سامان میرسانند تغییر قیافه میدهند، و لکن همگی بسوی یک هدف گام برمیدارند و آن این است که این خطای بزرگ را که باعث پیدایش تمدنها شده، و از روزحادثه باعث سلب آسایش انسانیت گردیده جبران نمایند، بعبارت دیگر: این دیانتها خونبهای پدر است.
بدیهی است که این تفسیر فروید برای انسان یک تفسیرحیوانی محض است.
بنابراین، آن خوابهائیکه فروید برای بشریت میبیند همه از ملاحظات داروین در عالم حیوان سرچشمه میگیرد، زیرا داروین گاهی در عالم گاوها ملاحظه کرده که در میان گاوان جوان در بهره برداری و کامیابی از مادر فتنهها برپا میگردد و در نتیجه وجود پدر را در راه رسیدن بهدف مانع تشخیص داده، یکباره همگی برای کشتن آن شاخها را بسیج میکشند و تا از دفع مانع آسوده گشتند برمیگردند و با یکدیگر بمبارزه میپردازند، و این مبارزه ادامه پیدا میکند تا آنکه قویتر است چیره گشته، از مادر کام برمیدارد و بخاطر همین شهامت خودبخود بریاست گاوان انتخاب میشود، و بعبارت روشنتر: حق تجاوز بر مادر سلطنت بر گاوان است.
آری، بدون شک فروید در پلیدساختن فکر دین و اخلاق و آداب و رسوم تا جان داشت کوشید، و همچنین زحمتهای فراوان کشید تا خود دین و اخلاق را در میان مردم پلید و بیگانه نشان بدهد، و بهمین منظور هرجا که رسید این دو مورد را در اروپا چنان بگنداب غریزه جنسی فرو برد، و بیرون آورد که هنوزهم بنظر مردم اروپا قطرات این گنداب ملعون از آنها میچکد.
در همان گنداب فرو برد که مدتها در محیط اروپای مسیحی بنفرین همگانی گرفتار بود. بلی، از حق نباید گذشت که فروید در باره تطهیر و ارزش دادن بغریزه جنسی نفرین شده اروپائی قدمهای بس مؤثری برداشت، اما این یک خدمتی است بجای خود محفوظ و در پروتوکولهای صهیون چنین آمده: باید در همه جا برای برانداختن اخلاق آنقدر بکوشیم تا بتوانیم بآسانی نفوذ خود را در عالم گسترش بدهیم. مگر نمدانید که فروید از ماست قهرمان شکست ناپذیر است و مشغول کار مرتب راوبط جنسی را روی سر نهاده و بهمه جا میکشد، تا در نظر نسل جوان جز غریزه جنسی چیزی مقدس و دارای احترام نماند، در نتیجه بزرگترین هدف هرجوانی فقط سیرکردن دیوغریزه و خالی کردن کیسه شهوت باشد و بس، و اینجا است که دیگر سازمان اخلاق ویران میگردد و ما بمقصود خود میرسیم.
عجباً! اینجا با این عمل فروید با یک تیر دوهدف را میزند، یکی ارزش دادن بغریزه جنسی و دیگری ویران کردن سازمان دین و اخلاق، زیرا آنقدر بنظافت غریزه میپردازد که مباح و مطبوع و همگانی گردد تا آن دیو سرکوب شده آزاد شود، و جوانان مانند چهارپایان بدون اینکه در دل احساس و ننگ و عار و پشیمانی بکنند، آزادانه بخوشگذرانی و عیاشی بپردازند و دین و اخلاق و آداب و رسوم آنقدر پلید و ناپاک و مولود همان غریزه ملعون نشان میدهد که همه از آن برمند، همان غریزهایکه سالها از نظر افتاده و مورد نفرت همگانی شده بود، یعنی: با این زحمت فروید یک تحویل و تحول دقیق و ناپاک صورت میگیرد که تا آن روز سابقه نداشت، دین و اخلاق ارزش خود را از دست داد و بجای غریزه جنسی ارزش نشست و همان غریزه نفرین شده آنقدر محترم شد که بمقام دین و اخلاق تکیه زد.
همانطور که در سابق اشاره شد، اینجا مجال بحث و جدال با فروید را ندارم، بخاطر اینکه این کار را در کتابهای دیگرم انجام دادهام، و فساد خرافات و یاوه سرائیهای او را که زندگی بشریت را با آنها تفسیر میکند بیان کردم، فقط اینجا باید یک رشته حقایقی را که در اطراف تفسیرجنسی و تأثیر آن در زندگی عنوان میکند بررسی کنیم..
اولاً: باید بخاطر داشت که فروید این تفسیرحیوانی را از الهامات مسموم نظریه داروین گرفت، و حال آنکه خود داروین هیچوقت چنین سخنی را نگفت، و بلکه چنین هدفی هم نداشت، و اما این دانشمندیهودی که از الهام پلید این نظریه برخوردار شد تحت عنوان بحث علمی در روانشناسی آنقدر آن را گسترش داد که سرانجام بهمه شئون زندگی سرایت کرد.
ثانیاً: این یهودی کجرو این الهام کشنده را که از نظریه داروین بدست آورد، در اثناءٍ آن تاخت و تازی که در روانشناسی و تاریخ کرده، بدو نقطه مرکزی سوق داد و آن دو نقطه عبارت است از: دین و اخلاق، زیرا هرچه میتوانست در پلید و بیارزش نشان دادن آنها کوشید، بطوریکه تاکنون تاریخ چنین قهرمانی را سراغ ندارد، تا میتوانست کوشید که دین و اخلاق را آن چنان نفرت آور و ناراحت کننده بسازد که هر انسانی از دیدن چنین هیولائی خودبخود پای بفرار بگذارد، در این مورد با یماءٍ و اشاره هم قناعت نکرد، و بلکه با کمال جدیت و صراحت لهجه قدم بمیدان نهاد و گفت: واقعاً اسم دین بر زبان آوردن خود یک نوع جنون است، و اخلاق مولود یک نوع شقاوت است، حتی در حال عادی.
و باز میگوید: حقیقتاً داستانهای مسیحیت نشان میدهد که فرزند (مسیح) تا چه حدی در کشتن پدر، (خدا) علاقمند بوده است.
گرچه این عشق و علاقه در کانون نفس او سرکوب شد و سرانجام بجای پدر خود را کشت، اما در نتیجه بجای پدر بمقام خدائی رسید و خدا شد.
و باز میگوید که تمدن با نمو و پیشرفت آزادی نیروی غریزة جنسی همیشه مخالفت دارد.
و نیز میگوید که دین و اخلاق و تمدن از سرکوب شدن غریزه جنسی پدید میآیند، و سرکوب شدن غریزه خطر بسیار بزرگیست برای هستی روانی و عصبی انسان، زیرا که روح و روان بشر را بمصیبت عقدهها و اضطرابهای کشنده متبلا میسازد.
و اما قهرمان سوم دورکیم او داستان دیگری دارد، گاهی با فروید در نقطه مقابل قرار میگیرد او هرگز اعتراف نمیکند که هستی روانی برای فرد اساس زندگی اجتماعی است، بلکه عکس قضیه در نظرش بحقیقت نزدیکتر است، میگوید: زندگی اجتماعی است که پیوسته وجدان و مشاعر فرد را تشکیل میدهد. و بهمین جهت نباید زندگی را از جنبه روانی فرد بررسی کنیم آنگونه که روانشناسی بررسی میکند، بلکه لاز است که ظهور روانی و تجلی اجتماعی را کاملاً از یکدیگر جدا کنیم، گرچه گاهی هم در میان این دو رابطه اتصالی دیده شود، و لیکن آن قسمت از حالات روانی که شعور ملت و جماعت را میگرداند خودبخود از حالات روانی که شعور فرد را رهبری میکند جدا است، هردو تصوراتی هستند و لی از نوع دیگر، و همچنین نیروی عقل اجتماع غیر از نیروی عقل فرد است و برای هریک قوانین مخصوصی است.
بازهم میگوید: انواع سلوک و رفتار و نحوه تفکر اجتماع هردو چیزهای حقیقی هستند که خارج از ضمیر افراد یافت میشوند که هر لحظه از زندگیشان ناچارند، در مقابل آنها سرتعظیم فرود آورند.
اما آن عمل مشترکی که ظواهراجتماعی از آن سرچشمه میگیرد خارج از شعور هرفردی از ما بکمال میرسد، علتش این است که آن مولود یک عده زیادی از ضمیرهای افراد است.
و همان تعدد ضمیر باعث پیدایش پاره ای از سلوک و رفتار و کیفیت تفکر است و آن همانست که خارج از کانون هردل است، و همانست تحت اراده هیچ یک از ما نیست.
و بازهم میگوید: اما ممکن نیست این طریقه را همان طریقهایکه ظوهراجتماعی را از داخل نفوس افراد بیان میکند، با خود ظواهراجتماعی تطبیق داد چرا؟ مگر در یک صورت و آن هم این است که بخواهیم فطرت و طبیعت آن را آشفته بسازیم، و برای اثبات این مطلب کافیست که بگفتههای سابق خود برگردیم که طی آن حدود ظواهراجتماعی را بیان نمودیم.
پس چون آن اصل بخصوصی که این ظواهر را امتیاز میدهد، در انحصار پیدایش یک رشته فشارهای خارجی بر دلهای افراد است، این خود یک دلیل بسیار روشن و آشکار است که محصول این دلها نیست.
باین دلیل و با وجود این هم اسباب برای ما ممکن و بلکه لازم است که از وجود یک شعور مستقل اجتماعی سخن بگوئیم که غیر از شعور افراد است، و وقتیکه بخواهیم فرق میان این دو شعور را بشناسیم دیگر احتیاج نداریم شعور اجتماعی را مجسم بسازیم، زیرا میدانیم که این شعور دارای وجود مخصوصی است و لازم است از آن بنام مخصوصی یاد کنیم، باین دلیل که میدانیم حالاتیکه در ترکیب آن بکار رفته غیر از آن حالاتی است که در ترکیب شعور فردی بکار میرود، آن نوعی و این نوع دیگر است و از طرف دیگر آن تعریفی که ما برای ظهوراجتماعی بکار بردیم، جز این این نبود که حدود فرق این دو شعور را بیان میکند.
و همچنین دورکیم باین نکته اعتراف ندارد که زندگی بشریت که دارای سیمای اجتمای است، ممکن است از طریق روانی و طبیعی و هستی فردی انسان تفسیر شود، بلکه آن را فقط عقل اجتماعی میتواند بیان کند که خارج از حدود هستی افراد است.
و باردوم هم دورکیم با فروید روبرو میگردد، کاملاً در نقطه مقابل او قرار میگرد، زیرا در کتاب خود (قواعدالمنهج در علم اجتماع) مانند هر دانشمند اجتماع شناس از تحول و تطور اجتماع سخن میگوید، اما سرانجام منکر این نکته است که این تطور بیکی از عناصر نفس منفرد منسوب گردد.
او میگوید: ما هرگز نمیتوانیم سرچشمه ای را که این موجهای اجتماعی از آن بیرون میآید بشناسیم مگر اینکه مجرای آن را بگیریم، و همچنین واجب است که این ظواهر را از خارج بررسی کنیم و بعنوان یک رشته امورخارجی بپذیریم.
و اگر در بررسی بگمان ما این طور برسد که این ظواهراجتماعی خارج از شعور افراد وجود ندارد، مگر در ظاهر دیدگاه ما در این صورت هرچه علم اجتماع پیش برود این شک و تردید نیز بناچار دوشادوش پیش خواهد رفت، در اینجا هرکس بخوبی میبیند که چگونه این ظواهراجتماعی خارجی شعور افراد را زیرپا میگذارد.
با این حال آیا دورکیم در این ره گذر بطور تصادفی از دین و اخلاق سخن میگوید و یا انگیزه دیگری دارد؟
او میگوید: باز از همین قبیل است که مردم عادتاً پیدایش نظام خانواده را با وجود عواطفی تفسیر میکنند که پدران و مادران نسبت بفرزندان خود در دل دارند و فرزندان هم در سیمای آنان درک میکنند، چنانچه پیدایش نظام ازدواج را با یک رشته مزایا و لذتهای نامرئی تفسیر میکنند که در وجود هر یک از زن و شوهر و خصوصیات آنها نهفته است، و نیز با ناراحتیهای ناشی از خشم و غضب فرد تفسیر میکنند، وقتیکه منافع و مصالح خصوصی او با خطر روبرو گردد، و زندگی اقتصادی نیز همانطوریکه دانشمندان اقتصاد بخصوص بانیان مذهب کمونیزم میگویند: از همین عامل فردی سرچشمه میگیرد و آن عبارت است از: عشق در اندوختن مال و ثروت و ظواهر اخلاقی نیز از این قانون مستثنا نیست، زیرا ما بخوبی میدانیم که علماء اخلاق همیشه واجبات زندگی شخصی را پایه و اساس اخلاق قرار میدهند، و این روش در بارة دین هم همینطور است، زیرا مردم بخوبی میدانند که دین یا محصول یک رشته خاطرههای تلخ و شیرین است که نیروهای طبیعت آنها را بوجود میآورند، و یا پدیده بعضی از شخصیتهای نابغه است که در نظر انسان دارای احترام است، اما ممکن نیست که این طریقه را در باره ظواهراجتماعی بکار ببریم، مگر در صورتی که خواسته باشم طبیعت آنها را نادیده بگیریم.
و باز میگوید که عده از دانشمندان وجود یک عاطفه فطری دینی را در پیشگاه انسان برسمیت مشناسند، و میگویند که دین از غیرت در حریم جنسی و احترام به پدر و مادر و محبت اولاد و سایر عواطف خانوادگی پدید آمده، حتی بعضیها پافشاری دارند که پیدایش دین و نظام زناشوئی و نظام خانواده را نیز بررسی کنند، اما تاریخ ما را کاملاً آگاه میسازد که این جنبشها در انسان فطری نیست.
پس در اینجا بنا بقول سابق که میگوید: قوانین اخلاقی در اصل وجود نداشته، اگر این تعبیر درست باشد نمیتوانیم بگوئیم که مجموع این قوانین اخلاقی که وجود مستقل نداشته موضوع علم اخلاق قرار بگیرد.
بعقیده دورکیم این موضوع خیلی روشن است که دین و همچنین قوانین زناشوئی و نظام خانواده یک امرفطری نیست، و قوانین اخلاق هم که وجود استقلالی ندارند.
ما در اینجا با خود دورکیم کاری نداریم و داستان عقل جمعی او را که بقول او خارج از منطقة شعور افراد و مخالف با هستی آنها است، و نیروئی است که از خارج بانسان غلبه دارد بدون اینکه او بخواهد، و یا استعداد فطریش ایجاب کند نادیده میگیریم، بلکه ما فقط در اطراف این داستان بیسر و ته یک رشته حقایق را اثبات میکنیم، حقاً دورکیم خیلی چیزها را از داروین فرا گرفته، در درجه اول: نظریه تحول و تطور را که دائم با نظریه ثبات مبارزه دارد از او آموخته است.
و همچنین نظریه قهر و اجبارخارجی را که افراد را بدون اینکه اشتیاق ذاتی و یا فطری داشته باشند مغلوب خود میسازد از داروین یاد گرفته است، او میگوید: این عقل جمعی که خارج از فطرت افراد است با قهر و غلبه و اجبار آنها را تحت تأثیر قرار میدهد، و سرانجام بتحول و تطور وامیدارد.
و بازهم تعبیرحیوانی را در باره انسان از داروین گرفته، زیرا همه جا میبینیم که او دائم استشهاد بچیزهائی میکند که فقط در عالم حیوان وجود دارند.
باز این نکته را بمطالب دورکیم اضافه کن که میگوید: تاکنون دلیلی بدست نیامده که میل باجتماع یک امر غریزه موروثی باشد که از بد و پیدایش جنس بشری با آن توأم بوده است، و واقعاً هم یک امرطبیعی است که ما این میل و اشتیاق را مورد دقت و نظر قرار بدهیم، تا بدانیم که این امرمحصول یک رشته زندگی اجتماعی است که در اثر مرور زمان و گذشت قرنها با نفوس ما بشر آمیخته است.
بدلیل اینکه در واقع ملاحظه میکنیم که حیوانات هم در حال اجتماع و هم در حال انفراد زندگی میکنند، هر دسته ای بمقتضای مسکن و وطن خود که حیات اجتماعی و یا انفرادی را ایجاب میکند بزندگی خود ادامه میدهند.
اما آیا معنای آن این نیست که بگوئیم: مثلاً زید آب را با آب تفسیر میکند و پیشرفت را با یک میل فطری که آدمی را به پیشرفت سوق میدهد معرفی میکند، و حال آنکه در واقع دلیلی در دست نیست که دارای وجود مستقل باشد.
بدلیل اینکه فسیلهای حیوانات با آن همه ترقی و کمال در وجود خود چنین نیازی را احساس نمیکنند که آنها را به پیشرفت و ترقی سوق بدهد.
و حال آنکه داروین هیچ یک این مطالب را نگفت و در خورمقام او هم نبود که بگوید.
اما این دانشمند یهودی این الهام شوم حیوانی را از نظریه داروین گرفت و آنقدر توسعه داد، و در زیر پرده بحث باصطلاح علمی در علم اجتماع بهمه جا کشید تا برتمام شئون زندگی سایه گسترد، و سپس در ضمن جولان هائیکه در میان علم اجتماع کرده کوششهای فراوان بکار برده، تا توانسته بگوید که دین و اخلاق و نظام زناشوئی در انسان نه تنها فطری نیست وضع ثابت و معینی هم ندارد، و بلکه پیوسته شکل و قیافه خود را از تشکیل اجتماعی فرا میگیرد که در آن بوجود میآید، زیرا بعقیده او در هر سازمان اجتماعی اصل خود اجتماع است و انسان هیچکاره.
در نتیجه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم از چکیده همه این مطالب نابسامان که نه خود چیزی فهمید و نه دیگران، یک رشته جنبشهای دامنه داری در اجتماع غربی پدید آمد و توجیهات این سه دانشمندیهودی و دیگران خودبخود در این جنبشها با یکدیگر پیوند خوردند. اما این سه یهودی در مقدم جبهه و بنیان گذار این جنبشها بودند، و در یک نقطة حساس مرکزی بهم رسیدند و همدست و هم داستان شدند، و آن عبارت است از: حمله بدین، اخلاق، آداب و رسوم همگی تا جان داشتند کوشیدند که این مرحله را در نظر مردم ناپاک و بیاساس آلوده و ریاکارانه جلوه بدهند، و یا دست کم در ارزیابی آنها بشر را بشک و تردید وادارند، همه اتفاق کردند که این حمله ناجوانمردانه باید بنام علم و بعنوان بحث علمی شناخته گردد.
همه باتفاق انحلال دین و انحلال اخلاق را با پیدایش تحول و تطور مربوط ساختند.
همه باتفاق نظر دادند که این انحلال یک امرحتمی و قهری است، بدلیل اینکه پیدایش تحول و تطور یک امرحتمی و اجتناب ناپذیر است، و هیچکس نمیتواند در مقابل آن اظهار وجود کند، بروتوکولهای صهیون فاش میگوید که ما در پیشرفت «داروین» و «مارکس» و «نیچه» مقدمات کار را بخوبی فراهم کردیم. ای کاش! همة قدرتها را رویهم انباشته میساختیم و آراءٍ و نظریات آنان را ترویج میکردیم، و حقاً این اثر اخلاق برانداز که علوم آنان در فکر و عالم غیریهودی بجای گذاشته برای ما خیلی روشن است.
ما میدانیم با نظریات آنان چه کار کردیم و بس. بلی، هم اکنون این اثر اخلاق سوز در محیط غرب پدید آمده، و در همین وقت با ملتها دو لکة ننگین بسیاربزرگ خانمان سوز دوشادوش پیش میروند، یکی: لکة تطور عمومی و دیگری: لکة دشمنی و ستیزه با دین و اخلاق.
ای بسا! نام فروید در این میدان اخلاق سوز بیش از رفقای خود برسر زبانها افتاده، بدلیل اینکه آراء و نظریاتش در یک منطقة نسبتاً وسیعی وجهة علمی یافته، و آن دو نفر دیگر بخصوص «دورکیم» هنوزهم در سطح پذیرش تودهها باقی ماندهاند، اما آخرین محصول این دو ننگ شخصیت سوز را همه باهم باید برداشت نمایند، بخاطر اینکه گرچه خدمات آنان با یکدیگر فرق دارد، اما نیت شان یکی است و از قدیم گفتهاند: نیت از عمل بهتر است. بلی، در اثر خدمات این سه یهودی امروز بیحیائی و پرروئی تطور شده است، باید همه چیز در حال تطور باشد، بالفعل یا بالقوه سزاوار نیست که در روی زمین چیزی ثابت باشد، نه دین، نه اخلاق، نه خداپرستی، نه خداشناسی، نه آداب و رسوم، نه قوانین زندگی، نه روابط اجتماعی و نه و نه...
سزاوار است امروز ما تن بتطور بدهیم تا بال و پر درآریم و آزاد شویم، از قید و بند این رکود مرده و این ثبات ننگین نجات بیابیم، باید سازمان قیود اخلاق را درهم بکوبیم، زیرا اینها یک رشته قیدهائی است که مانع از تطور و ترقی است. ما در گذشته در اجتماع کشاورزی بناچار آنها را بکار میبستیم، و امروز که در اجتماع پیشرفته صنعتی هستیم باید کنار بگذاریم، (مارکس) و یا بگو: در اثر جهل و نادانی که نمیتوانستیم حقیقت خود را بشناسیم آنها را بکار میبردیم، و امروز که میدانیم اخلاق یک نوع خفقانی است که با هستی انسان سازگار نیست، باید بدور انداخت (فروید) و یا بگو: آن قیود را بکار میبردیم، بخاطر اینکه نادان بودیم و نمیدانستیم در روی زمین اصول اخلاق حقیقت ثابت ندارد، و بلکه دائم در اثر تحولات وسائل تولید اخلاق نیز دگرگون میگردد. (مارکس) و یا بگو: اخلاق پیرو دگرگونیهای اجتماع است. (دورکیم) و همچنین باید سازمان دین را منحل کنیم، زیرا آن قید دیگری است که از پیشرفت تطور مانع است.
ما که این را از روی جهل و نادانی و بلکه کورکورانه از پدران خود ارث بردیم، آن روز اجتماع کشاورزی بود و تاریک و سازگار با دین دیگر امروز آن وضع عوض شده و در اجتماع صنعتی درخشان قرار گرفتهایم که هر روز دیگرگون و در حال تطور و جنبش است، دیگر نمیتوانیم این خرافات را بپذیریم.
و یا بقول فروید: دین با عصر جهالت گذشته سازگار بود، دین روزی بکار میآمد که ما از روی نادانی خیال میکردیم که یک موهبت پاک آسمانی است، روزی بدست بشر رسیده بود که نمیدانست آن یک خفقان غریزه جنسی بیش نیست که هستی انسان را بباد میدهد و باعث اذیت و آزار بشر میگردد.
و بقول دورکیم: روزی دین رسمیت داشت که نادان و خطاکار بودیم و خیال میکردیم که آن خود فطرت انسانیت است.
و بقول هرسه یهودی: باید ما خودمان را در اجتماع جدید از نو بسازیم، اجتمائیکه هر روز و هر ساعت در حال تحول و سرشار از نشاط و جنبش است، باید همگام باشیم و با فرمان آن آزادانه حرکت کنیم و پیروز باشیم، دین بچه کار آید و اخلاق و آداب و رسوم بچه درد میخورد؟ آنها که ثابتند و حرکت و نشاط ندارند.
پس بنا بعقیده این سه نفریهودی: راه صحیح پیشرفت و ترقی بیدینی، بیقیدی و بیبند و باری، و بعبارت دیگر: بیدینی خود دینی است مترقی و سازگار با وضع روز.
و عجب اینجاست که این فتنه جهان سوز سرانجام در آزادی زن تمرکز یافته و حقاً باید این عصر را عصرآزادی زن نامید، زیرا همة این نیروهای شرور و شیطانی که در روی زمین به فعالیت پرداختند، بخوبی میدانستند که بهترین وسیله برای فاسدساختن ملتها فقط و فقط آزادی زن است، باین ترتیب که باید تحت عنوان آزادی زن را بر سرراه شهوت برد، تا مرد را بدام اندازد و با دیدن اندام زیبا و عریان او هوش از سرش بیرون رود و اخلاق و دین و آداب و رسوم را تا ابد فراموش کند.
دین و اخلاق ببازد و جانان بدست آورد، باید بهر قیمتی باشد زن بر سرراه فتنه حاضر شود، باید بیرون آید و شخصیت خود را نشان دهد.
زن باید بیرون آید، برای بدست آوردن استقلال اقتصادی، برای بدست آوردن حق زندگی، برای بدست آوردن حق تعلیم و تربیت، برای بدست آوردن کار و کوشش، برای بهره برداری از موجودی شهوت و برای اینکه با بازیگران روز وارد زورخانه شهوات شود و خلاصه هدف بیرون آمدن زن است، بهرشکل و قیافه ای که باشد، اما بهترین قیافهها قیافه شکارکردن مردانست، آن هم با دام شهوت، دام خودنمائی و خودستائی.
اگر زن با حفظ احترام و اخلاق و طبیعت خدادادی خود بکار و کوشش بپردازد علم و دانش فرا گیرد و تمرین زندگی را سرمشق خود قرار بدهد، باین معنی که در کانون خانواده مستقر شود و از آنجا با حفض سمت خود را از دانش و بینش و بصیرت بهره مند بسازد، دیگر این زحمتها که ما در فاسدکردن بشریت بکار بردهایم بیفایده خواهد بود، این رنجها که در بیراهه بردن ملتها بخود هموار ساختهایم اثری نخواهد داشت. باید زن از کانون عفت بیرون آید و مرد را بدام هوس بیاندازد، باید بیرون آید و پسران آدم و حوا را از راه بدر کند اگر جز این باشد، پس نتیجه این همه زحمتها که کشیدهایم چیست؟ آری، باید بیرون آید اما راه بیرون آمدن را باید نشان داد.
بهترین راه از این موجود زیبا دعوت کردن است، باید نویسندگان بنویسند روزنامه نگاران خامه بدست بگیرند، رومان نویسان قلم بکار ببرند، استودیوهای فیلم برداری در این راه قدم بردارند، با تهیه و نشان دادن فیلمهای شهوت انگیز و اشاعه پرروئی و بیحیائی. آری، رویت ستارگان طنازعریان و نیمه عریان راه را هموار میسازد.
راهش در دست گرفتن ایستگاههای رادیوها و تلویزیونها و تبلیغ کردن و نشان دادن اجسادعریان در هرخانه و کاشانه است، راهش تأسیس کردن خانههای فساد و کاخهای باصطلاح جوانان و محافل بشرفروشی و خانههای حراج ناموس است، راهش ساختن ابزارآرایش گوناگون خودفروشی و بازاریابی آنها است.
خلاصه راه اینست که باید اجتماعی بسازیم و زندگی را طوری تنظیم کنیم که از زن فتنه انگیز و هوسباز بینیاز نگردد، اجتماعی بسازیم که زنان فتنه ساز برنامه نشاط آن را ترتیب دهند، باید قیافه زندگی را طوری آرایش دهیم که هیچوقت نتواند از زنان هرزه گرد و هوس آفرین بینیاز بماند.
بلی، امروز همه این وسائل موجود و این برنامه شهوتزا موبمو اجرا میگردد، همه مشغول عیشند و سرگرم بادة فساد، امروز دیگر آن نیروهائی که برای فاسدساختن بشریت آرام و قرار نداشتند، باستراحت پرداختند و در انتظار فساد بیشترند، و اتفاقاً این انتظار عملاً و یا بطور تصادف با وقوع دوجنگ جهانی به پایان رسید، و این آرزوی دیرینه برآورده شد و بطور خودکار پیشرفت.
در جنگ جهانی اول حدود ده ملیون جوان کشته شدند، و در جنگ جهانی دوم متجاوز از چهل ملیون نابود گشتند، و در نتیجه بتعداد قربانیان این دوجنگ خانوادههای بیسرپرست و زنان بیشوهر بجا ماندند، و خواه و ناخواه در این میان زن برای کار و کوشش از کانون خانواده بیرون جست، و بناچار گاهی هم به دنبال اشباع غریزه جنسی و آرام کردن دیوشهوت براه افتاد، در نتیجه آزادی و بیبندباری روزبروز افزونتر گردید و انحلال سازمان اخلاق رفته رفته ارزش پیدا کرد، و سرانجام یک معجون شیرین معمولی در زندگی بشر غربی این شد که هر دوشیزه مانند هرجوانی بکار بپردازد، و در عین حال دارای یک رفیقی و شریک عشقی باشد که نشاط غریزه جنسی را با او تمرین کند.
آری، این یک معجونی است که امروز نه تنها کسی آن را زشت حساب نمیکند، و بلکه جز دیوانهها همه آن را جزء تفکیک ناپذیر زندگی میدانند، همان دیوانههائی که هنوزهم خیال میکنند که دین و اخلاق و آداب و رسوم پا برجاست.
عجب، دیوانگان نادانی! عجب کم خردان ارتجاعی! عجب یاوه سرایان خشک مغز! و... آنان گروهی هستند که هنوزهم با عقل قرون وسطی زندگی میکنند.
آنان کسانی هستند که چشم خود را از نور پنهان میدارند، هنوزهم میکوشند که عقربه ساعت زمان را بعقب برگردانند، و خلاصه کسانی هستند که هنوزهم نمیفهمند که این زندگی نوین راز ترقی و تطور است، همان تطوریکه هیچکس قدرت ندارد در سرراه آن سبز شود، همان تطوریکه قرن بیستم آن را ارمغان آورده است.
آری، تطور آیا این همان تطور است که در قرن درخشان بیستم قیافه اجتماع بشر را باین زیبائی آراسته؟
قطع نظر از عقیدة شخصی خود در این باره خواه پیشرفت شرافتمندانه حساب کنی و یا انحلال سیاه، خواه ارتقاء رتبة بشریت باشد و یا شکست و سرافکندگی و برگشت انسان بعالم حیوانیت، واقعاً آیا تطور این شکل و قیافه را بزندگی داده است؟ آیا واقعاً آن یک پدیدة نوظهور نیست که پیشرفتهای علمی و تمدن عصرحاضر آفریده است؟ پس باید شهادت تاریخ را گوش دهیم و بقضاوت بپردازیم و اینک شهادت تاریخ...
وقتیکه انسان پاره ای از راه زندگی را طی میکند هرچه پیش میرود آن را بزرگ و بزرگتر میبیند، زیرا همه جزئیات آن را پستیها و بلندیها را، تلخیها و شیرینها را، یکی پس از دیگری ساعت بساعت زیرپا میگذارد، هرگامی که برمیدارد سازشها و سوزشهای زندگی با وی همگام میباشد، روی این اصل هرانسانی تاریخ زندگیش را از تاریخ زندگی دیگران بزرگتر و با ارزشتر میبیند.
این یک امر بسیارساده انسانی است از هرجهت که نگاه کنیم، زیرا پرواضح است که چشم دیدگاه نزدیکش را بزرگتر و مفصل تر میبیند، سپس وقتی چندقدم و یا چند کیلومتر از آن دور شد، همان دیدگاه بزرگ و مفصل بتدریج کوچک و کوچکتر مگردد.
و همچنین از نظر انسان کارهای انجام یافته خود بزرگتر و با ارزشتر از کارهای دیگران جلوه میکند، برای اینکه از هر کسی و از هر چیزی بآنها نزدیکتر بوده و بتنهائی رنج و زحمت آنها را متحمل شده است، سپس نظیر همین کارها را که با دست و کوشش دیگران انجام میگیرد. و ای بسا! ممکن است مهمتر و دقیقتر و محکمتر هم باشد، هرگز باندازه کارهای خود بزرگ و با ارزش احساس نمیکند، هراندازه هم عطف توجه نماید و هرقدر هم در وجدانش خود را در آن کارها شریک قرار بدهد، بازهم بنظرش نمیآید که دیگران نیز نظیر همین تجربه و آزمایش وی را در این اعمال بکار بردهاند، بلکه یک نفر انسان لحظه نزدیک زندگی خود را از لحظات دور و دورتر خود بزرگتر و با ارجتر احساس میکند بخاطر اینکه نزدیک است، و هم اکنون او در میان امواج همان لحظه دست و پا میزند، فکر و وجدانش هنوز در پیچ و خم کوچههای آن مشغول است، وقتیکه این لحظه گذشت و او بلحظة دیگر قدم نهاد، کم کم آن گذشته تلخ و یا شیرین در نظرش کوچکتر و بیارزشتر میگردد، و حال آنکه این لحظهها در اصل کوچکترین فرقی با یکدگر ندارند، زیرا همه ساعات زندگی دانههای یک زنجیرند، بازهم وقتی که دورتر میگردد با همه تلخی و شیرینی، و با همه آمال و آرزویش در کانون احساس او، در فکر و ضمیر او، از لحظه نزدیک کوچکتر مینماید.
از اینجا و روی همین حساب است که اهل قرن بیستم آن را از همه قرنها بزرگتر و با ارزشتر میبینند، و خیال میکنند که در مدار تاریخ هنوز نظیرش نیامده و تا ابد هم نخواهد آمد. و این بزرگ پنداری بخاطر این است که این قوم نزدیک بین هنوز در قرن بیستم زندگی میکنند، هنوز در میان پستی و بلندی آن سرگردانند، هنوز در میان امواج سرد و گرم آن دست و پا میزنند، و اما قرن دیگر پاره ایست از تاریخ یا گذشته و یا هنوز نیامده است، نه در آن زحمت کشیدهاند و نه در این تلخی چشیدهاند.
آری، این یک حقیقت دور از انکار است که قرن بیستم در بسیاری از امور بینظیر است، زیرا که این سیمای زندگی را با تمام تفصیلاتش و با همة اسرار و رموزش تاکنون هیچ بشری ندیده است در زندگی بشرپیشین، نه این موشکهای فلک نورد بود و نه این هواپیماهای صوت شکن، نه این کشتیهای اقیانوس پیما بود و نه این بمبهای مرگ آفرین، نه تآتری بود و نه سینما، نه از رادیو اثری بود و نه از تلویزیون خبری... و نه این همه تولیدات ماشینی بود که امروز بتمام شئون زندگی بشریت فرمان رواست. بلی، همة اینها صحیح است و انکارناپذیر و لکن دلالت آن نادرست است و باور نکردنی.
آن معنائی که مردم امروز با زور میخواهند از آن استخراج کنند صحیح نیست، میگویند که همة این پیچ و خمها که بشر امروز در زندگی میبیند، بهیچ عنوانی بشرپیشین ندیده است و حادثههائی که امروز در پهنه عالم رخ میدهند در هیچ یک از روزگارپیشین رخ نداده است.
بلی، حق با آنهاست، چون مردم امروز تاریخ نمیخوانند صفحه دیروز را ورق نمیزنند تا بتوانند قضاوت کنند، چون وقت ندارند و هنوز از تماشای معجزات نوپدید عصر که هرساعت در نظرشان بزرگتر مینماید سیر نگشتهاند، هم اکنون در این میدان پرجنجال زندگی سرگرم پیکارند و غوغای آن هر لحظه از لحظة پیش پرشورتر جلوه میکند.
بشر امروز تاریخ گذشتگان را ورق نمیزند، از بس که مغرور است بس که از باده غرور سرمست است، خیال میکند که دیگر با گذشتگان خود قطع رابطه شده و نباید آن را تجدید نمود.
آری، آری، بشر امروز گمان کرده که یک پدیدة جدیدی است، دیگر با انسانیت گذشته رابطه ای ندارد، گوئی بشرپیشین اصلاً از این جنس نبوده است.
بنابراین، بگمان این بشر دیدن تاریخ گذشتگان بینتیجه است، و هیچ امیدی نیست که از خواندن تاریخ سودی بدست آید.
چرا چرا! گاهی اندکی سرفرود میآورد، گاهی به پشت پای خود مینگرد و تاریخ میخواند، اما نه هر تاریخی، بلکه فقط تاریخ اروپای جدید و تاریخ نهضت جدید آن را، زیرا جای ملامت نیست، اینگونه بشر حق دارد که اینگونه فکر کند، چون از فرهنگ اروپا فارغ التحصیل شده و دانشگاه آن جا را بپایان رسانده است دیگر باصطلاح روشنفکر شده.
این بشر روشنفکر بخوبی میداند که این دگرگونیها و این همه تغییرها در یک شبانه روز پدید نمیآید، بلکه بتدریج و کم کم در لابلای (تحول و تطور روز) انجام میگیرد، طوری آهسته آهسته پدید میآید که بآسانی نتوان دید، زیرا مثلاً: قرن بیستم با این همه معجزاتش که چشمها را خیره کرده، در عصرنهضت متولد شده، یعنی: در قرن چهاردهم و پانزدهم پایه گذاری شده. پس بنابراین، بخاطر اینکه انسان با چنین عصری انس بگیرد، شایسته است که تاریخ عصرحاضر را بخواند، تا تاریخ ولادت قرن بیستم را پیدا کند، و لکن بشرهای امروز در این تواضع بجائی نمیرسند که بخود اجازه بدهند که تاریخ قبل از نهضت اروپا را ورق بزنند، مگر اشخاص انگشت شماری که آن هم خودبخود مؤثر نیست. این راز هم پوشیده نماند که من در اینجا (با دانشمندان و خردمندان) کاری ندارم، بلکه روی سخنم با توده (ملتها و روشنفکران امروز) است، و روی همین اصل ما امروز بخواندن تاریخ نیاز فراوان داریم نیازمند بخواندن تاریخیم، تا بلکه سیمای بشریت را آنچنان که هست ببینیم، پس لازم است قبل از هرچیزی از این میزانیکه در بالای سر ما است سخن بگوئیم، و آن همان نظم و میزانی است که با نغمههای دور رس قرن بیستم اداره میشود و ما در سایهاش آسوده زندگی میکنیم. نظامی است که با طنین اختراعات امروز پیدا شده و در اثر مسابقههای جنون آمیز زندگی پدید آمده، نظمی است که با برخورد امواج متراکم فتنهها در سر راه بشریت برقرار گردیده است.
هان، ای بشر! ای اشرف مخلوقات! ای عزیز آدم و حوا! اندکی مژهها را رویهم بخوابان اندکی از تماشای صفحه تلویزیون که در دیدگاهت قرار گرفته دیده فروبند، و لحظه ای از شنیدن غرش موشکی که یک لحظه پیش به سوی دل آسمانها پرتاب شده صرف نظر کن، و کمی از تماشای اتومبیلهای شیک و لوکس که هردم با سرعت سرسام آورش تو را سرمست میکند چشم بپوش، اندکی از نظاره آن دخترک فتان که با آخرین مدهای پاریس خود را آرایش داده پیش رویت خرامان راه میرود، دامن بالای زانو پوشیده تا هنگام نشستن عالمی را بخطا سوق بدهد و گرانبهاترین تجملات را بکار برده و بیرون آمده، چنان فاخرانه راه میرود که خرمن دلها را غارت و اندوخته عقلها را بیغما میبرد، دیده باز دار. آری آری، اندکی مژگان را رویهم بخوابان و فراموش کن که هم اکنون در نیمه دوم قرن بیستم زندگی میکنی و گوش فراده، و این سخن را از من بشنو و بیادگار داشته باش.
برهمگان روشن است که مترقیترین و با شکوهترین ملتهای پیشین تاریخ از نظر ترقیات علمی و اجتماعی ملت یونان است، در ابتدای عصرترقی این ملت زن از نظر اخلاق و حقوق قانونی و رفتار اجتماعی در نهایت بدبختی و تیره روزی بسر میبرد، زیرا برای این موجود ارزشمند در اجتماع متمدن ملت یونان هیچگونه مقام آبرومندی وجود نداشت، و بهترین شاهد این مطلب این است که داستانهای یونانی از یک زن خیالی بنام «پاندورا» ساخته میشد، این بانوی خیالی در نظر یونانیان سرچشمه همه دردها و مصیبتهای انسانیت بشمار میآمد، همانسان که داستانهای ملت یهود پیکره حوا را سرچشمة همه دردهای بیدرمان و اندوههای جانگداز بشریت معرفی میکرد.
آری، بر کسی پوشیده نیست که داستانهای ناپاک یهود چه نابسامانیهای سیاهی ببار آورده، و چه تأثیر بزرگ و دردناکی در روح ملتهای یهودی و مسیحی پیش از عصرزن بیادگار نهاد، و چه آثار معجزآسائی در تصویب قوانین زندگی و اجرای قوانین اخلاقی و اجتماعی در پیشگاه این دو قوم داشته، نظیر آن یا اندکی کمتر از آن بود، تأثیر داستانهای یونانی ساخته شده از بانو «پاندورای» خیالی در کانون عقل و وجدان ملت یونان، زیرا در سایة همین داستانها بود که زن در میان این قوم تمدنساز جز یک موجود پست دوزخی نبود، نه دارای احترامی بود و نه مقام آبرومندی داشت. پیوسته در این اجتماع از چهارطرف هدف تیرذلت و حقارت قرار میگرفت و در مقابل آن هرچه مقام عالی و عزت و احترام در اجتماع یونان بود، فقط در انحصار مردان بود و بس. این روش ناجوانمردانه قبل از آنکه زن بمیدان آید، در ابتدای نهضت تمدن یونان ثابت و راکد ماند. چرا پس از مدتی گاهی اندک تعدیلی در این میان پیدا شد؟ بخاطر اینکه در اثر تابش علم و دانش و از برکت پرتو تمدن مقام زن در این اجتماع اندک اوجی گرفت، دیگر آن رکود سابق دگرگون گردید، کم کم حال زن رو ببهبودی رفت و مقامش رو بترقی نهاد، و سرانجام نسبت بگذشته خیلی فرق کرد و بالآخره در میان اجتماع دارای اندک احترامی گردید، اگرچه مقام قانونی آن در حال رکود باقی ماند و حتی کوچکترین تغییری هم در آن دیده نشد.
اینجا بود که زن یونانی دیگر مربی و رئیس خانه شد، و وظایفش فقط در میان مرزخانه و کاشانه محدود گردید، در اثر این تغییرات رفته رفته در دل خانه و خانواده کسب نفوذ و قدرت کرد، عفت و پاکدامنی گرانبهاترین دارائی زن بحساب آمد و فقط یک رشته اخلاق بود که در نظر بشریونانی از زن پسندیده و قابل احترام بود و نیز در خانوادههای ممتاز حجاب معمول بود، و روی همین حساب خانههای اشرافی را در دوقسمت بیرونی و اندرونی بنا میکردند که یکی مخصوص پذیرائی عمومی، و دیگری حرمسرا، هرگز زن در مجالس عمومی و بزمهای شب نشینی زنانه و مردانه شرکت نمیکرد و در اماکن عمومی ظاهر نمیشد، ازدواج و شوهرداری برای زن یکی از آثار نجابت و شرف بشمار میآمد، و بخاطر همین امر زن در اجتماع یونان کسب آبرو نمود، و بهمین حساب به زنا و ناموس فروشی، به پرروئی و بیحیائی مردم یونان با دیده حقارت مینگریستند، و لکن این اخلاق در عصری پیدا شد که هنوز ملت یونان در ابتدای مجد و عظمت بود، تازه پلههای ترقی و کمال را یکی پس از دیگری زیرپا مینهاد، تازه رو بسوی تمدن و عظمت براه افتاده بود و بدون تردید پارة از مفاسداخلاقی هم در این اجتماع یافت میشد، و لکن در یک محیطی محدود و آن این بود: آن پاکدامنی و عفت که از زنان مطلوب بود از مردان نبود، بلکه همه از این قانون استثناءٍ میشدند، هرگز اجتماع از مرد انتظار عفت و پاکدامنی نداشت و بخاطر همین اخلاق استثنائی بود که زنانی هرزه گرد و ناموس بدست هم جزء تفکیک ناپذیر اجتماع یونان شده بودند، و اگر مردانی با آنان آمیزش و معاشرت میکردند جرم حساب نمیشد.
سپس شهوات شیطانی بتدریج بر یونانیان چیره گشت، و سرانجام امواج کوبندة غرائزحیوانی و طوفان سیاه هوسرانیها این ملت را به پرتگاه فنا و نابودی نزدیک ساخت، و سرانجام کار بجائی رسید که زنان ناموس بکف، زنانیکه در بیآبروئی و خودفروشی مشهور آفاق شده بودند، در میان ملت یونان بمقامهای عالی و عالیتر رسیدند و پستهای حساس مملکت را اشغال نمودند، بطوریکه در طول تاریخ بشریت تا آن روز سابقه نداشت، و در نتیجه مراکز فساد و خانههائی که مرکز حراج ناموس بود، کانون حل مشکلات اموراجتماعی یونان گردید، همه طبقات در بحرانهای زندگی روی نیاز بدرگاه آنان میآوردند. شعرا، ادبا، گویندگان و فلاسفه در آن جا بدور هم اجتماع میکردند، و عاقبت طولی نکشید که این کانونهای فسادآفرین خورشیدهای علم و ادب گردیدند که ستارگان فلسفه و ادب و نجوم و شعر و تاریخ و سائر فنون اجتماع در مدار آنها میچرخیدند، بلکه خود این زنان هرزه گرد رفته رفته بجائی رسیدند که مانند قطب آسیاب ملت یونان را میگرداندند، دیگر حلال مشکلات شده بودند، نه تنها ریاست محافل علم و ادب را دارا بودند، بلکه گره مشکلات سیاسی نیز در محضر و با دست توانای آنان گشوده میشد.
بدبختی ملت یونان در اینجا بحدی رسید که در مسائل حیاتی کشور که ترقی و تنزل، و بلکه مرگ و زندگی ملتها با آنها بستگی دارد، در مسائل که سرنوشت اولاد آدم را تعیین میکنند، بیک زنی مراجعه میکردند که خود او در زندگی خصوصیش بیش از یک یا دوشب راضی نبود با یک شوهر بسر ببرد، و این داستان آنقدر ادامه داشت تا بتدریج ملت ممتازیونان در هوسرانی و خوشگذرانی در عشقبازی و خودسری، در گمراهی و تیره روزی و خلاصه در گنداب رذائل اخلاقی بیش از پیش فرو رفت، و سرانجام آتش شهوات در کانون دلها چنان برافروخته گردید که خاموش کردنش ناممکن مینمود. روی همین حساب آن مجسمههای شهوت انگیز و آن پیکرههای عریان صنعت پیکرتراشی که یونانیان با ساختن آنها هنرنمائی میکردند و با کمال دقت و مهارت این فن را انجام میدادند، خود بهترین شاهد و نمودار این ذوق پلید بود که پیوسته در کانون دلهای یونانی آتش شهوت را افروخته تر و غرائزحیوانی را جوشانتر میساخت. دیگر کار بجائی رسید که در قاموس اخلاق یونان هوسرانی و شهوتپرستی برسمیت شناخته شد، دیگر کسی شهوترانی و خوشگذرانی را ننگ و عار نمیدانست، و خلاصه زنا در کمسیونهای علم و ادب یونان بصورت قانون بتصویب رسید، و بفرمان بزرگان فلاسفه و دانشمندان اخلاق ازدواج چنان ارزش و احترام خود را از دست داد که دیگر کسی در این دیار خود را پابند و نیازمند بآن نمیدید، دیگر معاشرت و آمیزش زن و مرد بدون مراعات قانون یک امرقانونی شده بود، کمتر کسی پیدا میشد که از این کار ننگین بهراسد و...
و پس از سقوط ملت یونان ملتیکه کاخ مجد و عظمت و تخت و تاج تمدن و ترقی را تصرف کرد ملت روم بود، و در زندگی این ملت نیز همان سلسله ترقی و تنزل را که در زندگی ملت یونان دیدیم میبینیم، زیرا هنگامیکه ملت روم از عصرتوحش و از بازداشتگاه جهالت بیرون جست، و برای نخستین بار در تاریخ نمایان شد.
مردکد خدای خانواده بود از هرجهت بر زن و فرزند تسلط داشت، بلکه این تسلط بحدی میرسید که در پاره ای اوقات حق کشتن همسر خود را هم داشت، دیری نپائید که از این وحشیت اندکی کاسته شد و چندگامی در راه ترقی و کمال پیش تاخت و آن تب شقاوت پیشین در میان خانوادهها چند درجه پائین آمد و اندک اندک کفة میزان خانوادهها بتساوی گرائید، اگرچه تظام قدیم خانواده هنوز همینطور ثابت و راکد مانده بود.
در ابتدای مجد و عظمت روم حجاب نزد رومیان مانند یونانیان معمول نبود، اما بازهم زنان و جوانان را بطورعموم بقیدهای سنگین نظام خانواده مجبور میکردند، زیرا عفت و پاکدامنی در نظر این ملت هنوز مورد احترام کامل بود، بخصوص در بارة زن و میزان شخصیت و جوانمردی را با پاکدامنی میسنجیدند، و همینطور سطح اخلاق اجتماع نیز نزد رومیان عالی و پرارج بود، حتی روزی اتفاق افتاد که یکی از سناتورها همسر خود را در جلو چشم دخترش بوسید یکباره خشم و نفرت همگانی برعلیه او برانگیخته شد، و سرانجام طی قطعنامة عمومی محکومش کردند بجرم اینکه: اخلاق ملی را نادیده گرفت و بشخصیت ملی روم اهانت ورزیده وادار کردند که پارلمان سنا عمل او را تقبیح کند، هرگز قانون اخلاق اجازه نمیداد که بدون عقدمشروع زن و مردی باهم آمیزش نمایند، هیچ زنی در اجتماع روم دارای ارزش و احترام نبود مگر اینکه مقام ارجمندمادری را احراز کرده باشد، گرچه زنان هرجائی و ناموس بخش هم در این اجتماع بودند و مردان هم در آمیزش بآنان یک نوع آزادی داشتند، اما تودة مردم اینگونه زن و مرد را با دیده احترام نگاه نمیکرد، بلکه همه جا مورد اهانت و تحقیر قرار میگرفتند، و بعلاوه مردانیکه با این طبقه زنان آمیزش و ارتباط دائر میکردند در میان ملت شخصیت اجتماعی خود را از دست میدادند.
سپس نظر ملت روم در بارة دختران آدم و حوا تغییر یافت و هرچه در مدار ترقی و تمدن اوج گرفتند، سرعت تغییر هم بیشتر گردید تا در همه جا بر نظام و قوانین خانواده و آداب و رسوم زناشوئی چیره گشت، و بطور کلی وضع اجتماع دگرگون گردید دیگر ازدواج معنائی نداشت، جز آنکه بعنوان یک قانون مدنی باستانی فرسوده، شمرده میشد و استمرارش برضایت طرفین بستگی داشت، و سرانجام روزگاری فرا رسید که ملت کهنسال روم کمتر بار زناشوئی را بدوش میکشید، اینجا که رسید وضع بکلی عوض شد، زن در این اجتماع دارای حقوق ارث و مالکیت گردید و قانون دستش را در همه جا باز گذاشت، نه پدر بر وی تسلط داشت، نه شوهر میتوانست بگوید: بالای چشمت ابروست، و کم کم کار آنقدر بالا گرفت که زنان نه تنها در شئون زندگی خصوصی دارای استقلال بودند، بلکه بمرور ایام ثروتهای بزرگ ملی در اختیارشان قرار گرفت، آنقدر ثروتمند شدند که بشوهران خود وام میدادند و ربا میگرفتند، تا جائیکه اغلب شوهران زنان ثروتمند عملاً بنده و زرخرید همسران خود شدند، سپس کار طلاق را آنقدر آسان گرفتند که با کوچکترین بهانه زن میتوانست خود را طلاق دهد.
برای شاهد اینک «سنیکا» فیلسوف شهیرالمانی که از 4 تا 56 قبل از میلاد مسیح میزیسته از کثرت طلاق مینالد، میگوید: دیگر کار طلاق بجائی رسیده که کسی از این عمل زشت و ناپسند پشیمان نمیشود و هیچ یک از مردم روم از انجام آن شرمنده نیست، دیگر کثرت طلاق بحدی رسیده که زنان عمر خود را با تعداد شوهران خود میشمارند. آری، زن در این اجتماع آنقدر بیبند و بار شده بود که مرتب یکی پس از دیگری شوهر اختیار میکرد و طلاق میگرفت، بدون اینکه خمی بابروی خود وارد سازد، یک عمر این کار ناستوده را تمرین میکرد.
«مارشل» که از 43 تا 104 قبل از میلاد زندگی میکرد، از وجود زنی گزارش میدهد که ده شوهر انتخاب کرده بود، و همچنین «جوونیل» که از 60 تا 140 قبل از میلاد زندگی کرده میگوید: زنی در مدت کمتر از پنج سال در بستر هشت شوهر آرمید، و عجیب و غریبتر از همه داستانی است، از یک روحانی مسیحی بنام «جیروم» که از 340 تا 420 زندگی داشته بیادگار مانده میگوید: زنی را سراغ دارم که آخرین شوهرش بیست و سومین نفر بود، و او نیز بیست و یکمین همسر همان شوهر بود. سپس نظر رومیان نسبت بروابط زناشوئی بطور محسوسی تغییر کرد، تا آنجا که آمیزش نامشروع زن و مرد ننگ و عار حساب نمیشد، و این نابسامانی سرانجام بحدی رسید که بزرگان علماء اخلاق این ملت نیز زنا را یک امرعادی و رسمی اجتماعی شمردند.
اینک «کاتو» که در 184 قبل از میلاد میزیسته و تدوین قوانین اخلاقی بدو منسوب است با صدای رسا میگوید که زنا در عهد جوانی هرگز ننگ و عار نیست، بلکه جوان نباید در این باره خودداری نماید، و همچنین «شیشرون» آن مصلح مشهور رومی عقیده دارد که نباید جوانان را با زنجیرهای سنگین اخلاق مقید ساخت، و بلکه میگوید: جوان باید جوانی کند، آزاد باشد و این عقیده فقط در انحصار این دونفر نیست، بلکه بعد از آنان «اپکتیتس» میآید و او کسی است که در آئین اخلاق از سختگیران فلاسفة رواقیون است، در حلقه درسش رو بشاگردانش میگوید: تا میتوانید قبل از ازدواج از آمیزش زنان بپرهیزید، اما هرگز حق ندارید کسی را ملامت و سرزنش کنید که نتواند از چموشی شهوت خود جلوگیری نماید.
بلی، هنگامیکه بناهای سازمان اخلاق و آداب در اجتماع روم تا این اندازه رو بسستی نهاد، پشت سر هم طوفانهای شهوات و امواج هوسرانی و خودسری آغاز سرکشی و طغیان نمود، زنان هوسباز و مردان هوسران بدنبال آن بیورش درآمدند، و سرانجام هرکوی و برزنی برای نمایش پرروئی و بیحیائی اختصاص یافت، و در و دیوار خانه کاشانه با تمثالهای عریان و شهوت بار آراسته گردید، و دیوشهوت رو بچموشی نهاد، به طوریکه بهرسو که مینگریستی گمان میرفت که چوب زنان ناموس آدمی را بحراجگاه میخوانند و با پیدایش این طوفانها رفتار و شخصیت زنان ناموس بکف رواج عمومی پیدا کرد، و عاقبت کار آنقدر اوج گرفت که زنان خانه دار و مادران آبرومند خودبخود بجمع آنها کشانده شدند این نابسامانیها ادامه پیدا کرد، تا ملت روم در عصر «پیریس» قیصر روم در سال 14 تا 37 میلادی بناچار دست بتصویب قانون «ویژه ای» زدند که بوسیله آن از شرکت زنان خانه دار جلوگیری شود، و نگذارند آنها نیز هم حرفة زنان زناکار گشته و سازمان خانواده را درهم بکوبند، در این عصر بود که نمایشگاه و فحشاخانه «فلورا» در پیشگاه ملت متمدن روم کسب احترام کرد و بموقعیت بزرگی نائل آمد، بخاطر اینکه پیوسته زنان هرجائی با تنهای عریان و نیمه عریان مرتب در آنجا به مسابقة طنازی و خودفروشی مشغول بودند، یا ساده تر بگویم: ملکههای زیبائی در آنجا انتخاب میشدند، و همچنین آمیزش زنان و مردان رومی در استخرهای مختلط شنا در انظار مردم برسمیت شناخته شد، و تنظیم و انتشار ترانههای بیحیائی و داستانهای شهوت انگیز ملی از مشاغل اجتماع پسندانه بشمار آمد، بلکه ادبیات فرهنگی که مردم با جان و دل از آن استقبال میکردند عبارت بود از: همان پرروئیها، بیحیائیها و خیره سریها، آن همان ادبیات شیطانی است که پیوسته از بوس و کنار و عشق و هوس حکایت میکند، آن همان ادبیات شهوت انگیز لعنتی است که بیپرده و بیپروا هر زن و مرد را بآمیزش و آویزش میخواند، و نترس و بگو: کاخ جوانان میسازد.
هان ای بشر! ای نوردیده آدم و حوا! ای خلیفه الهی! هم اکنون بخوبی میتوانی دیده باز کنی و آزادانه باین دنیای پر از آشوب نظر اندازی، عقیده تو در این قسمت از اخبار تاریخ چیست؟ آری، ساکتی؟ پاسخ نمیگوئی؟ مثل اینکه همین ساعت در سالن سینما نشسته ای، و یا در مقابل صفحه تلویزیون آرمیده ای، و همه را آشکار و بیپرده در مقابل خود میبینی.
چه بنظرت میرسد؟ آیا میتوانی بگوئی که امروز با آن روز چه فرقی دارد؟ ابداً! هرگز خیلی عجیب است، امروز هم مانند دیروز است و امشب نیز مانند شب گذشته، واقعاً پاره ای از سیمای زندگی آن روز مثل اینکه حکایت از زندگی امروز قرن بیستم است، عجباً مانند اینکه آن سیما بیست قرن پیش از این نبوده، بلکه امروز اتفاق افتاده است، امروز همه جا زنی است آرایش کرده و سینه جلو داده، و گردن کشیده و دامن بالا زده، و بدین وسیله دام هوس بر سرراه هر مردی گسترده و در انتظار شکار و شکار است، امروز هم زن همان موجود فریب خورده ایست که در تمام شئون ادبیات و فن سیاست روزگار میگذراند و همه جا پیش گام است، امروز نیز زن همان موجود ناشناخته ایست که مرد را مهار زده و عبد و ذلیل خود ساخته و طبق دلخواهش او را بهرسو میکشاند، باصطلاح زن امروز باستقلال رسیده و حق باصطلاح آزادی یافته، و بخوبی میتواند جهانی را دگرگون سازد و اجتماعی را درهم بکوبد، سازمان اخلاق را ویران کند، آزاد باشد و آزاد خود خورد و خود نوشد و...
و بعکس آن امروز مرد همان موجود عاطل و باطل است که فکر و ذکرش اشباع غریزه جنسی است، و مرتب در هرکوی و بر زن بدنبال این زن و آن زن قدم میزند، تا چشمی بچراند و خود را خوشحال نماید.
امروز دیگر مرد موجودی است بس عجیب که مرتب از شادابی اجتماع سخن میگوید، و از شجاعت و شهامت زن دم میزند که چگونه بار زندگی بدوش کشیده و با مردان لاف رقابت مزند، امروز مرد همان موجود بیثمری است که بزنان یغماگر اخلاق با دیده احترام مینگرد و به به کنان میگوید: این نیز از ضرورتهای علاج ناپذیر اجتماعی است و باید باشد، و روی همین حساب بر هنر زنان فاسد آفرینها میخواند.
امروز دیگر ادبیات عصر همه جا و همه وقت حکایتی است از پرروئی و بیحیائی و بیبندباری، امروز دگر باره نمایشگاههای عفت فروشی همه جا بچشم میخورد، امروز دیگر قمارخانههای ناموس در همه نقاط عالم برسمیت افتاده، و تفنن در فحشاء و غارت ناموس خود یک فنی است مخصوص.
ای بشر! ای شیرپاک خورده آدم و حوا! آیا میتوانی بگوئی: این همه تغییرات که در اکثر شئون زندگی روز بوجود آمده، با گذشته خیلی فرق دارد؟ و بلکه آیا بگوئی: واقعاً امروز چیزی تغییر کرده؟ یا اینکه این جریان از روز اول هم بوده و ما بیخبریم واقعاً آدم سرسام میگیرد، وقتی تاریخ را میخواند سرسام میگیرد از اینکه قیافه گرفته زندگی امروز تا این حد تکرار همان قیافه دوهزار سال پیش است و ما در غفلتیم.
آری آری، انسان از نادانی جهال روزگار و از ادعای یاوه سرایان زمانه سرگیجه میگیرد، این گروه یاوه ساز تازه بدوران رسیده گانند، هنوزهم خیال میکنند که این زندگی اجتماعی طوفانزده چیز تازة ایست و تاکنون در تاریخ تکرار نگشته، و فقط محصول آن تطورها و دگرگونیهاست که علم امروزش بارمغان آورده است، و آن گروه جهال هم نابخردان خودنشناسی هستند که این ادعای خرافاتی را تصدیق مینمایند، کو وکجاست آن تطور هرجائی؟ آیا در سیمای زندگی اجتماعی کاری صورت داده است؟ آیا بوسیله آن یک خال سیاه دلربائی در این سیمای کهن پیدا شده که در زمان قدیم نبوده است؟
آری، ابزار زندگی تغییر یافته در آن شکی نیست، اما باید دید خود عمل هم تغییر یافته یا نه؟ کار همان کار است؟ آن روز بوسیله دست بوده، و امروز با ابزار آخر این چه سادگی است و چه نادانی و یاوه گوئی که ما را مغرور ساخته؟ این همان است که وادارمان کرده، تا قیافه تاریخ زندگی را روشن و شاداب حساب کنیم، بخاطر اینکه میبینیم این (کرستیان دیور) است که مدهای زنانه را هرساعت عوض میکند و حال آنکه در زمان سابق نبوده، و امروز سینما بهترین وسیله ایست برای نمایش پرروئی و بیحیائی و آلوده دامنی، سینما است که تنهای نیمه عریان شهوت انگیز را از آن سر دنیا باین سر دنیا انتقال میدهد، و حال آنکه در سابق وجود نداشت. امروز خیابانهای عریض و طویل جائی است که زن بخوبی میتواند در آن عرض اندام کند و نیروی خود را در غارت کردن دلها و فریفتن جوانان بکار ببرد، خیابانی است وسیع و پاک و پر از اتومبیلهای لوکس و حال آنکه در گذشته نبود.
آخر این کدام سادگی و چه نادانی و یاوه سرائی است؟ این پیشرفت باصطلاح بزرگ اجتماعی را که در آن زندگی میکنیم، و باعث شده که زن با بدن دلفریب عریان در هرکوی و برزن ظاهر گردد. فتنه انگیزد و دام هوس بگستراند و مردم را شکار کند و از کار و زندگی باز دارد، باقتصادیات قرن بیستم منسوب میسازد، و همچنین بعلل و شرایط زمان و پیدایش دانش و اختراعات و هدفهای ایده آلی مخصوص این قرن نسبت میدهد که تاکنون در تاریخ بشر نظیرش نیامده است. آخر این چه سادگی و کدام بدبختی و نادانی و خیره سری است که ما را اینگونه ببازی گرفته است؟ این همان است که وقایع برجسته تاریخ گذشته را فراموش میکند، و خیال میکند که بشریت امروز تازه مولودی بدنیا آورده که قبل از این سابقه نداشته، گمان میکند که نسل امروز بشریت نسلی است که رابطه آن با پیشینیان قطع گردیده، خیال میکند که نسل امروز نسل موشکها است که بهیچ وجهی نباید بدلالت تاریخ گذشته پایبند باشد و هرگز نباید از گذشته عبرت بگیرد، زیرا نسلی است خودرو و خودساخته و بینظیر در تاریخ. آخر این چه سادگی است و چه نادانی و چه یاوه گرائی است؟ این همان است که خیال میکند که هستی داخلی بشریت در خلال قرنهای گذشته خودبخود دگرگون شد و دست خوش طوفان تطور گردید، و باصطلاح پیشرفته و از مدار عقب ماندگی خارج شده.
آری، این شهادت تاریخ است که باید کاملاً آن را تجزیه و تحلیل کنیم، واقعاً خیلی چیزهای تازه یادمان میدهد.
اولاً فاش میگوید: خود قرن بیستم یا زندگی اجتماعی در آن یا دوران زندگی اجتماعی زن در این قرن یا روابط زن و مرد در این عصر در طول زندگی بشریت تاکنون بیسابقه نبوده است، زیرا بخوبی نشان میدهد که قیافههای زیادی از زندگی گذشته شباهت عجیبی با قیافه زندگی امروز داشته است، آنقدر قیافهها بهم نزدیک است، حتی اگر انسان چشم خود را ببندد و بهیاهوی زندگی گذشته گوش بدهد فراموش میکند که امروز قرن بیستم است یا فراموش میکند که این قیافهها مربوط بدوهزارسال پیش است.
و ثانیاً میگوید: آن علل و اسباب خیالی که هم اکنون در قرن بیستم زندگی اجتماعی و دوران زن و روابط مرد و زن بوسیله آنها تفسیر میشود، همه و یا دست کم بسیاری از آنها علل و اسباب حقیقی نیستند، زیرا اگر این زندگی پرماجرا و این روابط مولود علت و سبب مخصوصی باشد، مانند تطور و تحولات خیره کننده روز و فقط مربوط بقرن بیستم باشد. پس چگونه ممکن است که قیافههای مثل آن که کاملاً از هر جهت نظیر همند و در قرن اول میلادی یا پیش از آن وجود داشتهاند، بآن ترتیب تفسیر کرد؟ و حال آنکه میبینیم تاریخ هردو را یکسان تفسیر میکند و یکسان نشان میدهد.
در درجة سوم تاریخ میگوید: زندگی بشریت حقیقتاً آن نیست که با دست «مارکس» و «دورکیم» و پیروان آنان که نظریات قرن بیستم تفسیرش میکند، هرگز این طور نیست که در داخل خود آنقدر گرم و خروشان و طوفانزده باشد که با همه ثبات خود و ثبات اطرافش بجنگ و ستیز برخیزد، و هیچوقت و بهیچ وجهی ثبات و آرامش نداشته باشد، و همچنین غریزه جنسی یک پدیدة تازه نیست که فقط با دست توانای «فروید» کشف شده باشد، بلکه قبل از «فروید» تمدنهای بسیاری آن را در تاریخ کشف کرده و ببازی گرفتهاند.
در خاتمه لازم بتذکر است که معنای این سخن این نیست که ما میخواهیم عمل تطور و تحول را باطل کنیم و آن کارنامه دوهزارساله را نادیده انگاریم، هیچ آدم با خردی چنین کاری نمیکند، بلکه منظور ما این است که دیگر غفلت بس اعلان کنیم و از این غفلت بیدار شویم، از همان خوابی بیدار شویم که هنوز خیال میکند که رابطه قرن بیستم با عصرهای پیشین برقرار نیست، و چنین میپندارد که این قرن طوفانده یک پدیده شیطانی بینظیر و بیسابقه است.
بلی، این حقیقت انکارناپذیر است که در قرن نوزدهم و بیستم در عالم ماده و در عالم بشریت حوادث بس بزرگی رخ داده است که قسمتی از آنها را در ذیل گزارش میدهیم:
1- انقلاب صنعتی یک حادثة بزرگ تاریخی است بدون تردید.
2- پیدایش دو نظام سرمایه داری و کمونیستی دو حادثة بزرگ از حوادث تاریخند، شکی نیست.
3- نظریهای در بارة انسان یا بگو: انسان شناسی در قرن بیستم بارها پشت سر هم دست خوش طوفانهای انقلاب گردیده و از چپ براست و بالعکس مرتب غلطیده و دگرگون شده.
بطوریکه در تاریخ تاکنون نظیرش بثبت نرسیده، گاهی این قرن طوفانزده در احترام فرد آنقدر میکوشد و مبالغه میورزد که گوئی هم اکنون اجتماع را زیرپای آن قربانی میکند، و گاه دیگر در احترام انسان بصورت دسته جمعی و اجتماعی آنقدر سخن گفته که گوئی شخصیت فرد را فدای اجتماع کرده و او را فقط بعنوان جزئی از گله برسمیت شناخته است، گاهی بشر را از یک مقام ارزشمند انسانیت که مرکز هستی حساب میشود، پائین کشیده و بمقام پست حیوانیت مینشاند، هیچ امتیازی باو نمیدهد جز اینکه این دوپا دارد و آن چهار. سپس این نظریه طوفان دیده انسان را از مقام یک موجود غیرپرست اعم از خدا و طبیعت و یا بتهای گوناگون تنزل داده، و بمقام خودپرستی و خودستائی میرساند. آری، بشر قرن بیستم در پرتو این نظریه هرگز قصد ندارد که جز خودپرستی مقامی داشته باشد.
در خاتمه علم و دانش نیز در این قرن مغرور گامهای بسیار بزرگی برداشته که تاکنون در تاریخ بینظیر است اتم را شکافت، موشک را در دل آسمان جای داد، بسیاری از نیروی زمین و نیروی عالم هستی را در اختیار انسان گذاشت و زندگی مادی را از هرجهت کاملاً آسان و آسانتر ساخت، و کارهای توان سوز جسمی را که دائم بشر را معذب و ناراحت میکرد از وی تحویل گرفت و بدست ماشین داد، و سرانجام او را از رنج و عذاب کارهای دستی آزاد ساخت، تا بتواند نیروی خود را ذخیره نماید و هر جا که فکرش بنتیجه رسید بکار بندد، و خلاصه در اثر پیدایش این علوم است که قیافه زندگی از اول تا آخر عوض شد و بازهم ممکن است عوض بشود، و لکن باید دید انسان چه طور آیا تغییر کرده، آیا عوض شده؟ در رنگ نشاط فطریش، در دلالت اعمال و کردارش، در حرکات نشاط انگیزش تغییری حاصل شده؟ آیا در انحرافها و اعتدالها جز انسان چیز دیگری شده؟ مثلاً جز انسان دوهزارسال قبل است؟
آیا دلالت اعمال و کردارش در حال انحراف و اعتدال غیر از دلالت دوهزارسال پیش است؟ این شهادت تاریخ است باید در آن فکر کنیم، دقت کنیم در کارگاه عقل آزمایش نمائیم، واقعاً این تاریخ از خیلی چیزها سخن میگوید، خیلی شیرین زبان است از همه چیز باخبر است، حتی از هستی انسان، از چیزهای ثابت و متغیر که در نهاد بشر نهفته است خبر میدهد، همه را بهتر از ما میشناسد، هم اکنون باید بگزارش آن اهمیت بدهیم.
آیا شهادت تاریخ را بخوبی درک کردیم؟ آیا دلالت آن را بدقت بررسی نمودیم؟ حقاً دلالت آن در مرز این تشابه عجیب متوقف نیست، همان تشابهی که در میان این دو قطعه از تاریخ وجود دارد و با اینکه بیست قرن از عمرش میگذرد هنوز جوان است، واقعاً این دلالت تاریخ ما را بمعنائی بس باریکتر و دقیقتر از این راهنمائی میکند و با رموز و اسرار طبیعت آشنا میسازد، نهفتهترین اسرار جهان هستی را در اختیار ما قرار میدهد، خود انسان را خود این اعجوبه هستی را که از روز پیدایش مرتب در لابلای تاریخ غلطیده و در این مسیر گاهی مؤثر بوده و گاهی متأثر بما معرفی میکند، این انسان همان اعجوبه اسرارآمیز گنجینه هستی است که میخواهیم از خلال حادثهها، علتها، رمزها، سرها او را جستجو کنیم، میخواهیم آن را در میان امواج طوفان تحولات دریابیم، میخواهیم از داخل وجودش هستی او را بررسی کنیم، میخواهیم هستی او را از نزدیک تحت نظر بگیریم، و خلاصه میخواهیم از نزدیک با این رازهستی آشنا شویم، میخواهیم از اشتباه خود در شناخت انسان پرده برداریم. جان، سخن این است که هرچه در این راه پیش برویم و هرچه بیشتر بررسی نمائیم، بازهم میبینیم یک رشته تاریکیها و یک سلسله اسرار کشف نشده، هنوز در دیدگاه ما پشت سر هم بصف شدهاند، و تازه متوجه میشویم که در این قرن درخشان بیستم در این عصرعلم و دانش در این عصرکشف و عرفان بازهم انسان یک پدیده مجهول و اسرار وجودش یک ساحل دورپایان است، دکتر «آلکسیس کارل» که یک پزشک زیست شناس است، نه فیلسوف است و نه صاحب نظر، در کتابش «انسان موجود ناشناخته» میگوید:
«ما هنوز حقیقت انسان را درک نکرده ایم، هنوز هویت این موجود پیچیده را آنسان که هست نشناخته ایم، تاکنون با این وسائلی که در اختیار داریم توانستهایم این اندازه کشف کنیم که این موجود از یک رشته اجزاء مختلف و پیچیده تشکیل شده، و حتی یکایک این اجزاء نیز مانند خود او مشکل و پیچیده و از اجزاء پیچیده تشکیل یافته است. بنابراین، هریک از ما بشر از یک کاروان اشباح اسرارآمیز تشکیل یافتهایم که در میان آن یک حقیقت مجهول پیوسته در حال حرکت است، واقع امر این است که جهل ما در باره شناخت انسان هنوز سر پوشیده است، هنوز هسته این ناآشنائی را هیچ دستی نتواسته بشکافد، زیرا پرواضح است آنانکه کارشان دائم بررسی وجود بشر است، هنوز بسیاری از پرسشها را که خود مطرح ساختهاند بیپاسخ گذاشتهاند، برای اینکه در اینجا در این دنیای اسرارآمیز وجود ما یک رشته منطقههای نامحدود و مرزهای دورپایانی هست که هنوز بروی ما بسته است، هنوزهم ممکن است پرسشهای بیشماری در موضوعات مختلف که برای ما دارای اهمیت است مطرح شود، و لکن با کمال تاسف باید گفت: بازهم بیجواب میماند، پس بخوبی پیداست که همه تحقیقات دانشمندان با آن همه پیشرفت هنوز بجائی نرسیده است، و تاکنون هرچه بیشتر در تحقیق این اسرار فرو رفتهاند کمتر بنتیجه رسیدهاند، و از همه این مطالب این نتیجه بدست میآید که کلاس معرفت و خودشناسی هنوز ابتدائی است و هنوز اندرخم یک کوچه ایم.
این است بیان و اعتراف یک دانشمندی که پارة فرصتها به دستش افتاده و توانسته اندکی در خودشناسی گام بردارد، چنانکه در مقدمه کتابش باین مطلب اشاره میکند که اکثر اوقاتش را در آزمایشگاه میگذراند با اینکه خود یک طبیب است، بازهم تجربههای سایر دانشمندان طبیعی و شیمی و زیست شناسی را بررسی کرده و نتیجه را در دسترس مردم قرار میدهد.
با این وصف و با وجود چنین مرزهای کشف ناپذیر بازهم توده مردم حتی روشنفکران روز وقتیکه با این علم ناتوان تهی دست که هنوز در خودشناسی که نزدیکترین میدان است راه بجائی نبرده است برخورد میکنند، چنان مغرور و سرمست میگردند، چنان خود را میبازند و خیال میکنند هرآنچه در عالم هستی و بخصوص در عالم انسان هست اینان کشف کردهاند و خود را اهل آن میدانند که در انسان شناسی نظریه بدهند، و لاجرم سرانجام نظریه غرورآمیزشان همین گفتههای بیمغز است که با آب و تاب میگوید: بشر قرن بیستم یک بشر مخصوص است، هیچگونه با بشرپیشین ارتباط نداشته و اگر هم زمانی داشته اکنون قطع گردیده است، و همچنین میگوید: تجربهایکه بشر عصرموشک در این قرن اندوخته و در شعاع آن زندگی میکند بیمانند و بینظیر است، بدلیل اینکه این تجربهها از یک موجود تطور یافته و طوفان دیده سر میزند که خود او در مدار تاریخ بشر بینظیر و بیسابقه است، و همچنین میگوید که دلالت افعال و کردار عصرحاضر نسبت باین انسان نوپدید یک رشته حقایقی است بینظیر و بیمانند که تاریخ بشر گذشته از آنها بیخبر است، اینجا با کمال تاسف باید بگویم که این نظریه بیپایه و این فتوای شیطانی مدتی است که غذای بسیاری از علوم و نظریههای دیگر شده و اندک اندک در آنها تزریق گردیده است.
و بهمین حساب تفسیرمادی تاریخ میگوید: هرگز شعور مردم وجود و شخصیت آنان را مشخص نمیکند، و بلکه بعکس وجودشان شعور و وجدان آنان را مشخص میسازد (از کارل مارکس).
و باز همین تفسیر میگوید: وجود انسانها دائم با فرمان تحول و تطوریکه در وسائل تولید انجام میگیرد، پیوسته در حال تطور است و با پیروی از کشفیات و اختراعات دائم ساختمان هستی بشر دستخوش طوفان تطور میگردد. پس بنابراین، فقط اسلوبهای تولید است که سیمای عملیات اجتماعی و سیاسی و معنوی را در زندگی بشر معین میکند (مارکس).
بازهم بازگو میکند که تولید و تطورات محصول تولیدی محکمترین پایه و اساسی است که نظام اجتماعی روی آن استوار میگردد، پس فقط در پرتو این نظریه است که این حقیقت را بدست میآوریم که آخرین اسباب این همه تغییرات و تحولات را نباید در عقل و عقیده و یا در ماوراء طبیعت جستجود کرد، بلکه باید در آن رشته از تحولاتیکه بر اسلوب تولید و تبادل محصول تولیدی چیره میگردد بررسی نمود (فردریک انگلس).
بنابراین، از اینجاست که در قاموس تفسیرمادی و مادی گران برای انسان، برای اشرف مخلوقات هیچ وقت یک هستی ثابت پیدا نمیشود، در این فرهنگ بیپایه انسان هم محصول اسباب و شرایط مادی و اقتصادی است، انسان عبارتست از: یک شبح منعکس شده، از مراحل اقتصادی همزمان خود مادام که این مراحل دستخوش طوفان تطورها است. انسان نیز بهمین درد متبلا است، زیرا فرض بر این است که از مراحل اقتصادی منعکس است و هرگز هستی ثابت ندارد، بلکه پیوسته در میان مراحل ناپایدار سرگردان است و بدنبال این تحولات دائم از این شاخه بآن شاخه میپرد، و این تطور سرگردان همیشه برهستی او و بر اخلاق و عقاید او بر افکار و رفتاری فردی و اجتماعیش و خلاصه برهمه چیزش فرمان رواست، و بعبارت دیگر: انسان از خود چیزی ندارد و فقط موجودی گوش بفرمان تحولات اقتصادی است، هرچه بگوید و هرچه بخواهد. آری، در گذشته انسان در اجتماع کشاورزی عالمی داشت خدا را میپرستید، بذر بر زمین میافشاند و نتیجه را از پروردگار بزرگش انتظار داشت، زیرا او خود عاجز و درمانده بود که بتواند در کار تولید و محصول کوچکترین اثری داشته باشد، هرگز قادر نبود که محصول را بدلخواه خود از وقتیکه در عالم غیب تعیین شده پس و پیش کند، چرا؟ فقط اینقدر بلد بود که سعی و کوشش خود را در کشت و در و بکار میبرد، اما در مقابل طوفان حوادث و آفات زمینی و آسمانی و در شدت گرما و سرماکاری از وی ساخته نبود، فقط وظیفهاش این بود که در انتظار فرمان آسمان دقیقه بشمار تا خدا چه بخواهد و چه بکند.
و همچنین در آن اجتماع تولید در انحصار مرد بود و او بود که سرپرستی زن را بعهده داشت، و روی همین حساب مرد در خانه و کاشانه دارای قدرت و نفوذانحصاری بود، و تشکیلات هر خانواده ای نمودار قدرت و نفوذ شوهر بود و زن هیچگونه دخالت نداشت، مرد دائم در نگهداری و حفظ خانواده با جان و دل میکوشد، بخاطر اینکه فقط وجود خانواده و تشکیلات خانه بود که او را دارای قدرت و نفوذ نشان میداد، و بهمین جهت حساب قیود ننگین و کمرشکن اخلاق را برای زن تصویب میگیرد، زیرا در آن محیط آرام بود که عفت و پاکدامنی بزرگترین شرط زندگی هرزنی حساب میشد، پاکی اخلاق و عفت ناموس عنصری بود که هرزن باید دارای آن باشد. پس معنای عفت در قاموس این تفسیرمادی این است که مرد یعنی: سرپرست خانواده این موجود با نفوذ پافشاری کند که فلان زن مخصوص اوست، هیچکس حق ندارد که دست بسویش دراز کند. سپس در اینجا دین قدم بمیدان میگذارد، (دین همان معنائی است که این تصور را نمودار میسازد) و میگوید که عفت و پاکدامنی یک امرخدائی است که باید بندگانش برای جلب خوشنودی او آن را مراعات نمایند، و همچنین زندگی کشاورزی بیآلایش آن روز با آن همه مشکلاتی که داشت مستلزم یکنوع تعاون فردی بود، و رفته رفته این تعاون اخلاق اجتماعی شد و پارة از مفهوم دین بشمار آمد.
خانوادهها بمقتضای پیوندهای خویشاوندی و زناشوئی و بحکم تعاونی که در برداشت محصول لازم بود با یکدیگر آشنا میشدند، صفا و صمیمیت نشان میدادند، و بتدریج این آشنائی هم قسمتی از اخلاق اجتماع را تشکیل داد و پاره ای از مفهوم دین بشمار آمد، و همینطور است سایر مفاهیم دینی و اجتماعی و از این رو اخلاق و رفتار اجتماع کشاورزی همه و همه از حقیقت زمین سرچشمه میگرفت، و سرانجام نیز بسوی آن برمیگشت، پس زمین بمعنای کشاورزیش یگانه عاملی بود که زندگی انسان را تشکیل میداد.
سپس مردم ناگهان از این مرحله بمرحلة صنعت انتقال یافتند و در نتیجه اوضاع و احوال عوض شد و دستخوش طوفان گردید.
اینجا دیگر کارها و تولیدهای صنعتی با عالم غیب سر و کار نداشت، بخاطر اینکه دیگر هم کار محسوس است و هم ابزار کار و مواد خامیکه در تولید بکار میبرد، و همینطور مدیر آن نیز انسان محسوس است نه خدای غیب نشین، و از اینجاست که دیگر بساط خداپرستی خودبخود برچیده است.
زن هم بحکم شرایط اقتصادی محیط باستقلال اقتصادی رسید پس او سرپرست نیست، و از اینجا است که در نظر اجتماع مرد دارای نفوذ و قدرت نیست و یا اگر هست نفوذش رنگ ندارد.
بنابراین، دیگر نمیتواند بتدریج او را با عفت مقید سازد، بعبارت ساده بگوید: مخصوص من باش. بنابراین، زن هم حق دارد که بتدریج از لباس عفت بیرون آید، بدلیل اینکه اگر مرد ببهانه بیعفتی رها کند بتنهائی میتواند زندگی خود را تأمین نماید، دیگر باستقلال اقتصادی رسیده مرد بناچار باید اصرارش را مراعات کند و بنفع او از نفوذ و قدرت خود استعفا دهد، و سرانجام او را در اشباع غریزه جنسی آزاد بگذارد، سپس کار بجائی میرسد که بمقتضای تطورات اقتصادی مرد بناچار آزادی همگانی غریزه را باید برسمیت بشناسد، دیگر مردم امروز ده نشینی را فراموش کردند و بجای آن در شهر جا گزیدند.
و هر روز تعداد جمعیت و اصول زندگی رو بافزایش است و آن آشنائی و شناسائی نه تنها شرط زندگی انسانیت حساب نمیشود، بلکه احتیاجی بآن نیست. روی همین اصل در زندگی امروز ناآشنائی، اخلاق جدید، اخلاق متطور، اخلاق اجتماع شده، بحکم تطور باید هر انسانی زندگی خود را دور از زندگی دیگران پی ریزی کند و در گوشة ضمیرش زندگی انفرادی و افکارانفرادی را محترم بشمارد، و همچنین دیگر آن تعاون فردی باطل شده است، زیرا عمل کرد تولیدی امروز مشخص است، هرکارگری در کارش استقلال کامل دارد، یکی ضربه بر سر مسمار میزند و دیگری خطی را میکشد و سومی نقشه ای را پیاده میکند و... بدون اینکه یکی بر دیگری محتاج باشد.
بنابراین، خیلی ساده است که تعاون و نوع یاری خاصیت خود را از دست داده است، و خودبخود مهر «باطل شد» بر صفحة آن خورده است، بیاعتنائی و عدم تعاون اخلاق جدید اجتماع شده و برسمیت درآمده. و همچنین اجتماع صنعتی روز اخلاق و وجدان و مفاهیم و اصول و روش زندگی را از تولیدمادی و ابزار تولید فرا گرفته، در نتیجه میبینیم که ابزار کار یعنی: ماشین تنها عاملی است که سیمای زندگی انسان را تشکیل میدهد، و بقول «مارکس» پیشوای بزرگ جهان کمونیست فکر و شعور مردم نمیتواند اثری در وجود آنها داشته باشد، بلکه بعکس وجودشان افکار و وجدان آنها را مشخص میسازد. بلی، حساب زندگی بشریت در دائره حساب مادی همینطور واریز میشود.
سپس علم اجتماع در پرتو هدایت و ارشاد دورکیم قدم بمیدان میگذارد و میگوید که دین و نظام ازدواج و قانون خانواده ربطی با فطرت انسان ندارد، بلکه آنها نیز از پدیدههای عقل دسته جمعی اولاد آدم است، و آن عقل هم چیزی است که دائم در حال تطور است گرفتار طوفان است، ساعت بساعت قیافه خود را عوض میکند، بدلیل اینکه هرگز اجتماع حال ثابت ندارد.
و از اینجاست که میبینیم هر اجتماعی برای خود دینی و آئینی میسازد و یا قانون بیدینی را تصویب میکند، نظم ازدواج ترتیب میدهد و یا هرزه گردی و حیوانیت را پیشه میکند، قانون و نظام خانواده را برسمیت میشناسد و یا بیخانمانی و در بدری انفرادی را انتخاب مینماید.
و بهمین حساب اگر این عقل جمعی در یک حالی از تحولات خود بگوید: دین باید گفت دین، اگر بگوید: ازدواج لازم است باید گفت: صحیح است و اگر بگوید: خانواهد باید تشکیل شود باید گفت: احسنت، و اگر بر حسب خواسته خود و یا طبق خواسته ظواهرحتمی اجتماعی که بعقیدة آن نه از ضمیر فرد و نه از فطرت خدائی سرچشمه میگیرد، و هرگز با مشاعر و وجدان و رضایت یا عدم رضایت فرد ارتباطی ندارد، همة این مطالب را پس بگیرد و بگویند: بیدینی باید رایج گردد و قانون ازدواج باطل شود و نظام خانواده درهم بریزد، باید گفت: تو راست میگوئی امر، امر مبارک است کسی حق ندارد بگوید: بالای چشمت ابروست، دیگر افراد باید با شتاب و سرعت در مقابل این فرمان قهراجتماعی سرفرود آورند و از دین و اخلاق و آداب و رسوم خود دست بردارند، روابط ازدواج و خانواده را درهم بریزند، و سرانجام مانند بردگان گوش بفرمان عقل اجتماعی در انتظار فرمان تطور روز را بشب و شب را بروز آورند که هرچه بگوید، و هر وقت بگوید بیدرنک انجام بدهند، عجباً، پاک خدایا! این چه قدرتی است که این عقل جمعی دارد، و آن چه اعجوبه هستی است که همیشه برای قطع کردن ریشه اولاد آدم تیشه بدست است، و بازهم نامش عقل است و آن هم عقل اجتماعی، بنازم بچنین عقل و چنین اجتماع قهرمان، زهی این چنین خردمندان و آن چنان اجتماع سازان.
سپس دوران فرماندهی علم فرا میرسد و با کشفیات اعجازآمیزش همه را سرمست و مدهوش میسازد، در پرتو آن فنون برق و الکتریک با همه رموز و اسرارش و دستگاههای موتوری و بزار خودکار تولید با همه اعجازش نیروی خود را در صحنه نبرد زندگی یسیح میدهد، و بالاتر از همه تغییرات و تحولات دائم هر روز با لباس تازه در خدمت بشر متطور عرض اندام میکند، مثلا:ً هنوز دهان بشریت در مقابل صنعت تلفن تا بناگوش باز است، هنوز قدرت سحرآمیزش در انتقال صوت با سیمهای مخصوص خود از روی دشتها، صحراها، کوهها و دریاها مردم را سرمست و مدهوش ساخته هنوز عرق این بهت و حیرت در پیشانی مردم خشک نشده، ناگهان فرستندههای بیسیم روی دست آن زد و این تعجب و حیرت را صد چندان کرد و هنوز این بازی تمام نشده، یکباره رادیو و تلوزیون بمیدان آمد و چشمها را خیره تر ساخت.
و همچنین هنوز طپش قلب بشریت در مقابل وسائل نقلیه موتوری زمینی که با نور دل و آتش اندرون بحرکت درآمد، گوئی: دست ساحری و شیطان مرموزی آن را بحرکت درمیآورد، ساکت نشده بود که ناگهان هوا پیماهای صوت شکن و موشکهای فلک پیما وارد میدان شدند و این طپش ناآرام را ناآرامتر ساخت.
و هنوز بشریت از دهشت پیدایش نقش و نگار و سرعت کار دستگاههای بافندگی که با شش نفر کارگر انجام وظیفه میکرد بیرون نیامده بود که ناگهان ماشینهای بزرگ بافندگی بکار افتاد که همه کارها را بطور خودکار انجام و با کمال دقت و ظرافت کار هزاران کارگر را در یک روز تحویل میدهند، و بطوری سرسام آور کار میکنند که حتی انسان بسختی طاقت دیدنش را دارد، سپس اعجوبههائی پشت سر هم هر روز و هر ساعت فرا میرسد، و سرانجام قیافه زندگی را در هر آن با سیمای تازه ای نشان میدهند.
مشاعر و وجدان مردم مفاهیم و اصول و روش زندگی بشریت را هر لحظه دستخوش طوفان تطور میسازند، بدیهی است که روش و رفتار انسان شترسوار و همچنین مفاهیم و اصول زندگیش با انسان اتومبیل و هواپیما سوار قابل قیاس نیست، زندگی شترسوار کجا و زندگی مسافرین بین الکواکب کجا، آدم شترسوار کی بموشک سوار میرسد فاصله عصرفضا با عصرناقه هزاران فرسنگ است، پس چگونه انسان میتواند بگوید: من همانم که بودم، بلکه کو آن شترسوار تا بتواند در این مسابقه سحرآمیز شرکت بجوید؟ هیهات هیهات!
وقتی از این داستان شگفت انگیز باینجا میرسم، وقتیکه از طنین انفجار نیروها سرها بدوران میافتد هنگامیکه از سرعت و شدت تغییرات و دگرگونیهای پی درپی زندگی چشمهای ما خیره و خیره تر میگردد، در نتیجه چنان میپنداریم که حقیقت انسان تغییر یافته و یا از فشار سرمستی خیال میکنیم انسان اصلاً وجود واقعی ندارد.
در این وقت تاریک هنگام سرسام آور باید هرچه زودتر و دقیقتر بشهادت تاریخ مراجعه کنیم تا بتوانیم خود را دریابیم، زیرا یگانه عاملی که میتواند ما را از این سرگردانی و بلکه نابودی نجات بخشد تاریخ است و بس.
آری آری، شهادت تاریخ است که اینگونه بلاهای جهانسوز را از صحنه بشریت دور میکند، عجباً! دو سیمای زندگی را میبینیم که دوهزارسال یا بیشتر از هم فاصله دارند، ابزار گوناگون و وسائل مختلف توید این دو را از یکدیگرد جدا میسازد، مراحل مختلف علوم و کشفیات و اختراعات آنها را از هم ممتاز میگرداند و با این وصف بس عجب است که این اندازه باهم شباهت دارند که انسان از دیدنش سرسام میگیرد، بلکه در پاره جزئیات درست نظیرهمند، حالا چه باید کرد؟ این چه رازی است که هنوز سر بمهر است؟ پس لاجرم باید برای انسان تفسیر و معنای دیگری باشد، بناچار بایستی اینجا عوامل دیگری درکار باشند غیر از این عوامل زیرپا افتاده، باید آن عوامل نامرئی فرمانروای تصرفات انسان باشد نه اینها که ما میبینیم. این تفسیرمادی تاریخ که سرگردان است پیوسته میکوشد تا انسان را از خارج وجودش تفسیر کند، سعی فراوان بکار میبرد که بگوید: انسان یک خمیر نرم و مخصوص است و همیشه آمادگی دارد که شکل تازه ای بخود بگیرد، و بلکه هدفش فقط قیافه عوض کردن است و بس. آنچنان نرم و تغییرپذیر است که از خود قوامی ندارد و فقط در مقابل عوامل خارجی پیوسته آماج تغییر است.
و از اینجا است که میبینیم دائم سیمای یک قالب اقتصادی را بخود میگیرد و هیچگاه نمیتواند او بر حوادث روزگار فشار بیآورد، و همچنین کوچکترین تأثیری در آن قالب ندارد، این نیست جز آنکه بگوئیم: این تغییرات از یک طرف حتمی و اجباری و از طرف دیگر تابع اراده مردم نیست، (از کارل مارکس) و نیز تفسیرعقل دسته جمعی تاریخ میکوشد که انسان را از خارج تفسیر کند، کوشش فراوان بکار میبرد تا بگوید: انسان چه بخواهد و چه نخواهد بطور قهر و اجبار پیوسته در حال تغییر شکل دادن است، و بحکم ضرورت اجتماعی که هرگز با وجدان و فهم و شعور و خواسته مردم سر و کار ندارد، انسان هر لحظه قیافه تازه ای بخود میگیرد (دورکیم).
بعلاوه ظواهراجتماعی هرگز با فطرت انسان ارتباط ندارد، زیرا آن اموریکه بغلط از فطرت بشر بشمار میآید مانند دین و نظام ازدواج و آئین تشکیل خانواده و اصول اخلاق در حقیقت یک رشته ظواهراجتماعی هستند که گاهی بشر از آنها راضی و گاه دیگر ناراضی است، و لکن این رضایت و عدم رضایت هیچگونه تأثیری در آنها ندارد و بلکه بطور اجبار و خودکار در وقت خود انجام میگیرند. پس بنابراین، از دوحال بیرون نیست یا باید بگوئیم: انسان فطرت ثابت ندارد و یا بفرض اینکه داشته باشد سرچشمه زندگی بشریت نیست (دورکیم).
بلی، در این گیر و دار طوفان است که شهادت تاریخ بداد میرسد و همه این مطالب را تکذیب میکند، بعبارت ساده تر: هرچه این دو تفسیر رشته و بافتهاند شهادت تاریخ بازش میکند، زیرا هردو تفسیرمادی از تفسیر این شباهت عجیب که در زندگی اجتماعی بشریت است با داشتن بیش از دوهزارسال فاصله عاجزند. بلی، آن تفسیرمادی تاریخ که دائم همتش را در این قرار میدهد که همه جا تفسیرات مادی و تحولات اسلوب تولید را برخ مردم بکشد بطور واضح از تفسیر و بیان حقیقت این شباهت باید هم ناتوان باشد، در عالم ماده که این خبرها نیست آنجا همیشه طوفان است و تغییر و تحول، و همچنین آن تفسیرمادی که زمام اختیارش را بدست عقل جمعی و باصطلاح خودش بدست قهراجتماعی بیرون از فطرت انسانی میدهد، از تفسیر و بیان روح این همانندی دوهزارساله باید ناتوان باشد، چرا؟ در یک صورت ممکن است تفسیر کند، اما خوشبختانه پیروانش آن را قبول ندارند و آن این است که بگوئیم: این عقل جمعی بفرض اینکه موجود باشد خود نیز پاره ای از فطرت انسان است، اما شهادت تاریخ یک تفسیر بیشتر ندارد و آن هم اینست که از اول میگوید: انسان دارای فطرت خدائی است و آن هم ثابت و پایدار است، و هر تفسیری که برخلاف این باشد از بیان حقیقت انسان ناتوان است و هرچه بیشتر بکوشد گمراه تر میگردد، یا للعجب! آن چه عاملی است که این تفسیرهای منحرف را مغرور ساخته، تا چنین جسارتی در باره انسان، در باره اشرف مخلوقات روا دارند و چنین بلائی را بسرش بیاورند؟ فاش میگوئیم: این خود یک امتیازبزرگی است برای انسان همان امتیازخدائی است که انسان را از حیوان جدا میسازد، خود آن باین تفسیرهای منحرف اجازه میدهد که او را از مقام ارجمندش تنزل دهند و در مقامی پست تر از مقام حیوانیت بنشانند.
آری، دو چیز است که باعث این گستاخی شیطانی گردیده، یکی: نرمش و خوشروئی انسان در مقابل این دشمن منحرف، و دیگری: تعدد جوانب شخصیت انسان، آدمی وقتیکه باین تفسیرهای کوتاه نظر نگاه میکند بیاختیار انگشت حیرت بدندان میگیرد، بخود میگوید: آن امتیاز رحمانی که خدای بزرگ بانسان عطا کرده، تا در پرتو آن زندگی را توسعه دهد و سرشار از خیر و برکت بگرداند، و سطح زندگیش را آنقدر بالا ببرد که پر از سرور و نشاط و پیروزی شود، چگونه از مدارش خارج ساختند، چگونه وارونه تفسیر کردند که این اشرف مخلوقات را همه جا هدف نفی و سرافکندگی قرار دادند، چگونه جسارت ورزیدند تا توانستند بگویند که این بشر این موجود رحمانی در مقابل عوامل خارجی و مادی کارش بجائی رسیده که از هرچیزی نرمتر و ناتوانتر است، چگونه حیا نکردند تا گفتند که عوامل مادی هرگز تابع اراده انسان نیست؟ و بلکه بعکس انسان تابع آنها است، زهی شرم و حیا که توانستند بگویند: اجبار و ضرورتهای اجتماعی خارج از هستی انسان همیشه بروی چیره و پیروز است. آری، خوشروئی و نرمش آن امتیازرحمانی که خدای بزرگ عطا کرده، بانسان امکان داده تا در اجتماع مادی در تمام حالات پستی و بلندی با مشکلات روبرو شود و با سختیها و دشواریها مبارزه کند و پیروز گردد.
این قرآنکریم است که میگوید: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ﴾ [الجاثیة: 13] «و آنچه را که در آسمانها و آنچه را که در زمین است همگى را (خدای بزرگ) برایتان مسخّر گردانیده است». این چنین موجودی وقتیکه با سختیها درافتد، هرگز نابود و بلکه ناتوان و خودباخته نمیشود، و آن تعدد جوانب که در آن شخصیت و عظمت انسان نمایان میگردد، خود یک امتیازخدائی است که باو امکان داده تا تمدنهای گوناگون را در پهنه عالم بوجود آورد، و آنها را بر تمام جوانب نشاط روح و نشاط فکر و نشاط جسم انسان بکشاند، و همه جنبههای اقتصادی و اجتماعی، سیاسی، مادی، روحی، فکری را از سرچشمه آنها سیراب گرداند.
آری، این دو مزیت بزرگ نعمتهای بیپایان خدا هستند تا بانسان عزیز زندگی سرشار از نشاط و جنبش و فاعلیت ایجابی فراهم میآورند، و لکن متأسفانه هم اکنون کار بعکس شده و این تفسیرهای منحرف او را بسوی یک معنای تاریک سلبی سوق میدهد که در مقابل حوادت خارجی متاثر گردد، و هیچگونه اثر در آنها نداشته باشد. این خوشروئی و نرمش یعنی: قابل بودن سرشت انسان که در برابر هر پیش آمد نوظهوری سیمای جدیدی از خود نشان بدهد، تفسیرمادی تاریخ را مغرور ساخته تا خیال کند که هرگز نباید انسان هستی ثابت داشته باشد، و چنان پندارد که برای این هستی در نهاد انسان کانونی ساخته شده است.
از این رو در قاموس این تفسیر انسان یک موجود بیسر و پا است که باید گوش بفرمان حوادث باشد، بشنود و بیاختیار فرمان ببرد و هر حادثه او را بشکل تازه ای درآورد.
همچنین تعدد جوانب شخصیت انسان که پیوسته ستاره واری که غروب نکرده دیگری از گوشه دیگر طلوع میکند، نور آن هنوز در تاریکی نرفته، نور دیگری صفحه آسمان وجودش را روشنتر میکند، هم تفسیرمادی تاریخ «کارل مارکس» و هم تفسیر اجتماعی «دورکیم» را مغرور ساخته تا خیال کردند که انسان ممکن نیست دارای هستی ثابت باشد، بلکه خیال کردهاند که هستی انسان عبارت از: یک رشته تحولات و پستی و بلندیها است که هرگز مرکزیت ندارد. آری، این و آن و همه تفسیرهای منحرف یک گوشه کوچک و یا یک معنای کوچک از شخصیت انسان را در نظر میگیرند، و در شعاع آن انسان کلی را تفسیر میکنند و از سائر جهات آن غافل میمانند، و در نتیجه انسان خدا ساخته از کارگاه فکر نارسای آنها غارت شده و هستی از دست رفته بیرون میآید، آن چنان ورشکسته بیرن میآید که گوئی از اول سرمایه نداشته و تا ابد هم نباید داشته باشد، و حال آنکه حقیقت انسان بزرگتر از این معنانی جزئی و بزرگتر از این شخصیت جزئی است که از خلال آنها زندگیش تفسیر بگردد.
بلی، این نرمش و خوشروئی و این تعدد جوانب شخصیت که این تفسیرهای کودکانه را مغرور ساخته تا دست جسارت بحریم انسان دراز کردند و در بارهاش یاوهها سرودند، هردو در مدار تاریخ امتیازهای ایجابی روشنی هستند اگر هم اکنون یک نوع حالت نفسی و تاریکی و گرفتگی در آنها بچشم میخورد که مرکز این تفسیرهای ابلهانه شده، اما چون نیک بنگری خواهی دید ستارگان درخشانند که دیده خفاشان مادی از دیدن آنها ناتوان است، واقعاً این انسان که طبیعت دوجانبه دارد موجودی است که از مشتی گل و از موجی روح و روان رحمانی تشکیل یافته، و چنان درهم آمیخته که گوئی از روز اول یکی بوده است.
در تمام مراحل زندگی خود دارای دوجنبه متقابل گیرنده و بازدهنده آفریده شده، و از خصوصیات این هم آمیزی حکیمانه روح و گل این است که در نهاد این اعجوبه هستی دو صفت متقابل نفی و اثبات پیدا شود که یکی گیرنده و دیگری فرستنده باشد، و از خصوصیات این آمیزش است که این گیرنده و فرستنده از دو جانب در یک آن در تمام لحظات زندگیش بطور منظم همه کردارش را بهم ارتباط بدهند، اگرچه در نهادش این راز هم نهفته است که گاهی با این و گای با آن بپرواز درآید، اما بطور موقت و لکن مادام که خاصیت وجودش را از دست نداده و مادام که فطرتش فاسد نگشته، چون نیک بنگری میبینی پس از اندک زمانی متوجه اشتباه خودگشت و بازگشت و در یک سطح هموارنشست و هردو جانب را یکسان در نظر گرفت، و این همان حقیقت بیپایان است که از دیدگاه این تفسیرهای احمقانه دور مانده و در اثر کوتاهی دید آنها است که این انحرافات پیش آمد و این بلاها بر جهان بشریت نازل گردید.
هم اکنون بس است دیگر برگردیم و باصل داستان اساسی بحث خود بپردازیم، یعنی: سخن از ثابت و متطور بگوئیم تا بسنجیم که این دو در هستی انسان چه نقشی بعهده دارند، اکنون ببینیم فطرت انسانیت یعنی چه؟ و در زندگی بشر چه ماموریتی دارد؟ حالا اگر انسان دارای فطرت ثابت است پس معنای این تغییرات و تحولات پی درپی در صحنه زندگی بشریت چیست؟ این میدان آن چنان گرفتار طوفان است که پیوسته همه چیز در آن از راست بچپ و از چپ براست در حرکت است، آنچنان خروشان است که هرگز دو حالت از حالات انسان مانند هم نیست، اگرچه در پاره اوقات دو حالت همانند یافت میشوند، و این همانندی آنقدر قوی است که آدمی را باشتباه وامیدارد، بلکه قبل از این باید ببینیم چه دلیلی ثابت میکند که انسان دارای فطرت تغییر ناپذیر است؟ و چرا این بشر آنسان نباشد که علم روانشناسی معرفی میکند و میگوید: انسان یک مجموعه ایست از حالات روانی گوناگون بدون اینکه مرکزی داشته باشد، و چرا باید آنطور نباشد که تفسیرمادی تاریخ نشان میدهد؟ میگوید: انسان مجموعه ایست از تحولات و تطورات اقتصادی پی درپی پایه و اساس ثابت ندارد.
بلی، خوشبختانه بهترین دلیلی که برخلاف تفسیرهای منحرف ثابت میکند که انسان دارای فطرت است، خود انسان و تاریخ انسان است.
پس بنابراین، باید درجه اول عوامل و محرکهای فطری را بدقت بررسی کنیم که آیا این عوامل دارای وجود حقیقی و روشن هستند یا نه؟ و بفرض اینکه باشند آیا این وجود ثابت است یا با تغییرات اطوار زندگی تغییرپذیر است یا نه؟ مثلاً: آیا حب حیات یکی از بزرگترین عوامل فطری انسان است که خود یک عامل مشترک است؟ میان همه جانداران همه حیوانات اعم از کوچک و بزرگ جان خود را دوست دارند، همه برای دفاع از حریم زندگی دست و پا میزنند، با اینکه پاره ای از فطرت هر زنده ای مرگ و فنا است همه برای بدست آوردن زندگانی جاوید میکوشند، لیکن انسان در این میان در تمام مراحل زندگیش دارای امتیاز بس بزرگ است و آن عبارت از: فهمیدن و درک کردن و آزادی اختیار است.
و چون او زندگیش را دوست دارد و درک میکند که دوست دارد، و روی همین اصل برای خود هدفها و مقصودها در نظر میگیرد، و سپس در شعاع آزادی که در فطرتش نهفته شکل زندگی دلخواهش را انتخاب میکند، اکنون این پرسش فرا رسید که آیا این عامل در هستی انسان ثابت است یا متغیر؟ آیا روزی پیش میآید که انسان خود را دوست نداشته باشد؟ بلی، حالات انتحار و خودکشی که یک رشته حالات منحرف و بیراهه است که آدمی را از مقام خود تنزل میدهد و بیسار کمیاب است.
و همچنین حالات فداکاری و جانبازی که یک رشته حالات ملکوتی و روحانی است که بشر را باوج اعلا میرساند نه تنها برخلاف این مدعا نیستند، بلکه با وصف اینکه در زندگی بشریت یک رشته حالات نادر و کمیاب است بازهم شاهد بزرگی است بگفتههای ما، زیرا آن کسی که انحراف و یأس از زندگی او را بخودکشی وادار میسازد، شخصی است که زندگیش را دوست دارد و از جان و دل میخواهد که زنده بماند، اما بخاطر پارة پیش آمدهای اتفاقی ناگوار و محرومیتهای توانسوز از خود بیخود میگردد، و چون طاقت کشیدن درد محرومیت ندارد دست به خودکشی میزند نه اینکه زندگی را دوست ندارد، و همچنین آن کسی که برای پیش برد عقیده و یا پروراندن فکری دامن همت و مردانگی بکمر میزند و فداکاری و جانبازی میکند، نه برای این است که از زندگی سیر شده و نمیخواهد زنده بماند، بلکه از این راه میکوشد سیمای آن را عوض کند و بهتر از سیمای موجود بدست آورد، برای بدست آوردن یک زندگی بهتر و شیرین و جاوید دست از زندگی فناپذیر پنج روزه برمیدارد، از زندگی تاریک خاکی دل میکند و خود را بیک عالم روشن ملکوتی میرساند.
پس بنابراین، هر یک از این دو حالت عامل ارزشمندی است برای بهتر زیستن، نه برای خودکشتن و نابودشدن. سپس حالات عادی و همگانی پیش میآید که همه این حقیقت را بدقت ثابت میکنند که چه اندازه این عامل فطری در زندگی بشر اثر دارد؟ اگرچه خود افراد بشر در ظاهر امر با یکدیگر فرق فاحش هم داشته باشند.
و این نکته نیز بسیارجالب است که در حب حیات دوشاخة بس بزرگ و عالی وجود دارد، یکی خوددوستی و یا بگو: حفظ نفس و دیگری نوع دوستی است، و هردو مؤید این معناست.
و هم اکنون از مدعیان میپرسیم: آیا در فطری بودن این دو خصلت انسانی شک و تردید دارید؟ آیا میتوان گفت: آدمی پیدا میشود که خود را دوست ندارد؟ یا آدمی هست که از نوع خود همایت نکند؟ و هنگامیکه ما این دو خصلت را بفروع و انواع ممتاز خود تقسیم کنیم که بترتیب عبارتند از: خوردن و آشامیدن، لباس، غذا، مسکن، مالکیت، جنگ و جدال، مسابقات، خودنمائی و اظهار شجاعت حب جاه و امتیاز و اشباع غریزة جنسی و باید بدقت یکایک آنها را مورد مطالعه و بررسی قرار بدهیم، تا ببینیم آیا اینها یک رشته عشق و علاقه و شور و هیجانهای ثابتی هستند در زندگی بشریت؟ و یا اینکه گاهی در اثر پیدایش پاره ای تحولات آشکار میشوند و گاهی پنهان میگردند.
در غریزة خوردن و آشامیدن و لباس و مسکن، تاکنون کسی بحث و جدال نکرده است. چرا این تمدن سراب نمای جهان غرب که خود را پیش رو قافلهها میداند، در مسئلة لخت و عریان بیرون تاختن گاهی قدمهای باصطلاح مترقیافه ای برداشتهاند و در کنار دریاها و در پلاژهائیکه فقط برای غارت کردن ناموسها برپا گردیده، برهنه و دسته جمعی برقص و پایکوبی پرداختهاند، قطع نظر از اینکه این دریدگی و خیره سری حیوانی یک سیمای فصلی دارد و در مواقع مناسب یغماگران در کنار جویبارها از خرمن ناموس انسانیت بهره برداری نامشروع میکنند.
پس از برباد رفتن سرمایه شرف بازهم این گروه غارتگر برمیگردند و لباس میپوشند، و روی این اصل میگوئیم: در اصل مطلب کسی بحث و گفتگو ندارد، و همچنین نیروی غریزه جنسی نیز همینطور است، پس از آنکه گروهی آن را به پیدایش تطورات اقتصادی و یا مادی نسبت میدهند، تاکنون کسی جرئت نکرده بگوید که گاهی هست و گاهی نیست، مثلاً: کسی نگفته که در عصرغارنشینی و بیابانگردی فراوان بوده و در اجتماع کشاروزی نایاب و در میان اعیان و اشراف رواج داشته، اما در میان بردگان نبوده است، بلکه همه آن را برسمیت میشناسند، و همه اعتراف دارند که نشاط جنسی یک مسئلة همگانی جسمی و یا جسمی و روانی است، هرجا که آمادگی پیدا شود و هر جسمی که غدههای مخصوص غریزه بطور صحیح انجام وظیفه نماید بطور خودکار این نیرو نیز آماده خدمت است، و بعکس هرجا که غدهها از انجام وظیفه ناتوان باشند، این نیرو نیز از انجام وظیفه عاجز است هیچ ربطی با اسلوب تولید و تحولات تاریخ ندارد.
اما کمونیستها با یک وضع بخصوصی پافشاری میکنند که از مجموع این جنبشهای فطری که در نهاد انسان نهفته است، یک حالت مخصوصی استخراج کرده و بخارج از هستی انسان بکشانند، و با این تیر دوهدف را در نظر دارند، یکی انکار وجود جنبشهای فطری، و دیگری انکار هستی ثابت انسان، و این کوشش فقط برای فرونشاندن یک عقدة سوزانی است که در کانون ضمیر کمونیستی نهفته و آن را بگرفتن یک انتقام از عالم انسانیت برانگیخته است، و این سوزش عبارت از: انگیزه مالکیت فردی است که رهبران کمونیست را ناراحت میکند و مرتب میگویند: آن را مصادره کرده بمالکیت دسته جمعی تبدیل نمائید و در صندوق دارائی دولت متمرکز سازید. من در باره این مطلب در کتاب شباهت و همچنین در کتاب در اسات بتفصیل سخن گفتم دیگر دوست ندارم بطور تفصیل آن بحث را پیش بکشم، زیرا هرچه بود در آن دو کتاب گفتم و مهر با طله بر یاوه گوئیهای این گروه زدم، اما برای آخرین بار بخاطر اینکه این آتش شیطانی را کاملاً فرونشانم اینجا نیز باجمال میگویم:
هنگامیکه این گروه مالکیت فردی را لغو کردند و بجای آن مالکیت دسته جمعی را برسمیت شناختند، و در حقیقت نتوانستد اصل جنبش مالیکت را که در نهاد بشر نهفته انکار کنند، و بلکه با این اقدام فقط خواستند و توانستند سیمای آن را بسیمای دیگر تبدیل نمایند و مسیر آن را از یک افق بافق دیگر تغییر بدهند، تا از این راه بآسانی بتوانند اغراض حزبی و مذهبی خود را بکرسی بنشانند، و با این وصف در این روزگار اخیر سرانجام ناچار شدند، در مقابل یک امر واقعی و فطری سر تسلیم فرود آورند، و یک نوع مالکیت فردی را برسمیت بشناسند، و در موضوع بمصرف رساندن تولیدات خود را راضی نمودند که مالکیت فردی بکار خود ادامه بدهد و برای ما نیز همین اندازه بس، آنطور که تند میراندند باین زودی نیز خسته شدند، و همچنین نظیر همین زحمت را کمونیستها در موضوع انگیزة اظهار شخصیت که در نهاد بشر نهفته است کشیدند و بسیار کوشیدند تا این قهرمان فطرت را در میدان فردی نابود کنند، تا دیگر فرد نتواند اظهار شخصیت کند، مگر بحساب توده ملت، و بعبارت ساده: شخصیت فردی را ملی اعلام نمودند، خوشبختانه در این راه چندگامی پیش نرفته راه را گم کردند و خسته و درمانده شدند، طولی نکشید که پس از مرگ «استالین» «خروشچف» اعتراف کرد که او یک رهبر خودخواه یاغی بود و کوشش بحرف کسی بدهکار نبود هرچه میخواست انجام میداد فقط بخاطر حزب کمونیست، نه بخاطر عالم انسانیت. پس بنابراین، در مقابل این آرزوی موهوم کمونیزم اعتراف «خروشچف» بزرگترین تکذیب این ادعای ایده آلی است. سپس این حزب تندر و پس از این رسوائی از این میدان خیالی عقب نشست و در مقابل یک حقیقت فطری دیگر تسلیم شد، و در قانون دست مزد کارگر تجدید نظر نمود و اعلان کرد که هرکس میتواند کار بیشتر انجام بدهد کارمزد بیشتری دریافت نماید، و هرکسی میتواند در اثر اظهار لیاقت بدرجه و مقام بالاتری برسد و حقوق بیشتری بگیرد، سرانجام میبینیم که پس از این همه سرگردانی بازهم اعتراف کردند که کمال طلبی و ابراز شخصیت در نهاد بشر یک حقیقت فطری است.
اما انگیزة مبارزه و جنگیدن با دشمن که در سرشت انسان است، همه ملتها از روز اول کوشیدهاند که آن را بحساب اجتماع توجیه کنند، میگویند: جنگ در عالم یا بخاطر حفظ یک ملت و یا برای پیشبرد یک عقیده و یا مانند آنها است از هدفهای همگانی و یا بخاطر اظهار شخصیت فردی ممتازیست که در مسابقات همگانی انجام میگیرد، و در حقیقت آن آخرین مرز مردانگی و اظهار وجود است، در هرصورت هیچ یک از این کوششها وجود این حقیقت فطری را در صورت فردی انکار نمینماید، و بلکه فقط این زحمت برای این است تا میتواند نیروی نهفته را همه جا در خدمت و بهروزی اجتماع بکار اندازد.
اینها بزرگترین انگیزههای فطری است که در نهاد انسان نهفته است، باید بدقت بررسی کنیم و ببینیم آیا در مدار تاریخ چه چیزی از آنها تغییر یافته؟ و دستخوش طوفان تحولات گردیده است؟ بلی، میدانم بدون تردید گروهی خواهند گفت: تو که تا بحال در باره اوصاف داخلی انسان بحث کردی و هرگز از واقعیت بشریت سخن نگفتی از هستی اجتماعی، اقتصادی و بالاخره از هستی سیاسی که مرتب در حال تغییر است نیز سخنی بگو، از تولید و اسلوبهای تولید، از مسابقات اقتصادی و پیشرفتها و تطوراتی که دائم در زندگی انسانیت است حرفی بزن، در پاسخ میگویم: صحیح است که هرچه تاکنون گفتیم از اوصاف داخلی انسان بود، اما هم اکنون از شما میپرسیم: این زندگی که ما داریم آیا در حقیقت جز سایه و انعکاس هستی انسان است؟ و اگر غیر از این باشد چگونه میتوانیم مابین هستی ثابت انسان و تحولات دائمی زندگی انسانیت ارتباط بدهیم؟
واقعاً آن قیافه زندگی که بوسیله آن انسان انگیزههای فطری خود را بازگو میکند پیوسته دستخوش طوفان تطور است، از نسلی بنسلی که میرسد بارها زیرو و رو شده است، در اثر برخوردهائیکه پیوسته در میان عقل بشریت و عالم مادی برقرار است دائم این قیافهها در حال تغییر است، و در اثر آن سیماهای جدیدی مرتب برای زندگی پدید میآید، اما بازهم از شما میپرسیم: آیا لازمه تغییریافتن صورت و سیمای زندگی این است که انسان هم تغییر یابد؟
بنابراین، برای روشن شدن مطلب در اینجا بچند نمونه از این تغییرها اشاره میکنیم:
1- انگیزه غذا در انسان یک انگیزه فطری و ثابت در همة اولاد آدم و بلکه در همه موجودات زنده وجود دارد، و لکن قیافه غذا و غذاخوردن دائم در حال تغییر است نه خود انگیزه، انسان در عصرشکار از گوشت ناپخته استفاده میکرد برای اینکه وسیله دیگری نداشت امکان مادی بیش از این اجازه نمیداد، معلوماتش کوتاه تر از آن بود که بتواند کاربزرگتری انجام دهد، پس با مرور زمان آتش کشف گردید و در اثر آن دریچه عصرجدیدی بروی انسان باز و قیافه زندگی عوض شد بخصوص که در موضوع غذا چشم گیرتر بود، زیرا پس از این دیگر بشر گوشت را ناپخته نمیخورد، بلکه آتش در خدمت بشریت انجام وظیفه میکند، و لکن هنوزهم گوشت را با دندان و انگشتان پاره پاره میکند. سپس بتدریج بترقیات دیگری نائل شده و ابزار برنده را میسازد کاردی تهیه میکند که گوشت را بقطعات کوچک تقسیم میکند، پس از این قدم فراتر مینهد وسیلههای دیگری میسازد، و سرانجام برای پختن و خوردن غذا آداب و رسوم و قانون تصویب میکند که هنوزهم بشریت بآنها نیازمند است.
حالا از شما بپرسیم: در این میان چه تغییر یافته، انگیزه غذاخوردن یا سیمای آن؟
2- انگیزه مسکن را پیش میکشیم که یک انگیزة ثابت و فطری است نه تنها در نهاد بشر، بلکه در سرشت همة جانداران نهفته است شب و روز همه میکوشند تا برای خود مسکنی انتخاب کنند، اما قیافه مسکن دائم در حال تغییر است. انسان در ابتدای زندگی غارنشین است، زیرا امکان مادیش بیش از این اجازه نمیدهد که در فکر تهیه منزل بهتری باشد. سپس اندکی رو بترقی میرود و شرایط زمان و مکان زندگانی عوض میشود وضع معلومات عمومیش بالا میرود، روی درختان کهن یا در کنار جویبارها برای خود آسایشگاه میسازد، و کم کم قدرت و کمال پیدا میکند خانه ای از گل بنا میکند، پس از آن از سنگ خانه زیباتر و محکمتر میسازد و مینشیند، تا آنقدر قدرت بدست میآورد که میتواند بآسانی از زمین پرواز کرده در دل آسمانها موشکها را هدایت کند، و فردا هم که معلوم نیست در سطح کرات آسمانی چهها خواهد کرد؟ آیا انگیزه مسکن تغییر یافته و یا سیمای آن؟
3- انگیزه لباس در بنی آدم نیز یک حقیقت ثابت و انکارناپذیر است، از روزیکه آدم و حوا پس و بیش خود را با برگ درختان بهشتی پوشاندند، تا عصرحاضر همه در فکر تهیه تن پوش بودهاند، و لکن شکل و قیافه لباس دائم در حال تغییر است، میبینیم بشر نخستین از برگ درخت برای خود لباس تهیه میکند، ساده تر بگوئیم: از ناچاری فقط باندازه ضرورت از بدن خود را میپوشاند، چرا؟ برای اینکه آن روز قدرت مادی او بیش از این اجازه نمیداد که لباس بهتر و مناسبتر تهیه کند و نیز تجربه و معلومات عمومیش محدودتر بود، نمیتوانست با چیز دیگری بپوشاند. سپس با مرور زمان راه تکامل پیش میگیرد و هر روز به تجربهها و معلومات جدیدی دست مییابد و امکانات بیشتری در مادیات کسب میکند، تا بتواند با پوست حیوانی که از برگ درخت بزرگتر و محکمتر است ستر عورت کند، و پس از آن بتدریج در اثر کسب تجربه و دانش قماشی میبافد و بهدف اصلی میرسد. سپس اندک اندک در دوختن و پوشیدن لباس مدهای گوناگون و طرحهای مختلف بکار میبرد، و سرانجام کار بجائی میرسد که موضوع لباس دارای آداب و رسوم و قانون شده و یکی از فنون عالی بشریت بشمار میآید، هم اکنون از مدعیان میپرسیم: در طی این مراحل آنچه تغییر کرده چیست؟ انگیزه لباس پوشیدن یا سیمای لباس؟
4- یکی دیگر از انگیزههای ثابت و فطری و همگانی که فرزندان آدم و حوا و بلکه اکثر جانداران در آن یکسانند، اما پیوسته شکل و قیافة بکاربردن غریزه دست خوش تغییر است، دیگر اینجا از دوستان عذر میخواهم که بگویم: از اول چنین بوده و بعد چنین و چنان شده و سپس بچه شکلی درآمده، و هنوزهم در میان مراحل دگرگونیها چگونه میگذرد؟ رازیست در پرده باید (و ما پس از این بزودی در این باره سخن خواهیم گفت) فقط چیزی که در اینجا احتیاج بگفتن آن داریم، این است که گاهی این عمل با یک جهش تند و سریع انجام میگیرد، مانند چهارپایان که هدف جز اشباع غریزه و خالی کردن بارشهوت نیست، تمام همتش این است که سوزش اندرون را خاموش و خود را راحت کند و گاهی هم با مقدماتی انجام میگیرد، انواع ناز و کرشمه و نرمش و یا فشار و زور بکار میرود، چنانکه در عالم حیوان و بخصوص در عالم پرنده محسوس است، گاهی نیز تحت قدرت نظمهای اخلاقی، اجتماعی و اقتصادی رام شده و با آرامش و نرمش پیش میرود و پاره اوقات هم از همه این قیدها آزاد است، اما بهر صورت سرانجام برای آن هم مانند دیگر انگیزههای فطری قانونی وجود دارد منتهی در دو صورت، یکی: پست و پلید و خیلی نزدیک بعالم حیوانیت، و دیگری: پاک و پاکیزه که شایسته و سزاوار مقام انسانیت است، اما باید دید در این میان چه تغییر کرده؟ خود انگیزة جنسی، یا کیفیت آمیزش آن؟
5- انگیزه مالکیت علی رغم سفسطه کمونیزم آن هم یک انگیزه ثابت فطری است، همانطور که قبلاً اشاره کردیم: پذیرش اجباری کمونیستها قسمتی از مالکیت فردی را خود بهترین دلیل فطری بودن آنست، اما ما هم قبول داریم که قیافه مالکیت تغییرپذیر است، بدین ترتیب: روزگاری بوده و چیزی در عالم نبوده، تا کسی مالکش شود و شکاری هم پیدا میشد قابلیت نداشت که فرد معین مالک آن شود، زیرا در اثر نبودن وسائل شکار انسان اغلب بتنهائی نمیتوانست شکار کند، بیاری دیگران هم نیاز پیدا میکرد و بفرض اینکه بتنهائی انجام میداد نمیتوانست نگهدارد، چون در اثر فقدان وسائل میگندید و تباه میشد، روی این حساب ناچار بودند بطور همگانی از شکار استفاده نمایند، و لکن با این وصف حتی در همان عصر برای بدست آوردن یک زن فتنهها برپا میشد، و معرکهها گرم و بهوای کامیابی انحصاری از آن مردان روز بجان یکدیگر میافتادند، و سرانجام آنکه پیروز بود مالک هم بود. سپس کم کم پای تولید بمیان آمد و چیزهای قابل تملک پیدا شدند، در نتیجه انسان ابزار کاردستی بدست آورد و مالک شد، و بعد از آن وقتیکه فنون کشاورزی را بکار بست محصول آن را مالک شد، و در اثر گسترش فن کشاورزی حیواناتی را که با زراعت بستگی داشت و انسان آنها را تعلیم داد، خودبخود مالکیت هم همراه آن بود، و همچنین زمینهای زراعتی که برای کشت آماده بود بتصرف انسان درآمد، و پس از آن کارخانجات و صنایع سنگین را بشر مالک شد، و امروز هم که میبینیم بمبهای مرگزا، موشکهای فلک پیما را در اختیار دارد، و فردا نیز بعید نیست کرات آسمانی را زیر فرمان خود بگیرد.
هم اکنون باید دید چه تغییر کرده، انگیزة مالکیت یا کیفیت آن؟
6- انگیزة قهرمانی و خودنمائی آن یک انگیزة ثابت فطری است که بشریت را از روزیکه از مادر متولد شده پیوسته بخودنمائی و اظهار قدرت و شجاعت تحریک میکند و بلکه این عشق فطری در نهاد اکثر حیوانات هم نهفته است، اما در هر عصری شکل و قیافه آن مرتب عوض میشود، و شاید در زندگی بشریت یکی از چیزهائی است که تغییرات ضد و نقیض در آن فراوان دیده میشود، مثلاً: انسان در عصرغارنشینی با نیروی مستقیم جسمی خودنمائی میکرد، با زوربازو بشکار میپرداخت، با درندگان میجنگید، بر دشمن پیروز میشد. سپس یکباره از این کار دست برداشت و بحیله و تزویر پرداخت، بعبارت ساده: با نیروی فکر پیشرفت و هم اکنون میبینیم که با بکاربردن اختراعات ابراز شخصیت میکند، یعنی: با مهارت و نقشه بکار میپردازد، و همچنین با زیبائی و جمال و ارائه لباسهای فاخر و کاخهای آسمان خراش و خوردن غذای لذیذ اظهار شخصیت میکند، و گاهی هم با ابراز غریزة جنسی مردانگی خود را برخ اجتماع میکشد، در کوی و برزن زنان را بدام هوس میکشاند، وقتی دگر با جنگ و ستیز، با فرمانبری و یاغیگری، با خیر و شر، با مسابقات ریاضی و علمی، با سیاست و کشورداری، با قدرت کلام و سخنوری، با خدعه و فریب و خلاصه با نشان دادن انواع قدرتها شخصیت خود را آشکار میسازد.
بازهم از گرفتاران طوفان تطور میپرسیم: چه تغییر یافته، شکل و سیمای خودنمائی یا انگیزه آن؟
7- انگیزة جنگ و جدال آن هم یک انگیزة ثابت و فطریست در عالم بشریت و بلکه در همة جانداران، اما پیوسته قیافه آن دستخوش طوفان است، زیرا گاهی با نیروی جسمی انجام میگیرد و هیچ واسطه ای در کار نیست، در نتیجه ناتوان در زیر پنجه توانا هستی خود را میبازد، گاه دیگر با سنگ و چوب و چماق و فلاخون است که هرکس زودتر و بهتر بزند پیروز است.
نبرد با حیله و تزویر هم لذت دیگری دارد، در میدان جنگ بکاربردن تیغ و تیر و نیزه و امثال آنها نیز تماشائی است، نبر با توپ و تانگ و تفنگ و باروت هم دیدنی است، و اکنون هم که بمبهای آتشزا و موشکهای مرگ آفرین واشعههای نابود کننده درکار است و فردا را هم خدا میداند که چه خواهد آمد؟ بازهم ببینیم در این میان چه تغییر کرده، قیافه جنگ، یا انگیزه جنگیدن؟
آری، این است حقیقت زندگی بشریت هم از داخل و هم از خارج، همه جا و همه وقت این است حقیقت زندگی در مشاعر و وجدان در سیماهای گوناگون حیات که تاکنون مشاهده گردیده.
این است زندگی آدمیت در اراده انسانها، در فکرگاه بشرها، در عالم مادی و در عالم معنوی، آیا در طول تاریخ و در عصرهای پشت سر هم تاکنون چه تغییر یافته، و در خود انسان چه تحولی انجام گرفته؟
هنگامیکه بشر وسائل و ابزار خوراک و پوشاک و مسکن و وسائل بکاربردن نشاط جنسی، و همچنین وسائل مالکیت و خودنمائی و اظهارمردانگی و شجاعت و خلاصه وسائل تجهیزات جنگ و ستیز را بدست آورد و بکار بست، آیا خود انسان عوض شد، یا انگیزه و عشق درونی در نهادش تغییر یافت؟ آیا پس از بدست آوردن این وسائل دیگر انسان غذا نمیخورد، لب به آب نمیزند، لباس بتن نمیکند، از انتخاب مسکن و مأوی چشم پوشیده و بدنبال غریزه پرنشاط جنسی نمیرود، دست از مالکیت برداشته دیگر در میدانهای نبرد و مسابقه و اظهار شخصیت حاضر نمیشود؟ و حال آنکه قبل از این همه این کارها را انجام میداد، آیا انگیزههای جدیدی در وجودش پیدا شده که پیش از این نبود؟ یا انگیزههائی که در نهادش بود امروز آنها را بیرون رانده است؟ بحقیقت میتوانید بگوئید: چه تغییر یافته؟ بلی، واقعاً در زندگی انسان تغییرات بس بزرگی واقع شده، و ما هرگز نمیتوانیم آنها را انکار کنیم و یا کوچک بشماریم، و بلکه منظور ما این است که حقیقت آنها را ثابت و آشکار کنیم.
برهمگان روشن است که زندگی انسان نیزارها غیر از آنست که در چراگاه هاست، غیر از زندگی انسان ده نشین، غیر از انسان شهرگزین است و خصوصیات بشر تمدنهای ساده و محدود غیر از خصوصیات تمدنهای عالی و دورپایان است، در فکر و نظر، در درک و تصور، در استقبال از زندگی با یکدیگر فرق فاحش دارند، در تمام جهات انسان امروز با انسان دیروز و پریروز فرق دارد، این یک حقیقتی است که انکارش نتوان کرد.
ما برای روشن شدن مورد بحث و اختلاف اکنون میخواهیم انواع تغییرات و تحولاتی را که در مسیر زندگی پیش میآید از هم تفکیک کنیم، زیرا همه باهم ضد و نقیضند، سپس یکایک آنها را مورد مطالعه قرار بدهیم تا ببینیم آیا آنها جزء فطرت ثابت انسان است یا نه؟
داخل در هستی بشریتاند؟ و یا عناصری هستند که بعداً در اثر پیدایش یک رشته تحولات و پیشرفت وسائل و ابزارمادی پدید آمدهاند؟
در این قسمت بمطالعة خود ادامه میدهیم، تا بتوانیم در باره این تغییرها و این تطورها که در مقابل فطرت انسان پیدا شدهاند بیطرفانه داوری کنیم، بلکه سرانجام از این فکر پیچیده راحت و آسوده شویم که آیا در عالم فطرتی، مقیاسی، میزانی هست که این تحولات ضد و نقیض اندازه گیری شود و در مواقع اشتباه بآن مراجعه کنیم، تا بسنجیم و ببینیم این تطور که پیدا شده صحیح است یا فاسد؟ بصلاح عالم بشریت است؟ یا وسیله ایست برای نابودکردن آن؟ یا اینکه اصلاً چنین مقیاسی وجود ندارد؟ آری، در داستان تطورات زندگی اینها یک رشته اموری است بسیار مهم و قابل بحث و تحقیق و شایسته بررسی کامل، زیرا آن گروهی که در جهان آشفتة غرب با طاعون تطور آلوده شدهاند، زیربار ننگ این عفریت ناپاک رفتهاند و آن گروهیکه در محیط غرب زده مشرق زمین از راه تقلید محکوم بفنا با آنان هم آواز گشتهاند، آنقدر دچار سرگیجه و سرسامند که دیگر نمیتوانند تغییرقیافه را از تغییرذات بشناسند، دیگر نمیتوانند مقیاس صحیحی بدست آورند تا کارها را با آن اندازه بگیرند، بخاطر اینکه خود تطور و تحول در نظر آنان مقیاسی است بس صحیح هر چیزی را باید با آن سنجید، بعقیده این قوم هرگز نمیتوان برعلیه آن سخن گفت، بعبارت دیگر: اینان تطور زده شدهاند دیگر همه چیز را فراموش کردهاند، در نظر این قوم پریشان فکر هرجا که تطور پیدا شد و هر طوریکه پدید آمد، گرچه سرانجامش بنابودی عالم بکشد همان صحیح است و بس.
آنان میگویند: اگر روزی تطور بسود فرد پروری و یا روشنتر بگوئیم: بسود فردپرستی بچرخد، باید گفت: قبول است برای اینکه لابد شرایط اقتصادی و اجتماعی آن را اقتضا میکند و بحکم همین شرایط باید پذیرفت، دیگر نمیتوان گفت: بالای چشمت آبروست، دیگر نمیتوان گفت: صحیح است یا خطا است، فقط در این میان یگانه چیزیکه باید از آن پیروی کرد شرایط اقتصادی و اجتماعی است. بنابراین، اگر این تحول روزی فردپرستی را برسمیت بشناسد باید اجتماع را دور انداخت، و اگر اجتماع بازی را اقتضا کند باید فرد را نابود ساخت، روی این حساب مقیاس ثابتی وجود ندارد که فرد و یا اجتماع پرستی را با آن اندازه گرفت، و با این میزان اگر روزی اجتماع بشراخلاقی را برسمیت بشناسد که نشاط جنسی را خارج از محدوده خانواده قدغن نموده، تنها زن و یا مرد و زن را بعفت و پاکدامنی وادار بکند، باید بدانیم بخاطر این نیست که اخلاق یکی از اصول ثابت زندگی است و خود میزانی دارد و پاره ای از فطرت انسان است، بلکه باید بپذیریم که بفرمان تطور و تحول اقتصادی نازل گردیده و بناچار باید برسمیت بشناسیم و بکار ببندیم.
و روزیکه این شرایط عوض شد تحول و تطوراقتصادی و اجتماعی دگرگون گردید، قانون خانواده درهم ریخت و غریزه جنسی را مباح و باصطلاح روزملی اعلام کرد پاکدامنی و عفت را باطل ساخت، اشباع غریزه جنسی را سرلوحه برنامه زندگی قرارداد، کوی و برزن، کوچه و خیابان، باغ و صحرا دامن کوه و کنار دریا را میدان ناموس بخشی و ناموس بازی اعلام کرد، نباید گفت: خطا است، باید با جان و دل قبول کرد که همین وضع درهم صحیح و زندگی نیز همین است و بس، زیرا فرض این است که در عالم فطرت برای این برنامهها میزانی نیست.
و همچنین بیرون از مرز اقتضاء شرایط اقتصادی و اجتماعی مقیاسی وجود ندارد، پس روی این حساب، «هرچه داستان ازل گفت: بگو میگوئیم».
آری، این تب داران طاعون تطور در شرق و غرب و در همة نقاط جهان تمام شئون زندگی را اینطور حساب میکنند.
و روی این اصل برای ما لازم است که این داستان را بدقت بررسی کنیم، و آن مسائلی را که اندکی پیش از این بیان کردیم کاملاً از نظر بگذرانیم، باید بدانیم که این تغییرات از چه نوعی هستند، (زیرا دارای انواع مختلف است) آیا این همه تغییرات زندگی که در طول تاریخ بشریت دیده شده پاره ای از فطرت انسان است؟ و یا چیزهائی است خارج از مرز فطرت و در اثر پیشرفتها و تحولات مادی نصیب فرزندان آدم و حوا گردیده؟ باید دید این تغییرات گوناگون در مقابل فطرت سالم انسان چه کاری انجام میدهند، با قانون فطرت همگامند؟ یا برخلاف آن سیر میکنند، و همچنین باید دید که این تحول مقیاسی دارد که در مواقع اشتباهات بآن پناه برد و فساد و خطا را تشخیص داد، و یا چنین مقیاسی اصلاً وجود ندارد؟
هم اکنون ما به تقسیم انواع این تحولات که از روز اول گریبان بشریت را گرفته میپردازیم، چنانکه از دقت و بررسی علمی در باره انسان اول و اجتماعات نخستین بدست میآید، و چنانکه از دقت و مطالعه در تاریخ گذشتگان روشن میگردد، تاکنون دست کم چهار نوع ممتازتطور شناخته شده:
1- تطور در اسلوبهای تولید.
2- تطور در شبکه بندی اقتصادی و اجتماعی در سازمان اجتماع.
3- تطور روانی.
4- تطور یا بگو: تغیر اخلاقی.
تفسیرمادی تاریخ اگرچه آنها را ازهم تفکیک نکرده آنطور که ما تفکیک میکنیم، زیرا هدفش این نیست و کاری با تفکیک ندارد، بلکه آن همه را یکی قرار میدهد و با یکدیگر مربوط میداند، و سپس دسته جمعی را زائیده تحول و تطور اسلوبهای تولید میشناسد.
و ما این ارتباط را خیلی روشن و محکم میبینیم، و بخوبی میدانیم که میان تطور در بکاربردن ابزار و اسلوبهای تولید و تطور در سازمان اجتماعی و اقتصادی اجتماع بشریت پیمان ناگسستنی برقرار است.
گرچه ما نمیخواهیم ایمان داشته باشیم که این پیمان زائیدة علت و معلول بودن است، بعبارت دیگر: دوست نداریم بگوئیم که علت در تحول سازمان اجتماعی و اقتصادی جامعه فقط و فقط تطور ابزار و اسلوبهای تولید است و بس، زیرا ما معتقدیم که این یک سبب است، و همگام آن اسباب دیگری هم هستند که جنبه روانی دارند و ما بزودی آنها را بیان خواهیم کرد، فقط چیزیکه اینجا میتوانیم بگوئیم این است که میان این دو موضوع پیمان و ارتباط محکمی وجود دارد.
و اما تطور و تحول روانی یعنی پیدایش پیچیدگی روانی برای انسان و پیدایش شبکههای فراوان در روح و روان بشر، تفسیرمادی تاریخ در اینجا نیز با کمال صراحت و با خیال راحت میگوید: آن هم نتیجه و ثمره تطور اسلوبهای تولید است، باین معنی که در اثر پیدایش این تحولات بوجود میآید، ما هم تردید نداریم در اینکه تطور و تحول اسلوب تولید در پیدایش تحولات روانی یک عامل مؤثر و بلکه مؤثرترین عاملها است، اما علی رغم تفسیرمادی میخواهیم بگوئیم که این سیمای مرموزاجتماعی یعنی: تحولات روانی انسان تا اندازة زیادی یک سیمای مستقل و پایدار است، ممکن است از تطورات اسلوب تولید پیدا شود؟ چنانکه در تمدنهای قدیم پیدا شد و بخصوص با اعلاترین مراحلش در اسلام بوجود آمد، و اما تطور و یا بگو: تغیراخلاقی ما از اول آن را از برنامه خود حذف میکنیم و هرگز باور نداریم که با تطوراسلوب تولید رابطه داشته باشد، و بلکه در اینجا فقط شهادت تاریخ را بداوری میخوانیم.
و لکن قبل از آنکه وارد بحث و گفتگو شویم، یک حقیقت را بدقت در نظر میگیریم که بررسی و مطالعه در امورروانی ما را بسوی آن میکشاند و آن این است که بطور یقین در زندگی بشریت هیچ سیمائی و قیافه ای نیست که استقلال کامل داشته و از سایر قیافهها بینیاز باشد، و با این ترتیب: حالا روشن شد که چرا در بیان تطور روانی گفتیم تا اندازة زیادی این قیافه مستقل است، و نگفتیم از اول استقلال کامل دارد و بینیاز از سایر قیافههای زندگی است؟ زیرا بر همگان روشن است که در میان هیچ یک از قیافههای زندگی بشریت جدائی نیست، «همه اعضاء یکدیگرند، چو عضوی بدرد آورد روزگار، دیگر عضوها را نماند قرار». چون بخوبی پیداست که انسان با تمام جزئیات هستیش زندگی را بکار میبندد و این امرکلی و همگانی که انسان از آن تکوین مییابد، دارای اطراف و جوانبی است که هریک در کار خود دارای تخصصی هستند و با اینکه دارای تخصصند از یکدیگر جدا و بینیاز نیستند، مانند نیروی دید که چشم در آن متخصص است، در نتیجه میبینیم که انسان با پا یا با گوش یا با ستون فقراتش جائی را نمیبیند و با این حال چشم از سایر اعضاء بدن بینیاز نیست.
و همچنین در بدن اعضائی یافت میشوند که دارای تخصصند مانند گوش و چشم، اعضاء دیگری نیز پیدا میشوند که دارای چنین تخصصی نیستند، روشنتر بگوئیم: حوزة مأموریت آنها وسیع تر و بزگتر است، مانند دستگاه گردش خون که در تمام اجزاء بدن بکار مشغول است، در میدان هستی بشریت نیز کار بهمین منوال است.
بنابراین، تطور و تحول در بکاربردن ابزار و اسلوب تولید در تمام مراحل زندگی بدون تردید اثر بسزائی دارد، و لکن تطورروانی و اخلاقی در صحنة زندگی انسان هریک دارای تخصص ویژه ای هستند، مانند چشم و گوش در بدن.
پس تا اینجا تا اندازهای مطلب روشن شد، هم اکنون پشت سر این اجمال بتفصیل سخن میپردازیم و میگوئیم:
هنگامیکه انسان از مرحله خوردن گوشت شکار ناپخته بمرحله خوردن گوشت پخته میرسد و از آنجا بمرحله پیدایش و بکاربستن کارد و چاقو قدم میگذارد، تا آنجا میرسد که عشق و علاقة مخصوص در تهیه غذاهای لذیذ از خود نشان میدهد، و کار را بجائی میرساند که دست بتصویب قانون و آداب و رسوم غذاپختن و غذاخوردن میزند، و سرانجام آن را بعنوان یک فن مخصوص و هنر مستقل بجامعه انسانی تحویل میدهد.
و همچنین وقتی انسان مراحل غارنشینی و لانه نشینی در سر درختان و آلونک سازی با بوتههای بیابان را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد، میرسد بجائی که میتواند از گل خام خانه بسازد و بتدریج آن را تکمیل کرده بساختمانهای بزرگ مهندسی زیبا تبدیل نماید، کاخهای با شکوه و آسمان خراشهای خیره کننده بسازد، تا رسد بجائیکه با ابراز عشق و علاقه مخصوص خود آن را بسازمان مسکن تبدیل نموده، بعنوان یک هنر و صنعت ارزنده با دکوراسیون و مبلمان مدروز بجهان بشریت تقدیم میکند.
و در موضوع لباس هم از مراحل استفاده از برگ درختان و از پوست خام حیوانات گذشته و بمرحله قماش میرسد، در اینجا نیز آنقدر عشق و لیاقت از خود نشان میدهد که برای تهیه و پوشیدن لباس آداب و رسوم و قوانین مخصوص تصویب میکند، و سرانجام هم امروز مدسازی را در عالم بعنوان یک هنر ارزندة بین المللی برسمیت میشناسد.
و بازهم وقتیکه فرزند آدم و حوا در بارة بکارانداختن نیروی غریزه جنسی یک رشته مراحل ساده و بیآلایش را پشت سر میگذارد، و بجائی میرسد که دست بتنظیم آداب و رسوم و تصویب قانون میزند بزمها را آراسته، مراسمی برپا میدارد، و سرانجام در مفهوم غریزه آنقدر توسعه میدهد که خودبخود امروز بعنوان یک هنر مستقل از آن یاد میشود و در اطرافش فنون مختلف ادب و موسیقی و عکاسی و پیکرتراشی و انواع رقص و آواز بوجود آمده و سیمای آن را بیش از پیش جلوه گر میسازد، و بازهم وقتیکه انسان در موضوع مالکیت از مرحلة مالکیت چیزهای ساده و ابتدائی بمراحل مالکیت زمین و بردهها میرسد، همینطور با سرعت یکی پس از دیگری این مراحل را پشت سر گذارده تا مالک صنایع سنگین و کارخانجات بزرگ میگردد، و سرانجام نظام سرمایه داری را بدست آورده و آن را مانند یک نیروی لایزال اقتصادی و اجتماعی و سیاسی بکار میبرد، و عاقبت بجائی میرسد که مالکیت ملتها و تودههای بشر را ادعا میکند، و در آینده نزدیک هم از این کره تاریک خاکی بالاتر رفته و بفکر تسخیر سیارات آسمانها میافتد.
و همچنین هنگامیکه نوردیدة ابوالبشر در مقام اظهار شخصیت و لیاقت مراحل گوناگون اظهار شخصیت جسمی را پشت سر نهاده پا بمرحله اظهار وجودروانی میگذارد، و آنقدر توسعه میبخشد که این مرحله بتمام مراحل گذشته شامل میگردد، غذا، مسکن، لباس، مالکیت و غریزه جنسی را تحت فرمان خود درمیآورد.
و همینطور وقتیکه شیرپاک خورده حوا در میدانهای نبرد از مراحل جنگهای تن بتن گذشته و بمرحلة استخدام سنگهای سنگین میرسد فلاخونها را برای کشتن برادر بکار میبرد، و سپس نوبت استخدام تیغ و تیر و سنان میرسد، و کم کم از باروت گرفته تا نیروی سوزان اتم و هیدروژن را بخدمت وامیدارد.
اکنون آن فرصت فرا رسید که از تطورزدگان امروز بپرسیم: آیا پس از طی این مراحل پست و بلند واقعاً حادثة تازه ای رخ داده؟ تغییری در امور فطری پیدا شده؟ چرا و چگونه و برای چه؟ بحثی است بسیار دقیق، باید گوش دل را باز کرد و انصاف را بکار برد.
تفسیرمادی تاریخ فاش میگوید که بکاربردن ابزار باعث شده که انسان این مراحل را یکی پس از دیگری با سرعت اجباری طی کند، زیرا معتقد است که اگر نبود پیدایش آتش انسان کی میتوانست غذای پخته و لذیذ تهیه نماید؟ اگر اختراع دستگاه ریسندگی و بافندگی نبود هرگز نمیتوانست از قماشهای لطیف و زیبا لباس تهیه کند و با این تفصیل بعالم نشان بدهد، اگر بکاربردن ابزار ساختمانی نبود کی و چگونه ممکن بود بنائی استوار بگردد؟ و...
سپس این تفسیرمادی بصراحت میگوید که بکاربردن این بزار یک رشته تغییرات و تحولات حتمی و اجتناب ناپذیری در وجدان و افکار و در اصول و اساس زندگی مردم ایجاد میکند که پذیرش آنها نیز اجباری است، زیرا هنگامیکه بشر بکشف آتش نائل آمد فکرش را در پختن غذا بکار انداخت، و سرانجام در فنون تهیة غذاهای گوناگون و بیرایههای آن کوشید که اگر نبود پیدایش آتش هرگز فکرش باین کارها رسا نبود، وقتیکه انسان دستگاههای ریسندگی و بافندگی را اختراع نمود بفکر افتاد که قماش ببافد، و در این صدد برآمد که بتفصیل لباس و اظهار عشق و لیاقت بپردازد، اگر این اختراع نبود هرگز این کارها از خاطرة بشر خطور نمیکرد، و زمانیکه بکاربردن ابزار قتاله در دسترس بشر قرار گرفت، باین فکر افتاد که آنها را در شکار حیوانات و در نبرد با دشمن استخدام نماید.
و روزیکه بکشاورزی دست یافت فوراً باین فکر افتاد که هرچه زودتر و بیشتر زمین در اختیار بگیرد و بحوزة مالکیت دیگران تجاوز نماید، بشرها را اسیر کند، اسیرها را ببردگی بگزیند، تا در امورکشاورزی بنفع خود بکار وادارد و عاقبت در اثر پیدایش و گسترش ابزار و اختراعات یک رشته نتایج حتمی و اجتناب ناپذیراقتصادی، اجتماعی، روانی و اخلاقی بطور خودکار پشت سر هم پدید آمد.
پس با این حساب ابزار کار و آلات تولید محرک اول و دائمی زندگی بشریت است و بس. این بود خلاصة استنباط تفسیرمادی تاریخ که دیدیم.
حالاً پوشیده نماند که این قضیه باین صورت بسیار براق و فریبنده است، زیرا وقتیکه سبب و نتیجه در یک سلسله اتصالی زنجیر وار پهلو به پهلو حرکت کند، بدیهی است که فریفتن آسان و فریب خوردن آسانتر میگردد، و کسیکه بخواهد یک رشته الهامات شیطانی را بافکار عمومی مردم تحمیل کند و یا خود معتقد باشد که سبب و نتیجه یکی هستند بآسانی بهدف میرسد، بعبارت ساده تر: تنها بقاضی رفتن اینگونه نتیجه میدهد.
اما خوشبختانه این قضیة باصطلاح علمی که باین ترتیب تفسیرمادی تاریخ آن را دست آویز کرده است، صورت علمی دیگری هم دارد که اگر ما بحث خود را دور از این خدعه و نیرنگ خوش سیمائی که علوم و مطالعات علمی روز در قرن بیستم به پیشگاه بشریت تقدیم میدارد عنوان کنیم، بطور یقین رسیدن بآن برای ما خیلی هم دشوار نخواهد بود.
هم اکنون از شیفتگان مذهب مادی برای این پرسشها پاسخ میخواهیم.
1- چرا و برای چه انسان آتش را کشف کرد؟
2- چرا وقتیکه آتش را کشف کرد آن را در پختن غذا بکار بست؟
3- چرا در همان مرز اول یعنی: فقط در پختن غذای ساده توقف نکرد، و بلکه از آن گذشت و مرتب در تهیه غذا بتفنن و تحسین پرداخت؟
4- چرا روزیکه آهن و مس و برنز و طلا و نقره در دست انسان اسیر و نرم شد، کدام محرک اجباری وادارش ساخت که از آنها کارد و چنگال و سایر ابزار غذاخوردن بسازد، و حال آنکه هیچ یک از آنها مانند یک ضرورت روانی اجتناب ناپذیر در اصل غذا داخل نیست؟
بعلاوه کدام محرک اجباری وادارش کرد که از این فلزات برای تزئین سفره استفاده نماید؟ و سرانجام در ساختن و بکاربردن آنها بتفنن بپردازد؟ و بالاتر از همة این ابزار چه رابطة نزدیکی با اصول غذاخوردن دارد؟ همان اصولی که با فکر بشر تصویب شده است، خواه این اصول آداب و رسوم سفره باشد یا کیفیت تقسیم غذا و پرآب مجالس و یا تشخیص پاک و ناپاک و حلال و حرام.
و همینطور چرا بشر دستگاه ریسندگی و بافندگی را اختراع کرد؟ و برای چه وقتیکه اختراع کرد در بافتن قماش و پس از آن در زیباساختن آن را بکار بست؟ برای چه در مرز ابتدائی بافندگی توقف ننمود، بلکه از آن گذشت و خارج از مرز احتیاج بتفنن پرداخت؟
و چه رابطه ایست میان این تفنن که در اثر پیدایش ابزار پدید آمد و میان آن اصولی که بشر در اطراف لباس بوجود آورد؟ اعم از اینکه این اصول تصویب قواعد و تنظیم آداب و رسوم باشد با کیفیت تقسیم آن در میان مردم و مربوط ساختن آن با اصول دینی و اخلاقی و روزیکه بشر ابزاربرنده را اختراع کرد، در درجه اول چرا و برای چه اختراع کرد؟ چرا و برای چه همان مرز ابتدائی توقف نکرد، بلکه از آن تجاوز نمود و به جستجوی وسائل گوناگون جنگی پرداخت؟ آنقدر گشت و کوشید که سر از وادی اتم و هیدروژن درآورد، و سرانجام در ساختن بمبهای اتم و هیدروژن و کوبالت و اشعة مرگ توفیق یافت، و چه رابطه ایست در میان این ابزار و آن اصولی که انسان برای جنگیدن تصویب کرده است؟ گاهی حلالش میداند، گاهی حرام و گاهی هم قوانین و آداب و رسومی برای آن قائل میشود، و همچنین...
آیا در پشت این پرده اسرارآمیز چراغ روشنی نیست که ما را هدایت نماید؟ آیا دلیل روشنی نیست که بشر را از این سرگیجه نجات بدهد؟ آیا این ابزار انسان را پیش میبرد و یا انسان آنها را؟ آیا بشر این وسایل را بسوی هدف میراند و یا آنها بشر را؟
پوشیده نماند که ما هرگز این قضیه را مانند آن معمای مشهور عنوان نمیکنیم که میگوید: تخم مرغ مقدم بر جوجه است، یا جوجه مقدم بر تخم مرغ، زیرا این قضیه که هم اکنون پیش چشم ما است معما نیست و احتیاجی بحل مشکل ندارد، تا بخاطر آن دلها به تپش بیفتند و اندرونها به سوزش درآیند. بر همگان روشن است که حیوان در اصل مسکن در روی زمین شریک انسان است، و بقول «داروین» در بسیاری از امتیازات و در اصل مشترک زندگی شریک او است، تاکنون در طول تاریخش نه چیزی کشف کرده و نه اختراعی از خود به یادگار نهاده.
پس بنابراین، اکتشاف و اختراع یک امیتاز بزرگ بشریت بوده که در فطرت انسان نهفته است.
چولیان هکسلی دانشمند داروین روش در کتابش (انسان در عالم جدید) میگوید: بزرگترین و ارزندهترین امتیاز انسان این است که نیروی تفکر و تصور در اختیار اوست میتواند فکر بکند و نتیجه بگیرد.
و این امتیاز نهفته در نهاد انسان نتیجههای فراوانی دارد و ارزندهترین آنها پیدایش و نمو تقلیدهای روزافزون است، و از پربهاترین نتیجههای این نمو و یا بگو: بهترین مظهر آن این است که انسان در بهترساختن ابزار زندگی و بالابردن قدرت خود استاد است، و بعبارت محلی: بشر در نوسازی ناخوانده ملا است هرچه امروز بسازد فردا بهترش را خواهد ساخت، و واقعاً این تقلیدها و این مهارت در نوسازی همان امتیازاتی است که در میان سایر موجودات زنده سیادت و بزرگی را برای بشر آماده کرده است، و این سیادت هم در عصرحاضر یکی از امتیازات ویژه انسان است.
بلی، همانطور که در کتابهای دیگرم او را معرفی کردهام: یک عالم ملحد و خداناشناس است که هیچوقت رازی از آفرینش را بخدا نسبت نمیدهد و با این وصف این امتیازها را مخصوص انسان میداند، نیرومندی انسان در تفکر و تصور و عشق و علاقه آن بنوسازی و زیباسازی وسائل زندگی و توانائی در بکاربردن ابزار و وسائل موجود بعقیده این دانشمند از خدا بیخبر یک رشته امتیازات روانی در فطرت انسان است.
بنابراین، این امتیازها هرگز مولود بکاربردن ابزار و وسائل نیست، بلکه بعکس بکاربردن ابزار نتیجه وجود چنین سرمایة فطری است، پس علی رغم فلسفة نظری تفسیرمادی تاریخ از این بحث علمی این عالم خداناشناس برای ما روشن شد که در این داستان شبیه بمعمای جوجه و تخم مرغ انسان اصل است، انسان منبع فیوضات است نه ابزار و وسائل تولید، انسان است که از روز اول بسوی کشف و اختراع براه افتاده، چرا و بخاطر چه؟
چولیان هکسلی میگوید که آن امتیازروانی انسان است، به این معنی که در سرشت او این خاصیت نهفته است، بهرسو که رو کند با او همراه است.
ما هم میگوئیم: (و نباید نوکیسههای علم جدید از گفته ما بترسند که مبادا با علم آنان بمبارزه برخیزد، نه بلکه آن را تکمیل کرده و بارور ساخته و از انحراف باز میدارد) آن خدائی که بشر را آفرید تا از طرف خود در زمین خلیفه قرار بدهد، این خاصیت ارزشمند را برایگان در اختیارش قرار داد، زیرا که آن نیز یکی از بهترین وسائل این خلافت است، خدای بزرگ است که کشف آتش را نصیب انسان کرد نه تصادف و اتفاق، باین معنی که عشق و علاقه و توجه بظواهر طبیعت را در سرشت او بیادگار نهاد، تا توانست با فکرتوانای خود از آنها بهره برداری کند.
اگر غیر از این است بعقیده شما آن تصادفیکه آتش را پیش پای انسان سبز کرد و باعت بروز فکر در سر انسان شد تا توانست از آن استفاده نماید، ملیونها بارهمان تصادف همان آتش را پیش پای حیوان نیز سبز میکند، نه درک آتش میکند، نه در باره آن بفکر میپردازد و نه بکارش میزند بود و نبودش برای آن یکسان است.
پس بنابراین، باید قبول کرد که نیروی فکری انسان در فطرت او در سرشت او بودیعه گذارده شده، و روی همین اصل است که قدرت بر اکتشاف و اختراع پیدا کرده و از اینجاست که میتواند ابزار و وسائل را بکار بزند و هر روز وسائل سازندگی بهتری بسازد، چنانکه در فطرت انسان چیزهای دیگر هم نهفته است که جولیان هکسلی آنها را تقلیدها مینامد و ما اصول فطری میخوانیم، و همچنین در نهاد بشر نیروهائی است که بوسیله آنها بآسانی میتواند کارها را با یکدیگر مربوط و هم آهنگ سازد و هر وسیله ای را در جای خود بکار ببرد ما آنها را اصول روانی، اخلاقی، اقتصادی، اجتماعی و دینی مینامیم، و جولیان هکسلی تقلیدها و خاصیتها، و این همان نکته ایست که جواب همة پرسشهای گذشتة ما را بآسانی میدهد، چرا انسان آتش را کشف کرد؟
چرا وقتی کشف کرد در پختن و زیباساختن غذا بکار برد؟ چرا در همان درجه ابتدائی پختن توقف نکرد؟ چرا در اطراف غذا آداب و رسوم و اصول گوناگون ایجاد کرد؟
اما کشف آتش بعنوان یک حادثه و یا وسیله مادی هیچ یک از خواستههای تفسیرمادی تاریخ را نشان نمیدهد، زیرا اگر با سرشت بشر توانائی تفکر و تصور ترکیب نیافته بود، در ابتدای امر ممکن بود انسان بکشف آتش توفیق نیابد و در صورت توفیق ممکن بود در پختن غذا بکار نبرد، آخر چه باعث میشد که حتماً باید در این راه بکار ببندد و نیز ممکن بود وقتیکه در پختن غذا بکار برد در همان مرزساده و ابتدائی بماند، دیگر دست بتفنن و آداب و رسوم نزند و بدنبال آشپزخانه مدرن نگردد.
نه نه، اگر نبود آن انگیزه فطری که قبل از پیدایش آتش در سرشت انسان آماده شده بود، آتش کی میتوانست این کارها را بوجود آورد. آری، نیروی تفکر و توانائی تصور بانسان امکان داد که بآتش دست یافت (و آن یک موهبت اللهی است) و پس از آن انگیزه و عشق سازندگی و تجمل بازی بقیه کارها را بتدریج در طول تاریخ بعهده گرفت.
بلی، این است گره کار و اینجاست دوراهی مشکل (معما چو حل گشت آسان شود).
اکنون از تطور زدگان میپرسیم: آیا معنی این سخن این است که ابزار در صحنه زندگی انسان چیزی را تغییر نداده است؟ هیهات! هرگز ما چنین حرفی نمیزنیم و هیچوقت ممکن نیست آدم عاقل لب بچنین سخن بیهوده باز کند، بدون تردید سیمای زندگی قبل از پیدایش هرنوع ابزار و هرنوع اختراعی از سیمای بعد از پیدایش کم یا زیاد اختلافی خواهد داشت، بخاطر اینکه خودبخود پس از پیدایش برای مردم افکار جدیدی، روابط نوینی، مشاعر و نظامهای جدیدی پیدا میشوند.
(ما در بحث آینده که از تطوراجتماعی و اقتصادی سخن میگوئیم، در این باره بتفصیل گفتگو خواهیم کرد:) زیرا بدیهی است که پس از کشف آتش در روی زمین پیشرفت بزرگی پیدا شد و پس از اختراع تراکتور زمین زیر و رو گردید، و پس از پیدایش باروت چه آتشی که در عالم روشن نشد، و بعد از آمدن نیروی الکتریک دنیا رو بسرعت نهاد، اینها یک رشته تطورها است که پیدا شد، ما هم همانطور که گفتیم، میخواهیم آنها را از یکدیگر تفکیک نموده و تا آنجا که میتوانیم در اثباتش پافشاری کنیم، برای اینکه در نظر ما آن خود یک حقیقت درخشان انسانیت است.
فقط تنها چیزی که مورد مناقشه و انتقاد ما است این است که آیا ابزار در هستی انسان چیز جدیدی بوجود آورده و یا نه؟ انگیزههای فطری نهفته را بیدار ساخته و بکار انداخته، شاید دیگر ابهامی نمانده، فرق این دو صورت از دور پیداست و خود تعیین کنندة مرز است.
پس بنابراین، اگر ابزار در هستی انسان چیز تازه ای ایجاد کند از حق نباید گذشت، حق همانست که تفسیر مادی میگوید، اما اگر انگیزههای درونی و فطری انسان را بیدار کند باید قبول کرد که اصل انسان است، چنانکه تفسیرانسانی میگوید: آیا آتش انگیزة پختن غذا را در وجود انسان ایجاد کرد؟ چرا ظاهر امر اینطور است؟ اما باید دید آن کدام نیروی اجباری است در آتش که بشر را به پختن غذا تحریک میکند؟ بلی، ممکن است که این قضیه باین ترتیب بررسی شود که در تجربههای انسان حادهة دیده شد که آن را دیگران یک امرتصادفی میدانند و ما بحقیقت خود او نسبت میدهیم که عبارت از: قدرت و خواست خدا است، باین ترتیب که آتش روزی نزدیک شکار و شکار نزدیک آتش قرار میگیرد که در اثر آن حرارت در گوشت شکار اثر میکند و بوی خوش آن بمشام انسان میرسد، و بخاطر آنکه در فطرتش استعدادی بوده که این بوی را بپذیرد و این طعم را بچشد، خود را بگوشت کباب شده نزدیک ساخته و استفاده نموده. سپس چون فطرت او دارای نیروی تفکر و تصور است بفکر پرداخته و همان عمل تصادفی را تکرار کرده و بنتیجه رسیده، و در هردو حال این وسیله نوظهور که عبارت از: آتش باشد طوری نبوده که بتواند در باطن نفس انسان چیزی ایجاد کند، چرا؟ فقط یک نیروی فطری نهفته را در نهاد او بیدار و از کمینگاه بیرون آورد و بکار وادار ساخت، و اینجا است که میگوئیم: با پیدایش آتش سیمای زندگی در میدان غذا تغییر یافت، زیرا این وسیله نوظهور فرصتهای روزافزونی را در تهیه غذاهای الوان و لذیذ در اختیار بشر قرار داد و باعث پیدایش فنون جدید گردید.
همه اینها صحیح، اما باید دید اگر در فطرت و سرشت انسان آمادگی پذیرش نبود، آیا آتش با امکانات جدیدش بازهم میتوانست یکی از این کارها را انجام دهد؟ اگر همین آتش بهمین غذای پخته طعمی میداد که برای انسان خوش آیند نبود بازهم آن را قبول میکرد، و بعلاوه اگر آن انگیزه و استعداد نهفته نبود بازهم آتش را در این راه بکار میبرد؟ حقیقتاً که آتش یک رشته امکانات جدید بانسان بخشید، اما برای چه؟ برای بیدارکردن انگیزهها و استعدادهای نهفته او که دائم در انتظار فرارسیدن فرصتها بود که پا بمیدان بگذارد و بفعالیت بپردازد. بلی، ممکن است که فطرت بشر در طول زندگیش متوجه این انگیزهها نشود و نداند که خود دارای چنین استعداد است، و این همان نکتة مهم است که در فهمیدن مطلب آدمی را فریب میدهد، ممکن است که انسان اول متوجه نشود که آتش میتواند برای او غذاهای لذیذ و خوش خوراک آماده کند، ممکن است که این راز را کشف نکند مگر پس از تجربه، اما حتی در این فرض بازهم آخرین مرجع همان فطرت بشر است، زیرا کاویدن و خطارفتن و بازگشتن در انسان و بلکه در حیوان یکی از راههای معرفت و فراگرفتن است، اما باز در هر دو صورت سرانجام از مرز فطرت تجاوز نمیکند، زیرا میبینیم که انسان یک رشته از غذاها را پسندیده و یک رشته را نپسندیده و حال آنکه آتش همان آتش است، یعنی: میدان و اندازة بکاربردن آتش هردو روی خط فطرت قرار دارند، و در طول تاریخ بشر چیزی را از حقیقت فطرت تغییر نمیدهند و بلکه یک نکته فریبنده دیگری هم هست که از ناحیه وسعت و عظمت فطرت انسانیت سر میزند، فطرت انسانی آنقدر وسیع و دامنه دار است که پارة از مردم گمان کردهاند اصلاً مرزی و حدودی ندارد، و روی این حساب گفتند مادام که این فطرت دارای چنین وسعت بیپایان است و همه چیز را در بردارد وجودش ارزش حقیقی ندارد. نه هرگز اینطور نیست غلط پنداشتهاند، وسعت و بزرگی فطرت نمیتواند حقیقت و دلالت آن را باطل کند.
بلی، این اعجوبة خدائی آنقدر وسیع است که اشیاء فراوانی را دربر میگیرد و لکن نه هرچیزی را، زیرا که سرانجام آن خط را مسیرهائی است معین و پیوسته روی همان مسیرها حرکت میکند، همان خط سیرها است که هرجا با چیزهای خلاف فطرت برخورد میکند آنها را دور میریزد و اصرار دارد که دور بریزد، گرچه با فشارهای طاقت فرسا هم روبرو گردد، زیرا میدانیم که خیلی چیزهائی را که استعداد فطری ندارند نمیپذیرد.
و اینجا یک نکتة فریبنده سومی است که از نرمش و خوشروئی فطرت سر میزند. آری آری، این اعجازهستی بخاطر نرمش و خوشروئی روزافزونش در برابر ضربة فشاری که از طرف مخالف بر پیکرش وارد میگردد بسیار صبور و بردبار است، اما با این وصف از یک طرف در مقابل هر فشاری هم اینطور صبور و بردبار نیست، و از طرف دیگر هیچ فشاری را تا ابد تحمل نمیکند و بلکه بعضی فشارها را آنهم بعضی اوقات متحمل است نه همه وقت در ابتدای امر فشار را میپذیرد، اما پس از اندک مدتی برعلیه آن انقلاب برپا میسازد و آنقدر آرام نمینشیند تا سرانجام آنچه را که ناگوار است از خود دور کند.
بر همگان روشن است که تاکنون برعلیه بسیاری از دیکتاتوریها شوریده، بدلیل اینکه آنها وجود فردی انسان را سرکوب میکردند و برعلیه مالکیت دولتی کمونیستی انقلاب راه انداخته، بخاطر اینکه انگیزه فطری مالکیت فردی را سرکوب مینماید، و همچنین برعلیه بسیاری از انحرافات شورش کرده «چنانکه در آینده نزدیک در این باره سخن بتفصیل خواهیم گفت».
اینها همان حقایق تابناکند که از دیدگاه تفسیرمادی تاریخ که «مارکس» و از نظر تفسیر دسته جمعی زندگی بشریت که «دورکیم» ساخته است مستور بودهاند. بلی، هردو تفسیر تاریخ را از خط تسلیم و رضا در مقابل نیروهای پیروز رصد میکنند، و لکن از خط دیگر غافلند، از راه انقلاب، از راه شورش برعلیه نیروهای مخالف و بالاخره از راه پیروزی و چیره گی بر حریف، و آن حقیقت علمی که دور از غرضهای شیطانی است میباید تاریخ را از هردو خط بررسی کند، زیرا هردو خط تاریخ حقیقتاند، بایستی هم از راه تسلیم و رضا و هم از راه شورش و انقلاب، هم از راه سلب و هم از راه ایجاب آن را روی نقشة تاریخ پیاده کرد، آخر هردو راه در هستی انسان موجود و هردو فطری هستند.
هم اکنون بدیهی است که از این مرحله از بحث و انتقاد خود بیک رشته حقایق روشنی میرسیم که سزاوار تفکر است.
1- روشن شد که در تصرفات انسان فطرت پایه و اساس است.
2- ابزار و وسایل جدید در اصل خود زبان گویای فطرتند، (برای اینکه فقط فطرت است که توانائی فکری و تصوری و انگیزه نوسازی و زیباسازی را دارد).
3- با اینکه ابزار در اصل خود زبان گویای فطرتند در عمل نیز قدم بقدم با آن همگامند، برای اینکه انگیزههای نهفته را پیوسته در نهاد انسان بیدار میکند.
4- فطرت در عمل کرد خود چیز تازه ای در هستی انسان ایجاد نمیکند، بلکه فقط کاری که میتواند بکند این است: آن سرمایهایکه پیش از این در نهاد این هستی نهفته است آشکار بسازد.
5- با عمل کرد فطرت سیمای زندگی تغییر همه جانبه پیدا میکند، و لکن این تغییر نیز از پذیرش خواستههای فطرت است و هرگز از حدود آن تجاوز نمیکند.
بلی، این حقایق پنجگانه و حقایق دیگری هم که از فروع آنها است، ممکن است همه را بآسانی در تمام میدانهای نشاط انسانی پیدا کنیم و احتیاجی نباشد که در پیداکردن یکایک آنها همه خطوط فطرت را جستجود کنیم، اما بازهم برای روشن شدن مطلب بعضی از مثالها را در اینجا میآوریم.
نهال انیگزة سفر و سرعت حرکت در اکناف جهان را اختراع هواپیما در وجود انسان ننشاند، بلکه بهتر است بگوئیم که وجود چنین انگیزة نهفته ای در سرشت بشر فرمان اختراع هواپیما را صادر کرد، زیرا قبل از پیدایش هواپیما پیوسته انسان با وسائل گوناگون سفر سرعت حرکت خود را افزون و افزونتر میساخت، برای اینکه انگیزة سرعت در درون او بود دائم میخواست زودتر بمقصد برسد، و حتی اگر عملاً در این کار عاجز و ناتوان میشد بازهم آرام نمینشست، بلکه در خیال خود وسائل ایده آلی خود را خلق میکرد که در یک لحظه کوتاه خیالی او را از این سر دنیا بآن سر دنیان میبرد. پس بنابراین، هواپیما و پشت سر آن موشک همان عالم خیالی بشر را محقق میسازند.
همان عالم آرزوها را که از قدیم در صفحة ضمیر بشریت ترسیم میشد و پیوسته بشر در آرزوی دیدن آن بود زیرپای او میگذارند.
این هم صحیح است که این انگیزة درونی وقتیکه با اختراع هواپیما پا بمیدان عمل گذاشت، تسهیلات و آمادگیهای تازه ای را نیز بوجود آورد که پیش از آن باین ترتیب فکر کسی بآنها نمیرسید، تسهیلاتی در صلح و آمادگیهای دیگری در جنگ پیدا شد که سابقه نداشت، و پشت سر این تسهیلات و این آمادگیها بود که روابط بشریت هم در صلح و هم در جنگ از نو سازمان پذیرفت و مشاعر و افکار فرزندان ابوالبشر رنگ تازه ای گرفت. آری، این یک حقیقتی است بس روشن و همه اختراعات و اکتشافات جدید را با میزان آن میتوان سنجید، زیرا هریک از آنها تسهیلات و آمادگیهائی برای بشر فراهم میکند که پیش از آن با آن تفصیل کسی در باره آنها فکر هم نمیکرد، و لکن انگیزههای فطری همگانی همیشه پیش از هر اختراعی بود و باعث پیدایش آن شدهاند خواه کسی فکر میکرده یا نمیکرده، زیرا هیچ مخترعی نمیگوید: بزودی یک اختراعی خواهم کرد، و سپس در چگونگی استفاده از آن بگفتگو خواهم پرداخت، بلکه همیشه میگوید: من یا ما بشر در نظر داریم یک وسیله بسازیم که فلان عمل را انجام بدهد، پس باید در اختراع آن بکوشیم تا بنتیجه برسیم.
بلی، خط بحث علمی بتنهائی اینطور نشان میدهد که آن خود را بوجود میآورد، باین ترتیب که هر قدمی بطور حتم و اجبار خلاق قدم آینده است و در پشت پرده هدفی، غرضی وجود ندارد، و حال آنکه اینطور نیست و بلکه حقیقت غیر از این است در پشت این پرده دائم انگیزههای فطری فرمان میدهند، همان انگیزهها است که بحثهای علمی را بوجود میآورند، همان انگیزها است که غذای لازم را باین بحثها میرسانند. پرواضح است که انسان در آن قوانین که بحث علمی در شعاع آنها کار میکند هرگز نمیتواند دخالت نماید، نه بخاطر آنکه بشر نمیخواهد بآن قوانین دسترسی پیدا کند، بلکه بخاطر این است که آنها بالاتر از افق نیروی بشرند و هرگز تحت فرمان قدرتش در نمیآیند آنها نوامیس هستیاند، از وظیفه انسان و بلکه از قدرت او نیز بیرون است که بتواند در آنها دخالت کند و پاره از آنها را تغییر بدهد، مالک انحصاری آنها خالق آنها است. پیوسته گوش بفرمان آفریدگار جهانند آنها از عالم ماده بیرونند، بشر مادی در آن عالم ملکوتی چه کاری میتواند انجام بدهد، چرا؟ میتواند در تطبیق عملی در استفاده از نتایج علمی دخالت کند، باین معنی: از آن نتیجههائی که از کشف نوامیس که خدای بزرگ نیروی کشف و تسخیر آنها را برایگان در اختیار بشر قرار داده است، قرآنکریم با زبان شیوا از این معنا گزارش میدهد: ﴿وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِی ٱلۡأَرۡضِ جَمِیعٗا مِّنۡهُ﴾ [الجاثیة: 13] «و آنچه را که در آسمانها و آنچه را که در زمین است همگى را (خدای بزرگ) برایتان مسخّر (و رام) گردانیده است». فقط بشر در تصرف و دخالت آنقدر مجاز است که میتواند اجرا و تطبیق آنها را در هدفهای خود در بکارانداختن انگیزههای درونی خود بکار ببرد.
همان انگیزههائی که پیش از این در نهاد بشر نهفته و منتظر فرصتهای مناسب بودهاند.
بلی، هنگامیکه کشف جدید، اختراع جدید، درهای آفاق جدیدی را بروی انسان باز میکند که هیچوقت بطور تفصیل پیش از این بفکرش نمیرسید، خودبخود او را بیدار خواهد کرد که بپاخیزد و در آفاق جدید چندگامی پیش برود، زیرا این اشرف مخلوقات همیشه و پیوسته میکوشد تا بلکه با انگیزههای فطری خود میدان عمل باز کند، مانند انگیزة اظهارقدرت، اظهارتسلط و بزرگی بردیگران، انگیزة جاویدزیستن و جاویدماندن و اظهار شجاعت و شخصیت و مالکیت. و... و...
اما هرگز در نهاد خود فکری، شعوری پیدا نمیکند که تحت فرمان یکی از این انگیزههای همگانی نباشد، همان انگیزههائی که قبل از پیدایش هر فکری در سرشتش بودهاند، همان انگیزههائی که از طرف خالق بزرگ جهان برایگان در اختیارش قرار گرفتهاند.
بنابراین، هر تطور و تحولی را که اختراعات و یا اکتشافات جدید در وجود انسان نمودار میسازند، عبارت است از: پرورش و گسترش دادن انگیزههای فطری که پیش از هرچیزی در نهاد بشر کمین گزیدهاند، باین ترتیب که پیدایش هر اختراع و هر اکتشافی فرصت مناسبی را برای فعالیت انگیزههای فطری آماده میکند، تا در محیط آرام و بیمانع بطور دقیق آثار خود را در تمام نقاط حساس زندگی نمایان سازد، و هیچ عاقلی نمیگوید که این عمل آفریدن انگیزههای فطری است که پیش از این نبودهاند.
بر همگان روشن است که پرورش و گسترش چیزی و آفریدن و ایجادکردن چیز دیگر است، کودک در روز ولادت با هستی کامل و با کمال نهفته پا بعرصه وجود میگذارد. سپس بتدریج نمو میکند و کم کم هستی خود را اظهار میدارد، اما دیگر چیز جدیدی در وجودش ایجاد نمیشود که پیش از این نبوده باشد، مثلاً: پائی، دستی، گوشی، چشمی بوجود نمیآید، زیرا همه از روز اول موجود بود و لکن بحد کمال نرسیده بود، نمو و پرورش آنها را تا سرمنزل حقیقت و کمال میرساند. سپس پرواضح است که تطور و تقدم در اینجا عبارت است از: حالات نمو و گسترش دادن، نه آفریدن و از عدم بوجود آوردن، هر کشفی و هر اختراع جدیدی نیز این معنا را دربر دارد، زیرا آن تراکتوری که روی زمین را منقلب و تاریخ بشریت را دگرگون ساخت بدون تردید خود یک انگیزه ای بود در نهاد مخترع و این انقلاب را راه انداخت تا انگیزه زراعت و یا انگیزههای دیگری را بیدار کند و بکار بزند، اگر غیر از این بود که خود را در اختراع تراکتور بزحمت نمیانداخت، خود کشف باروت نبود که انگیزة ویران کردن و کشتن و غارت کردن و سوزاندن را در نهاد بشر بوجود آورد، بلکه یک رشته آمادگیهای بیشتری بآن داد در صورتیکه این انگیزهها قبل از کشف باروت در نهاد همان بشر در یک محیط کوچکی زندانی بود و پیوسته در عالم خیال با آرزوهای دور و دراز بازی میکرد، و همین ترتیب هیچ چیزی خارج از مرز محدوده فطرت ایجاد نمیشود، گرچه این مرزها خیلی هم وسیع و دورپایان باشد.
خوب دوستان، هم اکنون بحث خود را در نخستین نوع تطور که عبارت از: ابزار و اسلوبهای تولید است باینجا رساندیم که آن بیدارکردن و بکارانداختن سرمایه فطرت است نه تغییر فطرت، باین ترتیب که با نمو و گسترش دادن آمادگیهای عملی آن را پیوسته بفعالیت وادار میسازد، و این عمل دائم مساحت میدان فطرت را وسیع تر کرده و مدام تشکیلات و سیماهای جدید را بآن عرضه میدارد، اما هرگز عنصر جدیدی را بر آن اضافه نمیکند که در اصل و گوهر آن نبوده باشد، اعم از آنکه بصورت ابتدائی باشد و یا بصورت نهفته و آماده، و همه میدانند که میان نمو و پرورش و گسترش دادن در مرزهای موجود میدان عمل و میان ایجاد و آفریدن امرجدید، در همان مرزهای موجود فرق از زمین تا آسمان است، و همچنین در این بحث باینجا هم رسیدیم که این تطور دائم در شعاع فطرت سیر میکند و از خطوط آن پا بیرون نمیگذارد، زیرا همیشه فطرت از پشت سر آن را ندا میدهد و سرود راه میخواند، اگرچه تطور در این حرکت آمادگیهای فطری را تقویت میکند و آماده تر میسازد، اما تقویت میکند بخاطر اینکه خود فطرت در اصل مشتاق فعالیت و شیفتة کسب قدرت بوده، نه بخاطر اینکه عنصر جدیدی در داخل آن بسازد.
بنابراین، تطور در ابزار و اسلوب تولید هراندازه هم وسیع تر و دامنه دارتر باشد بازهم نمیتواند از مرزهای فطرت تجاوز نماید.
پس اکنون که بحث باینجا رسید ببرسی دومین نوع و مرحله تطور میپردازیم، و آن عبارت است از: تطوراقتصادی و اجتماعی و سیاسی در زندگی بشریت. آری، تطورات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی بزرگترین مرکز جولان تفسیرمادی تاریخ است، زیرا از روز اول در این میدان جولانها داده و سرکشیها و کر و فرهای بسیار کرده، تا بگوید: این قسمت هم از تطوراسلوب تولید بوجود آمده است، و سرانجام بخود اجازه داده و گفته که تطوراسلوبهای تولید ما در همة تطورات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی است.
میگوید: وقتیکه انسان زراعت را کشف نمود و روی زمین را یافت، زیرا دیگر انسان برای زراعت در روی زمین قرار گرفت و بانتظار محصول کشاورزی روزشماری کرد، و حال آنکه قبل از این جریان در بیابانها سرگردان بود پیوسته بدنبال چراگاهی، شکاری، شکارگاهی میگشت و روزها را بشبها میدوخت، و این استقرار یک نتیجه حتمی و اجباری بود که پیش آمد.
و همچنین انسان هنگامیکه در روی زمین استقرار یافت، بناچار باید یک نظم و ترتیب اجتماعی در کار باشد، و روابط این مردم استقراریافته را با یکدیگر نزدیک سازد و اتفاقاً پیدایش این نظم و ترتیب هم نتیجه اجباری استقراریافتن است، در اینجا نیز یک رشته روابط اقتصادی محدودی در اثر گسترش امورکشاورزی پدید آمد، زیرا در این محیط مرتب محصولات کشاورزی تولید میشد که عدهای بیش از احتیاج خود داشتند و عدة دیگر تجار بودند، بناچار میبایست که محصولات در میان این دو طایفه در حال تبادل باشد، و خود این تبادل نیز نتیجه حتمی و اجباری اوضاع کشاورزی است. سپس پیش آمدهای دیگری پیدا شد وو..
و برای بدست آوردن زمینهای کشاورزی و افزایش محصول از یک طرف ستیزههای عالمگیری در میان مردم آغاز گردید، و از طرف دیگر بخاطر تسلط بر زمینهای کشاورزی قتل و غارت و خونریزی در میان مردم متداول گشت، و این جنگ و ستیز باعث شد که یک نوع حکومتی پدید آید و این نابسامانیها را بآرامش و سامان مبدل سازد، به تجاوزات و قتل و غارت خاتمه بدهد و یک نیروئی ایجاد کند که امنیت منطقهها تضمین گردد، و این تشکیلات سیاسی و جنگی هم نتیجه اجباری این نابسامانیها است، و اینجا بود که در اثر جنگهای پی درپی بردهها پیدا شدند و بتدریج بردگی نیز بعنوان یک برنامه اقتصادی و سیاسی و اجتماعی پذیرفته شد و مدت زیادی با اجتماع کشاورزی توام گردید، آنقدر دوام یافت تا عصرتیول فرا رسید و مانند یک نظام اقتصادی و سیاسی و اجتماعی اظهار وجود کرد، و همه اینها نیز نتیجه اجباری و حتمی اوضاع گذشته است. سپس اینجا که رسید بشر دست باختراع ابزار و وسائل تولید زد و از نو روی زمین دگرگون گردید، کارخانجات فراوانی در شهرستانها پدید آمد، و احتیاج سختی بمردان نیرومند پیدا شد که بتواند آنها را اداره کنند، و این مردها هم در دهات زندگی میکردند و گرفتار وضع ناروای تیول بودند و مانند برده با زمینهای کشاورزی خرید و فروش میشدند، احتیاج پیدا شد که برای اداره کردن کارخانجات آنها را آزاد کنند، و در اثر این آزادی بود که جنبش و نهضت بردگان پدید آمد، و این نهضت نیز نتیجه اجباری و حتمی اختراع ابزارصنعتی بود، و پس از این واقعه بتدریج کارگران در کارخانهها دور هم گرد آمدند و سرمایه بفعالیت افتاد و روزبروز رو بفزونی نهاد، تا آنجا رسید که باعث پیدایش یک طبقة استعماری جدید گردید که خیلی خوش ظاهر و بدباطن بود.
این وضع جدید در ظاهر یک نوع نرمش و خوشروئی داشت، اما در واقع بتیولگران نزدیکرت بود و این هم نتیجه حتمی و اجباری پیدایش سرمایه داری بود، و سرانجام در اثر انتقال مردم از مرحله کشاورزی بمرحله صنعتی، چنانکه سابق هم اشاره کردیم یکباره اخلاق و مفاهیم اجتماع دگرگون گردید، و یک ستیزه و کشمکش سیاسی دامنه داری میان دو گروه استعمارگر و استعمارزده در گرفت که خیلی عمیق و شدید بود، زیرا هر گروهی میخواست قانون را بنفع خود تفسیر کرده و در مصالح خود بکار اندازد، و این هم نتیجه حتمی و اجباری صنعتی شدن بود و هنوزهم این ستیزه عالمگیر در این سیاره خاکی پا برجا است، تفسیرمادی تاریخ میگوید که این وضع فعلی نیز باید به نتیجه حتمی و اجباری خود برسد. سپس تفسیرها یا بگو: مذاهب در این نتیجه باختلاف برخوردهاند، مذهبی را عقیده بر این است که این نتیجه اجباری، کمونیستی است و مذهب دیگر میگوید: نه اشتراکی است، مذهب سومی میگوید: نه این است و نه آن، بلکه تعاون و همیاری است، و سرانجام همه مذاهب ادعا دارند که دموکراسیند، و این یک سیمای حق بجانبی است بظاهر خیلی منطقی، مرتب، منظم و قانع کننده، و با این وصف چون نیک بنگری از اول در ساختمان آن شکستهائی هست بس چشم گیر، اولاً: همة اینها هر تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی را با تغییریافتن اسلوبهای تولید تفسیر میکنند.
چنانکه سابق هم گفتیم که مارکس و انگلس در این باره چه صراحت لهجه ای دارند؟ «مارکس» فاش میگوید: فقط اسلوب تولید است که در زندگی مادی اوصاف عمومی را برای کارهای اجتماعی، سیاسی، معنوی در صحنه زندگی معین میکند، و باز میگوید:
این شعور و فهم مردم نیست که وجود آنها را مشخص مینماید، بلکه بعکس وجود آنان مشاعر و وجدانشان را معین میسازد، «انگلس» میگوید که فقط تولید و تبادل محصولات تولیدی محکمترین اساسی است که هر نظام اجتماعی میتواند بر آن تکیه کند.
بنابراین، درمیابیم که آخرین وسائل هر گونه تغییرات و تحولات اساسی را نباید در عقول مردم و در سعی و کوشش آنان در بدست آوردن حق و عدل دائمی جستجو کرد، بلکه در آن قسمت از تغییرات باید جستجود کرد که در اسلوبهای تولید و تبادل محصولات تولیدی پدید میآید. و بنابراین، در قاموس این دو مردکمونیست: هیچ سببی غیر از تطور و تحول اسلوبهای تولید یافته نمیشود.
مثلاً: آنان برای هیچگونه نمو و فعالیت طبیعی در سازمان نفس انسانی و در ساختمان اجتماعی ارزشی قائل نیستند، همان نمویکه تطورات اسلوبهای تولیدی یکی از مظاهر آن بشمار میرود.
بنابراین، همانسان که نفس بشر با ابراز آماده گیهای عملی خود از راه پیدایش وسائل و ابزار زندگی دائم در حال نمو و پرورش و گسترش است، چنانکه «چولیان هکسلی» میگوید: همانسان هم با بدست آوردن امکانات و آماده گیهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی پیوسته در حال نمو و پرورش و گسترش است، همان آماده گیهائی که از روز اول در فطرتش نهفته است.
«چولیان هکسلی» در کتاب خود (انسان در عالم جدید) میگوید: خاصیتهائی که انسان بوسیله آنها از سایر موجودات ممتاز شده، همان خاصیتهائی که اگر آنها را نفسانی بخوانیم بهتر است که روحی بدانیم، از این سه خاصیت ذیل سرچشمه میگیرند.
1- قدرت انسان در تفکرخصوصی یا عمومی.
2- قدرت انسان در پدیدآوردن وحدت و هم آهنگی در عملیات عقلی، بخلاف حیوان که دارای چنین قدرتی نیست.
3- وجود واحدهای اجتماعی در زندگی بشر مانند قبیله، ملت، حزب، کلیسا که همه اینها دارای آداب و رسوم و فرهنگ مخصوصی هستند، و روی این اصل وجود تنظیمات اجتماعی، سیاسی، دینی، اخلاقی و اقتصادی از خواص نفسانی انسان است، و یا بهتر بگوئیم: این خاصیتها همه در سرشت بشر آمیختهاند، نه اینکه تحولات اسلوبهای تولید آنها را بوجود آورده، چنانکه در وهله اول در شعاع تفسیرمادی تاریخ بچشم میخورند، بلکه تطور و تحولات اسلوبها چیزیکه میتواند انجام دهد این است که در بعضی مواقع شکل و سیمای خاصی بآنها میدهد، و تاکنون مکرر گفتهایم فرق است، میان ایجاد و تشکیل.
آری، فرقی است بسیار بزرگ و روشن. بنابراین، وقتیکه نفس را اصل بدانیم، آن قدرت را دارد که خود را حد اقل با بیش از یک سیما نشان دهد، اما وقتیکه اسلوبهای تولید را اصل بگیریم، بناچار باید بگوئیم که شکل و سیمای اجباری تفکیک ناپذیری بزندگی میبخشد، و ما اندکی پس از این خواهیم دید که فرصت نظری دارای حقیقت درخشان دورپایانی است در زندگی بشریت که از بیان و تفسیرش همة تفسیرهای مادی تاریخ عاجزند و ناتوان، اما اکنون نمیخواهیم قبل از وقت سخنی بگوئیم.
بلی، واقعاً که تنظیمات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی ووو... یک خاصیت بزرگ و نفسانی هستند برای انسان، و از اینجاست که همة آنها در نمو و پرورش و گسترش در مقابل فطرت را مند و فرمانبر، و حتی خود نمو و پرورش نیز یک خاصیت نفسانی است و هرگز محتاج نیست که از خارج نفس تفسیر شود «فقط میتوان گفت که موهبت بزرگی است از طرف پروردگارجهان در اختیار بشر» و این یک حقیقت انکارناپذیر است که نمو و پرورش نیز دائم بغذا و خوراک احتیاج دارد و لکن این هم غلط است، اگر بگوئیم که غذا در اصل نمو و پرورش خاصیت جدیدی ایجاد میکند که قبل از این نبوده، چرا؟ فقط غذا میتواند آن امکانیات عملی را که در فطرت نهفته است برای بهره برداری آماده نماید، و از اینجا است که فاش و بیپرده میگوئیم: نمو و گسترش تنظیمات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و تشکیلات پیچیدة آنها یک خاصیت و امتیازفطری هستند در نهاد انسان، و این امتیازفطری با نمو و پرورش و گسترش اسلوبهای تولید همه جا همگام و هم عنان است، اما نه مانند سبب و مسبب و علت و معلول، بلکه مانند دو نیروی همگام و هم هدف همه جا باهمند و هردو از یک اصل سرچشمه میگیرند، و آن هم عبارت است از: فطرت خداداده.
و این نکته هم ناگفته نماند، این هم آهنگی مانع از آن نیست که در جزئیات کار آنها رابطة علت و معلولی پیدا نشود، ممکن است پارة از نتیجهها با یکدیگر این رابطة را داشته باشند، اما در پیشرفتهای عمومی و همگانی کمال بیانصافی است که اسلوبهای تولید را علت و سبب تطوراجتماعی و اقتصادی و سیاسی بدانیم، و بعکس تطوراجتماعی و اقتصادی را علت و سبب تطوراسلوبهای تولید ندانیم، زیرا این دو مورد هیچ امتیازی از هم ندارند و باجی بهم نمیدهند، پس چه بهتر و چه شایسته تر که هردو را با یک میزان بسنجیم، و هردو را مانند دو نیروی همگام و هم هدف بدانیم که از یک اصل سرچشمه میگیرند و در یک مسیر حرکت میکنند، و آن هم عبارت است از: فطرت و خط سیر مشترک فطری.
و اگر جز این فکر بکنیم چگونه میتوانیم یک رشته ضرورتهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را نادیده بگیریم که باعث پیدایش یک رشته اسلوبهای جدید و مترقی تولید شدند، و همچنین چگونه میتوانیم یک رشته اسلوبهای تولید را نادیده بگیریم که باعث پیدایش یک رشته تنظیمات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی شدند؟
و در خاتمه چگونه میتوانیم قبل از همه احتیاجات فطری بشریت را نادیده بگیریم که از اول پشت سر این تحولات و این تنظیمات محرک و باعث اصلی بشمار میآیند.
آری آری، انگیزه و احتیاج فطری بشر درهم زیستی اجتماعی بیکدیگر باعث شده که اجتماعی پدید آید، تا جوابگوی این انیگزة عمیق فطری باشد که در نهاد بشر است.
بلی، وقتیکه اجتماع در هرشکلی که پدید آید، بمقتضای فطرتی که آن را بوجود آورده مرتب احتیاجات افزون شده و گسترش خواهد یافت، بخاطر اینکه خالق فطرت آن را سرشار از قدرتها، استعدادها و تطورها و پیشرفتها آفریده، و هریک از اینها مستلزم یک رشته کارهائی است که باید انجام بگیرد و انجام گرفتن آنها نیز بمقدماتی نیازمند است، و همین قدر تا اجتماعی پا برجاست این مقدمات و این استعدادها نیز پا برجا خواهند بود. این قرآنکریم است که میگوید: ﴿وَجَعَلۡنَٰکُمۡ شُعُوبٗا وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوٓاْ﴾ [الحجرات: 13] «ما شما را شعبه شعبه، و قبیله قبیله قرار دادیم تا (بآسانی) با یکدیگر آشنا شوید». بنابراین، نمو و پرورش و گسترش انسان بصورت شعبهها و قبیلهها خود یک عمل حتمی حکیمانه ایست که از اراده و خواست خدای توانا سرچشمه میگیرد، و کاری است که از مجرای فطرت جاری گردیده، همان فطرتی که خدا آفریده و این انگیزهها را در آن بودیعه نهاده، تا در وقت مناسب نمو کند و پرورش یابد و مأموریت خود را انجام بدهد، و این برنامه نه از تطور و تحولات اسلوبهای تولید سرچشمه گرفته و نه از ضرورتهای دیگر که خارج از چهارچوپ نفس بشریتاند.
بدیهی است خاصیت نمویکه کودک شیرخوار را پرورش میدهد و بسرحد کمال و جوانی میرساند، (و حال آنکه یک خاصیت روانی است، یعنی: در صمیم فطرت کودک است) عیناً همان خاصیت است که اجتماعات کوچک را نمو میدهد و میپروراند و باجتماعات بزرگ و بزرگتر تبدیل مینماید، باین ترتیب که عشیرهها و خانوادهها را نمو و پرورش میدهد و بقبیله تبدیل میکند و قبیلهها را میپروراند تا ملتی را بوجود آورد، و بهمین ترتیب: روابط میان مردم را پرورش میدهد تا از شکلهای ساده و ابتدائی بشکلهای بزرگ و پیچیده درآورد، و در اثناء این پرورشها و گسترشها است که پای اسلوبهای تطورزدة تولید باز میشود، و خودبخود مانند مهمان ناخوانده براریکه اجتماع تکیه میزند، و چنان بجای آن مینشیند که گوئی: این مسند برای آن ساخته شده و مانند یک نیروی فعال با عقربة زمان پیش میرود، یکی را میپذیرد و دیگری را طرد میکند، از یکی با آغوش باز و گرم استقبال میکند و دیگری را با خونسردی و بیاعتنائی پس میزند، و با فرمان فطرت در خط سیر دورپایان فطری حرکت میکند و پیش میرود، و در جبهة نمو و پرورش و گسترش نیز گوش بفرمان فطرت است و بس. در این جبهه در میان تطور و تحولات تولید و تطور و تحولات اجتماع رابطة سبب و مسبب و علت و معلول رد و بدل میگردد، گاهی تولید علت تشکیل اجتماع و گاهی دگر اجتماع علت پیدایش تولید میگردد، و سرانجام سرچشمة هردو بیکجا منتهی میشود و آن دریای خروشان فطرت است که زمام نمو و پرورش و گسترش را دراختیار دارد.
بر همگان روشن است که اختراع ابزارتولید باعث پیدایش اجتماع صنعتی گردید، اما انگیزه بشریت در بکاربردن نیروها از یک طرف، و انگیزه انسانها در ازدیاد تولید برای اینکه همة مشکلات و احتیاجات جامعه را برطرف سازند از طرف دیگر، باعث اختراع ابزارصنعتی گردید و پشت سر این و آن پیوسته فطرت بیپایان بشریت فرمان میدهد، یک فرمانده با قدرتی است که با آسانی میتواند تمام نیروها و استعدادها و ابزارها را بسیح نماید، و همچنین بآسانی میتواند هرروز نیروها و ابزارها را عوض کند و بجای آن نیرو و ابزار بهتر و زیباتری بکار بزند.
سپس در این میان یک رشته نظامهای اجتماعی وجود دارد، مانند نظام ازدواج و تشکیل خانواده که هیچگاه از تطور و تحولات اسلوبها بوجود نیامده، زیرا هرچه با دقت بنگریم میبینیم که آنها یک رشته نمو و پرورش و گسترش اجتماعی محض است از اجتماع شکار بوده، در ظلمات متراکم تاریخ بوده و همینطور تا اجتماع گله داری و کشاورزی و صنعتی کشیده شده و علی رغم نابودی و ویرانی سازمان انسانی که در قرن درخشان بیستم بشریت را تهدید میکند و فطرت انسانها را درهم میریزد، (اندکی پس از این در این باره سخن خواهیم گفت). هنوزهم ازدواج و تشکیل خانواده در عالم دو نظام درخشان طبیعی و فطری است که نظامهای دیگری مانند لاابالی گری و بیبند و باری و مباح و همگانی شمردن غریزه جنسی از شعاع آنها پدید میآیند، و مانند یک بیماری واگیر بشریت را بآلودگی و نابودی میکشانند، مانند بیماری تطور که گریبان گیر انسان قرن بیستم است.
جان، سخن اینست که آن ادعای پوچ و ناجوانمردانهایکه «دورکیم» ارائه دادة و آن پرونده ناپاکی که این ناجوانمرد باز کرده، و خیال کرده که نظام ازدواج و نظام خانواده از مسیرفطرت دورند هنوز پا در هوا است، و تاکنون نتوانسته دلیلی، شاهدی در این دادگاه نشان دهد، (بزودی در فصل آینده در این باره سخن خواهیم گفت) با این بیان روشن شد که تطور و تحولات اسلوبهای تولید بتنهائی علت پیدایش نمواجتماعی و اقتصادی و سیاسی نبوده، آنسان که (مارکس) و (انگلس) و سایر شیفتگان تفسیرمادی تاریخ گمان کردهاند، بلکه آن نیز یکی از سببهای متعدد است.
بلی، این یک حقیقت انکارناپذیر است که تطور و تحولات اسلوبها در سیمای زندگی بشریت تغییراتی میدهند، اما خوشبختانه حتمی و اجباری نیست، نزدیکترین و بارزترین مثال در این باره این است که اسلوبهای تولید در قرن درخشان بیستم پیش ملتهای بزرگ و بگو: پیش متولیان بشر یکسان و یکنواخت است، و با این وصف در کشورهای غربی با سرمایه داری همگام است، در کشورهای شرقی با کمونیستی هم عنان اگر بدقت بنگریم فاصله این دو رژیم ناپاک در تشکیلات زندگی اجتماعی و اقتصادی و سیاسی از زمین تا آسمان است، بلکه از آن هم روشنتر این است که روسیة کمونیست اسلوبهای تولیدمادی را از اروپای سرمایه داری فرا گرفت، و حال آنکه خود تازه از فضای مسموم تیول و از ظلمات کشنده جهل و نادانی که در سایه عنایت سلاطین تزار نصیبش گردیده بود بیرون میآمد، نه در عالم صنعت تجربه داشت و نه در ابزارصنعتی دارای اطلاعات بود، هنگامیکه نظام خود را در شعاع مذهب فکری مخصوص خود ایجاد کرد و مقرر داشت که یک جنبش صنعتی بسیاربزرگ و دامنه داری بوجود آید، آن اسلوبهای تولید را که پیش از پیدایش این نظام در اروپای سرمایه داری موجود بود بکار بست و لکن نه مانند اروپائیان سرمایه دار، بلکه از اول اصول و مبادی و هدفهای خود را بدست آن سپرد، و همانطور که این اسلوبها در جهان غرب برای بارزش رساندن شخصیت فردی بکار رفت، در روسیه بعکس برای ابطال شخصیت فردی و اثبات شخصیت اجتماعی کمونیستی بکار رفت.
و در نتیجه شوروی کمونیزم مالکیت فردی را الغاء نمود و احزاب سیاسی را تار و مار کرد و حکومت باصطلاح دموکراسی سلطنتی تزار را از صفحة روزگار برانداخت و بجای آن حکومت دیکتاتوری (پروتالیا را) اعلان کرد.
مسخره آمیزتر از همه این است که (مارکس) بهوای انگیزههای باطلش حرکات حتمی و اجباری تاریخی را که بعقیده وی براساس مراحل حتمی و اجباری نمواقتصادی و اجتماعی و سیاسی پایه ریزی شد چنان پنداشته که طولی نمیکشد، رژیم کمونیستی در اروپای غربی بخصوص در انگلستان مانند یک نتیجه حتمی و اجباری پیشرفتهای صنعتی و مبارزات طبقاتی را در میان کارگران و سرمایه داران با خشونت و بیرحمی آغاز خواهد کرد، و اتفاقاً نتیجه حقیقی که هیچ اجباری هم درکار نیست غیر از این شد، زیرا که روسیة شوروی کمونیست یکسره از مرحله تیول پا بجهان کمونیستی نهاد، بدون اینکه بمرحله سرمایه داری باصطلاح خود حتمی قدم بگذارد، و هنوزهم انگلستان در مرحله سرمایه داری خود ثابت قدم مانده است.
و بعلاوه گاهی هم هست که پیدایش تغییر در سیمای زندگی بشریت در میدان اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بهچ وجهی با تطور و تحولات اسلوبها ارتباط ندارد، مانند نظام اسلام.
آخر کدام قدرت مادی بود؟ و کدام تغییراسلوبهای تولید بود که در جزیرة العرب و در تمام عالم پدید آمد؟ و بطور حتم و اجبار باعث شد، تا پیامبر اسلام محمد بن عبدالله ظهور کند و مردم را بسوی اسلام دعوت نماید و آمدن دین جدید را نوید بدهد.
دلباختگان تفسیرمادی تاریخ میگویند که عرب در این جزیرة سوزان مراحل اجباری را پشت سر گذاته تا بمرحله حتمی قبیله رسیده بود، و تازه مرحله تشکیل امت و ملت فرا رسیده بود که میخواست وارد آن شود.
بنابراین، ظهور محمد ابن عبداللهص یک امرطبیعی و با طبیعت حادثهها نیز سازگار و پاسخگوی این تطوراجباری و ضروری بود.
و با اینکه این سخن نادرست و ابلهانه است، و ما برای اینکه بحث را ادامه بدهیم آن را میپذیریم و میگوئیم: صحیح است (نزدیک شده بود که عرب از قبیله بملت تبدیل شود،) بسیارخوب از شما تطورزدگان میپرسیم:
آیا اسلام فقط دین ملت عرب بود؟ چگونه میتوانیم چنین ادعائی را صحیح بدانیم؟
و حال آنکه در مکه پیش از آنکه بسوی مدینه حرکت کند و پیش از آنکه دولتی تشکیل بدهد، و قبل از آنکه از اجتماع انصارخبری و از بسیج نیروهای مادی و اجرائی اثری باشد، و پیش از آنکه جز چندنفر تبعید شده گانی که در درهها زندگی میکردند و از خانه و کاشانه و دوست و آشنا دور افتاده بودند کسی بوی ایمان بیاورد، هنوز نه پایگاهی دارد، نه حمایت کننده ای و نه انتظار میرود که در آیندة نزدیک داشته باشد، مرتب اعلان میکند که اسلام دین خصوصی و انحصاری نیست چگونه این ادعا را صحیح بدانیم؟
و حال آنکه قرآنکریم با این حال آشفته و در این وضع تاریک در سورة قلم از نخستین آیاتی است که نازل شده با صدای رسا میگوید: ﴿وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکۡرٞ لِّلۡعَٰلَمِینَ ٥٢﴾ [القلم: 52] «این قرآنکریم (و این اسلام) جز یک فرمان همگانی خدا برای همه عالمها نیست».
و همچنین در سورة سبا که در مکه نازل شده و هنوز اسلام پشت و پناهی پیدا نکرده از این هم روشنتر میگوید: ﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰکَ إِلَّا کَآفَّةٗ لِّلنَّاسِ بَشِیرٗا وَنَذِیرٗا﴾ [سبأ: 28] «ما تو را نفرستادیم مگر برای همه مردم که آنان را نوید بدهی (از رحمت پروردگار) و بترسانی (از خشم و غضب او)».
و همینطور است آیة دیگری از سورة اعراف که در مکه آمده چنین گزارش میدهد: ﴿قُلۡ یَٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ إِنِّی رَسُولُ ٱللَّهِ إِلَیۡکُمۡ جَمِیعًا﴾ [الأعراف: 158] «بگو: ای مردم! من پیامبر و فرستاده خدایم بسوی همه شما».
سپس بازهم میپرسیم از شما: آیا اسلام دین ملت عرب است؟ و حال آنکه پیامبر اسلام فاش میگوید: مردم همه یکسانند مانند دندانههای شانه عربی را بر عجمی و عجمی را بر عربی برتری نیست، مگر با تقوی و پاکدامنی.
آیا بازهم میتوان گفت: این دعوت برای تشکیل دادن ملت عربی است و یا دعوتی است بسوی انسانیت همگانی؟
ای شیفتگان تفسیرمادی تاریخ! ای دلباختگان نقش و نگار عالم مادی! آیا همه مراحل حتمی و اجباری تاریخ شما اینطور است که یکباره عرب از مرحله قبیله بمرحله انسانیت باید برسد، آنهم در ظرف چندسال؟ بدون اینکه مراحل دیگری را طی کند؟ شما که میگوئید: ملتها از قبیلهها تشکیل مییابند، آیا مجرد این جهش مساویست با نظامهای فکری، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بدون اینکه تغییرمادی رخ بدهد؟ و یا تحولی در اسلوبهای تولید پدید آید؟
آخر آنروز منطق اجتماع منطقی نبود که اسلام میگفت، بلکه ستیزه و مبارزات پی گیری در میان اسلام و منطق اجتماع درگرفت و سرانجام اسلام پیروز شد و بتدریج با قدرت ملکوتی خود آن منطق شیطانی را از صفحه ضمیر مردم پاک کرد، در منطق محیط و اجتماع آنروز زن چنان بیارزش و بیارج بود که در مقام حیوانات جای داشت، گاهی در روز ولادت زنده بگور میگردید و گاهی با بدیمنی و شومی از او استقبال میشد، وقتیکه دخترخانه بود با بدبختی و بیچاره گی و تیره روزی دست بگریبان بود و اگر بهمسری و همخوابگی کسی انتخاب میشد مانند چهارپایان با خرید و فروش انتخاب میگردید.
اصولاً وضع رقت بار زن در آن جامعه کسی را ناراحت نمیکرد حتی زنان هم با این حال تباه خو گرفته بودند، مردی در این محیط تاریک پیدا نبود که وضع دیگری برای دختران نازدانه حوا درنظر بگیرد نه تنها در شبه جزیره عربستان، بلکه در تمام نقاط عالم در این روزگار پر از ننگ بود که اسلام آمد، آمد و گفت: هرکس کار نیک انجام بدهد خواه مرد و خواه زن او در شمار مؤمنان است، و برما لازم است که زندگی پاک و شیرین بر وی عطا کنیم، آمد که بگوید: پروردگارشان بخواستة آنان پاسخ داد که کار هیچ کسی را چه مرد و چه زن بیپاداش نمیگذارم، یعنی: همة شما بشر پارة تن یکدیگرید، فرقی ندارید همه در اصل کلی انسانیت باهم شریکید، اسلام آمد و در آن محیط آشفته با آوازبلند ندا داد که ای مردان! مردانه زندگی کنید، با زنان خود با خوشروئی و نیکوئی رفتار نمائید و تنها باین اعلامیه قناعت نکرد، بلکه آداب و رسوم و قانون و مقرراتی نیز تصویب نمود.
اسلام آمد و بر این گروه ستمدیدة از بشر، بعلاوه مساوات در اصل انسانیت و بعلاوه مساوات در پیشگاه خدا حق مالکیت و تصرف داد. این قرآنکریم شیرین سخن است که میگوید: ﴿لِّلرِّجَالِ نَصِیبٞ مِّمَّا تَرَکَ ٱلۡوَٰلِدَانِ وَٱلۡأَقۡرَبُونَ وَلِلنِّسَآءِ نَصِیبٞ مِّمَّا تَرَکَ ٱلۡوَٰلِدَانِ وَٱلۡأَقۡرَبُونَ﴾ [النساء: 7] «مردان را از اندوخته پدر و مادر و خویشاوندان (پس از مرگ آنها) حصه و نصیبی است، و زنان را نیز از اندوخته پدر و مادر و خویشاوندان (پس از مرگ آنها) حصه و نصیبی است». ﴿لِّلرِّجَالِ نَصِیبٞ مِّمَّا ٱکۡتَسَبُواْۖ وَلِلنِّسَآءِ نَصِیبٞ مِّمَّا ٱکۡتَسَبۡنَ﴾ [النساء: 32] «مردان را از کسب خود حقی و زنان را نیز از کسب خود نصیبی است». و این یک حقی است که دولت آزادیخواه فرانسه تا قرن بیستم نتوانست آن را بزنها عطا کند.
منطق جامعة آن روز این بود که پیروزی همیشه باید از آن قوی باشد نه صاحب حق، و یا بگو: شعار جامعه این بود که قوی و زورمند پیروز است، نه حق و حقیقت و تحول عرب از قبیله بملت حتمی و اجباری هم نبود که این منطق را تغییر بدهد، زیرا بسیاری از ملتها هنوزهم در این سیاره خاکی هستند که این منطق در میان آنها حکم فرما است، در این روزگار تاریک اسلام آمد و هر حقی را بصاحبش داد فقط بخاطر احترام انسانیت، نه بخاطر اینکه طرف دارای قدرت و نفوذ است و یا صاحب جاه و مقام. این حق را برایگان در اختیار فرزندان آدم و حوا گذاشت، اگرچه مسلمان هم نبودند حق هر نامسلمانی را که در اجتماع اسلام و مسلمانان میزیست محترم شمرد. آری، آیة از سورة نساء در باره یک نفر یهودی نازل شده که در آن اجتماع مظلوم شده و بناحق توسط یک منافق مورد تهمت و افترا قرار گرفته بود، و گروهی از منافقین مدینه پشت به پشت هم داده و او را بباد تهمت گرفته بودند که یار و یاوری نداشت، و از آیاتیکه در این باره نازل شده این آیة است که میگوید: ﴿وَمَن یَکۡسِبۡ خَطِیَٓٔةً أَوۡ إِثۡمٗا ثُمَّ یَرۡمِ بِهِۦ بَرِیٓٔٗا فَقَدِ ٱحۡتَمَلَ بُهۡتَٰنٗا وَإِثۡمٗا مُّبِینٗا ١١٢﴾ [النساء: 112] «از هر کسی خطائی و گناهی بزرگ سر بزند، و سپس آن را بگردن یک آدم بیگناه بگزارد جرم و گناه بزرگی را مرتکب شده است»، اشاره بهمین یهودی بیگناه است.
آن روز منطق اجتماع این بود که رهبر قبیله را وقتیکه ملت بوجود میآمد آنقدر بزرگ میشمردند که بمقام خدائی میرساندند مقام غیرمسئول میدانستند، کسی را جرئت نبود بگوید: «بالای چشمت ابرو است» این منطق نه تنها در عربستان بود، بلکه منطق همة عالم این بود. در این تیره روز بود که ناگهان اسلام خورشیدوار درخشید و در میان این ملت درک سیاسی را آنقدر بالا برد که یک فرد از مسلمانان به عمر بن خطاب t که سختگیرترین زمامدار راه حق در تاریخ اسلام است میگوید: بخدا اگر در تو کجرفتاری احساس کنیم با شمشیر راستت خواهیم کرد. سپس عمر t از سخن متهورانه ناراحت نمیشود، بلکه شکر خدا بجا میآورد که افرادی در حوزه زمامداریش پیدا شدهاند. آن روز منطق گویای جامعه کرامت و جوانمردی عرب را فقط در مداحی و ثناخوانی و سرودن اشعاری میدانست که کاروانیان شب رو عربستان با خواندن آنها راه میپیمودند و فقط بدرد مباهات میان قبیلهها میخورد، اما توجه بر فقیر و مسکین، توجهی که از منبع انسانیت سرچشمه بگیرد از شهرت طلبی و مباهات و اظهارشخصیت و ریاکاری دور باشد، در این اجتماع تاریک خیلی کمیاب بود، در این میان اسلام آمد و اصرار شدیدی در توجه و رسیدگی بفقیران و درماندگان کرد، پافشاری عجیبی نشان داد که از مال خدا حقوق فقرا را باید پرداخت، باید اکرامشان کرد، باید رسیدگی و مواسات نمود، حتی اسلام این فرمان را مستقیماً بخود پیامبر متوجه میسازد، و حال آنکه در وجود پیامبر اکرم r احتیاجی بچنین فرمانی نبود، چون در این قسمت او با بهترین و عالیترین اخلاق انسانی آراسته بود. قرآنکریم خطاب به چنین پیامبری میگوید: ﴿فَأَمَّا ٱلۡیَتِیمَ فَلَا تَقۡهَرۡ ٩ وَأَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلَا تَنۡهَرۡ ١٠﴾ [الضحی: 9- 10] «اما بر یتیم تو جواب رد نگوی، و اما سائل و بیچاره را مأیوس مگردان». متوجه ساختن این فرمان بخود پیامبر برای این است که اهمیت مطلب را بمردم بفهماند.
آن روز منطق اجتماع و منطق همة عالم این بود: برده داران و برده فروشان را آقا و صاحب عزت و احترام میدانست و برده گان را با حیوانات یکسان حساب میکرد، توهین، عذاب، شکنجه و احیاناً کشتن آنان حسابی نداشت، در این روزگار تاریک ضدانسانی بود که اسلام آمد و دختر عمه پیامبر گرامی اسلام ص را که یکی از دختران اشراف قریش سرکش است، بازدواج زید که برده ای بود درآورد.
و همچنین برده گان را آنقدر بالا برد که فرماندهی ارتش پیروز خود را بدست آنان سپرد، و حال آنکه بزرگان عرب واحدهای این سپاه را تشکیل میدادند و این پیامبر اسلام است که فاش میگوید: هرکس بردة خود را بکشد ما او را میکشیم، هرکس گوش و دماغ برده خود را ببرد، ما هم مقابله بمثل خواهیم کرد، این احترام برای این نبود که کسی خواستار بزرگداشت آنان شده بود، و همچنین اینطور نبود که در وضع اقتصادی و روابط تولید و ابزارتولیدی کوچکترین تغییری پدید آمده و باعث این عمل کریمانه شده بود.
آن روز منطق اجتماع این بود که مالکیت فردی نباید مرزی داشته باشد، تحت قانونی و ضابطه ای نباید باشد، باید هرکه زورش بیش، ملکش بیشتر باشد، در این روزگار قانون نشناس بود که اسلام آمد و باین مالکیت نابسامان سر و سامان داد، سامان نوینی و ترتیبی خاص داد که تا عصرحاضر دنیا از آن بیخبر بود. البته بعد از آنکه با جهنم سوزان عصرتیول و سرمایه داری روبرو گردید، و از دست تیولگران بیانصاف و سرمایه داران ستمگر شربت ناگوار شکنجة روحی و جسمی چشید، در این عصر آشفته بود اسلام آمد و گفت: مال، مال خداست و ملت وکیل او، و فرد نیز در این میان وظیفه ای دارد باید انجام بدهد، حقوقی دارد باید دریافت کند و حقی را نیز باید بپردازد، اگر عقلش ناتوان گردید و یا از پرداخت حق سرپیچی کرد این حق بجماعت، بملت برمیگردد که صاحب اول حق است. سپس اسلام راه توزیع ثروت را بطورآشکار و حکیمانه نشان داد تا ثروت در دست عدة معدودی ثروتمند غیرقانونی انباشته نگردد، و ثروت پرستان آن را گوی بازی سیاسی روز قرار ندهند.
منطق اجتماع آن روز همة بیعدالتیها و بیقانونیها را برسمیت میشناخت، اسلام آمد و این منطق خشک و عدالت نشناس را لغو کرد، و منطق دیگری که از مرزهای منطق محیط و بلکه از محیط منطق همة عالم دور و نسبت باجتماع آن روز، و بلکه نسبت بهر اجتماعی خیلی غریب و بیگانه بود بیادگار نهاد، و هرگز سخن خود را یک رشته مبادی و قوانین خیالی پا در هوا قرار نداد، و بلکه یک امرواقعی و محسوس قرار داد که در پیکره بشر جنبنده نمودار گردید، بشری که دائم در روی زمین میجنبد و لکن دلش بسوی آسمانها متوجه است. پس بنابراین، از طوفان دیده گان تطور میپرسیم: آیا این عمل حکیمانه چگونه انجام شد؟
آیا کدام ضرورت تاریخی و کدام تفسیرمادی میتواند این اعجوبه هستی را در تاریخ انسان تفسیر و بیان کند؟ چرا؟ فقط یک چیز از عهده این رسالت میتواند برآید و آن این است که بگوئیم: وقتیکه انسان ایمان صحیحی بخدا داشت و دلش را اعتقاد سالم آباد کرد بآسانی میتواند از این معجزات بسازد، و این یک نمونه و نمودار واقعیت است که با یک ضربت قاطع همة تفسیرهای مادی را باطل میکند.
آری آری، آن یک نمونه ای از عالم واقعیت است، نه از عالم خیال و نظر، نموداری است از وقایع تاریخ و تفسیرش نیز بیمانند تفسیری است که تفسیرمادی تاریخ با آن روبرو است و تلاش میکند که دست رد بر سینهاش بزند و اتفاقاً سرانجام خود را نابود خواهد کرد.
این تفسیر بیمانند میگوید که در این میان رابطه ایست میان انسان و خدای او ناگسستنی و اعتراف دارد که قدرت بیپایان خداست که واقعیت روی زمین را تشکیل میدهد و اداره میکند، قدرت لایزال خداست که انسان اول را بسوی کشف آتش و اختراع ابزار رهنمون ساخت، قدرت و خواست خداست که بشر را بسوی تشکیل قبیلهها و ملتها گسیل داشت، تا یکدیگر را بآسانی بشناسند و با اسرارهستی و رازآفرینش آشنا شوند، هیچ سببی در کار نیست جز خواست خدا که بشر چنین کاری را انجام بدهد، و آن خود خداست که با عنایت بیپایانش انسان را بسوی اسلام توجه و بسوی تشکیل یک سازمان عالی و اجتماعی بینظیر در پرتو اسلام سوق داد.
هیچ سببی و علتی درکار نبود جز خواست خدا که انسان چنین کاری را انجام بدهد، نه تطوراسلوبهای تولید درکار بود و نه نمو باصطلاح طبیعی اجتماع.
اگرچه هدایت انسانیت بسوی اسلام و سوق دادن بشریت بتشکیل چنین سازمان بینظیر اجتماعی برافکار و اندیشههای نهفته فطری تکیه کرد، همان افکار و اندیشههائی که آفریدگارجهان در فطرت بشر بودیعت نهاده است، و حال آنکه همة تفسیرهای مادی تاریخ از خدا و قدرت خدا غافلند و دخالت مستقیم خدا را در زندگی بشریت ابلهانه میدانند.
این تفسیرهای شیطانی زندگی انسان را ناشی از یک حادثة خودرو و خودساخته میپندارند، و یا مخلوق یک رشته اسباب مادی و شرایط محیط وجودش میخوانند، عجباً این چه تفسیر خطاپیشه ایست که از بیان حقایق وجود عاجز است و بازهم بازارش گرم و پرمشتری، واقعاً آن حماقتی را که (داروین) بارمغان آورد و اعلام داشت که تفسیر شئون زندگی بوسیله خدائی که موجودات باراده و خواست او بستگی دارد، مانند این است که یک عنصرخارجی را در یک وضع میکانیکی دخالت بدهیم شگفت آور است.
آیا این سخن احمقانه نیست؟ ابلهانه نیست؟ یا خودحماقت نیست؟ اکنون هرکس میخواهد وقایع تاریخ، وقایع زندگی، وقایع و اسرارآفرینش را بدون دخالت این عنصر باصطلاح خارجی تفسیر و بیان کند مختار است، اما باید بداند که این چنین تفسیری جز چندگامی بیش نخواهد رفت، و پس از این چندگام هم با پای شکسته در راه خواهد ماند، همانسان که داروین ماند.
و دخالت دادن این عنصر باصطلاح بیگانه هرگز قوانین علم، قوانین طبیعت، قوانین ماده و قوانین اجتماع و اقتصاد را لغو نمیکند، چنانکه علم جهان غرب با کمال حماقت چنین میپندارد، نه نه، هرگز، ممکن نیست چنین فاجعه ای رخ دهد، بلکه بعکس این قوانین را تکمیل و تصحیح و نیرومندتر میسازد و همه را در سیاق حادثهها بطور صحیح رهبری مینماید و قدرت میبخشد.
سپس این راز هم پوشیده نماند که تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی، مانند تطورعلمی هرگز نمیتوانند انسان را از فطرتش بیرون برانند، زیرا پرواضح است که مردم هرکجا که باشند و در هرحالی که باشند دائم گوش بفرمان فطرتند و سرانجام هم بسوی آن بر میگردند، هر اختراع جدیدی که رخ میدهد مردم را بطور سرسام آوری تکان میدهد و افکار و مشاعر را آنچنان آزاد و عنان گسیخته میسازد که خیال میکنند با پیدایش این اختراع به عالم جدیدی رسیدهاند، عالمی که از هرجهت با عالم قبلی اختلاف فاحش دارد، بعالمی پا نهادهاند که افکار و مشاعر گذشته در آن حکومت ندارد، بعالمی پا نهادهاند که گوئی جنبه نوظهوری از نفس بشریت در آن فرمان میراند که پیش از این وجود نداشت. سپس با گذشت زمان کم کم این حرارت رو بکاهش میرود و بتدریج سرد میگردد، و مردم وجود عادی خود را درمییابند و بآرامی بسوی فطرت خود باز میگردند، و بکارهای عادی و آمال و آرزوهای خود میپردازند، به بحث و جستجوهای خود ادامه میدهند، و بخوراک و پوشاک و لباس و مسکن و غرائزجنسی میپردازند، بازهم انگیزههای مالکیت و ستیزه جوئی و اظهارشخصیت را در نهاد خود بیدار میکنند، از مرگ و نابودی میترسند از زندگی جاوید دم میزنند، و بهمین ترتیب تحولات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی نیز مردم را در زندگی تکان میدهد، افکار و مشاعر آنان را بشکل جدیدی درمیآورد، اما سرانجام آنان را از مدار فطرت بیرون نمیکند.
پس بنابراین، در اجتماع عشیره و قبیله و در تشکیل ملت و اجتماع انسانی و همچنین در اجتماع چوپانی و کشاورزی و در اجتماع صنعتی و حکومت پاپ و کلیسا، یعنی: در امپراطوری مقدس و در حکومت دموکراسی و حکومت طبقة معین و حزب معین انسان از مدار وسیع فطرت خود خارج نمیشود، بهرسو که رو کند بازهم در مدار فطرت است، در انگیزههای فردی و اجتماعی، در انگیزة ابرازشخصیت و آزادی در انگیزة سلبی و ایجابی و خلاصه در انگیزههای مالکیت و حب جاه و جلال و شجاعت و ستیزه و جنگ و جدال بشر اوضاع و احوال گوناگونی بخود میگیرد و بازهم در مدار فطرت است.
نرمش و خوشروئی و وسعت فطرت دلیل بر این نیست که فطرتی وجود ندارد، چنانکه دورکیم و تفسیرمادی تاریخ خیال کردهاند: بهترین دلیل بر وجود فطرت انقلاب فطرت است، برعلیه چیزهائی که با طبیعتش سازگار نیستنتد و این یک انقلاب طبیعی است که احتیاج بدلیل و برهان ندارد و علت و سبب نمیخواهد. آری، تفسیرمادی تاریخ وسائل و علل انقلاب برده گان را در قرون وسطی دست آویز میکند و میگوید که این انقلاب در نمو و تشکیل اجتماع صنعتی و احتیاج کارخانجات بوجود کارگران و ضروری و اجباری بودن آزادی برده گان زمین، یعنی: تیول شده گان برای کارکردن در کارخانهها نهفته بود، وقت و فرصت مناسب بطور خودکار فراهم میشد، و این فطرت بشریت است که سرانجام هیچ نوع عبودیت را نمیپذیرد، گرچه دهها و صدها سال هم در مقابل آن رام و رام شده باشد.
پس بنابراین، این تفسیرمادی انقلاب مشهور برده گان را در عصرقدرت رومیان که برهبری «اسپارتاکوس» قهرمان آزادی معروف انجام گرفت چگونه تفسیر میکند؟ آنجا که نه از اجتماع صنعتی خبری بود و نه از تطوراسلوبهای تولید اثری، تا اجتماع را برای آزادی برده گان بخواند.
این همان انقلاب بزرگی است که ارکان امپراطوری کهن سال روم را بلرزه درآورد، اشتباه نشود معنای این سخن این نیست که ما سیستمهائی را که بطور مستقیم در وقت پیدایش اجتماع صنعتی باعث آزادی برده گان تیول گردید بیاثر میدانیم نه هرگز هرگز، بلکه معنای سخن ما این است که این انقلاب را با همین وضع مولود فطرت انسان میدانیم، همان فطرتیکه دائم در انتظار فرصت مناسب بود و برای ابراز وجود خود روزشماری میکرد.
معنای آن این است که ما باین ترتیب پیروزی انقلاب دوم را پس از آنکه انقلاب اول در عصرامپراطوری روم با شکست بزرگی روبرو گردید بیان و تفسیر کنیم، اما شکست و پیروزی چیز دیگر است، غیر از دلالت و توجه فطرت است، دلالت در هردو حال شکست و پیروزی یکی بیش نیست، و همچنین تفسیرمادی تاریخ وسایل و علل پیدایش استعمار را دست آویز میکند و میگوید: استعمار در بطن سرمایه و سرمایه داری خوابیده، و در سودجوئی و بازاریابی برای بمصرف رساندن محصولات تولیدی نهفته است، پس از آنکه محصول انباشته شد فرصت مناسبی است برای بیدارشدن این دیو پست نهاد که خودبخود بیدار میگردد، هرگز در انحراف فطرت نیست که منجر بغلبه و تلسط و استعمار دیگران بشود.
پس بنابراین، معنای آن استعمار مشهور روم چیست که مدتها احزاب و ملتها را اسیر ساخت؟ قرنها خون انسانها را مکید و درآمدها را غارت کرد؟ و بخاطر اینکه خود بتنهائی از لذتهای بیکران بهره برداری کند، عیاشی و خوشگذرانی را بحد کمال برساند، مردم را به بدترین وضعی گرفتار ساخت، فقر، مرض، جهل و نادانی را بجان آنها انداخت و از خون ملتها حمامها ساخت و از تماشای این طوفان لذتها برد.
بازهم اشتباه نشود معنای این سخن این نیست که آن رشته اسباب و علل را که بطور مستقیم باعث نزول بلای استعمار جدید گردید نادیده میگیریم، بلکه معنای آن این است که آنها را فقط بانحراف فطرت باز گردانیم و مرتبط بسازیم، باین ترتیب که هرساعت از انحراف برگردد استعمارها را سرکوب میسازد، استعمار نخستین را دفع کرد و هم اکنون با استعمار عصر میجنگد.
سپس مذهب کمونیزم بسیار کوشید تا بلکه فطرت بشریت را در موضوع مالکیت فردی از مسیر خود منحرف سازد، و در این راه از انواع فشار و شکنجه و از بکاربردن آهن و آتش و تفتیش عقاید و از همة وسائل پلیسی استفاده کرد، و این همان حقیقتی است که خروشچف بآن اعتراف نمود، وقتیکه پس از مرگ استالین از عهد وی سخن میگفت.
پس با این همه تلاشها سرانجام نتیجه چه شد؟ نتیجه این شد که باز کشت قهقرائی از طرف حکومت پلیسی کمونیست آغاز گردید، و بتدریج با فرمان عقب کرد بسوی فطرت بشریت برگشت تفاوت کارمزد کارگران از یک طبقه و در یک عمل برسمیت افتاد.
و مالکیت فردی در مواد مصرفی قانونی گردید و خروشچف اعتراف نمود که اگر جلوگیری از مالکیت فردی ادامه یابد کارها از جریان خواهد ماند، چنانکه در مزارع کشاورزی دولتی آنطور که باید کار طبق برنامه پیش نرفته، محصولیکه از مزارع خصوصی بدست آمده از مزارع دولتی بدست نیامده، اینها بترتیب قدمهائی است که رژیم کمونیست طبق فرمان فطرت بعقب برداشته است. هیهات که جز این باشد! آن فطرت خدائی است هرچه باشد آخر سر بآنجا خواهد کشید، در حالات اعتدال و انحراف بازگشت همه بسوی فطرت است.
این اعجوبه هستی حدود تطورات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را در اثناء نمو و پرورش خود معین میسازد، و بخاطر وسعت و نرمش و خوشروئی که دارد هر تطوری را آزاد میگذارد تا بهرشکلی که خواهد درآید، و لکن آخر سر در حدود فطرت خود باعتدال برگشته و به فرمان فطرت گوش میدهد.
و عاقبت خلاصة بحث ما در باره تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی عبارت از: همین حقایق روشن بود که دیدیم و شنیدیم، و باین نتیجه رسیدیم که با تطور در اسلوبهای تولید بیارتباط نیست، اما این رابطه رابطة علت و معلول نیست که وجود یکی وجود دیگری را بطور حتم ایجاب کند، بلکه فقط رابطه همراهی و همگامی است و با تبادل رابطة سببیت از هردو طرف گاهی آن علت پیدایش این است و گاهی بعکس، و همچنین باین نتیجه رسیدیم که تطور از خاصیت نمو و پرورش و گسترش فطری که در سرشت هستی انسان است سرچشمه میگیرد، و مادام که در راه نمو و پرورش یک مانع و عایقی غیرطبیعی قرار نگیرد براهش ادامه میدهد، و خلاصه باین نتیجه رسیدیم که با این وصف از هرجهت شکلها و سیماهائی که بخود میگیرد حتمی و اجباری نیست، و این نکته را نیز دریافتیم که خواه این تطور را بطور مستقیم ناشی از دخالت قدرت و خواست خدا بدانیم، چنانکه در دیانتهای آسمانی و بخصوص در اسلام است و یا اینکه بطور غیرمستقیم بقدرت و خواست خدا نسبت بدهیم، و از طریق حرکت نیروهای نهفته در فطرت بدانیم که خدا در گنجینة فطرت بودیعت نهاده است، سرانجام در آخرین طوافش خواهیم دید که بازهم براساس فطرت استوار و برگشتش نیز بسوی فطرت و پایگاه فطرت است، و در آخر کار بهرشکلی و سیمائی که درآید میتواند از حدود و مرزهای فطری خارج نگردد. پس بنابراین، تطور تغییریافتن شکل و قیافه هستی انسانیت است، نه اصل و گوهر هستی.
تاکنون بحث ما در بارة تطور اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بود، و بخواست خدا توانستیم هرسه قسمت را بطور آشکار به فطرت و نیروها و استعداهای نهفته بشریت بازگشت بدهیم، و علی رغم این تطورات ثبات و آرامش فطرت را بآسانی بیان کردیم و هم اکنون قبل از آنکه بدو قسمت دیگر، یعنی: تطورروانی و اخلاقی بپردازیم، میخواهیم یک حقیقت بسیار عالی و با ارزش را بیان کنیم که ممکن است با این همه تلاشها بازهم در پرده ابهام مانده باشد و آن این است که ما هرگز نمیخواهیم بطور کلی ارزش تطورعلمی و یا اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را لغو کنیم، و هرگز نگفتهایم و تا ابد هم نخواهیم گفت که این تطورات در واقعیت زندگی چیزی تغییر نمیدهند، هرگز این سخن گفتنی نیست که و هیچ عاقلی چنین حرفی را نمیزند، گوینده آن مانند کسی است که بگوید: کودک شیرخوار در همه اوضاع و احوال درست مانند یک مرد رشید و بالغ و شجاع است، ما هرگز چنین مطلب ناسنجیده را درنظر نداشتیم و تا ابد هم نخواهیم داشت، بلکه منظور ما این است که حقیقت این تطورها را بطوری بیان کنیم که از دور خود را بیپرده نشان بدهند، فقط چیزی که هست میخواهیم بگوئیم که سرچشمه همة آنها فطرت است و بس، و خود فطرت هم بخواست و اراده و قدرت بیپایان خدا بستگی دارد، ما میخواهیم بگوئیم که پس از پیدایش هر اختراعی و هر اکتشاف جدیدی سیمای زندگی بطور کلی تغییر مییابد بدون تردید، و پس از پیدایش هرگونه تحولات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی شکل و قیافه زندگی عوض میشود بدون شک، و مردم هم دارای یک رشته مشاعر و افکار و تصورات نوظهوری میشوند که قبل از این وجود نداشت، چنانکه روابط فیمابین مردم هم روی پایه همین افکار و مشاعر و تصورات جدید استوار میگردد بدون حرف و حدیث، اما عوض شدن سیمای زندگی هرگز فطرت انسان را تغییر نمیدهد و نمیتواند هم بدهد، و این همان نکتة باریک است که ما مرتب آن را تکرار میکنیم و در تکرارش هم اصرار داریم.
جان، حقیقت این است که بگوئیم: سیماهای تغییریافته ناشی از فطرت ثابت است، باین ترتیب که فطرت پیوسته ثابت و محور زندگی است و سیمای زندگی در مدار این محور ثابت با تغییرات گوناگون در حرکت است و هردو هم تغیر و هم ثبات دارای حقیقت و دارای دلالت مخصوصند، بدون اینکه باهم تعارض داشته باشند و رو در روی قرار بگیرند، زیرا هردو حقند و هرگز حق با حق تعارض و ستیزه نمیکند، مگر در فهمهای کوچک و افکار نارسا که نمو و پرورش دائمی در جسم و جان و عقل کودک یک حقیقت درخشانیست دارای ارزش و دارای دلالت روشن، و با این وصف در نهاد کودک نیز همان خطوط اصلی فطرت و انگیزههای فطری وجود دارند که در نهاد مرد بالغ و رشید، یعنی: با اینکه قیافهها متعددند، اما در اصل و گوهر هیچ فرقی نیست. کودک میترسد، مرد بزرگ هم میترسد، کودک امیدوار است، مرد بالغ نیز امیدوار است، کودک در جستجوی غذا و خوراک است، مرد رشید و بزرگ هم، کودک مبارزه میکند، مرد هم مبارزه میکند، کودک فکر میکند، مرد بالغ هم فکر میکند، کودک در زندگی زحمت میکشد، مرد بالغ نیز زحمت میکشد.
پس بخوبی پیداست که همه خطوط اصلی و انگیزههای اساسی فطرت در نهاد کودک موجود است، همانسان که در بشر بالغ و رشید منتهی در کودک بصورت ابتدائی و یا بگو: بطور نهفته، و سپس بتدریج نمو میکند و نمو میکند تا بحد کمال برسد، و بهمین ترتیب زندگی بشریت نیز با صورت کاملتر در فطرت بشریت نهفته است، و سپس در مراحل مختلف نمو و پرورش مییابد و با قیافههای گوناگون و سیماهای رنگارنگ متشکل میگردد و خود را نشان میدهد، و در نتیجه حقیقت خود را بپیروی از هر تحولی پشت سر هم آشکار میسازد، و همه قیافهها نیز هریک آینه تمام نمای هستی دورپایان انسان است، پس حالا که سخن از بیان تطوراسلوبهای تولید یا بگو: از تطورعلمی بمعنای کلی کوتاه شد و از تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی و از ارتباط آنها و از اندازه و ارزش ارتباط آنها و اندازة استقلال نسبی آنها، بحد کافی سخن گفتیم هم اکنون از تطورروانی و پس از آن از تطوراخلاقی سخن میگوئیم، و ممکن هم بود که در آن واحد از هردو بحث کنیم، بدلیل اینکه در میان آنها نوعی رابطه وجود دارد، اما مانند رابطة تطوراسلوبهای تولید و تطوراجتماعی، اقتصادی و سیاسی رابطة کاملی نبود، چون هریک در میدان عمل خود دارای تخصصند، چنانکه بخواست خدا در ضمن بحث بیان خواهیم داشت.
منظور ما از تطورروانی اندازة نمو و پرورش روح و روان آدمی است، از جهت مشاعر و افکار تصورات و اصول و ارتباطات وجدانی بطور کلی با آن همه وسعت و عظمت که در آنست، و منظور ما از تطوراخلاقی تطور و تحولات اصول اخلاقی است، در میدان مخصوص خود از جهت حکومت و نظارت بر اعمال و کردار انسان که خطا است یا صحیح، حلال است یا حرام، با ارزش است یا بیارزش، و از جهت اینکه خود انسان تا چه حدی میتواند این امور را مراعات کند. پرواضح است که در دید اول یک نوع رابطه دقیقی میان نمو و پرورش روانی و نمو پرورش اخلاقی دیده میشود، و لکن با این حال در اینجا نیز یک نوع تخصص وجود دارد که آنها را از یکدیگر تفکیک میکند، زیرا گاهی میبینیم که نفس و روح انسان از جهت قدرت مشاعر و وجدان، و همچنین از جهت عظمت و وسعت وجدان پرورش یافته و پیشرفته است، و سپس در همان حال از جهت جنبههای اخلاقی دچار انحراف گردیده، و بعکس گاهی هم میبینیم که از ناحیه اخلاقی پرورش صحیح یافته و براه راست افتاده، اما از ناحیه روانی صغیر است و بکمال نزدیک نشده، و بهمین جهت برای هریک بحث جداگانه باز کردیم و اندازة ارتباط و استقلال هریک را بیان کردیم.
تطور روانی فطرتاً در گوشه و کنار روح انسانی دائم بسوی نمو و پرورش و کمال پیش میرود و آن یک حرکت فطری است در روح، مانند حرکت نمو و پرورش در جسم. بنابراین، هیچ احتیاجی ندارد که از خارج از مدار خود تفسیر گردد، احتیاج بتفسیر از خارج نیست، مگر تفسیریکه شامل همه شئون انسان و شامل این هستی دورپایان بشریت باشد، و آن تفسیرهمگانی این است که هر موجودی بمقتضای نیروها و استعدادهائی که خدا در گنجینة فطرتش بودیعت نهاده حرکت میکند، و بمقتضای قدرت پروردگار که هرگونه نمو و حرکتی را و هر کیفیتی را در این نیروها و در این استعدادها بکار برده بخط سیر خود ادامه میدهد.
تفسیر مادی تاریخ همه جا پیشرفت مادی، یعنی: پیشرفت در اسلوبهای تولید را محور تطورروانی قرار میدهد، و در این راه بیک آرایش ظاهری و فریبنده استناد میکند و آن این است که در نظرش پیشرفتهای علمی و آن چیزهائی که از این پیشرفتها سرچشمه میگیرند، از قبیل تطور و پیشرفت سازمانیهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی روح انسانی را بطور خودکار پرورش میدهند، بدلیل اینکه میگوید: روح بشریت جز سایه و انعکاس تطورمادی نیست. بنابراین، هرگاه این واسطة مادی ترقی کند، ترقی روح و روان بشریت نیز بطور حتم با آن همگام است، و این همان آریش ظاهری و فریبنده است که ما میگوئیم.
بلی، از حق نباید گذشت که پیشرفت علمی یک نوع کمک و مساعدت به نمو و پرورش روح میکند بدون تردید، زیرا کودکی که در قرن بیستم بخصوص در نیمة دوم آن پا بدنیا نهاده و اطرافش را سینما، رادیو، تلویزیون، هواپیمای مافوق صوت، بمبهای مرگبار و ابزارهای صنعتی بس دقیق و پیچیده پر کرده است، و همچنین شبکه بندی اجتماعی پیچیده و شبکه بندیهای دولتی و محلی که هر لحظه بیک شکلی درمیآیند، ساعتی رو بسوی صلح دارند که گوئی عالم سرشار از صلح و صفا شد، و ساعت دیگر رو بسوی جنگ دارند که گوئی جهان ویران گردید، همه و همه در اطرافش حلقه زدهاند، بدون تردید این کودک در معلومات عمومی خود در پارة از مشاعر و افکار و تصوراتش به نمو و کمال نزدیکتر است از آن مرد بالغی که در قرن دهم و یازدهم میزیسته، اما اگر معتقد باشیم که این کودک در مجموع روح و روان خود از هرجهت از آن مرد بالغ ده قرن پیش کاملتر و پخته تر است خطا رفتهایم و خود را فریب داده ایم، زیرا آن کودک هرچه باشد بازهم بزندگی از دریچة فکر و روح کودکی مینگرد، خواستهها و تصوراتش بازهم کودکانه است، اما این مرد بالغ بشری است تجربة زندگی دیده، و در مجموع روح و روانش پرورش یافته و بکمال نزدیک شده، و آن اندازه که فرصت و شرایط زمان و مکان اجازه داده و آن اندازه که سازمان جسمی و اجتماعیش ایجاب کرده بزرگ شده است، دیگر در محیط کارش و در خواستههای خود کودکانه فکر نمیکند، آنچه را که در اختیار دارد ببازی کودکانه نمیگیرد و دلالتی را که از این مثال استخراج کردیم خیلی روشن است.
گمان نکنم جای تردیدی باقی نماند. بلی، حقاً که پیشرفت علمی در نمو و پرورش بعضی جنبههای نفس انسانی بسیارمؤثر است، اما بتنهائی چنین قدرتی را ندارد که اندازه گیری نمو و پرورش و پیشرفت آن را کاملاً اداره کند، بخاطر اینکه آن قسمت از پیشرفت علمی که بنمو روح کمک میکند، آن اندازه وسعت و گسترش ندارد که همة احتیاجات روانی بشر را برآورده سازد و قرن بیستم در این سیاه چال افتاد، وقتیکه پیشرفتهای علمی چشمهای آن را خیره کرد چنان واله و شیدا شد، بخیالش که در همة کارها بهترین قرنها است، زیرا سریعترین و شدیدترین پیشرفتهای علمی در این قرن پیدا شده، و تاکنون تارخ نشان نمیدهد که تا این حد قوای طبیعت و نیروهای عالم هستی تحت فرمان بشر قرار گرفته باشد، و این گمان غلط چشمهای آن را کور ساخت که نتوانست عیوب خود را دریابد، عیوب اخلاقی و عیوب روانی خود را درک کند، واقعاً این قرنیکه این همه در علم پیش تاخت، این همه معلومات اندوخت، اتم شکافت، بمبهای مرگبار را در هوا رها ساخت و با کواکب و سیارات آسمانها جنگید، هنوزهم در بعضی جهات زندگی با روح و روان کودکانه زندگی میکند، و در بعضی جهات دیگر با روح نزدیک ببلوغ جوانی و در قسمت سوم با روح حیوانی، بدون اینکه دارای قوانین عالم حیوان باشد، و بدون اینکه تحت فرمان عالم طبیعی حیوان درآید، و همة این علم بتنهائی یعنی: بدون توجیه و رهبری، روحی و اخلاقی معین هرگز نمیتواند آن قسمت فاسد شده از نفوس بشر را اصلاح نماید، بلکه بعکس این قبا بقامت آن آراسته است که این آتش سوزان را این آتش فساد را دامن بزند افروخته تر سازد، بخاطر اینکه هنوز مغرور است، هنوز مرتب آتش غرورش زبانه میکشد خیال میکند راهی که میرود صحیح است، قرآنکریم از این غرور کاذب چنین گزارش میدهد: ﴿قُلۡ هَلۡ نُنَبِّئُکُم بِٱلۡأَخۡسَرِینَ أَعۡمَٰلًا ١٠٣ ٱلَّذِینَ ضَلَّ سَعۡیُهُمۡ فِی ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا وَهُمۡ یَحۡسَبُونَ أَنَّهُمۡ یُحۡسِنُونَ صُنۡعًا ١٠٤﴾ [الکهف: 104] «بگو (ای پیامبر!): آیا بشما خبر بدهیم از کسانی که در عمل و کردارشان زیانکارترین مردمند، آنان کسانی هستند که در زندگی دنیا کوششهایشان تباه گردید و تلاشهایشان بهدر رفت، و هنوزهم خیال میکنند که کردارشان زیبا است»، هنوز خیال میکنند که کارنیک همین است که آنان انجام میدهند.
این پیشرفتهای روزافزون علمی، این دستگاههای الکتریکی، این سردخانهها و گرمخانههای برقی، انسان مصنوعی، مغزالکترونی، این دکمه ای را که فشار میدهی کارخانه بزرگی را بگردش درمیآورد، با فشار دکمه ای دیگر غذای حاضر و آماده لبیک گویان در خدمتت حاضر است، درست مانند جنی در داستانهای قدیم.
یا با گرداندن پیچی موسیقی نرم و لطیفی پرده گوشت را نوازش میدهد، و یا اطاق و خوابگاهت را روشن و یا گرم و یا خنگ میسازد، این پیشرفتی که در یک چشم برهم زدن تو را از این سوی جهان بآن سوی جهان میبرد، بآسانی صدای آنسر عالم بگوشت میخورد آنطرف را تماشا میکنی و در کارهای آن شرکت میکنی، بوسیله رادیو، تلویزیون و تلفن بیسیم دریچههای متعدد عالم برویت باز است، چیزهائی را تماشا میکنی که در عالم خیال هم بنظرت بسختی میرسید، چیزهائی را میبینی که اگر همة عمرت را در سفرهای دشوار بکار میبردی ممکن نبود، و حال آنکه هم اکنون تو در جای خود نشسته و باستراحت پرداخته ای و این همه تماشا داری، درست مانند جنی در داستانهای قدیم، و خلاصه عالمی بسوی تو میآید و تو آرام مینشینی.
آن پیشرفتیکه آفاق را شکافت و انسان میلیونها میلیون نجوم و کواکب را دید، حرارت آنها را سنجید، حجم و ابعاد آنها را بدست آورد، فلکها را رصد کرد، و سپس دفعتاً بسوی آنها پرید و هر آن میخواهد در زمین آنها فرود آید، آیا این همه پیشرفت در روحیة قرن بیستم چه اثری گذاشت؟ بطوفان کشید یا بآرامش؟ دیگر بس است از اخلاق سخن نگوئیم که سر برسوائی میزند.
آری، این روح حقیریکه دائم کرامت انسان را بیارزش میشمارد، و هرگز طاقت ندارد که در میدان معرفت، در میدان مشاعر و وجدان و در میدان دورپایان تفکر قدمی بردارد، بلکه فقط بمانند دیوانگان همیشه میخواهد که کارها را سطحی و سهل و آسان بگیرد، درست مانند یک مرغ دیوانه که میخواهد از روی زمین دانه بچنید.
این فکرکوچک و نارسائی که در قضاوت بر امور نمیتواند نظریة کلی و قاطع بدهد، و اصولاً برای دیدن چنین نظریه ای طاقت دید ندارد، و بلکه دائم میخواهد در هرکار کوچکی نظریة آنی و ناچیز بدهد و بگذرد، بدون اینکه در ساختمان هستی و سازمان حادثهها حقیقت آن را جستجو کند.
این فکرمصنوعی بیارزشی که بر مشاعر و افکار و اعمال آدمی نشاط مصنوعی میدهد، درست مانند نشاط ابزار و وسایل الکتریکی دکمة ای را فشار میدهی اعمالی پشت سر هم انجام میگیرد، دکمه دیگری را فشار میدهی افکاری، مشاعری، بکار میافتد که نزدیک بافکار چهارپایان و بلکه گاهی بیارزشتر است، زیرا اعمال حیوان تحت قانون و برنامه فطری از حیوان سر میزند برخلاف این انسان مصنوعی.
این مادیت پرستی دربست که همة درهای روحی را میبندد، و بال و پر انسان را آنچنان سنگین ساخته که گوئی بر زمین چسبیده و قصد پرواز آزاد ندارد، و بلکه قدرت پروازش سلب شده دیگر نمیتواند بپرواز درآید.
این واقعیت بیماری که دائم در میان مرزهای آنی زندگی میکند و هرگز نمیتواند از مرز لحظه تجاوز نماید، و خودداری میکند از تصورکردن و حتی از خیال پروردن تا مبادا بتصور کمال برسد و پی بحقیقت آن ببرد.
این ظاهربینی و ظاهرپرستی که همیشه مشاعر را در محدوده این جسم کوچک حبس میکند و هرگز بعواطف انسان نظری ندارد، همه و همه محصول این پیشرفت باصطلاح روحی است در قرن درخشان بیستم، دیگر بس است بعد از این نباید از اخلاق سخنی بگوئیم، مهر بر لب زدن و خاموش نشستن بهتر است، تا سخن گفتن و رسواشدن.
آری، همة این رسوائیها محصول این وضع مصنوعی است، محصول تبدیل کردن انسان است بانسان مصنوعی که فقط در مدار حس نزدیک میتواند بکار بپردازد، واقعاً که این وضع نابسامان یک نوع اختلال روانی است یک نوع بیماری روحی است که در قرنهای گذشته نظیر نداشته و شاید در آینده نیز نخواهد داشت، و تفسیرمادی تاریخ برای این پیشرفتها بیانات مختلفی دارد و بهانههای خوبی میتراشد، بعضی از آنها را با غرور و خوشحالی پیش میکشد، اما بعضی را با حیا و شرمندگی، و حتی این تفسیرشیطانی باید از خود نیز حیا کند که در اثر تفسیرش در قرن درخشان بیستم انسان اینقدر بیارزش و بیاراده و نزدیک بین از آب درآمده، این همه مسخ شده و حقیقت سوخته از این میدان بازگشته است.
برای ما خیلی ارزش ندارد که از تفسیرها، بهانهها و عذرهای این تفسیرشیطانی انتقاد کنیم، و لکن چیزی که ارزش دارد این است که از یک حقیقت مهم پرده برداریم و آن این است که پیشرفت علمی امروز هیچگونه رابطة مشروعی با وضع روحی انسان ندارد، زیرا این علم در مسیر خود همیشه سر بهوا پیش میرود و هیچ نظری به پیش پای خود ندارد، هرگامی که برمیدارد به پیشرفت جدیدی نائل میگردد و بدنبال پیشرفت دیگری نیز نگرانست، و روح و روان انسان نیز در مسیر مخصوص خود حرکت میکند، اگر بسوی خیر و صلاح هدایت شود سرشار از خیر و برکت و نشاط است، و اگر بسوی فساد و تباهی کشانده شود هیچ پیشرفت علمی و هیچ تطور اسلوبی نمیتواند آن را براه راست برگرداند و بلکه بعکس فاسدتر و تباه تر میسازد، چنانکه این داستان در قرن بیستم بهمین ترتیب است.
اکنون برمیگردیم و به بررسی خود تطورروانی میپردازیم تا به ببینم تطورروانی یعنی چه؟ چه عواملی در آن مؤثر است؟ چه دلالتی بر فطرت بشریت دارد؟
روح بشریت مانند همة چیزها در زندگی انسان تحت فرمان فطرتش رو بسوی کمال و گسترش و پیوسته در حال نمو و پرورش است، و در اثناء این نمو گاهی باعتدال و گاهی نیز بانحراف میگراید و هردو طرف فطریند در طبیعت بشر، انسان دراوان کودکی خود بسادگی خیلی نزدیک است، تعبیرات و حرکاتش ساده و کودکانه است، فورمولهایش ناتوان و کم بنیه است، بعالم حسی نزدیکتر است تا عالم معنوی، به جزئیت نزدیکتر است تا بکلیت بزندگی که میرسد سطحی فکر میکند کارها را سرسری میگیرد، و در همین وقت میدان خیالش خیلی وسیع است و بزرگ. بدون برنامه و قانون بخیال میپردازد، زیرا آن یک خیالی است آزاد و بیکار همة چیزها را در خود جای میدهد، بآسانی و سادگی هرچیز را تصدیق میکند و در اینجا بشریت آغاز کمال و ترقی میکند، برای چه؟ برای اینکه فطرت و سرشتش اینطور آفریده شده؟ اینطور ترکیب یافته دیگر احتیاجی بدلیل و برهان نیست.
و اما نمو و پرورش دائم بغذا محتاج است، اگر این غذا بآن نرسد ممکن است بتدریج روزی ناتوان گردد و بیمار شود، و آخر سرهم از گرسنگی بمیرد و نابود گردد، و آن خالقیکه این نفس انسانی را خلق کرد و در فطرتش چنین نموی را قرار داد، همینطور هم غذای فطریش را در پیش رویش آماده کرد، همانسان که پستان مادر را برای کودک و همة غذاهای روزانه را برای عموم بشریت.
غذای نمو و پرورش روحی انسان نیز همان تجربههای زندگی است، و در فطرت انسان هم این معنا نهفته است که تجربه کند و از تجربههای خود بهره مند گردد و میدان تجربه نیز همان صحنه زندگیست با آن همه وسعت و عظمت که دارد، در عالم حس، در عالم نفس، در عالم روح و در عالم هستی مادی و معنوی بدون فرق.
عقل بشر با هستی مادی برخورد میکند تجربه ایست که باعث پیدایش آتش میگردد، خواص ماده را بدست میآورد و طریقه عمل کرد را با معادن و نباتات و یا حیوانات فرا میگیرد، و نفس انسانی با هستی مادی برخورد میکند تجربة دیگری بدست میآید از نوع دیگر، و درک میکند که از انجام بعضی کارها ناتوانست و برای انجام کارهای دیگر توانا است، و از این ناتوانی و توانائی یک رشته مشاعر و وجدان و افکار در او پیدا میشود، در نتیجه به عبادت میپردازد، اعتقاد پیدا میکند، سرسختی نشان میدهد، تغییر حال پیدا میکند، گاهی تلاش میکند که بیش از قدرت خود بر ناتوانی و ضعف خود چیره شود، در نتیجه در نفس او، در عقل او، در جسم او نیروهائی مختلف پدید میآیند و در کمین فرصتها مینشینند.
و با مردم برخورد میکند تجربة دیگر است از نوع دیگر، بلکه تجربههای متعدد است گاهی برای وی روشن میشود که مردم را دوست دارد و گاهی دوست ندارد، و برای هریک علتهائی است غیر از دیگری، گاهی برعلیه دیگری سر بطغیان میزند، گاهی هم حریف را از پای درمیآورد و گاهی دیگر او نیز در مقابل طغیان حریف مقاومت نشان میدهد و میکوشد تا او حریفش را از میان بردارد، و گاهی هم مساوی میگردد و پیروزی بیصاحب میماند، و درک میکند که گاهی احتیاج بمردم دارد و گاهی ندارد، گاهی در دل عقدههای عداوت میپروراند، گاهی صفا، گاهی میجنگد، گاهی صلح میکند، بتعادل میگراید و سپس برمیگردد، و در نتیجه از مجموع اینها یک رشته نظمها، قانونها، رابطهها پدید میآید و بزندگی انسان سامان میدهد.
و بهمین ترتیب، هرگامی که برمیدارد در زندگی با تجربة جدیدی روبرو میگردد و از مجموع این تجربهها نمو میکند، پرورش و گسترش مییابد، دوام و قوامش بیشتر میگردد، بتدریج از حال ساده گی به پیچیدگی میگراید، از تعبیرات و کارهای سادة کودکانه دست میکشد، و بکارها و تعبیرات بزرگ و وسیع دست میزند و خیال را با واقع آمیخته و به تعقل و تفکر نزدیک میشود، و همة این کارها در آن واحد در عمل کرد نمو و پرورش و گسترش بطور کاروان بحرکت درمیآیند، در نتیجة این حرکت خیره گی، پختگی، سازندگی و انتخاب ابزار و وسایل تولید دم بدم افزایش مییابد، و هستی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آغاز نمو میکند و پرورش و گسترش مییابد.
و همینطور هم نفس انسان، روح و روان انسان، در مجموعة خود و در مدار خود رو بنمو و پرورش و گسترش است و دائم رو بترقی و کمال میرود.
اما همة این امور همیشه بطور منظم و بر پایه صحیح انجام نمیگیرد، زیرا گاهی یک زاویه از نفس و روان انسان نمو میکند یا یک زاویه از زندگی انسان، و این نمو خودبخود در زاویة دیگر اثر میگذارد، یا آن پیروز میگردد یا این.
و در نتیجه این کاروان فکری یا تشکیل نمیشود، و یا اگر تشکیل شد حرکت نمیکند، و یا حرکت کرد سالم بمقصد نمیرسد، تولیدات مادی پیشرفت میکند، خبره گی فکری و روحی ترقی میکند، اما سایر خبره گیها بطور دقیق و منظم بکار نمیپردزاد، و بدین ترتیب بینظمی ایجاد میگردد و تاریخ بشریت نمونههای فراوانی از این قبیل در بایگانی خود ضبط کرده است، زیرا ملت یونان در عصرخود، در پیشرفت فکری مخصوص خود، در فلسفه و علوم نظری خود باوج قدرت و عظمت رسید، و با این حال در زندگی آنان بینظمیها و اختلالات فراوان موجود بود که بارزترین آنها اختلال و بینظمی روحی بود، بدلیل اینکه ذهن بیمار یونانی در این محیط در اثر افکار نظری بعارضه فشار گرفتار شده بود و دائم برعلیه نشاط روحی طغیان میکرد.
و ملت هند نیز در عصرخود بکمال پیشرفت روحی خود رسید، در اشراقات تصوف، در مقام عبادت و ستایش و در قانون الفناء فی الکل که روح را نیز زیربال خود میگیرد بمقام ارجمندی نایل آمد، و با این حال بازهم در زندگی ایشان بینظمیها و اختلالهای فراوان وجود داشت که بارزترین آنها جنبة منفی بافی بود که پیوسته آدمی را از فکر تولید مادی منصرف میسازد، زیرا که نشاط روحی متراکم و خارج از اندازه جنبة ایجابی زندگی هندو را تباه ساخته بود.
رومیان هم در عصرخود در پیشرفت مادی ببالاترین مقامی رسیدند، در ایجاد ساختمان تمدن و اجرای قوانین آن مهارت نشان دادند، در ساختن راهها، پلها و ایجاد بناهای مهندسی زیبا رهبر کاروان تمدن روز شدند، و برای اداره حکومت نظمهای مخصوص ترتیب دادن و در زمان جنگ و صلح سیاستهای قاطعی بکار بردند، و با این حال بازهم در زندگی آنان بینظمیها و اختلالهای فراوان دیده میشد که بارزترین آنها بینظمی روحی و اخلاقی بود، زیرا در لذتهای زودگذر و محسوس افراط کردند، در بهره برداری از منافع روی زمین بروی یکدیگر ناخن کشیدند، در نتیجه از آدمیت برگشتند و مانند درندگانی شدند که دائم خون میخورند و سیر نمیشوند، و یا مانند جسمهای بیروح گردیدند و بیاثر شدند.
مصریان نیز در زمان خود هم در نشاط روحی، هم در نشاط مادی بمقام ارجمندی رسیدند، زیرا در آن زمان دارای مترقیترین عقاید و بهترین عبادتها بودند که ملتهای هم عصر از آنها خبر نداشتند.
در آن محیط دمی از بقایای دیانتهای آسمانی وجود داشت که بدست مصریان افتاده بود، اگرچه دست خورده و بانحراف دچار شده بود بازهم ارزشی داشت، و همچنین دارای امورهندسی و دارای یک رشته برنامهها، نظمها و ترتیبها بودند که در عصرخود نظیر نداشت، و با این حال باز در زندگی شان بینظمیهای فراوان وجود داشت که بارزترین آنها فرعون پرستی و فرعون بازی بود، و از این جهت دائم روزگارشان تحت فشار و طغیان میگذشت، (و این ننگ بزرگی است در تاریخ ملت مصر).
و بازهم از چشمگیرترین انحرافات این ملت است که دائم فکرشان در عالم مرگ و پس از مرگ پرواز میکرد که کی مرگ فرا میرسد که در آن جهان شاهد مقصود را در آغوش بگیرند، و از اینجا است که در زندگی دنیا بحد اقل قناعت میکردند که هرگز بحساب زنگی نمیآمد و اجرای این برنامه نه برای این بود که در تمدن و ترقی ناتوان بودند، زیرا در دست آنان صنایع بسیاردقیق و با ارزشی وجود داشت، اما همه برای فرعون در کار بود، بلکه این زندگی نوعی قناعت ذلیلانه ای بود که این ملت فرعونزده خود را بلقمه نانی و حصیر پاره ای عادت میداد و در همة این حالات هرگز پیشرفتهای چشمگیری آنطور که شاید و باید براه نیفتاد.
و همین بشر بلادیده در حال کودکی یا بگو: در حالات مختلف کودکی خود هنوز ببازی ابلهانه مشغول بود که اسلام آمد و سپس این کودک بازیگوش با دست توانا و تربیت حکیمانه اسلام در فترتهای معین از زندگی خود برشد و کمال رسید و بالغ شد و کودکی را پشت سر گذاشت، ممکن است بگوئیم که این بشریت صغیر بوسیله دعوت بسوی اسلام بحد رشد رسید، و یا بگوئیم که با پذیرش این دعوت آسمانی باین مقام نائل گردید.
بلی، روزی باین مقام رسید که خدای بزرگ، مسلمانان را خطاب کرد و گفت که ﴿ٱلۡیَوۡمَ أَکۡمَلۡتُ لَکُمۡ دِینَکُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَیۡکُمۡ نِعۡمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِینٗا﴾ [المائدة: 3] «امروز دین شما را تکمیل کردم، و نعمت خود را بر شما مردم بپایان بردم، و اسلام را بحیث دین برای شما برگزیدم». پس حقاً در این روز روشن بود که رشد این بشر بحد کمال رسید، و برای برپاداشتن و اداره کردن خلافت خدائی در روی زمین آماده گردید، حالا این رشد چیست؟ و چگونه پدید آمد؟ و مظاهر و خصوصیاتش چیست؟ قابل بحث است و گفتگو.
رشد عقلی که پیوسته در خود طبیعت رسالت از دورنمایان است، همان طبیعتی که عقل را مخاطب قرار میدهد و با آن سخن میگوید، و هرگز با معجزات حسی آن را تحت فشار و غلبه قرار نمیدهد، بلکه دائم بسوی رشد میکشد و راههای تنک و تاریک را نشان میدهد تا گمراه نگردد و بسرمنزل مقصود برسد، همیشه بسوی خدا، بسوی حق میخواند، بسوی خدائی میخواند که زمین و آسمانها و آنچه را که در آنها است آفریده، بسوی خدائی میخواند که زندگی انسان از اوست و اعمال و کردار و رفتارش در دنیا و آخرت با خواست و اراده اوست.
و همچنین رشد در آزادی نیروی عقل و در همة میدانهای خرد که برای انسان آماده شده از دور جلوه گر است، بوسیله آن نیرو دائم در آیات الهی و در متن هستی بفکر و مطالعه میپردازد و با قوانین طبیعت آشنا میگردد، و نوامیس فطرت را که بر هستی او فرمان میرانند میشناسد، در پستیها و بلندیهای کره زمین بگردش میپردازد تا روزی خود را بدست آورد، و در نتیجة این گردش است که با هستی مادی برخورد میکند و نیروهای نهفته او بال و پر میگشایند و در عرصة تاریخ بپرواز درمیآیند که در اثر آن علل قیام و زوال ملتها را میشناسد، و از جزر و مدزندگی خبره گیها و پختگیها برای عصرخود و برای آینده گان ذخیره مینماید، و در حکمت تشریع و تصویب قوانین فکر میکند تا تنظیمات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی خود را از روی بصیرت و دانائی پی ریزی کند.
و رشد روحی نیز در راه یافتن بسوی حق و حقیقت و شناختن پروردگار و پیوستن بجمال و جلال حق و استمدادجستن از آفریدگار و در ستایش صحیح بدرگاه خدا از دورنمایان است، باین ترتیب که فقط او را سزاوار پرستش بداند و ستایشهای گمراه کننده را بدور اندازد، اعم از اینکه عبادت بشری بر بشری و یا عبادت بشر بر بتها و یا بر سایر نیروهای جهان هستی و یا عبادت بشر بذات خود و بهوا و هوس و شهوات خود باشد از همه بیزار شود، تا در همة این احوال رشدروحی از دور جلوه گر گردد.
و رشد حسی هم در جستجوی پیشرفت وسائل مادی و وسائل تمدن و در بدست آوردن و بکاربردن و افزون این وسائل تا جائیکه یک تمدن درخشان و بینظیر اسلامی را بوجود آورد که در همه جا ضرب المثل تاریخ بشریت گردد از دور بخوبی پیداست.
با ملاحظة همة این احوال یک هستی رشدیافته و پیشرفته ای را میبینیم که تمام جهات نمو و پرورش و گسترش از هرسو بهم آمیخته و با یک میزان صحیح کاروان زندگی را براه انداخته، و بهمة جهات یکسان و یکنواخت احاطه دارد.
بلی، این است مقام شامخ بشریت که از دور درخشان است. آری آری، این ملت رشیداسلامی در روی زمین رها گردید و بگردش آزادانه پرداخت تا در تاریخ بشریت سازمان نوینی بدهد، در همة جهات زندگی و تمامی میدانهای نشاط انسانی سازمانی بسازد و بخواست خدا پیروزی درخشانی ناگهان نصیبش گردید که در همة ادوار تاریخ بینظیر است، پیروزی بیسابقه ای بود که در نیم قرن نیمی از جهان، بلکه همة جهان را فرا گرفت و این عقیدة صحیح را در بخشهای آبادجهان با قدرت و آرامش و تدبیر حکیمانه انتشار داد، ساختمان سازمان اخلاق جاوید را که بشریت در همة عصرها از آن دریافت کمک میکند و در همة حال از آن استمداد میجوید آغاز کرد، این سازمان اخلاقی اول در شخصیت بارز پیامبر اسلام ص و یارانش جلوه گر شد، مانند خلفای راشدین، ابی عبیده، خالد، سلمان، صهیب، بلال و عمار y از مردان. خدیجه، فاطمه، اسماء، عایشه، ام سلمه، سمیه و نسیبه (رضی الله عنهن) از زنان، و صدها و هزارها زن و مرد دیگر در مدارملتها حتی تا این لحظة حاضر هم و علی رغم همة شورشها و حادثهها که در سر راه ملت اسلامی تا امروز پیدا شدند، بازهم پیشرفت این اخلاق ملکوتی ادامه دارد.
پی ریزی ساختمانهای تمدنهای گوناگون با تمام وسائل موجود آغاز گردید، ایجاد مذهب تجربی که بعد از آن همة علوم جدید براساس آن استوار گردید، و بوسیله آن علم امروز این گامهای اعجاب انگیز را در عصرحاضر برداشت، و سرانجام در همة جوانب زندگی بکاوش پرداخت از اینجا بوجود آمد. آری، این بود مقام شامخ و ارزشمند بشریت که درخشید و عاقبت هم بدریافت مدال، ﴿کُنتُمۡ خَیۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ﴾ [النساء: 4]([1]) از طرف آفریدگار جهان نائل شد.
اما با کمال تاسف باید بگویم که این بشریت عجول نتوانست این مقام ارجمند را نگهدارد، نتوانست نگهبان چنان کاخ با عظمتی باشد. بلی، حقاً که علم پیشرفت و خبره گیها در اکثر میدانهای زندگی بکمال رسید و لکن چه سود، اختلالات و ورشکستگیهای اخلاقی، یکی پس از دیگری بجامعة بشریت بازگشت و از این اخلاق طوفانزده تمدن سیاه قرن بیستم پیدا شد.
عجباً! بشریت گاهی با روح و روانش پر و بال میزند، و گاهی نیز با عقلش بپرواز درمیآید، و گاه دیگر با جسم خود پر میزند و عالمها را سیر میکند، با تمدن مادی عشق میورزد و تمدن روحی را بیارزش میشمارد، با پیشرفت علمی نرد عشق میزند و پیشرفت اخلاقی را نادیده میگیرد، با زندگی دنیا راز و نیاز میکند و زندگی آخرت را بحساب نمیآورد، بسی شگفت آور است که بشریت میزان خود را گم میکند، در نتیجه خبره گیها باهم ناسازگار میگردد و صلح و صفای اخلاقی دچار طوفان شده، طوفان بینظمی دریای آرامش بشریت را درهم میکوبد، و سرانجام هستی روحی در همه جهات بیاختیار سرکوب گردیده ارزش خود را از دست میدهد، و از این اخلاق طوفانزده تمدن قرن بیستم پدید میآید.
اکنون که بحث ما باینجا رسید بهتر است که برگردیم به زاویهایکه از آنجا میتوانیم این موضوع را رصد کنیم، یعنی: به دلالت فطرت برگردیم، ما پیش از این گفتیم که پیشرفت علمی خود نیز پارة از فطرت است، و پیوسته فطرت را در یکی از زوایای خود آشکار میسازد و از تطوراجتماعی و اقتصادی و سیاسی نیز بهمین ترتیب سخن گفتیم، و گفتیم که آن پیشرفت و یا این تطور در آخر کارخود نمیتواند از مدارفطرت خارج گردد. بنابراین، دیگر در اینجا از تطورنفسی و روانی چه بگوئیم؟ چیز تازه ای نیست، میدان همان است وداستان نیز همان، هر حادثهایکه در آن رخ دهد و هر حرکتی که پیدا شود بناچار باید در مدار همان فطرت باشد.
و لکن خود فطرت در اینجا آشکارتر از همه جا دارای دو جنبة متقابل است که از یکی اعتدال سر میزند و از دیگری انحراف، این خط سیرروانی چنانکه دیدیم، مانند پیشرفت علمی دائم در حال صعود نیست، و برای همین ناپایداری نیز از داخل خود فطرت سببی است.
بدیهی است که پیشرفت علمی دائم در حال صعود است و هرگز بعقب بر نمیگردد، بخاطر اینکه در فطرت انسان این راز نهفته است که باید همیشه در جستجوی معرفت هرچه بیشتر باشد، و همچنین در فطرت انسان این نکته هست که تا میتواند ابزارزندگی را زیبا و بهتر بسازد، چون زیباسازی و زیباپسندی از هر جهت جوابگوی فطری است. پس بنابراین، بندای عشق معرفت پاسخ میگوید و شیفتگی در جمال و زیبائی را با آغوش باز میپذیرد و از عشق رسیدن بکمال با جان و دل استقبال میکند، کما اینکه به خواستههای فطرت که عبارت از: راحت طلبی و آسایش و آرامش و ابرازقدرت و اظهارشخصیت باشد جواب مثبت میدهد. پس بنابراین، هر تحسین و هر زیباسازی اگرچه از یک جهت هم باشد برای انسان راحتی بیشتری را تأمین میکند، و این نیز یکی از محرکهای اختراع و یکی از طرق آسانترساختن زندگیست.
و همچنین تحسین و زیباسازی برای انسان شعور تازه ای میدهد که بشر بداند برای انجام کار جدید و عمل نوظهوری قادر است، و با این قدرت ذات و حقیقت خود را آشکار میسازد و شخصیتش را نشان میدهد، و خلاصه فطرت در اینجا محرکی است آنهم با فشار و اصرار تمام بسوی پیشرفت علمی، و بهمین حساب است که دائم پیشرفت علمی در طول تاریخ در خط صعودی حرکت میکند، و بهمین دلیل است نه بخاطر سبب دیگری خارج از فطرت که تفسیرمادی تاریخ میگوید: این خط سیرصعودی ادامه دارد و به خاطر همین هستی کلی و عمومی که همة جوانب انسان را شامل است این حرکت صعودی برقرار است، نه بخاطر یک جزء کوچکی از آن، چنانکه تفسیرمادی تاریخ خیال کرده و گفته که تاریخ انسان عبارت است: فقط از تاریخ غذایابی، و حال آنکه ما در بررسیهای گذشته دیدیم که تاریخ انسان، تاریخ سعی و کوشش است برای ارزش دادن بهستی انسانیت، و هیچوقت تاریخ بحث و جستجو از یک گوشة هستی نبوده و تا ابد هم نخواهد بود.
و اما تطور اجتماعی و اقتصادی و سیاسی آنهم از روز اول در یک طرف مسیر حرکت میکند، و آن عبارت از: شکل پذیری و شبکه بندی و رابطه برقرارساختن و تحکیم روابط است و لکن هرگز از حیث کیفیت قدم برنمیدارد، زیرا حرکت میکند در حالی که از دو طغیانگر: یکی را بر دیگری ترجیح میدهد فردپرستی یا اجتماع پرستی و بارزترین مثالها در این مورد سیستم سرمایه داری و رژیم کمونیستی است در قرن بیستم، ولی بازگشت آن نیز بسوی فطرت است، زیرا در فطرت اعتدالها و انحرافهائی وجود دارند، و همچنین یک نوع نرمش و خوشروئی هم وجود دارد که برای پذیرش قیافههای گوناگون و فشارهای فراوان وسعت دارد، همه را با نرمش و خوشروئی میپذیرد و آخر سر نیز انقلاب میکند، و آنچه را که نمپسندد از شرایط زمان و مکان از خود دور میسازد، و در هریک از انقلابهای فطرت نقل و انتقال جدیدی پدید میآید که از یک مرحلة بمرحله دیگر کوچ میکند، و در این راه آزادانه حرکت میکند تا برسد بدانجا که دوباره انحرافات بر آن چیره گردد، در اینجا نیز بناچار در انتظار انقلاب جدید و در پی فرصت مناسب شب و روز را میگذراند تا بتواند براه راست برگردد، و این نکته همان است که تطوراجتماعی و اقتصادی و سیاسی را در زندگی بشریت تفسیر و بیان میکند نه تطوراسلوبهای تولید، چنانکه تفسیرمادی تاریخ خیال کرده است.
اما تطور نفسی و روانی آن هیچوقت روی خط معین حرکت نمیکند، در اینجا یک مرحله ایست که این تطور در آن راه روشنی دارد که مدام پیش میرود، و آن عبارت است از: مرحلة قبل از رشد، مرحله ایست که پایه گذار مرحله رشد است، نمو و پرورش در این مرحله همان عنصر بارز و آشکار است، نموی است بسوی پیشرفت، بسوی کمال و شخصیت، بسوی عمومیت و توازن و با این حال یک خطی نیست که دائم در حال صعود باشد، زیرا همه میدانیم که تاریخ شکفتن تمدنها و پژمردن آنها را در دل خود ثبت کرده است و پژمردن همان عقبگرد است، و معنی آن این است که در این خط هم پیشرفت و هم عقبگرد حادث میگردد، و از اینجا میفهمیم که این خط سیر مستقیم نیست.
سپس بشریت روزیکه اسلام آمد و انتشار یافت بحد رشد و بلوغ رسید و در طول تاریخش از این مقام بالاتر نرفت، زیرا بالاترین مقامی بود که انسانیت میتوانست به آن برسد، و پس از آنکه به این مقام ارجمند رسید نتوانست آن را حفظ کند، بلکه بتدریج رو به سقوط رفت، و پس از پیدایش اسلام انواع نموها و پرورشهای کوچک و جزئی در نفس و روح بشریت پدید آمد بدون شک، در جوانبی که برای پیشرفت علمی که دائم در حال صعودت است غذا میرساند، به تشکیل اجتماعی و اقتصادی و سیاسی که پیوسته در حال تشکیل یافتن است نیرو میرساند، و لکن با این وصف نفس بشریت من حیث المجموع از این مقام بالاتر نتوانست برود، و بلکه در آن هم نتوانست ثابت و آرام بماند.
و ما بازگشت شرم آور روانی را در تمدن درخشان قرن بیستم اندکی پیش از این بیان کردیم دیگر احتیاج بتکرار نیست. آخرین مرجع در اینجا نیز مانند سایر امور همان فطرت است، زیرا در فطرت بشریت همانسان که استعداد ترقی هست، استعداد تنزل هم هست و هردو فطری و اصیل هستند، اینطور نیست که یکی از خارج نفس وارد شود و یا تحمیل گردد.
این قرآنکریم است که میگوید: ﴿ وَنَفۡسٖ وَمَا سَوَّىٰهَا ٧ فَأَلۡهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقۡوَىٰهَا ٨ قَدۡ أَفۡلَحَ مَن زَکَّىٰهَا ٩ وَقَدۡ خَابَ مَن دَسَّىٰهَا ١٠﴾ [الشمس: 7- 10] «و قسم به جان آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) منظّم ساخته، * سپس فجور و تقوا (شرّ و خیرش) را به او الهام کرده است، * که هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده * و آن کس که نفس خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخته، نومید و محروم گشته است!».
و باز میگوید: ﴿لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِیٓ أَحۡسَنِ تَقۡوِیمٖ ٤ ثُمَّ رَدَدۡنَٰهُ أَسۡفَلَ سَٰفِلِینَ ٥ إِلَّا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ فَلَهُمۡ أَجۡرٌ غَیۡرُ مَمۡنُونٖ ٦﴾ [التین: 4- 6] «یقیناً ما انسان را در زیباترین ترتیب آفریدیم و سپس او را باسفل سافلین برگرداندیم، مگر کسانی را که ایمان آوردند و اعمال نیکو انجام دادند».
پس بهرحال نفس انسان همیشه در داخل مرز فطرت و در مدار فطرت است، همانطور که خدایش آفریده و توجیه و راهنمائی است که نفس را بسوی ارتفاع فطری و هبوط و نزول فطری سوق میدهد، و حقیقاً که توجیه و راهنمائی اسلامی بالاترین و با ارزشترین توجیهی است بسوی ترقی و کمال، و نظام اسلام نیز با ارزشترین و بهترین نظامها است که برای پرورش و گسترش دادن ثمره این توجیه آسمانی راه را هموار میسازد.
و روی این حساب است که کاروان بشریت با دست توانا و با فرمان حکیمانه آن بالاترین مقام خود رسید، توجیه و راهنمائی غربی در قرن بیستم همان درک اسفل است که در مقابل توجیه اسلام قرار گرفته و نظامهای غربی نیز این توجیه شیطانی را پرورش داده و به کمال میرسانند، و در عالم زندگی حقیقت آن را به کرسی مینشانند، روی همین حساب غلط است که بشریت با فرمان این نظامهای خودرو در قرن بیستم بدرک اسفل سقوط کرد، و این سقوطی است که فعلاً پیش از آن ممکن نبوده و اگر بود بازهم سقوط این قافله تا آنجا حتمی بود.
آری، این روح حقیر و ناچیزیکه کرامت انسانی را بیارزش میشمارد، این فکر بیارزش و نارسائیکه در داوری بر امور نمیتواند نظریه کلی و همگانی بدهد، این اندیشة مصنوعی بیپایه و این مادیت پرستی دربست که همه درهای روحی را بروی انسان میبندد، و این واقعیت بیماریکه در میان مرزهای آنی و لحظه ای بستری گردیده، و این ظاهربینی و ظاهرپرستی که مشاعر و افکار را در محدودة لذتهای این جسد کوچک زندانی میسازد، همه و همه از نظامهای غربی و از توجیهات غرب پدید آمده و گریبان بشریت را سخت گرفته است، اما مأیوس نباید شد امید فراوان هست که این کاروان طوفانزده قابلیت دارد که دوباره خود را دریابد و دوباره رو بترقی و کمال و صعود بگذارد.
بلی، هنگامیکه هاتفی ندا دهد و آن را بسوی ترقی و کمال به خواند بطور یقین جواب مثبت خواهد داد و رو به ترقی و کمال خواهد رفت، به هرحال بشریت در هردو وضع در حدود فطرت است و فطرت هم علی رغم تغییر قیافهها با هردو جهت متقابل خود ثابت است و تغییرناپذیر.
هم اکنون آن وقت فرا رسیده که اندکی هم از تغیراخلاق سخن بگوئیم، (توجه شود تطور نگفتیم) در شعاع معلوماتیکه از بررسی تطورروانی برای ما روشن گردید، دیگر احتیاجی نمانده که در بررسی تغیر اخلاقی در تاریخ بشریت بخود زحمت بدهیم، زیرا در اینجا فطرت دوجانبه بشریت با بارزترین و روشنترین معانی خود را نمایان میسازد.
پس اگر خط سیرعلمی را میبینیم که دائم در حال صعود است و هیچ بازگشتی در کارش نیست، و یا اگر تشکیل و سازمان پذیری اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را میبینیم که در حال صعود دائمی است (نه در حال پیشرفت اشتباه نشود) و اگر تطورروانی را میبینیم که استقامتش در مقابل حوادث کمتر و دگرگونی جوش و خروش بیشتر است، اینها به جای خود اما جانب اخلاقی از زندگی انسانیت از همه اینها بیدوامتر و ناپایدارتر است، در مراحل تاریخ هرگز در خط سیر معینی دیده نشده، تغیراخلاقی در درجه اول با اینکه محیط اجتماعی عمومی رنگ میپذیرد، مسئله ایست پیش از هرچیزی نمودار شخصیت فردی و شخصیت فردی هم هرگز در جانب اخلاقی به اندازة کافی روشن و مشخص نیست. بنابراین، اگر پیشرفت علمی و تطوراجتماعی تحت فرمان شرایط محیط و زمان و مکان بصورت روشن دیده میشود، و تطورروانی هم مخلوطی از شخصیت فردی و اجتماعی است تا اندازة واضح و روشن نمودار میگردد جای خود دارد، اما در مسئله اخلاقی فقط جانب فردی نمایان است و بس.
اگر در محیط اجتماعی که فرد در آن زندگی میکند و آن محیط نمواخلاقی را در افراد پرورش میدهد و یا بتعویق میاندازد بقدر استعداد افراد در آنها مؤثر است، پس این قسمت هرگز در تاریخ بشر خط سیر مستقیم بخود اختصاص نداده، بلکه مرتب و پیوسته قیافههای مختلف بخود گرفته، گاهی ترقی و گاهی تنزل میکند و دائم در حال طوفان است.
بلی، هاتفی این قافله را گاهی بسوی ترقی و کمال میخواند پیامبر مرسلی یا زمامدار اصلاح گستری و یا فرمانده رو بصفائی آن را هشدار میدهد یکباره دسته جمعی مدتی بسوی ترقی و کمال متوجه مگردد، و اندک مردمی نیز در حال رذالت و زشت خوئی باقی میمانند و هدف ملامت و حقارت قرار میگیرند و با سرافکندگی و بیآبروئی زندگی را میگذرانند، بدلیل اینکه موج عمومی ملت رو بتصاعد و کمال است. سپس همان مردم رو بکمال از پیمودن راه صعودی خسته میشوند و از استقامت باز میمانند، و در نتیجه دوران نزول و سقوط را آغاز میکنند و در اینجا آن اقلیت فشاردیده که در سطح پائین زندگی میگرد، احساس میکند که فشار بتدریج سبکتر میشود و در اثر آن آغاز نشاط میکند و در اول کار نشاط محدود است، و بمقتضای عادت هم خودشان رعب دارند، و هم هنوزهم جامعه با نظر حقارت و بلکه با نظر انکار باعمال آنان نگاه میکند، رفته رفته کمی موج سقوط سنگینتر میگردد و هرچه آن سنگینتر شد فشار این طبقة سرکوب خورده سبکتر میشود، و سرانجام نفسها را براحتی کشیده و نشاط را از سر میگیرند، و هردم با نشاط بیشتری حرکت و عاقبت زمام رهبریت جامعه را بدست میگیرند، در این میان اندک مردمی در قله صعود باقی میمانند، اما در تحت فشار و در شرایط سخت و خفقان آور و بتدریج امواج سقوط پشت سر هم باوج شدت میرسد، و بهرچه برخورد کند میکوبد و پیش میرود تا سر بطغیان میزند، و با همان طغیان فساد در روح و روان بشریت با فطرت آن برخورد میکند و چون سازگار نیست فطرت آن را دفع میکند، حتی فطرت مریض، فطرت طوفانزده و بتدریج تا میتواند این طوفان را خاموش میسازد، بخاطر اینکه از حد خود تجاوز نموده و برخلاف سرشت بشریت سر بطغیان نهاده است، و در اینجا است که مسیر موجها عوض میشود و باردیگر این کاروان طوفاندیده رو بترقی و کمال مینهد، با دست پیامبر مرسلی یا زمامدار مصلحی و یا فرمانده اصلاح جوئی. آری، این است تاریخ پرماجرای بشریت، این است سرنوشت فرزندان آدم و حوا - علیهما السلام-.
این هم پوشیده نماند اگرچه تطوراجتماعی و اقتصادی و سیاسی نزدیکتر از هرچیزی است بتطورمادی و با این وصف بازهم دارای استقلال است و بینیاز، و روزی هم ممکن است بدون دخالت تطورمادی پیدا شود چنانکه در اسلام پیدا شد، و تطورروانی اندکی از تطورمادی دورتر است و استقلالش هم بیشتر، پیدایش آن نیز بدون دخالت تطورمادی بدون تردید آسانتر خواهد بود.
پس بنابراین، تطور و یا بر وجه بهتر تغیراخلاقی آخرین چیزی است که ممکن است ارتباط خیلی دوری با تطورمادی پیدا کند حالش روشن است، و آن داستانی را که تفسیرمادی تاریخ در ارتباط اخلاق با تطوراسلوبهای تولید روایت میکند جداً سر دراز دارد، و خوشبختانه تاریخ بشریت بیپرده و بیپروا آن را تکذیب کرده است، دیگر ما احتیاج نداریم بسراغش برویم و برعلیه آن شمشیر بکشیم، زیرا برای ما از شهادت تاریخ روشن گردید که دو وضع متشابه سرسام آوری که بیش از دوهزارسال از یکدیگر فاصله دارند، در این جهان وجود داشتهاند. آری، در بین این دو وضع متشابه که یکی با کارهای سادة دستی قدیم، و دیگری با بکارافتادن ماشین بوجود آمده، و سرانجام نیروی اتم را در صنعت و زراعت و طب و بالآخره در ویران کردن دنیا استخدام کرده است، فاصله آنها از زمین تا آسمان است، و لکن در شباهت کوچکترین فرقی باهم ندارند.
پس بخوبی پیداست که رابطة اخلاق و وسایل تولید بطور کلی ضعیفترین و ناچیزترین رابطه هاست.
در خاتمه پوشیده نماند با این حال نمیخواهیم بگوئیم که تفسیرهای «مادی تاریخ» در باره تطور یا بگو: تغیراخلاقی در دو قرن اخیر همه دور از واقعیت است، بلکه میخواهیم بگوئیم: گمراه کننده است، بخاطر اینکه در تفسیر خود فقط مظاهرخارجی را منظور دارد و از نفوذ بباطن، یعنی: نفوذ بفطرت ناتوان است.
بلی، همة تفسیرهای اخلاقی که با انقلاب صنعتی و نهضت داروینی و توجیهات صیهونی (این سه نفریهودی) پیدا شدند حتمی و اجباری نبودند.
و همین جا مرز دو راهی تفسیرمادی تاریخ و تفسیرانسانی انسان است، و در این قطعه از زمان علل و شرایط محیط و زمان اروپا باعث پیدایش این ورشکستگی اخلاقی شده نه طبیعت بشریت، زیرا قبل از این تطور یعنی: نمو و پرورش و گسترش و تجدد در زندگی مسلمانان یک عنصر با ارزش دائمی بود، اما هرگز فاسدشان نکرد، نه اخلاقشان را بورشکستگی کشید و نه در سازمان روح و روانشان خللی ایجاد کرد، بلکه روزی بفساد افتادند و بورشکستگی اخلاقی گرفتار گردیدند که موجبات نمو و پرورش و تجدد تغییر یافت و بسوی جمودفکری و سبک مغزی براه افتادند و از نورانیت و حقیقت دور شدند.
صنعت هم تا حدودی پاره ای از تشکیلات اجتماعی اسلامی بود، اما هرگز فاسدشان نساخت، نه سرمایة اخلاق را از دست آنان گرفت و نه بطوری پرورش شان داد که آخرت خود را بدنیا بفروشند و نه باعث شد که بر سر متاع دنیا بروی یکدیگر چنگال بزنند، بلکه روزی بطوفان فساد برخوردند که نشاط صنعتی خود را از دست دادند و خود را در میان تولیدات بیفائیده محبوس نمودند.
آزادی زن هم از نظرروانی و هم از نظرانسانی جزء اصیل عقیدة اسلامی بود، همان عقیدة ارزشمندی که همه افراد انسان را چه مرد و چه زن از بت پرستی نجات داد و بمقام خداپرستی رساند، و بزگترین وسیلة آزادی را رابطة مستقیم با خدا قرار داد، همان رابطهایکه تمام قوای روی زمین در مقابل آن ناچیزند و بیارزش، و بشر خداپرست نباید در مقابل آن سر فرود آورد، مگر اینکه آن خود نیز هدایت الهی و پرستش پروردگار باشد.
آری، از نخستین لحظة بعثت محمدی زن آغاز انسانیت کرد و در زمرة کاروان بشر قرار گرفت، و ضع اقتصادی و اجتماعی بدست آورد و مستقیماً بپروردگار خود پیوست، حق مالکیت و تصرف در ملک و مال خود یافت، حق خواستگاری و انتخاب همسر و حق طلاق تحت شرایطی نصیبش گردید، و عاقبت بجائی رسید که توانست از حقوق خود دفاع کند، قرآنکریم با یک بیان ساده از این داستان چنین گزارش میدهد: ﴿قَدۡ سَمِعَ ٱللَّهُ قَوۡلَ ٱلَّتِی تُجَٰدِلُکَ فِی زَوۡجِهَا وَتَشۡتَکِیٓ إِلَى ٱللَّهِ وَٱللَّهُ یَسۡمَعُ تَحَاوُرَکُمَآۚ إِنَّ ٱللَّهَ سَمِیعُۢ بَصِیرٌ ١﴾ [المجادلة:1] «خدا گفتار آن زن را شنید که در باره همسرش با تو مجادله میکرد و شکایت به خدای مینمود، و خدا به گفتگوی شما دونفر گوش داد که او شنوا و بینا است». و سپس وحی آمد که حق با آن زن است و حقوق انسانی او را تثیبت نمود و با این حال هرگز این آزادی اخلاق مسلمانان را فاسد نساخت، بلکه روزی به طوفان فساد افتادند که بر هستی زن طغیان ورزیدند و هستی آزادشدة او را به خفقان انداختند، و درهای آزادی را به روی زن بستند و مجبورش کردند که به جای پرستش خداپرستش ظالمانه ای را انتخاب کند و دست از اخلاق و حفظ ناموس بردارد، و این بشر آزاد را بورشکستگی اخلاق و آلودگی گرفتار کردند.
بنابراین، هرگونه عواملی را که شیفتگان تفسیرمادی در قرن بیستم «تطور مفاهیم اخلاقی» مینامند، در یک قیافه مخصوصی نیز در اجتماع اسلامی وجود داشته، اما نه تنها ملت مسلمان را به فساد نکشید، بلکه خود نیز از بزرگترین اصول اخلاق بشمار میرفت.
فقط در این اجتماع یک ملت با ایمان وجود داشت که در پرتو دین خود به سوی رشد و کمال در حرکت بود و هرگز گوشش به توجهات پلید و پرمکر یهودی (صهیونیسم جهانی) بدهکار نبود، و در سایة این ایمان بود که با این عوامل پوچ و خیالی به فساد نیفتاد، بلکه خود را نباخت و استقامت ورزید تا به قله ارتفاع رسید.
آری آری، اگر این انقلاب صنعتی در میان چنین ملت مسلمان و با ایمانی که در خط سیر هدایت دین حرکت میکرد پدید میآمد، شایسته و سزاوار بود که اخلاق آن ملت را پایدارتر و استقامتش را افزونتر سازد، نه اینکه تشکیلاتش را برهم بزند و سازمان اخلاقش را ویران کند، جوانانش را چه دختر و چه پسر عنان گسیخته رها سازد تا مانند چهارپایان به روی هم بپرند و دیوانه وار بدنبال دیوشهوات راون شوند، و حال آنکه حیوان دائم به فطرت خود محکوم است و از خط سیر فطت بیرون نمیرود.
بلی، فقط این تمدن ملحد و ناپاک جهان غرب است که بار مسئولیت ننگین این ورشکستگی را بدوش کشیده است و نه ابزارتولید و نه ضرورتهای تاریخ به هرحال همة حرف و حدیث بعد از شهادت تاریخ بیفایده و زاید است، بهتر است که این داستان را به نتیجه برسانیم و بحث خود را خلاصه کنیم، دیدیم که در اینجا چهارنوع تطور به چشم میخورد:
1- تطورمادی.
2- تطوراجتماعی.
3- تطوراقتصادی.
4- و تطور یا بگو: تغییر اخلاقی.
و دیدیم که بازگشت همة آنها سرانجام به سوی فطرت است، و نیز دیدیم که علی رغم تعدد شکلها و قیافهها و تطوردائمی آنها فطرت همیشه ثابت است و تغییرناپذیر.
و در خاتمه اینجا شبهه ایست باید آن را برطرف سازیم و آن این است اینکه مکرر میگوئیم: و اصرار هم در گفتة خود داریم که فطرت ثابت است، منظور ما این نیست که ارزش تطور را لغو کنیم، واقعاً اگر ما ارزش تطور را باطل کنیم حقیقت انسان را بیارزش کرده ایم، زیرا انسان مخلوقی است که باید دائم در حال تطور باشد، و تطور ارزانترین نیروئی ایست که در فطرت او به کمین نشسته و یگانه چیزیست که او را از فطرت حیوان ممتاز میگرداند، و بلکه از هر فطرت ثابتی که در عالم هستی وجود دارد جدا میسازد، همه تلاش ما این است که این تطوردائمی را به بسوی فطرت ثابت بازگشت بدهیم، و در این لحظه یک اصل ثابت و تغییرناپذیر و یک سیمای تغییرپذیر در دیدگاه خود مجسم سازیم، و دو حقیقت متغایر و متجاور و همگام را برسمیت بشناسیم و یا بگوئیم: یک حقیقتی است دارای دو شعبه همگانی که همه نشاط انسان را بیان میکند، و سپس انسان در حال تطور را با آن مقیاس ثابتی بسنجیم که فطرتش تقدیم میدارد، و این حساب ریاضی که ظاهراً خیلی پیچیده و بلکه متناقض بنظر میرسد، وقتی ما همه انواع چهارگانه تطور را مجسم کنیم جداً خیلی ساده و آسان است.
پس بنابراین، مقیاس ثابت فطرت نسبت به پیشرفت علمی این است که این پیشرفت پیوسته در یک خط رو به تصاعد و ترقی در حرکت است و با این مقیاس ثابت نیز به حساب انسان رسیدگی میکنیم، پس هر انسانی که نتایج علم خود را در پیشرفتهای نظری و علمی خود بکار میبرد، فطرتش سالم است و در مسیر صحیح حرکت میکند و هر انسانی که بعللی از این پیشرفت بهره برداری صحیح نمیکند، فطرتش منحرف است و بیمار باید علاجش کرد.
و مقیاس فطرت ثابت نسبت به پیشرفت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی این است که دائم برای شبکه بندی سازمان پذیری صحیح در این مرحله فرمان بدهد، و در میان نیروها و انگیزههای مختلف بشریت توازن برقرار سازد، تا نتیجه نظامهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی بیک میزان نمو کنند و پرورش و گسترش بیابند، و توازن میان فرد و اجتماع، میان نیروهای مادی و معنوی و نیروی سلب و ایجاب وووو... هریک به میزان خود دایر گردد، در این صورت فطرت اینگونه ملت سالم است و در مسیر صحیح حرکت میکند.
و هر ملتیکه نمو و پرورش اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را از خود دور کند و به حوادث واگذارد، و یا از توازن خارج کند آن یک ملت متخلف و یا منحرف است که احتیاع فوری بعلاج دارد.
و مقیاس فطرت ثابت در تطورروانی این است که این تطور دائم در حال نمو و پرورش باشد و پیوسته به سوی کمال و ترقی و توازن و عمومیت حرکت کند، پس هر فردی و یا هر ملتی که این چنین برنامه ای داشته باشد و عمل کند فطرتش سالم است و در مسیر صحیح حرکت میکند، و هر فردی یا ملتی که در یک درجه از نمو و پرورش ثابت بماند، در بعضی دیگر عقب بماند و یا بطور کلی توازن خود را از دست بدهد، فطرتش منحرف است و بیمار باید بعلاجش پرداخت.
پس روشن شد که میزان و مقیاس محسوس همان مقامی است که بشریت تحت رهبری و هدایت اسلام به آن راه یافت و هر پیشرفت علمی و اجتماعی را که از دیگران فرا گرفت به معلومات افزود و بکار بست، و این یک امری است که طبیعت اسلام بشر را به سوی آن میخواند، پس هر فرد و یا ملتی که در مدار این هدایت ملکوتی قرار بگیرد در راه صحیح حرکت کرده است، و هر فرد و یا ملتی که از این مدار بیرون رود منحرف و بیمار است و بدرمان احتیاج دارد.
و مقیاس فطرت ثابت در جهت اخلاقی این است که انسان واقعاً انسان باشد و این یک مقیاسی است که از فطرت خود انسان سرچشمه میگیرد، زیرا این موجود ناشناخته مشتی از خاک زمین است و پارة از نورخدا که با یکدیگر مخلوط و مربوط گشته، بهتر بگوئیم: دو روحند اندر یک بدن دارای انگیزهها، عشقها، شوقها و پروازها است، دارای انگیزههای جسمی و پروازهای روحی انگیزة فطری دارد، به خوردن و آشامیدن نیازمند است، لباس و مسکن میخواهد، باعمال غریزه جنسی نیازمند است، مالکیت لازم دارد، مبارزه و اظهارقدرت و شخصیت میخواهد، و با این وصف او دارای اصول و قوانینی است که در همة اعمالش آن اصول را هدف و مقصود قرار میدهد، خود اعمال و کردار هدف نیست، چنانکه در عالم حیوان چنین است و از افعال جز خود افعال هدف دیگری منظور نیست.
پس او را از جانب این انگیزهها قوانینی و ضابطههائی است دائم در حال آماده باش و از بیماریهای نیروهای فطری جلوگیری کرده، و از حمله مکروبهای حوادث گمراه کننده حفظ میکنند و به نظافت و تصفیه میپردازند، بدون اینکه خفقان ایجاد کنند و سرکوب نمایند و خود این ظابطهها نیز فطری هستند، مانند سایر انگیزهها بدون اینکه کوچکترین فرقی داشته باشند، انسان صحیح و سالم و طوفان ندیده آنها را به کار میزند و خود این عمل نیز فطری است.
احتیاجی نیست که از خارج استمداد کند، اگرچه پرورش این ضایطهها تا اندازهای به کمکهای خارجی نیازمند هست، مانند قدرت بر سخن گفتن و راه رفتن که هردو نیروی فطری هستند و در نهاد انسان کمین گزیدهاند، اما برای بیرون جستن از این کمینگاه احتیاج به نیروی خارجی دارند پای و زبان میخواهند تا بتوانند اظهار وجود کنند.
و در این فطرت خطوط متقابلی هم وجود دارند، مانند خوف و رجا، حب و یغض، حسیات و معنویات، ایمان به محسوسات و به عالم غیب، عالم حقیقت و عالم خیال و نفی و ایجاب قید و آزادی، نیروی فردی و اجتماعی، و بزگترین کار این است که جوانب انسان را متعدد نشان میدهند و نشاطش را میزان میکنند.
پس در صمیم فطرت این راز سر بمهر نهفته است که هرکجا که باشد و هرطور که باشد سرانجام بسوی خالق خود برمیگردد او را میشناسد و با او آشنا میگردد، از نورحق اقتباس میکند و با راهنمائی او راه میرود، فقط او را عبادت میکند و بیانبازش میداند و همة مبادی اخلاقی نیز از این قانون فطری سرچشمه میگیرند.
پس هرکس در این راه قدم برمیدارد، و هرکس از این جاده به بیراهه افتاد فطرتش منحرف است و در حال سقوط بحیوانیت نزدیکتر است تا انسانیت شیفتگان تفسیر مادی در این دلالتها تا جان دارند بمجادله و ستیزه میپردازند، بخصوص در دلالت جنبههای اخلاقی دائم در حال ستیزه و انکارند، اگر حادثههای قرن بیستم انحراف از فطرت باشد میگویند: تطور است پیشرفت و صعود است و دور از انحراف.
ما قبل از این شهادت تاریخ را شنیدیم که چگونه این داستان را ابلهانه خواند و این شهادت برای ما ثابت نمود که حادثههای عصرحاضر تطور بیمانندی نیست که سابقه نداشته باشد، و فقط از یک رشته علل و اسباب مادی مخصوص این عصر سرچشمه میگیرد، مانند هر حادثه ای در هر عصر، بلکه نظیرش در زندگی ملت یونان و روم دوهزارسال پیش از این بوده است. بنابراین، بخاطر اینکه دلالت فطرت را نسبت باین تطورخیالی ثابت کنیم که آیا آن انحراف از فطرت و داخل شدن بمدار حیوانیت است؟ و یا واقعاً تطور مسالمت آمیز و با فطرت انسان سازگار است؟ بلکه میخواهیم سخت بگوئیم که وجود فطرت یک مرجع قابل اطمینان است در سنجش مسائل اخلاقی، یک فطرت ثابت است که لا و نعم میگوید و از قواعد ثابت حکایت میکند که در نهاد انسان نهفته و گوش بفرمان است، و در خاتمه برای اینکه این موضوع را بهتر بیان کنیم باید بسراغ شهادت قرن بیستم برویم و اندکی هم بسخنان آن گوش بدهیم.